یه قلب فقط یکبار عاشق میشه!
- اشرف تک
در آبیرنگ قدیمی را باز کرد و دستی به دیوارهای کاهگلی و پیچکهای تازه جوانهزدهاش کشید. صدای ماشینها، رفت و آمد مردم، صدای شرشر فوارهی وسط حیاط و پرندههای آوازخوان کوچک، تنها صدای پسزمینهی این عمارت قدیمی و دلنشین بود. کیف مشکیرنگ مخصوص دوربینش را از شانهی راستش به شانهی چپ منتقل کرد و نگاهی به چند کودک که با سرخوشی دور حوض میچرخیدند انداخت و لبخندی بر لبان اناریاش جاگیر شد. نوازشهای ملایم باد و بوی گلهای یاس و رز سفید توی باغچه برایش حکم یک تراپی عمیق را داشت؛ به یاد نمیآورد آخرین بار کی چنین احساس آرامشی را تجربه کرده است. با دستی که روی شانهاش قرار گرفت، چشمانش را باز کرد و به عقب چرخید؛ با دیدن ماریا، لبخندش عمق گرفت.
- خوب داری برای خودت کِیف میکنی ها!
سری به نشانهی تایید حرفش تکان داد و نگاهش را به سمت آسمان آبی و یکدست گرفت و نفس عمیقی از بوی تمیزی و طراوت باغ را به جان کشید.
- تنها جایی که آرامش دارم اینجاست. دوست دارم از تکتک ثانیههایش نهایت استفاده را ببرم.
ماریا هم سری به نشانهی تایید حرفش تکان داد و کیف زرشکیرنگش را از روی نیمکت چوبی برداشت و کنارش نشست و گفت:
- نمیخوای به بقیه چیزی بگی؟
مستاصل سرش را روی کیفی که روی زانوهایش قرار داشت گذاشت و با صدای آرام و لرزانی نالید:
- نمیتونم ماریا، نمیتونم...
ماریا دستش را حمایتگرانه روی شانههای نحیف و لاغرش کشید و کمی نزدیکتر شد تا او را در آغوش بگیرد.
- آخه چرا نمیتونی قربونت برم؟ تو اصلا یه گِرم احساس به ارسلان داری؟!
اشک دیدش را تار کرده بود و درست نمیتوانست صورت ماریا را ببیند. در آغوش او فرو رفت و در همان حال با عجز لب زد:
- ندارم، به خدا که ندارم. اما بابام...
و بغضش مثل یک بمب باقیمانده از جنگ که محصول هزاران سال پیش است، یکباره ترکید. ماریا کمرش را نوازش میکرد تا کمی آرامتر شود، اما انگار هر نوازش به جای تسکین دردش را بیشتر و بیشتر میکرد.
- میخوای امشب رو بیای خونهی ما؟
سر سنگینش را به نشانهی «نه» به چپ و راست تکان داد و دستی زیر چشمانش کشید و با دیدن سیاهی نوک انگشتهایش آه از نهادش برخاست.
- نه، مامانم حالش خوب نیست، باید مراقبش باشم. توالت کدوم طرفی بود؟
ماریا غمگین سری تکان داد و با دست طرف راست را نشان داد و گفت:
- همین رو تا ته برو بعدش بپیچ سمت در اصلی، تابلو راهنماش معلومه.
کیفش را از روی نیمکت چوبی برداشت و گفت:
- تو برو، منتظر من نباش. من یکم کار دارم طرفهای انقلاب، بعدش هم باید برم داروهای مامان رو بگیرم.
ماریا لبانش را تکان داد تا اعتراض کند، اما او راه اعتراض نرسیدهاش را بست.
- نگرانم نباش، من خوبم. بلایی هم سر خودم نمییارم.
ماریا با نارضایتی نگاهش کرد و گفت:
- باشه، اما رسیدی خونه بهم زنگ بزن. مراقب خودت هم باش.
لبخندی زد تا کمی دل او را خوش کند، هرچند خودش هم میدانست این لبخند را به هر چیزی میتوان تعبیر کرد به جز امیدبخش بودن.
- حتما، تو هم همینطور.