جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط neda-ice-hut با نام [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,560 بازدید, 40 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع neda-ice-hut
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط neda-ice-hut

لطفا توی نظرسنجی شرکت کنید و اگه مشکلی بود و یا خوشتون اومد و یا نقاط ضعفی بود بهم اطلاع بدید🙏😊


  • مجموع رای دهندگان
    55
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
هیونسوک: چقدر زخمی شده؟
جونگوو: هیونگ!لطفا" خواهش میکنم، وقت کمه فقط زود خودتو برسون بیمارستان.
هیونسوک: آره، باشه، همین الان آدرسو برام بفرست. زودی خودم‌رو میرسونم.
جونگوو: باشه.
هیونسوک
-بدون اینکه به کسی بگم سریع ،کتم رو، از روی کاناپه برداشتم و از خونه زدم بیرون.
جیهون: آه، با این عجله کجا گذاشت رفت.

***
پرش مکانی
***
جونگوو: هیونگ، من اینجام.
هیونسوک: آها، جونگوویا! جونگهوان کجاست؟
جونگوو
- به سمت راست، رو به رو خودم، اشاره کردم.
اونجاست هیونگ.
هیونسوک: سرمو چرخوندم وبا نگاهم، دست جونگوو رو دنبال کردم. از پشت شیشه های اتاقک کوچکی که پسری دَرش روی تخت افتاده بود رو دید زدم. .جونگهوان بود. من اون لحظه داشتم هوان رو می‌دیدم که غرق خون روی تخت افتاده بود و نمیتونست حرکت کنه. سرم پُر بود از اما و اگر‌های زیادی که قلبم رو به درد می آورد.
چشمام رو که پُر از اشک شده بود رو با دستام پاک کردم و نزدیک تر رفتم.
جونگوو: هیونگ! باید زودتر رضایت نامه رو امضاءکنی. وقت زیادی برای نجات دادن جونگهوان نمونده. همینطوری هم خون زیادی از دست داده، و درد زیادی رو تحمل کرده باید عمل بشه.
هیونسوک: باشه، راهنماییم کن. کجا باید برم تا رضایت بدم.
جونگوو: از این طرف هیونگ، بیا دنبالم.
هیونسوک: باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
راوی
-جونگوو و هیونسوک به سمت اورژانش رفتن و پرستار رضایت نامه رو به هیونسوک داد. با امضاء کردن اون برگه، جونگهوان رو سریع به اتاق عمل بردن.
***
پرش مکانی (چند ساعت بعد)
***
راوی
-هیونسوک و جونگوو روی صندلی نشسته بودن و منتظر تموم شدن عمل هوان بودن.
هیونسوک
-سرمو سمت جونگوو، که سمت چپ من نشسته بود. چرخوندم و گفتم:
چطور رفتی دنبال هوان؟
جونگوو
بعد از اینکه جیهون هیونگ اونطور منو زد و تو هم رهام کردی؛ با اینکه ترسیده بودم. اما عذاب وجدانم نمیذاشت؛ هوان رو تنها بزارم.
وقتی متوجه‌ی خرس شدیم هوان خودشو برای نجات دادن من به خطر انداخت و بهم اعتماد کرد تا برای نجاتش برگردم. نمیتونستم ولش کنم و آدم بدقولی بشم.
هیونسوک: چرا از اول نگفتی بهمون که قضیه از این قراره؟
جونگوو
-اشک دور چشمام حلقه زد و سرم‌رو پایین انداختم، دستام‌رو توی هم گرفتم و گفتم :
وقتی رسیدم، هم خسته بودم هم ترسیده بودم.
میترسیدم از اینکه یه وقت برگردم و فقط تیکه لباسی از هوان مونده باشه.
اون لحظه صدای ذهنم اینقدر بلند بود که نمیزاشت متوجه‌ی اتفاقات دروبرم باشم؛ مغزم خالی از همه چیز شده بود.
و فقط دختری که توی بغلم گرفته بودمش و محکم گرفته بودم و میدوئیدم. تا زودتر به شما ها برسم.
أما وقتی یهو به من حمله کردین و بعدش زیر بارون تنهام گذاشتین؛ نتونستم حرفی بزنم.
هیونسوک: من واقعا شرمندم، ما بدون اینکه چیزی بدونیم در حقت بدی کردیم، مطمئنم جیهون هم وقتی حرفاتو بفهمه از کاری که باهات کرد شرمنده میشه
من واقعا" معذرت می‌خوام.
جونگوو: سرمو بالاگرفتم وآب دماغم رو بالا کشیدم.
هیونگ الآن دیگه مهم نیست. فقط میخوام هوان حالش خوب بشه و دوباره مثل قبل هممون دور هم باشیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
راوی: هیونسوک با دیدن بغض جونگوو، قلب‌اش شکست و جلوتر رفت و جونگوو رو بغل کرد و این بغل تازیانه‌ای بود بر چشمانِ نَم گرفته‌ی جونگوو تا طغیان کنه.
هیونسوک: معذرت میخوام، واقعا اشتباه بزرگی کردم که باهات بدرفتاری کردم.
***
پرش مکانی
جیهون: هیونسوک هیونگ کجا گذاشت رفت، یه زنگ بهش بزنم ببینم کجاست!
تماس: دی.د...دی.د
هیونسوک: الو؟!
جیهون: سلام هیونگ، کجایی این وقت شب؟
هیونسوک: بیمارستان.
جیهون: بیمارستان برای چی؟
هیونسوک: جونگهوان پیدا شده.
جیهون: چی؟! واقعا"؟!
هیونسوک: آره واقعا"، ولی شلوغش نمی‌کنی ها! به کسی چیزی نگو.
جیهون:خُب چرا؟
هیونسوک: چون الان جونگهوان اتاق عمله، بعدشم باید استراحت کنه، اگه به همه خبر بدی، می‌ریزن اینجا اونوقت نمی‌تونیم مهارشون کنیم.
جیهون: چطور زخمی شده که بردنش اتاق عمل؟
هیونسوک: قضیش مفصله و الان حوصله ندارم تعریف کنم. حالا بعدا خودت میفهمی.
جیهون: آها باشه، کسی پیشت هست ؟
هیونسوک: آره جونگوو اینجاست.
جیهون : اون آدم پست پیش تو چیکار می‌کنه، باعث و بانی اینکه هوان افتاده یه گوشه‌ی بیمارستان همین احمقِ نفهمه، نگهش دار تا بیام ادبش کنم.
 
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
هیونسوک: آروم باش بابا، به این غلظتی هم که تو فکر می‌کنی همه چی تقصیر این بدبخت نیست. بعدشم همین الان گفتم کاری نکن که بچه ها خبر‌دار بشن، گوشت با منه؟
جیهون: بله هیونگ‌نیم[محترمانه صدا زدن برادر بزرگ تر].
هیونسوک: پس هر کاری که گفتم بگو چشم.
جیهون: چشم هیونگ‌نیم.پس شبتون بخیر.
هیونسوک: فعلا
راوی: جیهون با ترس گوشی‌اش‌رو قطع کرد و دستاش‌رو پایین آورد با بهت گفت:
جیهون: واو این رئیس ماهم بعضی وقتا خیلی طرز حرف زدنش ترسناک میشه ها.
***
پرش مکانی
راوی: هیونسوک گوشی‌رو قطع کرد و دست به جیب به سمت جونگوو حرکت کرد. جونگوو کنار آب‌سَردکنِ، کنارِ دَر ورودی وایستاده بود و آب می‌خورد.
جونگوو: هیونگ اومدی! آب می‌خوری؟
هیونسوک: آره یه لیوان بده.
جونگوو: خودت آب میریزی یا من بریزم؟
هیونسوک: چقدر سوال میپرسی تو پسر یه لیوان آب برام پُر کنی نمی‌میری ها.
جونگوو: آها باشه.
راوی: جونگوو در حال پُر کردن لیوان بود که یهو مَرد غریبه رو از دور دید که دَم پذیرش وایستاده بود، سریع خودش رو به مَرد رسوند.
هیونسوک: جونگوو داری کجا میری؟
جونگوو: هیونگ این مَرد همونیه که هوان رو نجات داد.
راوی: هیونسوک و چونگوو خودشون رو به اون مَرد رسوندن و کلی تشکر کردن.
هیونسوک: من واقعا" ازتون ممنونم که جون دوستم‌رو نجات دادین.
مردغریبه: اگه خودتم جای من بودی همین کارو می‌کردی.
هیونسوک: شاید، اما به هر حال خیلی ممنونم. ببخشید میتونم اسم شریفتون رو بپرسم؟
مَردغریبه: من کیم مین سو هستم.
هیونسوک: چه اسم برازنده ای دارید[یعنی بخشنده].
کیم مین سو: آها مچکرم این اسمو پدرم برام انتخاب کرد تا مَردی بخشنده باشم.
هیونسوک: من هم هیونسوک و این هم جونگوو هست.
کیم مین سو: آها بله، ببخشید من باید برم.
هیونسوک: چی؟
کیم مین سو: میگم باید برم، برو کنار.
هیونسوک: آ معذرت میخوام، بفرمائید، مراقب خودتون باشید.
راوی: هیونسوک و جونگوو تا دَم دَر خروجی مین سو رو همراهی کردن و با یه تعظیم بزرگ از اون خداحافظی کردن.
 
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
-***پرش مکانی
هاروتو: دکتر حالش چطوره؟
دکتر: خوشبختانه زخم هاش خیلی عمیق نبودن و با چند تا بخیه تونستیم جلوی خونریزی رو بگیریم، فقط امشب باید، خوب استراحت کنه. چند روزی تحت نظر داریم‌ش پس نگران نباشید.
جونکیو: بله، ممنون دکتر.
راوی: دکتر از اتاق خارج شد و هاروتو و جونکیو به دخترک خیره نگاه می‌کردن.
هاروتو: هیونگ یعنی اسم این دختر چیه؟ اصلا" کی هست؟
جونکیو: نمیدونم، تا بهوش نیاد هیچی مشخص نمیشه، بهتره صبر کنیم.
هاروتو: اره درسته.
هیونگ!
جونکیو: بله.
هاروتو: به نظرت جونگهوان زندست؟
جونکیو: اون پسر قوی‌ایه مطمئنن زنده می‌مونه.
هاروتو: از کجا اینقدر مطمئنی؟
جونکیو: چشم‌هاش.
هاروتو: چشم‌هاش، مگه از چشم هاش می‌تونی بفهمی؟
جونکیو: اون چشم های تیزو قوی‌ای که من دیدم هیچوقت تسلیم نمیشه. جدای از این حرفا داریم از جونگهوان حرف میزنیم، اون واقعا مغزش خوب کار می‌کنه و میدونه باید چیکار کنه.
هاروتو: ولی من فکر نمی‌کنم اینطور باشه، اون همیشه نمراتِ‌ش از من کم‌تره، و همیشه هم دنبال دختراست و داره لاس می‌زنه.
جونکیو: خیلی از آدما، هیچوقت اونطوری که نشون میدن، نیستن. هرکسی هم قدرت تشخیص آدم‌هارو نداره.
هاروتو: یعنی من خنگم که نمیفهمَم؟!
جونکیو: نه منظورم این نیست، أما اگه خودت این فکرو می‌کنی من حرفی ندارم.
هاروتو: خیل خُب، باشه من تسلیم. أما حالا تو از چشم‌های من چی رو متوجه میشی؟
جونکیو: وایستا، ببینم!
راوی: جونکیو همونطور که به چشم‌های هاروتو زل زده بود، جلوتر رفت، و گفت:
جونکیو: تو چشم‌های حریصی داری أما ترسو هم هست، برای همین قِید خیلی چیزا رو میزنی و از دست‌شون میدی.
هاروتو:أما من اینطوری نیستم، من همیشه به هر چی که خواستم رسیدم، چطور میتونی این حرف‌رو راجب من بزنی.
جونکیو: به وقت‌ش خودت میفهمی که من چی میگم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
راوی: جونکیو با تموم شدن حرفش از اتاق بیرون رفت تا آب بخوره، که چشما‌ش، به پسری با لباس های خیس و صورتی زخمی، گِره خورد و جلو رفت.
جونکیو: جونگوو تو اینجا چیکار می‌کنی.
جونگوو: هیونگ.
جونکیو: چرا اومدی بیمارستان؟ حالت بده؟
جونگوو: هیونگ، نه من خوبم.
جونکیو: پس اینجا چیکار می‌کنی. آخه این چه سَرو وضعیه، موهارو نگاه، خیسِ خیسه.
راوی: جونگوو ناراحت، چشمانش رو به زمین دوخت و دستانش‌رو بهم قفل کرد.
جونگوو: منتظرم.
جونکیو: منتظر چی، واضح تر بگو بفهمم چی میگی.
جونگوو: خوب، هیونگ.
جونکیو: میگی یا نه؟
جونگوو: آخه هیونگ.
راوی: جونکیو از اینکه جونگوو درست جوابشو نمیداد عصبانی شد.
از یقه‌ی جونگوو گرفت و بلندش کرد و به دیوار چسبوندش.
جونکیو: حالا میگی یا نه؟
جونگوو:
-اصلا نمیدونم چی باید بگم، یه حس بی حسی نسبت به هر حسی تمام وجودم رو گرفته بود، از خودم بدم میومد، از ترسو بودنم شَرم داشتم. سَرم‌رو پایین انداختم و شروع کردم به ریختن اشک هایی که دیگه از اختیار من خارج شده بودن.
 
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونکیو: چطور جرعت میکنی جواب بزرگ‌ترت رو ندی. سَرتو بگیر بالا ببینم.
جونگوو: هیونگ.
جونکیو: دِ بنال دیگه.
جونگوو: جونگهوان رو پیدا کردم.
جونکیو:
-به یک باره، بهت بَرم داشت و مغزم خالی از هر فکری شد، از یَقش دست کشیدم وچند قدمی عقب رفتم، و نگاهی به دوروبرم انداختم. نمیدونستم این اتفاقِ خوبیه یا بد. أما همه‌ی ما مثل یه خانواده بودیم، من نباید از زنده موندن هوان ابراز ناراحتی کنم.
جونگوو:
-جونکیو بالاخره ولم کرد؛ ایستادن برام سخت بود؛ خودم‌رو به زمین انداختم. از فکر اینکه هوان جونشو از دست بده داشتم دیوونه میشدم. زانوهام‌رو جمع کردم، و دوتا دستام‌رو جلوی صورتم گرفتم.
جونکیو: خُ...خُب الآن کجاست؟
جونگوو: توی آی‌سی‌یو.
جونکیو: چرا اونجا؟
جونگوو: خیلی وقت نیست که از اتاق عمل بیرون آوردنش.
جونکیو: چطور، زخمی شد؟
جونگوو: خُب، خرس بهش حمله کرده.
جونکیو: دکتر چی گفت؟
جونگوو: منتظرن تا بهوش بیاد.
جونکیو: پس که اینطور. حالا چرا خَفه‌خون گرفته بودی.
جونگوو: آخه همش تقصیر منه، خجالت میکشم از توضیح دادن اینکه هوان‌رو تنها گذاشتم تا خودِ ترسوم‌رو نجات بدم.
 
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونکیو: بسه دیگه بابا، بهتره خودتو جمع و جور کنی. هیونسوک هیونگ داره میاد.
جونگوو:
-با دستام اشکام رو پاک کردم و از جام بلند شدم.
هیونسوک: جونکیو تو اینجا چیکار میکنی؟
جونکیو: سلام هیونگ.
اون دختری که این شازده رو دستمون گذاشت رو آوردم بیمارستان دیگه.
هیونسوک: کدوم دختر؟
جونکیو: خُب اون دختره دیگه، که دیشب وقتی جونگوو اومد بغلش بود.
هیونسوک: بزار فکر کنم.
جونکیو: خُب فکر کن.
هیونسوک: آهان، یادم اومد. یه دختر زخمی با موهای بلند و لباس سفید.
جونکیو: آره باریکلا.
هیونسوک: حالا، حالش چطوره؟
جونکیو: خوبه بد نیست.
جونگهوان کی مرخص میشه؟
هیونسوک: نمیدونم، هنوز که باید منتظر بمونیم تا بهوش بیاد.
جونکیو: پس که اینطور. هیونگ چیزمیزی لازم داشتی خبرم کن، من دیگه برم.
هیونسوک: حالا کجا با این عجله؟
جونکیو: من برم دیگه، هاروتو تنهاست.
هیونسوک: اونم اومده؟
جونکیو: آره دیگه جونگوو دختره رو بهش سپرده، اونم عین عقاب بالاسَر دخترست، اصن ول کنم نیست، بچم زیادی مسئولیت پذیر شده.
هیونسوک: خیل خُب مراقب باش.
جونکیو: پس با اجازه.
هیونسوک: بسلامت.
***
پرش مکانی
روز بعد
جونگهوان: صدای پا میشنوم، یعنی کی میتونن باشن؟ دیگه خبری از صدای بلند بارون و درد نیست.
حاله‌ی سفید رنگی که از پشت پلک های بست‌ِام، چشم‌انم رو نوازش میکنه خواب رو ازم گرفته؛ چشم‌انم رو باز کردم و به آرومی و با کمک دست سالمم بلند شدم و نشستم، ماسک اکسیژنِ روی صورتم رو کنار زدم و نگاهی به دوروبرم انداختم.
با خودم فکر می‌کردم احتمالا من تنها شخص این اتاق باشم، که چشمم به تختی که پشت پرده بود افتاد، به سختی از جام بلند شدم, سِرُم رو از جاش برداشتم و دستم گرفتم.
آروم، آروم، به تخت نزدیک شدم و کمی پرده رو کنار زدم. یه دختر بود؛ که آشنا به نظر می‌رسید. جلوتر رفتم و خم شدم، تا بهتر صورتش رو ببینم.
یه بار دیگه جلوتر رفتم ولی اینبار یکم بیشتر، همینطور داشتم صورتم‌رو به صورت کوچیک و ظریفش نزدیک می‌کردم،که یهو سَروکله ی هاروتو پیدا شد، که با شنیدن صداش سَرجام میخکوب شدم.
هاروتو = داری چی کار میکنی ؟!
جونگهوان: ها، نه، هیچی.
هاروتو: حالا چرا سرپایی؟
جونگهوان:الآن بیدار شدم. و خواستم یکم راه برم.
هاروتو: مثل اینکه حالت خوب شده ها.
راوی: هیونسوک از دَر وارد شد و با دیدن جونگهوان که روی پاهاش وایستاده بود گفت:
هیونسوک: هوان تو چرا از جات بلند شدی؟
راوی: هیونسوک یکی به شونه هاروتو زد.
هیونسوک: مگه نمیدونی وقتی یکی بهوش میاد باید دکترش رو خبر کنی تا بیاد چکش کنه.
هاروتو: من باید از کجا بدونم آخه، اصلا به من چه.
هیونسوک: خانم پرستار لطفا دکتر رو خبر کنید هوان بهوش اومده.
پرستار: باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
هیونسوک: خُب دیگه برو روی تختت دراز بکش.
جونگهوان: باشه، حالا میرم.
هیونسوک: زودتر، تو اصلا میدونی! چقدراز دیروز تا حالا بهمون استرس دادی.
جونگهوان: خُب به من چه. جونگوو مقصره.
هیونسوک: ساکت باش، همینطوریشم کلی دعواش کردم و از جیهون کتک خورده پشت دَر همین بغل وایستاده صداتو میشنوه. فقط حرف نزن، و دراز بکش.
جونگهوان: چشم هیونگ.
هیونسوک: خوب من برم دکتر رو بیارم.
هاروتو: پرستار گفت صداش میزنه دیگه حالا تو کجا میری؟
هیونسوک: نه من باید خودم برم به اینا اعتماد نیومده.
هاروتو: آخه یعنی چی این حرف کلی درس خونده و مدرک گرفته که مشکل مریض رو حل کنه دیگه.
هیونسوک: من خودم باید برم.
هاروتو: باشه بابا برو.
راوی: هیونسوک از اتاق خارج شد.
جونگهوان: راستی این دختره کیه؟ خیلی به چشمم آشناست.
هاروتو: بابا این همون دخترست دیگه.
جونگهوان: کدوم دختره؟
هاروتو: همونی که تو با جونگوو از توی جنگل پیداش کردین.
جونگهوان: آها پس اونه. ولی چطور اینقدر خوشگله؟
راوی: هاروتو یکی آروم زد توی سر هوان.
جونگهوان: چرا میزنی خیر سرم مریضم ها، آخ شکمم.آیی زخم‌هام.
هاروتو: بیخودی شلوغش نکن، اولن که من به سرت زدم چطوری شکمت درد گرفته؟
جونگهوان: باور کن نمیدونم ولی خیلی درد میکنه.
هاروتو: دومن الان واقعا وضعیت طوری نیست که بخوایی اینطور حرفا رو بزنی اول وایستا سَرپا بشی بعد به مخ زنی فکر کن . فهمیدی؟
جونگهوان: آره فهمیدم.
هاروتو: خوب دیگه پس من میرم.
جونگهوان: کجا حالا. اینجا بمون دیگه منو با هیونسوک تنها نزار.
هاروتو: میرم بیرون هوا بخورم حالم داره از فضای بیمارستان بهم میخوره.
جونگهوان: باشه برو.
هاروتو: پس فعلا.
راوی: هاروتو داشت کم کم از اتاق بیرون میرفت.
جونگهوان: پهلوم به شدت درد می‌کرد و حالم داشت بَد میشد. از جام بلند شدم و دوتا دستام رو به پهلوم گرفتم و یه قدم جلو تر رفتم. هاروتو پشت به من داشت به سمت دَر میرفت که با بی‌حالی صداش زدم.
جونگهوان: هیونگ.
هاروتو: باز چیه؟
-برگشتم و دیدم هوان رنگ از سَرو صورتش پریده و دَم‌دَمای افتادنه سریع خودم‌رو بهش رسوندم و قبل بیهوش شدنش گرفتمش.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,767
55,926
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه‌ی پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
بالا پایین