جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط neda-ice-hut با نام [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,202 بازدید, 40 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع neda-ice-hut
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط neda-ice-hut

لطفا توی نظرسنجی شرکت کنید و اگه مشکلی بود و یا خوشتون اومد و یا نقاط ضعفی بود بهم اطلاع بدید🙏😊


  • مجموع رای دهندگان
    55
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
نام اثر: قلب یخ زده
نویسنده: ندا
ژانر: عاشقانه ،مدرسه ای، رازآلود
عضو گپ نظارت : (۲)S.O.W
شخصیت اصلی: جونگهوان-جونگوو_نایون
خلاصه :
در یک شبِ سرد و تاریک جونگوو و جونگهوان در جنگل گم شده بودن و هر لحظه ممکن بود به دست خرس گرسنه کشته بشن. نایون غرق در خون بود. جیهون، عصبانی تر از همیشه به جونگوو حمله کرد و تا جایی که میتونست بهش ضربه زَد.
(جونگوو: چیه، نکنه دوستش داری؟)
(جونگهوان: هیونگ من رفتم دبیرستان، فعلا.)

 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,060
مدال‌ها
12
1686071865753.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
مقدمه
نه، لطفا"، اینکارو نکن. بزار زنده بمونم.
این حال عجیب، این، این حس دلگیر از کجا پیداش شده. من وسط جنگل چیکار میکنم!
درد، از سَر، تا نوک انگشتام رو پر کرده. واقعا"چه اتفاقی داره میوفته. سردرگم شدم، واقعا تو این دنیای خیالی دنبال چی میگردم.
-جونگهوان!...جونگهوان!
این صدای آشنا، که اسمم رو صدا میزنه، باعث میشه از خواب بیدار شم.
مادر جونگهوان: جونگهوان پاشو باید بری مدرسه.
جونگهوان: از خواب بیدار شدم.
-خداروشکر همش خواب بود.
مادر جونگهوان: پاشو دیگه دیرت میشه.
جونگهوان: آ باشه. ممنون.

***
شروع رمان
این‌جا کره است کشوری پر از ماجراجویی و سرزندگی، البته نباید از قلم انداخت که پر از شلوغی هم هست. خُب هر جایی خوبی و بدی داره دیگه، بگذریم. اجازه بدیدبراتون داستان و تعریف کنم.
-جونگهوان یه پسر 18ساله بود، که در حاشیه‌ی سئول زندگی می‌کرد.
امروز از همیشه خوشحال تر بود جوری که روی حس می‌کرد داره روی اَبرها سیر می‌کنه، این سَرخوشی برای این بود که بالآخره اولین مسافرتش رو میخواست بره. شاید براتون عجیب باشه، ولی درست خوندین اولین مسافرت عمرش رو میخواست تجربه کنه.

***
ساعت شش صبح
جونگهوان: مامان جوراب من کجاست؟
مامان: شستم‌ش، صبر کن، الان واست میارم.
جونگهوان: ممنون.
مامان: بگیر پسرم.
جونگهوان: آ .[آ:همون آره و باشه یا آها رو معنی میده]
خوب دیگه تموم شد. دیگه باید برم.
مامان: مواظب خودت باش، حواست به وسایلات باشه، پولتو الکی خرج نکن، از بقیه جدا نشو...
جونگهوان: آ باشه مامان، من که دیگه بچه نیستم، ولی باشه حواسم هست.
مامان: باشه.
جونگهوان: مامان من دیگه برم، مواظب خودت باش و شب ها هم حتما حواست باشه که درها رو قفل کنی.
مامان: باشه پسرم، نگران نباش، برو به خوش‌بگذره.
جونگهوان
-احترام ریزی که به مادرم گذاشتم و ازش دور شدم. خونه‌ی ما طبقه ی پنجمِ یه ساختمون بزرگ بود. پله های زیادی داشت، اما بدون آسانسور بود، برای همین هم قیمت اجارش کمتر از جاهای دیگ بود، کوله‌ پشتیم رو روی شونه هام گذاشتم و یکی یکی پله هارو فرود اومدم.
خودم رو به نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس رسوندم و رفتم به سمت اکیپ دوستام.

***
پرش مکانی
هیونسوک[بزرگ گروه]: همه بشنید سرجاهاتون ببینم،
جونگهوان کجاست؟
چرا جونگهوان هنوز نیومده؟ کسی میدونه؟
همه: نه، نمیدونیم.
هیونسوک: جیهون بهش یه زنگ بزن اگه که نمیاد ما حرکت کنیم.
جیهون:باشه
جونگوو: هیونگ[پسر کوچک تر به پسر بزرگتر میگه هیونگ]. جونگهوان داره میاد، نیازی نیست زنگ بزنی.
جیهون: خوب دیگه بالآخره میتونیم حرکت کنیم.
جونگهوان: سلام هیونگ. ببخشید که دیر شد.
جیهون: اشکال نداره. بپر بالا که داریم حرکت می‌کنیم.
جونگهوان: ممنون هیونگ.
-سوار اتوبوس شدم و ردیف سوم دست راست، روی صندلی نزدیک پنجره نشستم و کولم رو محکم بقلم گرفتم. واقعا" انگار با این همه آدم یه دفعه غریبه شده بودم.
***
پرش مکانی
راوی:
طی مسیر هرکسی توی فاز خودش بود، وحرفی ردو بدل نشد، یکی داشت اهنگ گوش می‌داد، یکی از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد، خلاصه که اوقات خوش و آرومی بود.
بعد از گذشتِ دو ساعت، راننده، باخبر رسیدن به تفریگاه همه رو سَرحال آورد.
راننده: بچه ها، رسیدیم.
جیهون: واقعا"...،تازه داشتم به ماشین عادت می‌کردم.
راوی: جیهون از جاش بلند شدو رو به آقای راننده تعظیم کرد، و گفت:
جیهون: ازاینکه مارو به سلامت رسوندین واقعا" ممنونم.
راننده: خواهش می‌کنم.
جیهون: بچه ها آروم ویکی یکی پیاده شیدو وسایل‌هاتونم بردارید.
آساهی: جیحون هیونگ، کجا بریم؟
جیهون: بیرون از ماشین!
آساهی: اینو که میدونم، میگم دقیقا" کجا باید بریم.
جیهون: آ! تو خونه‌ی که سمت چپی که سقف‌ِش سیاهه و دیواراش سفید.
جونگهوان: وااو، چه خونه ی بزرگیه.
هیونسوک: آره بزرگه ولی اتاق‌هاش کمه، پس باید دونفر دونفر یار شید.
جونگهوان: آها! خوب این که مشکلی نیست. پس من، جونگوو رو انتخاب میکنم.
جونگوو: نه، ممنون، من با جهیوک هیونگم.
_بعدگفتن حرفم به جونگهوان دستمو دور شونه های جهیوک انداختم.
هیونسوک:اوکی. پس جونگوو و جهیوک باهم‌اید دیگه؟
جونگوو: البته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جهیوک: کلافه پاهامو به زمین کوبیدم، مگه من قبول کردم که با جونگوو باشم که میگی خوبه.
هیونسوک: بابا کوتاه بیا، جونگوو، که پسر خوبیه.
جهیوک: آره خوبه ولی فقط جلویِ تو.
جونگهوان: پوزخندی زدم وبا خودم گفتم:
اینارو باش.
همه از اتوبوس پیاده شدن، منم چشمامو چرخوندم و دنبال سوژه‌ی موردنظرم می‌گشتم.
متوجه شدم آساهی تنهاست. باذوق دوئیدم سمتش وگفتم:
_آساهی هیونگ تنهایی؟ می خوای با من باشی.
آساهی: ببخشید!؟ من کی گفتم تنهام؟
جونگهوان: پس چرا قیافت میگه؟
من هنوز تصمیمی نگرفتی اگه می‌خوایی بامن باش؟
آساهی: چی میگی من همیشه قیافم اینطوریه، پوکرفیسم عزیزم.
جونگهوان: دستمو به گردنم گرفتم و سنگای جلو پاهامو پرتاب کردم وگفتم:
_آره راست میگی، یادم نبود. خُب پس من رفتم.
آساهی:باشه.
جونگهوان: رفتم تاشکار جدیدی پیدا کنم. یکم اونطرف تر چشمم به دیونگ هیونگ خورد و بی اختیار به سمتش رفتم و گفتم:
_دویونگ هیونگ تنهایی ؟
دویونگ:با دستِ راستم پیشونیمو خاروندم و گفتم:
نه متأسفم.
جونگهوان: با صدای آرومی لب زدم :
-نه هیونگ چرا متأسف باشی. به کارِت برس، مزاحم نمیشم.
خیلی ناراحت بودم ، دستام رو توی جیبم کردم، وسَرمو انداختم پایین، ورفتم نشستم.
جیهون: از دور متوجه‌ی حالِ گرفته‌ی جونگهوان شدم. از هیونسوک که بغل دستم نشسته بود، پرسیدم:
-هیونگ جونگهوان چشه؟
هیونسوک: با دیدن قیافه ی قَمباد کرده ی جونگهوان خندم گرفت:
-هیچی بابا! به چند نفر گفت بیایید با هم باشیم، که قبولش نکردن.
جیهون: اِه! خُب چرا به من نگفت.
راوی: جیهون بدون معطلی سریع جونگهوان رو صدا زد.
-جونگهوان! جونگهوان!
جونگهوان: واقعا"کسی از من خوشش نمیاد؛ چون ازشون کوچیک‌ترم، فکر میکنن، اذیتشون میکنم. واقعا"که! چه هیونگایی. لبامو آویزون کردم و دلم میخواست گریه کنم. أما باشنیدن صدای جیهون لب تَر کردم وگفتم.
_بله هیونگ؟
جیهون: تنهایی؟
جونگهوان: آره، چطورمگه؟
جیهون: وسایلاتو جمع کن بیا پیش خودم.
جونگهوان: واقعا"؟!
جیهون: چیه؟ نکنه با یکی دیگه قرارِ هم اتاقی باشی؟
جونگهوان: نه، نه، اینطور نیست، فقط باورم نمیشه. الان میرم و وسایل‌هام رو میارم.
_باسرعت خودمو به چمدونم که روی زمین نزدیک اتوبوس گذاشته بودم رسوندم وبَرشون داشتم.
هیونسوک: آه! جونگهوان، مواظب باش، میخوری زمین ها.
جونگهوان: نه حواسم هست، آخه بچه که نیستم.
هیونسوک: نگاه ش کن توروخداچه زود ناراحت میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونگهوان:نه! چرا باید از همچین چیزایی ناراحت بشم وقتی که دیگه بزرگ شدم.
_دست راستم رو کردم توی جیب شلوارم و با دست دیگم از دسته‌ی چمدونم گرفتم و رفتم پیش جیهون هیونگ که انتهای راهرو روبه روی دَر اتاق وایستاده بود.
جیهون: خیلی خوش اومدین. از اینطرف از سمت چپ لطفا.
جونگهوان: واقعا که جای خوبی رو برای این یه هفته تعطیلات انتخاب کردی هیونگ، بهترینی.
جیهون: دستمو به موهای صافم که تا روی چشمامو گرفته بود زدم وبالادادم ودوباره روی پیشونیم ریختم‌شون و مرتب کردم و با لبخند گفتم.
_چطوره خوشت میاد؟
جونگهوان: صدرصد، همه‌چی عالیه.
جیهون: خُب پس من برم.
جونگهوان:کجا؟
جیهون: ناهار درست کنم.
جونگهوان: بیخیال هیونگ، یه رستوران سَرراه دیدم که چیکن سِرو می‌کرد. می‌تونیم سفارش بدیم.
جیهون: کار سختی که نیست خودم درست می‌کنم.
جونگهوان: هرطور راحتی.
جیهون: تو هم اینجا نمون برو بیرون پیش بچه ها.
جونگهوان: نمی‌خوام.
جیهون:چرا؟
جونگهوان: همه به جز تو از من بدشون میاد. چون کوچیک‌ترم، فکر میکنن رومخ و مایه ی دردسرم.
جیهون: نه اینطور نیست.به هر حال اگه بخوایی اینطوری فکر کنی تا آخر تعطیلات نمی‌تونی خوش بگذرونی ها گفته باشم. بچه ها دارن لباس عوض میکنن که برن تواستخر تو هم پاشو یه تکونی به خودت بده، پاشو که وقت همینطوری داره میگذره.
جونگهوان: باشه میرم.
توهم میایی؟
جیهون: نه! همین الآن گفتم که باید غذا درست کنم. فرآموشی گرفتی ها.
جونگهوان:آها، آره راست میگی. پس من رفتم.
جیهون: اوهوم برو.
جونگهوان:بدون اینکه لباسامو عوض کنم دوئیدم سمتِ استخرودادزدم:
_همگی بریدکنار که جونگهوان داره میاد.
استخر مستطیلی بود و من روبه طولش باسرعت خودمو پرت کردم توی آب و باصورت به دیوارش برخوردکردم. سریع سرمو از زیرآب بیرون آوردم و دماغم روگرفته بودم،حالم داشت بد میشد. سرم درد میکردو چشام یه لحظه سیاهی رفت طوری که هیچ‌جارو نمی‌تونستم ببینم و تعادلم رواز دست دادم و با کَله رفتم تو آب.
دویونگ: با دیدن اتفاقی که افتاده بی اختیار شیرجه زدم توی آب تقریبا داشت ازحال میرفت. داد زدم:
جونکیوهیونگ! هیونگ.
جونکیو: از داخل اشپزخونه صدای دویونگ رو که توی حیاط بود شنیدم و رفتم بیرون و بادیدن جونگهوان که صورتش غرق خون بود وحشت کردم و سروصدا راه انداختم تا همه رو متوجه جونگهوان کنم.
جونکیو: هیونسوک هیونگ بیایید جونگهوان زخمی شده.
_ بعد گفتن حرفم، سریع خودمو به دویونگ رسوندم تا بهش کمک کنم جونگهوان رو از آب بیاریم بیرونبالاخره با کلی سختی تونستیم از آب خارجش کنیم.
جونکیو: چطور همچین اتفاقی افتاد آخه!
جونگهوان: خودمم نمیدونم چی شد.
جونکیو: آها باشه پس حرف نزن دراز بکش تا حالت یکم بهتر بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جیهون: مات و مبهوت صورت پر خون جونگهوان شدم. و دست به یقه ی دویونگ شدم و سرش داد زدم:
_چطور همچین بلایی سرش آوردی.
دویونگ: آه! هیونگ تقصیر من نیست. ولم کن داری خفم میکنی.
جونکیو: با دیدن جیهون که ناراحتیش رو داشت سر دویونگ خالی می‌کرد بلند شدم و یه مشت خوابوندم دَرگوش جیهون.
_ این احمق خودش پریدِ توی استخر، تقصیر دویونگ چیه؟
جیهون: بدون توجه اضافی‌ای خودمو به جونگهوان رسوندم و کمکش کردم تابشینه و چند تا دستمال جلو دماغش گرفتم و سرشو روبه بالا گرفتم.
_حالت خوبه پسر؟
جونگهوان: آره خوبم.
جیهون: دماغت سالمه؟
جونگهوان: آره من خوبم.
جیهون: آخه چرا اینقدر دردسر درست میکنی تو.
جونگهوان: انتظار همچین حرفی از جیهون رو نداشتم، یعنی واقعا"تا این حد باعث دردسرش شده بودم که این حرفو بهم میگفت. با صدای بغض کرده‌ای گفتم:
معذرت می‌خوام هیونگ، ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
جیهون: با شنیدن صدای گِرفتش به آرومی سرشو نوازش کردم و گفتم:
عیب نداره، خداروشکر که سالمی.
جیهون: جونکیو مواظب جونگهوان باش من برم باید ناهارو آماده کنم.
جونکیو: برو، حواسم هست.
جیهون: پس رفتم، خیلی حواست باشه ها.
جونکیو: باشه دیگه، برو.
_ خُب حالا که جیهون هیونگ رفت، دویونگ تو یه کاری میکنی.
دویونگ: چیکار؟
جونکیو:مواظب جونگهوان هستی تا من برگردم.
دویونگ: أما هیونگ من نمی تونم تنهایی.
جونکیو مگه چیکار می‌خوایی بکنی. یه چسب زخم بزن روی دماغش و اتاقشو تاریک کن تا بخوابه و مواظبش باش تا بخوابه، اول هم دماغش رو بشور و دستمال رو جلو دماغشُ بگیر تا خونش بند بیاد همین.
دویونگ: همین؟ هیونگ من تابحال مریض داری نکردم نمی‌تونم.
جونکیو: روحرف من حرف نباشه همینی که گفتم.
جونگهوان: من خودم حواسم به خودم هست. از کسی هم کمک نخواستم.
_از جام بلند شدم و خواستم به اتاقم برم و که سَرم گیج رفت و کم مونده بود بیوفتم روی زمین که دیونگ متوجه شد و سریع از دست راستمو دور گردنش حلقه کرد و با دست چپش محکم کمرم رو چسبید.
دویونگ: خودم مواظبتم.
جونگهوان
به اتاق رسیدیم دیونگ کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم. زمان طولانی‌ای از اینکه سرم رو روی بالشت گذاشته بودم نمی‌گذشت ولی اینقدرخسته بودم که سریع خوابم برد.
***
شب
جونگهوان: با صدای خواب آلودی لب زدم:
_چقدر اینجا تاریکه.
دویونگ‌: بیدار شدی؟
جونگهوان: اوهوم!
دویونگ: لامپارو روشن کنم.
جونگهوان: نه! اگه الان یهو روشن کنی چشمم اذیت میشه.
دویونگ: ولی خوب خوابیدی ها.
جونگهوان: مگه چند ساعت شد؟
دویونگ: از یازده صبح تا الانم که هشت شبه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونگهوان: اوه! چقدر زیاد خوابیدم. خُب بیدارم میکردی.
دویونگ: خواستم بیدارت کنم ولی جیهون هیونگ نذاشت، گفت بزار بخوابه دیشبم خوب نخوابیده.
جونگهوان: آره دیشب نخوابیدم.
دویونگ: چته حالا، قیافت مثل شکست خورده‌هاست.
جونگهوان: امروز یک روز از تعطیلاتم بود؛ ولی هدر رفت.
دویونگ: الان این ناراحتی داره، تو جای من بودی چی‌کار می‌کردی؟
دعوام کردن دستورم بهم دادن حتی معذرت خواهی خشک و خالی هم نکردن. بعدشم مجبورم کردن از جناب‌عالی مواظبت کنم.
جونگهوان:سرم رو پایین انداختم و گفتم.
ببخشید هیونگ.
دویونگ: اشکال نداره بابا من خودم هم کلی استراحت کردم.
جونگهوان: ممنون هیونگ که همیشه حواست بهم هست.
دویونگ: تو عالم رفاقت این حرفا معنی ای نداره، قابلت رو نداشت بابا.
راوی
جونگهوان و دویونگ گرم صحبت بود که یهو، هاروتو وارد اتاق شد و گفت:
هاروتو: هیونگ توی این تاریکی چیکار میکنی؟
اِه جونگهوان تو هم بیدار شدی بالاخره؟
جونگهوان: اوهوم.
دویونگ: کاری داری؟
هاروتو: بیا بیرون همه دور آتیش جمع شدیم.
دویونگ: باشه، توبرو ما هم الان میاییم.
_جونگهوان میتونی بلندشی؟
جونگهوان: آره بابا.
راوی
همه نشسته بودن و وقتی جونگهوان امدهمه سرشون رو به سمت‌ش چرخوندن و حالش رو می‌پرسیدن.
جونگوو: صبحت به‌خیر پهلوان. بالاخره بیدار شدی. حالت خوبه؟
جونگهوان: سریع رفتم و روی صندلی خالی کنار جونگوو نشستم دویونگ هم رفت کنار جهیوک نشست.
_اوم خوبم! می‌میری مزه نپرونی؟
جونگوو: آره.
جونگوو: حالا چرا اخم‌هات تو هم رفته؟
جونگهوان: چون امروز نتونستم خوش بگذرونم.
جونگوو: اِه! راست میگی، ولی به ما خیلی خوش گذشت. روز خیلی خوبی رو از دست دادی بیچاره.
جونگهوان: جداً؟
جونگوو: والا. حالا عیب نداره، از اونجایی که من، داداش گلمو خوب میشناسم. وقتی خواب بودی؛ یه نقشه توپ ریختم که همه ی ناراحتی هاتو بشوره ببره.
جونگهوان: هِ! انتظار داری باور کنم، این همه کاری که از مغز بدبختت کشیدی برای منه. من ک میدونم یه نقشه ی دردسر ساز داری و چون اگه مَن، باهات باشم جیهون هیونگ از سر گناهاتت میگذره و تنبیه راحت تری بهت میده، اومدی سراغم تا از این راه به خواستت برسی. هیونگ آدم از کوچیکتر از خودش سوءاستفاده نمی‌کنه.ولی حالا نقشتو بگو، فکرامو می‌کنم بهت خبر میدم.
جونگوو: واقعا" منو، اینطور آدمِ فرصت طلبی شناختی؟
جونگهوان: آره.
جونگوو: أما اشتباه میکنی. حالاوقتی که نقشمو نشونت دادم، میفهمی که همه چی به خاطر خودم نیست.
جونگهوان: اِه! بگو گوش میکنم.
جونگوو: ببین، این جنگلی که روبه‌روته، تو دل خودش، یه طبیعتی داره که نگوونَپرس.
جونگهوان:خُب؟
جونگوو: پیشنهادم اینه، بدون این که کسی بفهمه منو تو تنها بریم وسط جنگل رو ببینیم، و عکس بگیریم بعدش هم برگردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونگهوان: این فکر واقعا خطرناکه. اگه گم بشیم چی، یا اگه یه حیوون وحشی بهمون حمله کنه، اونوقت چیکار کنیم؟.
جونگوو: نگران نباش، هیچ اتفاقی نمیوفته. همه چی تحت کنترل داداشته.
جونگهوان: آره واقعا"، من که نمیام.
جونگوو: دیوونه، یه دفعست. میدونی که این اولین تجربه‌ی سَفر با دوستاته بعد میگی نمیایی. بیا بریم، واست خاطره میشه ها.
جونگهوان: دودقیقه بزار فکر کنم؟!
جونگوو: آره، باشه.
راوی
جونگهوان پنج دقیقه به اینکه بره یا نه فکر کرد، ولی تصمیم گرفتن به این آسونیا نبود. از یه سمت حرف جیهون که گفته بود، چرا اینقدردردسر درست میکنی ذهنشو مشغول کرده بود. از یه سمت دیگه، فکر اینکه اگه نره چه چیزهایی رو از دست میده، اذیتش میکرد. ولی جونگوو طاقت نیاورد و لب زد :
جونگوو: ببخشید مزاحم فکر کردنت میشم، ولی، زود باش دیگه یه جواب میخوایی بدی ها.
جونگهوان: همچین هم از پیشنهادت بدم نیومد.
جونگوو: پس یعنی قبوله؟
جونگهوان: آره بریم.
جونگوو: آفرین! حالا شد. عوض امروز که کاری نکردی فردا حسابی بهت خوش می‌گذره.
جونگهوان: ولی میگم، خطرناک نباشه؟
جونگوو: نه بابا. نگران نباش. عین شیر پشتت هستم، بازو رو نگاه کن!
راوی
جونگهوان با خنده گفت:
جونگهوان: هِه! یکی باید مواظب خودت باشه. بازو؟، کجاست، بگو ماهم ببینیم.
جونگوو: ایش مثل این‌که تنت می‌خاره نه، دلت کتک می‌خواد؟!
جونگهوان: هیونگ من غلط بکنم.
راوی
جونگوو بلند شد تا به جونگهوان چندتا مشت بزنه.
هیونسوک: هوی! شما پسر‌ا باز دعوا؟ مگه نگفتم این یه هفته هیچ سروصدایی از شما نشنوم؟!
جونگهوان و جونگوو: ببخشید هیونگ.
هیونسوک: اَه! دفعه آخرتون باشه ها!
جونگهوان و جونگوو: چشم هیونگ.

***
روز بعد
هوا داشت کم‌کم روشن میشد. جونگهوان آروم آروم داشت وسایل هایی که لازم داشت جمع میکرد، که جیهون با صدایی گرفته لب زد:
جیهون: چه‌قدر سروصدا می‌کنی؟
راوی
جونگهوان آروم به سرش از بی‌ملاحظگی که انجام داده بود ضربه زد، و تودلش گفت آخ، توی دردسر افتادم. وگفت:
- آه! هیچی، داشتم میرفتم دست‌شویی.
جیهون : اوهوم، پس سروصدانکن.
راوی
جیهون زار خواب بود ودوباره خوابید.
جونگهوان نفس راحتی کشید وسریع از خونه بیرون زد. جونگووهم بیرون منتظرش بود.
جونگوو: زود باش دیگه چقدر لفتش دادی.
جونگهوان: اصلا نگو کم موده بود جیهون هیونگ بیدار شه. اوه، واقعاً ترسناکه، حتی توی خواب هم حواسش به همه‌چیز هست.
جونگوو: هیچی که نفهمید؟
جونگهوان: نه بابا خواب خواب بود.
جونگوو: خیل خب بدوبریم.
راوی
جونگوو و جونگهوان سریع خودشون رو تو انبوه درخت‌ها قایم کردند.
جونگهوان: هیونگ؟
جونگوو: بله؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونگهوان: ما که حالاداریم میریم ولی، اگه گم شدیم چی؟
جونگوو: اول اینکه گم نمیشیم. بعدشم یه یادداشت بغل دست هاروتو گذاشتم . پس جای نگرانی نیست.
جونگهوان: آها پس فکر همه جا رو کردی. خیالم راحت شد.
همین‌طور، رفتیم و رفتیم. جلوتر یه رودخونه دیدیم که توجهم رو به خودش جلب کرده بود.
جونگهوان: جونگوو این‌جا رو ببین!
جونگوو: آخ قلبم ریخت؛ چته داد میزنی!
جونگهوان: این‌جا رو ببین، یه رودخونه‌ست. حتما"باید آبشارهم این‌جا باشه، بیا بریم پیداش کنیم.
جونگو: مگه همه ی رودخونه ها آبشار دارن؟
جونگهوان: نمیدونم ولی بیا رَدشو بزنیم.
جونگوو: حالا باید بالابریم یا پایین.
جونگهوان: مگه نمیبینی آب داره از بالا به سمت پایین میره.
جونگوو: خُب که چی؟
جونگهوان: اَه! هیونگ، به جای مغز، توی کَلت، کاهو گذاشتن. یعنی واقعا نمیدونی؟
جونگوو: نه دیگه نمیدونم.
جونگهوان: یعنی باید از بالا بریم.
جونگوو: آها، باهوش شدی ها!
جونگهوان: دستِ راستم رو روی پیشونیم گرفتم و سَری تکون دادم وگفتم:
_من رفتم.
جونگوو: هی! صبر کن با هم بریم.
جونگهوان
همه چیز به اندازه ای قشنگه،که شَک می کنم، این‌جا بهشته یا نه؟! کلمه‌ای برای گفتن زیباییِ چیزهایی که چشمام رو لمس می‌کنه، پیدا نمی‌کنم. هوای تمیز وخنکی که، واردریه‌هام میشه رو، با تمام وجود حس می‌کنم. زندگی این‌جا، به دور از آسمان خراش ها واقعا حس بهتری داره، صدای شرشر آب، صدای پرنده ها، مثل یه موسیقی طنین انداز، تمام ابعادوجودیم رو دَربَرگفته. آه! چقدر خوبه.
جونگوو: جونگهوان بیا یکم دیگه جلوتر بریم؛ یه جای قشنگ اونطرف رودخونست.
جونگهوان: باشه بریم. چند قدمی جلوتر رفتیم.
واقعا از زیبایی هایی که تا اون روز متوجهشون نبودم، اونقدر حیرت زده، و خوشحال بودم. که خودمو عین یه برگ پاییزی رهاکرده بودم و لذت میبردم.
بالاخره به مکانی که جونگوو گفته بود رسیدیم.
_ اوه هیونگ عجب چیزیه، صبر کن یه چند تا عکس بگیرم. رفتم جلوتر، گل های لاله بین چمن های سبز و بلند زمین دلبری میکردن، روی چمن هادراز کشیدم و دستم رو، روبه آسمون آبی گرفتم، گرمای داغ‌ پرتو‌های خورشید، داشتن، دستامو نوازش می‌کرد.
تو این فکر بودم که روزنه‌های امید توی زندگی مثل روشنایی هرگز از بین نمی‌رند، شاید گاهی غیب بشن ولی ناپدید نه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
پرش مکانی
هاروتو
از خواب بیدار شدم. بَدنم رو کِش‌وقوس دادم‌، ونگاهی به دوروبَرم انداختم. متوجه شدم کسی توی اتاق نیست؛ برگشتم وبه روی شکم خوابیدم و دست‌هام رو زیر س*ی*نه‌‌م قایم کردم و با یک حرکت بالاتنه‌م رو با دست‌هام بلند کردم، تا از پنجره بیرون رو دید بزنم، وببینم چه‌خبره، فقط دویونگ هیونگ بیرون بود، لب‌هام رو آویزون کردم و گفتم:
پس یعنی بقیه کجان؟ بلند شدم و از پارچ آبی که کنارم بود. یکم تو لیوان ریختم، وخوردم. بعد مدتی، متوجه یه یه کاغإِ تا شده روی میز کنار تختم شدم که نوشته بود از طرف جونگوو.
_اِه! این نامه چیه دیگه؟ نکنه برام اعتراف عاشقانه نوشته؟
_آه این احمق ازکِی عاشقم شده، که من نفهمیدم؟ آخه تابحال سابقه نداشته برام نامه بنویسه. سَرم روتکون دادم، تا فکرای مزاحم رو از سرم بیرون کنم. خَم شدم و نامه رو از روی زمین برداشتم و خوندمش.
_آها پس قضیه این بود. معلومه که دوباره این مسخره بازی های جونگوو گل کرده، ببین دوباره چه غلطی کرده که باز خودش رو قایم کرده؛ سرم رو تکون دادم و گفتم : میبینی چطور وقتم رو میگیرن.
پاشم برم یه چیزی بخورم، و بعدش‌ برم واسه خودم خوش بگذرونم.
هاروتو بی خبر از همه چی پیام جونگوو رو مچاله کرد؛ توی سطل زباله انداخت و بیرون رفت.

***
ساعت دو بعداظهر
جیهون: بچه ها جونگوو و جونگهوان و از صبح نمیبینم، کجا رفتن؟!
دویونگ: منم ندیدمشون.
جونکیو: منم همینطور.
جیهون: یعنی چی که ندیدم؛ پس کجارفتن. یعنی واقعاکسی ازصبح اوناروندیده؟
دویونگ: از هاروتو بپرس، شاید بدونه آخه باجونگوو هم اتاقیه.
جیهون: باشه، چشمم رو چرخوندم تا هاروتو رو پیدا کنم، که خیلی زود دیدمش، داشت با آساهی تنیس روی میز بازی میکرد که دادزدم :
هاروتو!
هاروتو: بله هیونگ؟!
جیهون: بدو بیا اینجا ببینم.
هاروتو: نمیشه یه وقت دیگه بیام، آخه دارم تنیس بازی می‌کنم.
جیهون: با عصبانیت گفتم:
وقتی من، میگم، بیا. یعنی همین الأن، چون کار مهّـمی باهات دارم.
هاروتو: باشه اومدم. چی شده هیونگ؟
جیهون: جونگوو یا جونگهوان رو ندیدی؟
هاروتو: نه، ندیدمشون.
جیهون: پس که اینطور.
هاروتو: ولی هیونگ، صبح که بیدار شدم؛ جونگوو یه نامه برام گذاشته بود. وگفته بود:
من و جونگهوان میریم جنگل، شب نشده برمی‌گردیم.
جیهون: با تعجب و ترس گفتم:
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین