مقدمه
نه، لطفا"، اینکارو نکن. بزار زنده بمونم.
این حال عجیب، این، این حس دلگیر از کجا پیداش شده. من وسط جنگل چیکار میکنم!
درد، از سَر، تا نوک انگشتام رو پر کرده. واقعا"چه اتفاقی داره میوفته. سردرگم شدم، واقعا تو این دنیای خیالی دنبال چی میگردم.
-جونگهوان!...جونگهوان!
این صدای آشنا، که اسمم رو صدا میزنه، باعث میشه از خواب بیدار شم.
مادر جونگهوان: جونگهوان پاشو باید بری مدرسه.
جونگهوان: از خواب بیدار شدم.
-خداروشکر همش خواب بود.
مادر جونگهوان: پاشو دیگه دیرت میشه.
جونگهوان: آ باشه. ممنون.
***
شروع رمان
اینجا کره است کشوری پر از ماجراجویی و سرزندگی، البته نباید از قلم انداخت که پر از شلوغی هم هست. خُب هر جایی خوبی و بدی داره دیگه، بگذریم. اجازه بدیدبراتون داستان و تعریف کنم.
-جونگهوان یه پسر 18ساله بود، که در حاشیهی سئول زندگی میکرد.
امروز از همیشه خوشحال تر بود جوری که روی حس میکرد داره روی اَبرها سیر میکنه، این سَرخوشی برای این بود که بالآخره اولین مسافرتش رو میخواست بره. شاید براتون عجیب باشه، ولی درست خوندین اولین مسافرت عمرش رو میخواست تجربه کنه.
***
ساعت شش صبح
جونگهوان: مامان جوراب من کجاست؟
مامان: شستمش، صبر کن، الان واست میارم.
جونگهوان: ممنون.
مامان: بگیر پسرم.
جونگهوان: آ .[آ:همون آره و باشه یا آها رو معنی میده]
خوب دیگه تموم شد. دیگه باید برم.
مامان: مواظب خودت باش، حواست به وسایلات باشه، پولتو الکی خرج نکن، از بقیه جدا نشو...
جونگهوان: آ باشه مامان، من که دیگه بچه نیستم، ولی باشه حواسم هست.
مامان: باشه.
جونگهوان: مامان من دیگه برم، مواظب خودت باش و شب ها هم حتما حواست باشه که درها رو قفل کنی.
مامان: باشه پسرم، نگران نباش، برو به خوشبگذره.
جونگهوان
-احترام ریزی که به مادرم گذاشتم و ازش دور شدم. خونهی ما طبقه ی پنجمِ یه ساختمون بزرگ بود. پله های زیادی داشت، اما بدون آسانسور بود، برای همین هم قیمت اجارش کمتر از جاهای دیگ بود، کوله پشتیم رو روی شونه هام گذاشتم و یکی یکی پله هارو فرود اومدم.
خودم رو به نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس رسوندم و رفتم به سمت اکیپ دوستام.
***
پرش مکانی
هیونسوک[بزرگ گروه]: همه بشنید سرجاهاتون ببینم،
جونگهوان کجاست؟
چرا جونگهوان هنوز نیومده؟ کسی میدونه؟
همه: نه، نمیدونیم.
هیونسوک: جیهون بهش یه زنگ بزن اگه که نمیاد ما حرکت کنیم.
جیهون:باشه
جونگوو: هیونگ[پسر کوچک تر به پسر بزرگتر میگه هیونگ]. جونگهوان داره میاد، نیازی نیست زنگ بزنی.
جیهون: خوب دیگه بالآخره میتونیم حرکت کنیم.
جونگهوان: سلام هیونگ. ببخشید که دیر شد.
جیهون: اشکال نداره. بپر بالا که داریم حرکت میکنیم.
جونگهوان: ممنون هیونگ.
-سوار اتوبوس شدم و ردیف سوم دست راست، روی صندلی نزدیک پنجره نشستم و کولم رو محکم بقلم گرفتم. واقعا" انگار با این همه آدم یه دفعه غریبه شده بودم.
***
پرش مکانی
راوی:
طی مسیر هرکسی توی فاز خودش بود، وحرفی ردو بدل نشد، یکی داشت اهنگ گوش میداد، یکی از پنجره بیرون رو نگاه میکرد، خلاصه که اوقات خوش و آرومی بود.
بعد از گذشتِ دو ساعت، راننده، باخبر رسیدن به تفریگاه همه رو سَرحال آورد.
راننده: بچه ها، رسیدیم.
جیهون: واقعا"...،تازه داشتم به ماشین عادت میکردم.
راوی: جیهون از جاش بلند شدو رو به آقای راننده تعظیم کرد، و گفت:
جیهون: ازاینکه مارو به سلامت رسوندین واقعا" ممنونم.
راننده: خواهش میکنم.
جیهون: بچه ها آروم ویکی یکی پیاده شیدو وسایلهاتونم بردارید.
آساهی: جیحون هیونگ، کجا بریم؟
جیهون: بیرون از ماشین!
آساهی: اینو که میدونم، میگم دقیقا" کجا باید بریم.
جیهون: آ! تو خونهی که سمت چپی که سقفِش سیاهه و دیواراش سفید.
جونگهوان: وااو، چه خونه ی بزرگیه.
هیونسوک: آره بزرگه ولی اتاقهاش کمه، پس باید دونفر دونفر یار شید.
جونگهوان: آها! خوب این که مشکلی نیست. پس من، جونگوو رو انتخاب میکنم.
جونگوو: نه، ممنون، من با جهیوک هیونگم.
_بعدگفتن حرفم به جونگهوان دستمو دور شونه های جهیوک انداختم.
هیونسوک:اوکی. پس جونگوو و جهیوک باهماید دیگه؟
جونگوو: البته.