یک روز مادر موشی به او گفت:”کاش کار کردن را از مورچه ها یاد گرفته بودی!”
موشی پرسید:”مگر مورچه چه کار می کنند که من نمی کنم. مگر چه فرقی با آنها دارم.”
مادر موشی گفت:”خیلی! خیلی فرق داری! اندازه یک دنیا فرق داری! اگر بدانی آنها چقدر کار می کنند و زحمت می کشند.”
موشی هنوز کوچک بود. هنوز خوب جنگل را ندیده بود و دوست و دشمن را نمی شناخت. مورچه را هم ندیده بود. او خیال می کرد که مورچه حیوانی بزرگ و قوی است. روزی موشی تصمیم گرفت از لانه بیرون برود، بگردد و مورچه را پیدا کند. او از لانه بیرون آمد. رفت و رفت تا نزدیک یک برکه رسید. حیوانی را دید که سنگ بزرگی را به دوش گرفته بود و می برد.
او به یاد حرفهای مادرش افتاد. با خودش گفت:”خودش است. ببین چه سنگ بزرگی را دارد می کشد.”
بعد جلو رفت و گفت:”سلام مورچه جان!” اما جوابی نشنید.
دوباره با صدایی بلندتر گفت:” سلام مورچه جان! خسته نباشی.”
اینبار هم جوابی نشنید. صدایش را بلندتر کرد و گفت:”آهای مورچه. با تو هستم. گفتم سلام!” حیوانی که سنگی به پشت داشت، برگشت و با تعجب موشی را نگاه کرد.
او گفت:”با کی هستی؟ برای چی داد می زدی؟ این طرفها که مورچه ای نیست!”
موشی خیلی تعجب کرد و پرسید:”یعنی تو مورچه نیستی؟”
صدای خنده حیوان بلند شد و با خنده گفت:” مورچه! تو به من گفتی مورچه! نه جانم، من مورچه نیستم! من لاک پشتم.”
موشی آهسته گفت:”چی؟ لاک پشت. شما لاک پشت هستید. ببخشید. من اشتباه کردم.” بعد هم آهسته از کنار لاک پشت گذشت. از خجالت رفت و پشت علفها پنهان شد. هنوز صدای خنده لاک پشت را می شنید.
موشی با خودش گفت:”چقدر می خندد. مگر حرف من خنده دار بود.” بعد با خودش فکر کرد که حتما شکل مورچه خیلی خنده دار است که هر کسی اسم او را می شنود خنده اش می گیرد. موشی تصمیم گرفت باز هم به دنبال مورچه بگردد. او از پشت علفها بیرون آمد. راه افتاد و رفت تا مورچه را پیدا کند. کمی آن طرفتر نزدیک یک درخت، حیوان بزرگی را دید. او از لاک پشت هم بزرگتر بود. دماغ خیلی دراز و گوش های پهنی داشت. موشی با دیدن او خنده اش گرفت و گفت:”وای چه دماغ درازی! صورتش چه خنده دار است! بزرگ و قوی هم هست. این دیگر مورچه است.”
موشی همانطور که می خندید، جلو رفت و گفت:”سلام مورچه جان! چطوری؟ خسته نباشی. خیلی وقت است که دنبالت می گردم.” چند تا بچه خرگوش پای درخت نشسته بودند. آنها حرفهای موشی را شنیدند و با تعجب به هم نگاه کردند. موشی دوباره گفت:”آهای مورچه گفتم سلام! با تو هستم.” یک مرتبه بچه خرگوش ها زدند زیر خنده. موشی به آنها اعتنایی نکرد.
جلوتر رفت و گفت:”چرا جوابم را نمی دهی. برای دیدن تو خیلی راه آمده ام.”ناگهان حیوان بزرگ با دماغ درازش موشی را کنار زد. بچه خرگوش ها همین طور می خندیدند. موشی از این کار او ناراحت شد و گفت:”تو چه مورچه بی ادبی هستی. مورچه تو بودی که مادرم از تو تعریف می کرد؟” در همان وقت یکی از بچه خرگوش ها از خنده زیادی روی زمین افتاد و همانطور که شکمش را گرفته بود و می خندید گفت:”وای! او به فیل می گوید مورچه!”
گوش های موشی از تعجب و ترس تکان خورد. یک قدم عقب رفت و گفت:”چی؟ فیل. یعنی تو مورچه نیستی؟” فیل! که تا آن لحظه ساکت بود، خرطومش را به هوا برد و نعره ای کشید. خرگوش ها پا به فرار گذاشتند. موشی هم ترسید و فرار کرد. دوید و دوید تا از فیل دور شد.
پشت یک تخته سنگ پنهان شده بود که یک مرتبه صدایی شنید:”آهای مواظب باش! نزدیک بود مرا له کنی. چرا زیر پایت را نگاه نمی کنی؟” موشی زیر پایش را نگاه کرد. یک حیوان کوچولو دید که دو شاخک نازک داشت. آن حیوان کوچک با شاخک هایش یک دانه بزرگ را با زحمت گرفته بود، آن را می کشید و می برد.