جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه ننه تپلی و شب

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه ننه تپلی و شب ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 364 بازدید, 2 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه ننه تپلی و شب
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
یکی بود، یکی نبود. آن بالاها، روی یک تپه خیلی بلند، پیرزنی زندگی می کرد که به او می گفتند ننه تپلی. این ننه تپلی از خفاش و جغد و موش خیلی بدش می آمد. همین طور از شب پره، ستاره، سایه و نور ماه. حتی از خواب هم بدش می آمد. چرا؟ چون از شب بدش می آمد. ننه تپلی یک سگ داشت که مونس و همدمش بود. هر شب به سگش می گفت: «ای کاش می توانستم شب را از بالای تپه فراری بدهم. کاش خورشید همیشه به کلبه من می تابید. نمی دانم چرا تا حالا هیچ ک.س به این فکر نیفتاده است که شب را بزند و بیرون کند.»

ننه تپلی جارویش را برداشت تا شب را از توی کلبه اش جارو کند و از بالای تپه پایین بیندازد. او جارو کشید و جارو کشید. گردگیری کرد و خاک ها را گرفت. اما هروقت که از پنجره بیرون را تماشا می کرد، شب را میدید که سرجایش بود. درست مانند گرد و خاک سر تاقچه.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
ننه تپلی سوزن و نخش را بیرون کشید. از پارچه های متقالی که توی خانه اش داشت یک کیسه محکم درست کرد تا شب را در آن بریزد و بعد پشت تپه خالی کند. ننه تپلی وقتی کیسه اش را دوخت، این طرف پرید. آن طرف پرید. جستی به این طرف زد. جستی به آن طرف زد. اما هرچه کرد نتوانست تمام شب را توی کیسه اش بریزد. او دیگ گنده اش را روی آتش گذاشت تا شب را روی آن بجوشاند. آن را خوب هم زد و گذاشت تا خوب قل قل بجوشد. آن وقت چشیدش و بعدش هم خوب آن را سوزاند، اما نتوانست شب را بخار کند و به آسمان ها بفرستد.

ننه تپلی طنابی آورد تا شب را به آن ببندد. با خودش گفت: «شاید یک نفر در بازار آن را از من بخرد. اما هرچه کرد شب لای طناب جایش نشد.» او خواست شب را مانند پشم گوسفند قیچی کند، اما آنچه که از دل آسمان کنده شد و افتاد، فقط یک تکه کوچک از یک ابر بود. او شب را ریخت جلو سگش به این خیال که لقمه چرب و نرمی به او بدهد، اما نه سگش سیر شد و نه شب تمام شد.

ننه تپلی چادر شبش را انداخت روی سر شب تا آن را روی تختش گیر بیندازد، اما شب از لای چادر فرار کرد و بیرون دوید. ننه تپلی شب را توی چاهی که پشت خانه اش بود، انداخت، اما شب قلبی از چاه درآمد. او خواست شب را با شمع بسوزاند و جزغاله کند، اما شب جستی زد و بیرون پرید.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
ننه تپلی برای شب لالایی خواند و یک کاسه شیر جلوش گذاشت. برایش مشت تکان داد و دود لوله بخاری اش را به جانش انداخت. لگدش کرد و به او چنگ زد. برایش گور کند. اما انگار نه انگار. ننه تپلی دماغش را بالا کشید و گفت: «پس حالا که این طور شد بهتر است کاری کنم که اصلا چشمم به او نیفتد» و بعد پشتش را به شب کرد.
درست در همین لحظه خورشید از پشت تپه سرش را بیرون آورد، اما ننه تپلی از جنگ و دعوایش آن قدر خسته شده بود که دیگر حال نداشت تا از روز لذت ببرد.

او خوابش می آمد. برای همین توی رختخوابش افتاد و درجا خوابش برد. او باید می‌خوابید تا حالش سر جا بیاید و بتواند دوباره به جان شب بیفتد. پس تا وقتی که شب دوباره برگردد و از تپه بالا بیاید شب به خیر.
 
بالا پایین