Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
کفاش ماهری بود که هر نوع کفشی را می دوخت و تعمیر می کرد، اما مشتری زیادی نداشت. چون چند کفاش دیگر هم بودند که خیلی از کارشان تعریف می کردند و به همین دلیل مردم هم از آنها کفش می خریدند.
همسر کفاش از این بابت ناراحت بود و می گفت:”تو هم از کار خودت تعریف کن تا مشترهای زیادی داشته باشی.” اما کفاش جواب می داد که :”کار خوب کردن که تعریف ندارد.”
روزها می گذشت و مشترهای مرد کفاش کم و کمتر می شدند تا این که دیگر هیچکس به مغازه نیامد. مرد بیکار شده بود. روزها کنار پنجره دکانش می نشست و بیرون را نگاه می کرد. روزی کفاش سه نفر را دید که قد بسیار کوتاهی داشتند. آنها لباسهای عجیبی پوشیده بودند. کفاش با تعجب به آنها نگاه کرد. سه کوچولو بازی می کردند و از این طرف به آن طرف می دویدند. با اینکه هوا خیلی سرد بود و معلوم بود که مردان کوچک هم از سرما یخ زده اند، اما با این حال شاد بودند.
همسر کفاش از این بابت ناراحت بود و می گفت:”تو هم از کار خودت تعریف کن تا مشترهای زیادی داشته باشی.” اما کفاش جواب می داد که :”کار خوب کردن که تعریف ندارد.”
روزها می گذشت و مشترهای مرد کفاش کم و کمتر می شدند تا این که دیگر هیچکس به مغازه نیامد. مرد بیکار شده بود. روزها کنار پنجره دکانش می نشست و بیرون را نگاه می کرد. روزی کفاش سه نفر را دید که قد بسیار کوتاهی داشتند. آنها لباسهای عجیبی پوشیده بودند. کفاش با تعجب به آنها نگاه کرد. سه کوچولو بازی می کردند و از این طرف به آن طرف می دویدند. با اینکه هوا خیلی سرد بود و معلوم بود که مردان کوچک هم از سرما یخ زده اند، اما با این حال شاد بودند.