Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ ک.س نبود. پرستوی کوچکی بود که در دهکده ای، کنار یک کوه زندگی می کرد. این پرستو خیلی جوان بود. فقط بهار و تابستان را دیده بود. در این دو فصل به او خیلی خوش گذشته بود. از سرمای زمستان خبر نداشت.
وقتی بادهای سرد پاییزی شروع به وزیدن کردند، پرستوهایی که سنشان بالاتر بود، او را صدا زدند و گفتند: «هوا سرد شده است، ما باید به سرزمین های گرمسیر پرواز کنیم. تو باید با ما بیایی.» اما پرستوی کوچک و جوان که از سوز سرما خبر نداشت، گفت: «من از اینجا تکان نمی خورم. همین جا می مانم»
پرستوهای بزرگ تر گفتند: «تو نمی توانی در اینجا بمانی، تو باید با ما بیایی. همین که هوا سرد شد همه حشره ها از بین می روند و توبی غذا می مانی و از گرسنگی و سرما می میری.»
اما پرستوی کوچک گفت: «شما که هیچ وقت زمستان اینجا نبوده اید، از کجا حشره نیست، غذا نیست و هوا چقدر سرد می شود؟ خیلی از پرنده ها همین جا می ماندن. من هم می مانم.»
وقتی بادهای سرد پاییزی شروع به وزیدن کردند، پرستوهایی که سنشان بالاتر بود، او را صدا زدند و گفتند: «هوا سرد شده است، ما باید به سرزمین های گرمسیر پرواز کنیم. تو باید با ما بیایی.» اما پرستوی کوچک و جوان که از سوز سرما خبر نداشت، گفت: «من از اینجا تکان نمی خورم. همین جا می مانم»
پرستوهای بزرگ تر گفتند: «تو نمی توانی در اینجا بمانی، تو باید با ما بیایی. همین که هوا سرد شد همه حشره ها از بین می روند و توبی غذا می مانی و از گرسنگی و سرما می میری.»
اما پرستوی کوچک گفت: «شما که هیچ وقت زمستان اینجا نبوده اید، از کجا حشره نیست، غذا نیست و هوا چقدر سرد می شود؟ خیلی از پرنده ها همین جا می ماندن. من هم می مانم.»