بسم هو؛
***
- بدوبدو... از اون سمتی رفت، خودم دیدم!
- چند لحظه ساکت باش.
خودش را بیشتر در سطل زبالهی بزرگ چپه شده، پنهان کرد، زیر گردنش بخاطر طلاب نازک زبر بد رنگ و بد قوارهای که، این بچههای شیطان، دور گردنش گره کرده بودند، میسوخت، اما گاهی برای آزادانه زندگی کردن، باید سکوت کنی و دردهایت را، در قطره اشکی شور، فریاد بزنی.
- پس کوشش؟
- همینجاست... گردنشو بستم؛ نمیتونه فرار کنه.
هنوز هم صدایشان را، از لابهلای جیغ و دادهای مرد و زنی که، درحال دعوا بودند میشنید.
ظرفهای یکبار مصرف پلاستیکی کثیف را، بو کشید و با استشمام بوی گوشت و خورشت، صدای شکم گرسنهاش، بلند شد. پوست میوهها را هم، کمی تکان داد و نتیجهاش، بلند شدن بوی پوسیدگیشان، بود.
سر و صداهای بیرون، کمتر شد و خیالش، کمی از بابت آن چند پسر بچهی شیطان که با سنگ نزدیک چشمش را، زخمکرده بودند راحت شد و تکانی به بدن پردردش، داد.
از آن سطل فلزی بزرگ، خارج شد که همراهش چند قوطی تن ماهی و پلاستیک کثیف هم، بیرون کشیده شد.
اهمیتی نداد و لنگانلنگان، شروع به راه رفتنی که بیشباهت به دویدن نبود، کرد. باید زودتر به خانه باز میگشت، شکم گرسنه و لاغری که، استخوانهایش از آن بیرون زده بودند، مهم نبود... باید زودتر به خانه باز میگشت، مبادا بلایی بر سر چهار فرزند شیرخوارش، بیاید!
پاولی، سگی سهساله، ساکن خیابانی شلوغ و پر سر و صدا، در پایین شهر بود و حق داشت نگران تو*لههای گرسنهاش، باشد... .