جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه مورچه و کک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه مورچه و کک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 264 بازدید, 2 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه مورچه و کک
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
مورچه ای و ککی، زن و شوهر بودند. روزی مورچه رفت و یک دانه برنج آورد. آن را تمیز کرد و به کک داد تا بپزد. کک هم دانه برنج را بار گذاشت و همان طور که دور و بر آتش میپلکید ناگهان در دیگ افتاد و شروع کرد به دست و پا زدن. مورچه هرچه صبر کرد دید خبری از زنش نشد. وقتی به سر دیگ رفت دید که کک در دیگ افتاده است و دست و پا میزند.

مورچه با خودش فکر کرد که چه کار کند و چه کار نکند. رفت روی تپه خاکی که در گوشه ای بود، نشست و با دو دست خود خاک به سرش ریخت. و تپه خاکی گفت: «ای مورچه چه شده است؟ چرا خاک به سر می کنی؟ چرا این گرد و خاک را به راه انداخته ای؟»
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
مورچه گفت: «ککم تو دیگه، دیگ روی آتیشه!» تپه خاک از شنیدن این خبر تکانی به خود داد و یک طرف خود را سوزاند.

کلاغی که از آن طرف می گذشت، آمد که روی تپه خاک چیزی برای خوردن پیدا کند و دید که یک طرف تپه دارد می سوزد و دود می کند.

کلاغ از تپه پرسید: «من هر روز از کنار تو چیزی پیدا می کنم و می خورم. چرا امروز یک طرف خودت را سوزانده ای؟»

تپه گفت: «خبر نداری؟»

کلاغ گفت: (نه) تپه گفت: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته.»

کلاغ تا این خبر را شنید، تکان سختی به خود داد هرچه پر داشت ریخت و رفت روی درختی که نزدیک تپه بود، نشست

درخت گفت: «ای کلاغ چرا این شکلی شده ای؟ بالت کو؟ پرت کو؟ چرا شده ای؟»

کلاغ سری تکان داد و گفت: «پس خبر نداری؟» درخت گفت: «چه خبری؟»
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
کلاغ گفت: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه، مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ شده.»

درخت هم تکانی به خود داد و هرچه برگ داشت به زمین ریخت. چشمه ای در پای درخت بود که در اثر تکان درخت پر از برگ شد. چشمه به طرف درخت نگاهی انداخت و گفت: «ای درخت چرا این طوری کردی؟ الان صاحب من می خواهد بیاید و گندم هایش را آب بدهد. تو هرچه برگ بود در من ریختی»

درخت گفت: «خبر نداری؟» چشمه گفت: «نه»

درخت گفت: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ شده، درخت برگ ریخته»

چشمه هم از آن طرف چوبی پیدا کرد و در خود زد و خودش را گل آلود کرد. آب گل آلود در پای گندم ها روان شد. گندم ها به چشمه گفتند: «ای چشمه تو همیشه آب پاک به ما میدادی. حالا چه شده است که این طور گل آلود شده ای»

چشمه گفت: «پس جریان را نمی دانید؟» گندم ها گفتند: «نه.»

چشمه گفت: «کک تو دیگه. دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ سخت شده، درخت برگ ریخته، چشمه گل آلود.»

گندم ها تا این را شنیدند همه سر و ته شدند. ساقه ها رو به هوا و خوشه ها توی زمین.

مرد آبیار که مشغول آبیاری بود، چشمش که به گندم ها افتاد گفت: «ای گندم ها پدرم در آمده است تا شما را آبیاری کرده ام و بزرگتان کرده ام، حالا چرا سر و ته شده اید.»

گندم ها گفتند: «ای مرد خبر نداری؟» مرد گفت: «نه»

گندم ها گفتند: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ شده، درخت برگ ریخته، چشمه گل آلود، گندم سر و ته.»

آبیار هم بیلی که در دستش بود به زمین فرو کرد و رفت نشست روی بیل.

دختر آبیار نزدیک ظهر با کاسه ای دوغ و یک دانه نان به طرف مزرعه آمد. به کنار گندم ها رسید و دید که پدرش نوک بیل نشسته است. خیلی ناراحت شد و گفت: «ای پدر چرا این طور کرده ای.»

آبیار گفت: «هی هی خبر نداری؟» دختر گفت: «نه، مگر چه شده است؟

آبیار گفت کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ شده، درخت برگ ریخته، چشمه گل آلود، گندم سر و ته، بابا بیل نشین.» دختر وقتی این حرف را شنید کمی فکر کرد و گفت: «خب، چرا به کمک کک نمی روید.»

چرا او را از دیگ بیرون نمی آورید؟ دخترک این را گفت و دوان دوان به خانه کک رفت. زودی توی حیاط پرید و کک خانم را از توی دیگ در آورد. او را خشک کرد و حالش را جا آورد.

مورچه که از خوشحالی نمی دانست چه کار بکند پرید و دخترک را ماچ کرد. دخترک هم گفت: «به جای تو سرزدن و غصه خوردن کاش کاری می کردی، فکر بکری می کردی!»

بعد هم دخترک راه افتاد تا به خانه اش برود.
 
بالا پایین