Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی میکرد. یک روز صبح آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد. خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد.
او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید. آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: خرگوش جان بچههایم گرسنه هستند. ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی؟ خرگوش هم با مهربانی یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد. موش از او تشکر کرد. حالا سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود.
او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید. آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: خرگوش جان بچههایم گرسنه هستند. ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی؟ خرگوش هم با مهربانی یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد. موش از او تشکر کرد. حالا سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود.