Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
یکی بود، یکی نبود. آن بالاها، روی یک تپه خیلی بلند، پیرزنی زندگی می کرد که به او می گفتند ننه تپلی. این ننه تپلی از خفاش و جغد و موش خیلی بدش می آمد. همین طور از شب پره، ستاره، سایه و نور ماه. حتی از خواب هم بدش می آمد. چرا؟ چون از شب بدش می آمد. ننه تپلی یک سگ داشت که مونس و همدمش بود. هر شب به سگش می گفت: «ای کاش می توانستم شب را از بالای تپه فراری بدهم. کاش خورشید همیشه به کلبه من می تابید. نمی دانم چرا تا حالا هیچ ک.س به این فکر نیفتاده است که شب را بزند و بیرون کند.»
ننه تپلی جارویش را برداشت تا شب را از توی کلبه اش جارو کند و از بالای تپه پایین بیندازد. او جارو کشید و جارو کشید. گردگیری کرد و خاک ها را گرفت. اما هروقت که از پنجره بیرون را تماشا می کرد، شب را میدید که سرجایش بود. درست مانند گرد و خاک سر تاقچه.
ننه تپلی جارویش را برداشت تا شب را از توی کلبه اش جارو کند و از بالای تپه پایین بیندازد. او جارو کشید و جارو کشید. گردگیری کرد و خاک ها را گرفت. اما هروقت که از پنجره بیرون را تماشا می کرد، شب را میدید که سرجایش بود. درست مانند گرد و خاک سر تاقچه.