Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. روزگاری مردی بود که با زنش زندگی می کرد. آنها فرزندی نداشتند. زن و مرد با خودشان می گفتند که اگر یک بچه حتی اندازه نخود هم داشتند، آن وقت می توانستند با او بازی کنند، برایش قصه بخوانند و با او زندگی کنند.
روزی زن تصمیم گرفت آشی بپزد. وقتی که داشت نخود و لوبیاها را در قابلمه می ریخت آهی کشید و گفت:”اگر بچه ای داشتم، از حالا منتظر می شد تا آش درست شود و آش را بخورد.”
تا این را گفت ناگهان یکی از نخودها از توی قابلمه بیرون پرید و گفت:”ننه جان، پس من چی هستم؟”
زن خیلی تعجب کرد، پرسید:”تو کی هستی. از کجا آمدی؟ چقدر کوچولو هستی؟”
نخود گفت:” من نخودی هستم! مگر خودت نگفتی اگر یک بچه اندازه نخود هم داشتی، خوشحال می شدی؟ حالا من بچه تو هستم، تو هم ننه من هستی!”
روزی زن تصمیم گرفت آشی بپزد. وقتی که داشت نخود و لوبیاها را در قابلمه می ریخت آهی کشید و گفت:”اگر بچه ای داشتم، از حالا منتظر می شد تا آش درست شود و آش را بخورد.”
تا این را گفت ناگهان یکی از نخودها از توی قابلمه بیرون پرید و گفت:”ننه جان، پس من چی هستم؟”
زن خیلی تعجب کرد، پرسید:”تو کی هستی. از کجا آمدی؟ چقدر کوچولو هستی؟”
نخود گفت:” من نخودی هستم! مگر خودت نگفتی اگر یک بچه اندازه نخود هم داشتی، خوشحال می شدی؟ حالا من بچه تو هستم، تو هم ننه من هستی!”