جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه هنی پنی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه هنی پنی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 292 بازدید, 2 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه هنی پنی
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,512
21,983
مدال‌ها
3
یک روز که هنی پنی از زمین دانه می چید، یک دفعه، تق تق، چیزی روی سرش افتاد، آن فقط یک بلوط بود، اما هنی پنی فکر کرد آسمان روی سرش خراب شده است و با عجله از مرغدانی بیرون دوید.

او می دوید و می گفت: «ای خدای مهربان، من باید بروم و به پادشاه این خبر را بدهم.»

او رفت و رفت و رفت تا به کاکی لاکی خروس رسید. کاکی لاکی پرسید: «کجا میروی هنی پنی؟» او جواب داد: «اوه! می خواهم بروم و به پادشاه بگویم که آسمان دارد می افتد!» کاکی لاکی پرسید: «من هم می توانم با تو بیایم؟» هنی پنی گفت: «البته!»

پس آنها با هم راه افتادند. رفتند و رفتند تا اینکه داکی لاکی اردک را دیدند. داکی لاکی پرسید: «کجا با این عجله؟»

آنها گفتند: « اوه! ما می رویم به پادشاه بگوییم اسمان دارد می افتد.»
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,512
21,983
مدال‌ها
3
داکی لاکی پرسید: «من هم می توانم با شما بیایم؟»

آنها گفتند: «البته!»

پس با هم راه افتادند.

رفتند و رفتند و رفتند تا اینکه گوسی لوسی غاز را دیدند. گوسی لوسی پرسید: «کجا می روید؟»

همه چیز را تعریف کردند. گوسی لوسی گفت: «من هم می توانم با شما بیایم؟» هنی پنی، کاکی لاکی، داکی لاکی گفتند: «البته!» همه با هم راه افتادند، رفتند و رفتند تا تور کیلور کی شتر مرغ را دیدند. او هم با بقیه راه افتاد. آنها باز رفتند و رفتند تا فاکسی واکسی روباه را دیدند. او پرسید: «دوستان من! کجا می روید؟ همگی گفتند: «می رویم به پادشاه بگوییم آسمان دارد می افتد!»

فاکسی لبخندی زد و گفت: «اما راهی که می روید اشتباه است. من میدانم راه درست کدام است. بیایید تا نشانتان بدهم.»

هنی پنی، داکی لاکی، کاکی لاکی، گوسی لوسی و تور کی لورکی گفتند: «خواهش می کنیم نشان بده»

فاکسی واکسی هم راه افتاد تا به آنها راه خانه پادشاه را نشان دهد! رفتند و رفتند و رفتند تا به سوراخ تاریک و کوچکی رسیدند. آن سوراخ، لانه فاکسی بود، اما فاکسی درباره اش حرفی نزد و در عوض گفت: «این راه کوتاهی است که به قصر پادشاه می رسد، اگر بیایید، به آنجا می رسید.» بعد، توی لانه اش رفت، ولی خیلی دور نشد. فاکسی همان اطراف منتظر هنی پنی، کاکی لاکی، گوسی لوسی و تورکی لورکی ماند.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,512
21,983
مدال‌ها
3
تورکی لورکی داخل سوراخ تاریک غار شد، ولی نتوانست زیاد دور بشود، زیرا فاکسی واکسی او را گرفت، دهانش را بست و داخل قفسی زندانی کرد.

بعد گوسی لوسی داخل شد و فاکسی او را هم پیش تور کی لورکی انداخت. بعد داکی لاکی خرامان خرامان وارد شد و باز هم همان ماجرا برایش اتفاق افتاد.

بعد کاکی لاکی با وقار داخل شد و او هم هنوز زیاد جلو نرفته بود که همان بلا سرش آمد، اما قبل از آنکه فاکسی بتواند دهانش را ببندد فریاد بلندی زد و هنی پنی را خبردار کرد.

پس هنی پنی به طرف خانه دوید و دوستانش را خبر کرد و با هم به کمک دوستانش آمدند و آنها را نجات دادند. این طوری بود که هیچ وقت به پادشاه چیزی نگفتند!
 
بالا پایین