Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
مردی به نام آنیس سر راهش کیسه ای جادویی پیدا کرد. خیلی گرسنه بود. کیسه را تکانی داد و گفت: “کاش تکه نانی در این کیسه بود.” همان وقت کیسه پر از نان شد. آنیس با خوشحالی نان را خورد و گفت:”وای چه کیسه ای” و خوشحال به راهش ادامه داد.
کم کم هوا تاریک می شد و آنیس جای گرمی برای خوابیدن می خواست. او آن قدر راه رفت تا به قصری رسید و در زد. در بزرگ قصر کم کم باز شد. ولی کسی آنجا نبود. آنیس وارد شد و همه اتاق ها را نگاه کرد. همه جا تاریک و سرد بود. بخاری یکی از اتاقها را روشن کرد و جلویش دراز کشید. هنوز خوابش نبرده بود که صداهای عجیبی شنید. درها به هم خوردند و شیشه ها لرزیدند. فکر کرد توفان شده است.
ولی همان وقت دیو سه سر دوان دوان آمد و با سر و صدا پرسید: “چه کسی به تو اجازه داده است در اینجا بخاری روشن کنی؟”
کم کم هوا تاریک می شد و آنیس جای گرمی برای خوابیدن می خواست. او آن قدر راه رفت تا به قصری رسید و در زد. در بزرگ قصر کم کم باز شد. ولی کسی آنجا نبود. آنیس وارد شد و همه اتاق ها را نگاه کرد. همه جا تاریک و سرد بود. بخاری یکی از اتاقها را روشن کرد و جلویش دراز کشید. هنوز خوابش نبرده بود که صداهای عجیبی شنید. درها به هم خوردند و شیشه ها لرزیدند. فکر کرد توفان شده است.
ولی همان وقت دیو سه سر دوان دوان آمد و با سر و صدا پرسید: “چه کسی به تو اجازه داده است در اینجا بخاری روشن کنی؟”