Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار در میرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت. خبردار شده بود که در شهر کناری مدرسه شبانهروزی هست که معلمی دانا و فهمیده دارد.
مرد که خسته شده بود، روزی پسرش را نزد معلم آورد و گفت: «از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد و مثل بچههای این مدرسه مسئولیتپذیر باشد.»
معلم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: «پسرم اگر تو همین طوری باشی که پدرت میگوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را میدانی؟»
پسر تنبل شانههایش را بالا انداخت و گفت:مهم نیست!»
مرد که خسته شده بود، روزی پسرش را نزد معلم آورد و گفت: «از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد و مثل بچههای این مدرسه مسئولیتپذیر باشد.»
معلم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: «پسرم اگر تو همین طوری باشی که پدرت میگوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را میدانی؟»
پسر تنبل شانههایش را بالا انداخت و گفت:مهم نیست!»