Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,512
- 21,983
- مدالها
- 3
یک روز که هنی پنی از زمین دانه می چید، یک دفعه، تق تق، چیزی روی سرش افتاد، آن فقط یک بلوط بود، اما هنی پنی فکر کرد آسمان روی سرش خراب شده است و با عجله از مرغدانی بیرون دوید.
او می دوید و می گفت: «ای خدای مهربان، من باید بروم و به پادشاه این خبر را بدهم.»
او رفت و رفت و رفت تا به کاکی لاکی خروس رسید. کاکی لاکی پرسید: «کجا میروی هنی پنی؟» او جواب داد: «اوه! می خواهم بروم و به پادشاه بگویم که آسمان دارد می افتد!» کاکی لاکی پرسید: «من هم می توانم با تو بیایم؟» هنی پنی گفت: «البته!»
پس آنها با هم راه افتادند. رفتند و رفتند تا اینکه داکی لاکی اردک را دیدند. داکی لاکی پرسید: «کجا با این عجله؟»
آنها گفتند: « اوه! ما می رویم به پادشاه بگوییم اسمان دارد می افتد.»
او می دوید و می گفت: «ای خدای مهربان، من باید بروم و به پادشاه این خبر را بدهم.»
او رفت و رفت و رفت تا به کاکی لاکی خروس رسید. کاکی لاکی پرسید: «کجا میروی هنی پنی؟» او جواب داد: «اوه! می خواهم بروم و به پادشاه بگویم که آسمان دارد می افتد!» کاکی لاکی پرسید: «من هم می توانم با تو بیایم؟» هنی پنی گفت: «البته!»
پس آنها با هم راه افتادند. رفتند و رفتند تا اینکه داکی لاکی اردک را دیدند. داکی لاکی پرسید: «کجا با این عجله؟»
آنها گفتند: « اوه! ما می رویم به پادشاه بگوییم اسمان دارد می افتد.»