Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی میکرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمهای سحر آمیز رسید.
خرگوش میخواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک میشود.
اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازهی یک مورچه، کوچک شد.
خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش میکنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.
خرگوش میخواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک میشود.
اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازهی یک مورچه، کوچک شد.
خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش میکنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.