جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [لاوینِ تعشق] اثر «ف.ب.آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آسایش با نام [لاوینِ تعشق] اثر «ف.ب.آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 776 بازدید, 23 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [لاوینِ تعشق] اثر «ف.ب.آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
سر آغاز هر نامه نام خداست
که بی‌نام او نامه یک‌سر خطاست

نام اثر: لاوینِ تعشق
نویسنده: ف.ب.آسایش
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ نظارت S.O.W (۱۰)


خلاصه:
ما هر دو آدم‌‌های متفاوتی هستیم. یکی متقاعد به عشق و دیگری منکر عشق... .
عشق چیز عجیبی است. شاید تو الان معنی حرف‌‌های مرا نفهمی و بگوی من دارم شعار می‌دهم ولی من مطمئنم آخر روزی معنی حرفم را می‌فهمی؛ فقط امیدوارم آن روز دیر نباشد.
عشق مثل لاوینِ زیبایی است که آرام‌آرام با وارد دلت می‌شود و آن‌جا را مسکن خویش می‌کند.
تعشق: عشق
لاوین: آواز خواندن
 
آخرین ویرایش:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,069
6,799
مدال‌ها
6
1000010203.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
مقدمه:
قصدم نشستن بود.
اما در کنارت، نه چشم انتظارت... .
قصدم شکستن غرورم بود.
اما در آغوشت، نه زیر پاییت... .
قصدم زندگی بود.
اما با تو، نه با خاطراتت... .
قصدم پیر شدن بود.
اما به پایت، نه به دستت... .
- قیصر امین‌پور
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
یک روز میاد اونی که دلت رو شکست و رفت... اونی که دوستت دارم‌هات رو نشنیده گرفت... اونی که اشکت رو دید و تنهات گذاشت... .
«پشیمون میشه»
دلش برای عشق پاکت تنگ میشه! برای بدی‌هایی که در حقت کرده... دوست داره برگرده کنارت اما...
.
«تو دیگه اون آدم سابق نیستی!»

ممنون از نگاه و همراهی دل گرم‌ کننده‌تون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
با شنیدن صدای در پشت‌بام، آرام سرش را به‌سمت صدای در چرخاند. با دیدن فاطمه که سینی چای داغ در دستش بود، لبخند کوچکی روی لب‌های صورتی کاغذیش ایجاد شد. فاطمه در حالی که تمام حواسش به دو فنجان شیشه‌ای بزرگی که پر از چای داغ در سینی ساده صورتی بود، سرش را یک لحظه بلند کرد و به تانیا لبخند دستپاچه‌ای زد و بعد دوباره سرش را پایین انداخت و به فنجان‌ها نگاه کرد. تا زمانی که فاطمه با قدم‌های بلندی که پارچه‌ای کلفت دامن سرمه‌ایش تکان می‌خورد، به او نرسیده بود، نگاهش کرد. فاطمه بالاخره به وسیله قدم‌های بلندش فاصله دومتری در آهنی پشت‌بام و تانیا را طی کرد و با احتیاط اول سینی را روی زمین گذاشت و بعد خودش هم روی قالیچه خاکی_قهوه‌ای با طرح بته‌جقه کنار تانیا نشست.
فاطمه تا روی قالیچه جاگیر شد، دستش را به‌سمت سینی برد و یکی از فنجان‌ها را درآورد و رو به تانیا گرفت. تانیا با مکث دستان ظریفش را به‌سمت فنجان شیشه‌ای برد و از فاطمه گرفت؛ فنجان را بین دستانش گرفت. گرمایی که از فنجان ملامل از جای داغ که به پوست دستانش می‌خورد، حس خوبی بهش می‌داد و باعث ایجاد لبخند کم‌رنگی روی لبانش شد. سرش را بلند کرد و به منظره زیبایی که متشکل از کوه‌های استوار و زیبایی بود که در شب به سیاهی میزد، نگاه کرد. منظره آنقدر زیبا بود که حتی دلش نمی‌خواست برای یک ثانیه هم این منظره را رها کند؛ اما حیف که فردا از این‌جا می‌رفت و نمی‌توانست به مدت طولانی این منظره را ببیند. نفس عمیقی کشید و فنجان را به لبانش نزدیک کرد و کمی از چای چشید تا خشکی که در گلویش احساس می‌کرد، از بین رود. بعد از نوشیدن کمی چای باز فنجان را پایین آورد و بین دو دستش گرفت.
با صدای آرام فاطمه که احساس می‌کرد که غم زیادی درون صدایش موج می‌زند، به خودش آمد و سرش را به‌سمت فاطمه چرخاند و نگاهش کرد.
- برای کی بلیط گرفتی؟
سرش را به‌سمت فنجان چرخاند و نگاهی به آن انداخت. به‌خاطر داغی چای، بخار کم‌رنگی از آن بیرون زده بود. نفسش را با غم رها کرد. لبش را زیر دندان نیشش گرفت و آرام گفت:
- فردا بعدازظهر.
- با کی می‌خوای بری فرودگاه؟
دوباره مزه‌ای از چاییش گرفت و گفت:
- عمو نادر گفت که می‌رسونم.
فاطمه سری به نشانه فهمیدن تکان داد. دیگر هیچ‌کدام حرفی نزدند. دوست داشتند حرف بزنند ولی نمی‌خواستند با حرف‌های از جنس رفتن خودشان را در دقایق آخر ناراحت کنند.
نفس عمیقی کشید. عطر درخت نارنجانی که در حیاط عمو علی کاشته بود، حس بویایی‌اش را ناز داد. چشمانش را بست و دوباره و دوباره نفس کشید. دوست داشت این بوی خوب را در حس بویایی‌اش نگه دارد.
چشمانش را باز کرد و به ماه که امشب کامل و پررنگ‌تر از همیشه شده‌ بود، نگاه کرد. از پایین صدای طوبی خانم، مادر فاطمه، که داشت با علی آقا صحبت می‌کرد را شنید. یک حس غمگینی در قلبش نشست و به قلبش فشار آورد. لبخند غمگینی زد و با لحن غمگینی گفت:
- اگه برم تهران دوباره تنها میشم!
حرفش با این‌که درست بود ولی درد داشت. آری؛ او اگر دوباره برگردد به تهران تنها می‌شود. دیگر کسی را ندارد که هر روز و هر شب باهاش حرف بزند و لبخندی روی لبانش بیاورد. فاطمه به تانیا که داشت به ماه نگاه می‌کرد و در چشمان کشیده‌ی قهوه‌ای روشنش عکس ماه افتاده بود، نگاه کرد. زمانی که به این فکر می‌کرد که تانیا فردا شب دیگر نبود؛ قلبش می‌گرفت. او دوسال و نیم با تانیا تمام لحظه‌هایش را گذارنده بود و حال تانیا داشت می‌رفت.
با این‌که می‌دانست امکان پذیر نیست ولی باصدای غم‌داری گفت:
- خب نرو.
نرو فاطمه در ذهنش زنگ خورد. کاش می‌توانست نرود ولی باید می‌رفت؛ در آن‌جا خیلی‌ها منتظرش بودند. نگاهش را از ماهی که احساس می‌کرد امشب در دقایق آخر زیباتر و درخشان‌تر از همیشه بود، گرفت و به چای که دیگر از داغی پیشش کم شده بود دوخت و آروم زمزمه کرد:
- نمیشه، دیگه بسه فرار کردن، باید برگردم. اون‌جا بهم نیاز دارن.
تانیا مکثی کرد و با احساس گفت:
- فاطمه!
فاطمه با مکث گفت:
- بله؟

تانیا: دختر تنها، ملکه‌ای مهربان
فاطمه: رانده شده از آتش، نام دختر پیامبر اسلام(ص)، دختری پاک و بزرگوار، هدایت کننده به سوی بهشت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
نفسی گرفت و با لحن آرامی گفت:
- عمه‌م، همیشه می‌گفت مواظب باشید چه اسمی رو برای بچه‌هاتون انتخاب می‌کنید چون اسم‌ها روی شخصیت بچه‌هاتون تأثیر می‌ذاره.
مکثی کرد. بغض درون گلویش داشت جولان می‌داد و اگر بیشتر حرف میزد، حتماً بغض رسوایش می‌کرد. دوست نداشت در دقایق آخر با بغض بد هنگام فاطمه را ناراحت کند. با زور بغض را از گلویش پس زد و با صدای آهسته‌ای گفت:
- فاطمه می‌دونی یکی از معنی‌های اسم من تنهایی هست... .
دیگر نتوانست ادامه دهد؛ دیگر هم نیازی به ادامه دادن نبود چون فاطمه قشنگ ادامه حرفش را فهمید. فاطمه بین ابروان مشکی‌اش اخم ظریفی نشاند و با لجبازی گفت:
- من که حرف عمه‌ت رو قبول ندارم. یعنی چی اسم‌ها روی افراد تأثیر می‌ذارن؟
تانیا با حرف فاطمه با تعجب نگاهش را از منظره گرفت و به فاطمه که با اخم داشت بهش نگاه می‌کرد، نگاه کرد. فاطمه با دیدن نگاه متعجب تانیا که تعجب در چشمانش غوغا می‌کرد، با توپ پر گفت:
- چیه؟
تانیا با سوال فاطمه که انگار با او سر جنگ داشت به خودش آمد. چندتا پلک زد و «هیچی» آرامی زمزمه کرد. فاطمه دست به سی*ن*ه شد و درست مثل همیشه که می‌خواست حرفی که از نظر خودش منطقی و عاقلانه بود را بگوید، کمرش را صاف کرد و گفت:
- خب راست میگم. مثلاً معنی اسم من میشه بی‌گناه و بزرگوار.
مکثی کرد و از گوشه‌ی چشم به تانیا که ساکت داشت به سخنرانی‌اش گوش می‌داد، کرد تا ببیند چقدر حرف‌هایش روی او تأثیر گذاشته است. بعد از مکث تقریباً کوتاهی دوباره ادامه داد:
- من خیلی بی‌گناهم؟ من خیلی بزرگوارم؟
یکی از ابروان تانیا متعجب بالا رفت. با تعجب که در صدایش غوغا می‌کرد، گفت:
- یعنی تو می‌خوای بگی تو بی‌گناه و بزرگوار نیستی؟!
فاطمه با حرف تانیا یه‌کم هول کرد و فهمید یه‌کم که نه، شاید خیلی خراب کرده بود؛ اما خیلی زود به خودش مسلط شد. در حالی‌که دست می‌کشید روی دامن پارچه‌ای نازک سرمه‌اش که مثلاً آن را صاف کند گفت:
- ببین شاید من بی‌گناه بودن رو قبول داشته باشم ولی بزرگوار بودن رو نه.
تانیا یکی از ابروان کمانی مشکی‌اش را بالا داد و در حالی‌که متقاعد نشده بود سری به نشانه فهمیدن تکان داد.
فاطمه با دیدن این‌که تانیا هیچی نمی‌گوید فکر کرد توانسته او را متقاعد کند. فاطمه لبخندی زد و مثل همیشه شاد و شوخ شد. با شوخی که قصدش فقط خنداندن تانیا بود، گفت:
- مثلاً امروز به مامانم میگم برام کلم‌‌پلو درست کن میگه نه بابات و داداشت دوست ندارن.
تانیا لبخندی روی لبانش ایجاد شد. تا یادش می‌آمد همیشه همین‌طور بود، فاطمه کلم‌پلو دوست داشت ولی عمو و برادرش دوست نداشتند و مادرش درست نمی‌کرد که این باعث می‌شد فاطمه قهر کند و خانه او بیاید. تانیا با شیطنت گفت:
- خب راست میگه، عمو و داداشت دوست ندارن.
فاطمه برعکس همیشه که از دفاع تانیا که از مادرش بابت درست نکردن غذای مورد علاقه‌اش ناراحت می‌شد؛ این دفعه خوشحال شد، چون احساس می‌کرد ذهن تانیا را از رفتن دور نگه داشته.
فاطمه خوشحالیش را پنهان کرد و با لحن عصبی و حرصی نمایشی گفت:
- پس من این وسط هویجم؟
فاطمه با لحن کتابی و کمی محکم که تنها جایی که از این لحن استفاده کرده‌بود فقط در حضور دانش‌آموزانش ان‌ هم در حال خواندن کتاب‌های فارسی بود، گفت:
- پس اون بزرگواری و احترام من توی این خونه کجا رفته؟
تانیا با لبخند شانه‌ای به معنی ندانستن بالا انداخت. فاطمه با این حرکت تانیا که ناخودآگاه و بدون توجه به منظور اصلی‌اش بود، با خوشحالی بشکنی کم صدای زد و با لحن طنزی گفت:
- آهان دیدی همیشه عمه‌ خانمتون درست نمیگه؟
تانیا با تعجب به فاطمه که با حس پیروزی به عمه مورد علاقه‌اش بود، نگاه کرد. کم‌کم لبخند ملیحی بین لبانش آمد و فقط سرش را به معنی امان از تو تکان داد و دوباره به منظره نگاه کرد. بعد از چند لحظه لبخندش باز کم‌کم از روی لبش رفت. باز سکوت میانشان پخش شد. این دفعه هیچ‌کدام سعی در شکستن آن نکردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
بعد چند دقیقه، فاطمه در حالی که با نخ‌های سرمه‌ای روسری‌اش بازی می‌کرد، نفس عمیقی کشید و آرام با بغض پنهانی گفت:
- اگه تو بری... دلم برات تنگ میشه... !
به فاطمه که غمگین داشت با نخ‌های روسری‌اش بازی می‌کرد، نگاه کرد. هیچ‌وقت فاطمه را به این غمگینی ندیده بود؛ همیشه تصورش از فاطمه یک دختر خونسرد و کمی بی‌خیال بود که همه کار می‌کرد تا کسانی که دوستش دارد، خوشحال باشند. فاطمه نخ‌های روسری‌اش را رها کرد و به آستین تا خورده پیراهن سرمه‌ای_آبیش نگاه کرد و با غم ادامه داد:
- یعنی دل هممون برات تنگ میشه!
دلش فرو ریخت از حرف فاطمه که با غم آن را ادا کرده‌بود. او هم دلتنگ این‌جا می‌شد؛ او هم دلتنگ این خانواده مهربان و صمیمی که در این دو سال و نیم از هیچ محبتی به او دریغ نکرده بودند... هم دلتنگ می‌شد... . دلتنگی، دعوای همیشگی میان قلب و عقلش بود. این دعوا درست زمانی پدیدار می‌شد که عقلش حکم رفتن و برگشتن را بهش می‌داد ولی قلبش از عقل دانا سر پیچی می‌کرد و می‌گفت:«دلم برای آدم‌ها اطرافم تنگ می‌شود.» و این حرف از قلب باعث ایجاد دعوای بزرگی میان این دو رقیب همیشگی بود که هر دو می‌گفتند:«من صلاح تو رو بیشتر از هرکَس می‌دونم.»
آهی از دست این دو رقیب دانا که هر کدام سازی برای او می‌زدند، کشید و آرام گفت:
- دل منم براتون تنگ میشه.
بعد به‌سمت فاطمه برگشت. احساس می‌کرد چشمان قهوه‌ای روشن فاطمه درخشان‌تر از همیشه شده‌ است. فاطمه با دیدن نگاه مستقیم تانیا سرش به‌سمت دیگر برگرداند و به درخت گردوی که شاخه و برگش تا این‌جا هم می‌رسید، نگاه کرد. آهسته و لحن غم‌داری گفت:
- فاطمه می‌تونی یه قول بهم بدی؟
فاطمه فقط سری به نشانه مثبت تکان داد. تانیا فنجان نیمه خورده‌اش را در سینی گذاشت و دستانش را در هم گیره زد و گفت:
- می‌تونی بهم قول بدی مراقب آتنا باشی؟
فاطمه نفسش را فوت کرد. سرش را به‌سمت تانیا که با نوعی دلواپسی به او نگاه‌ می‌کرد، برگرداند و چشم‌غره‌ای به او رفت. اخمی کرد و با لحن جدی گفت:
- حتی اگه قول هم ندم باز مراقبشم.
تانیا لبخندی روی لبانش ایجاد شد. می‌دانست؛ دوستش همیشه مسئولیت‌پذیر بود ولی امان دلش که بی‌طاقت می‌تپید و می‌گفت:«ازش قول بگیر! اون دختر بچه گناه داره.» دیگر هیچی نگفت و در سکوت به ماه نگاه کرد.
فاطمه بعد از گذشت چند ثانیه احساس کرد نمی‌تواند خودش را نگه دارد و الان است اشک‌هایش از سد چشم‌هاش فرو بریزند. زود فنجان چایش را که خورده بود، داخل سینی گذاشت.
با صدای برخورد فنجان در سینی تانیا به خودش آمد و به فاطمه که داشت با عجله کار می‌کرد، نگاه کرد. فهمید که فاطمه می‌خواهد برود. فاطمه نیم‌نگاهی بهش انداخت و با کمی من‌من کردن گفت:
- من باید برم. الانِ که صدای بابام دربیاد.
تانیا سری به نشانه تأکید تکان داد و فقط لبخند زد. فاطمه با دیدن سکوت تانیا زود از جایش بلند شد و سینی را در دستش گرفت و به‌سمت در پا تند کرد. وقتی به در نیمه باز آهنی سفید که بالایش شیشه‌ای رنگ سفید شده‌ بود رسید، با پایش آن را باز کرد و به راهرو تقریباً تاریک که تنها روشنایش چراغ روشنی بود که از طبقه‌ی پایین بود، نگاه کرد. مکثی کرد و چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. بغض در گلویش بالا و پایین می‌شد. بغضش را پس زد؛ نباید دوستش را شب آخر ناراحت کند. آرام گفت:
- فردا می‌بینمت.
بعد بدون منتظر بودن جوابش سریع داخل رفت و با پایش از پشت در را بست و پایین رفت. نفس عمیقی کشید و نگاهش را از در گرفت و به ماه دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
برای آخرین‌بار به سراسر اتاق دوازده متری‌ کوچکش که به مدت دوسال مسکن تنهایی‌اش بود، نگاه کرد. در این اتاقک فقط یک کمد آهنی قدیمی سفیدرنگی بود که مادر فاطمه بعد از گرفتن کمد جدید چوبی برای خودشان لطف کردند و به او دادند و یک قالی دوازده متری قرمز که وسطش یه گل بزرگ سرمه‌ای رنگ بود و چندتا تشک و پتو که روی هم چیده شده‌ بودند و کنار دیوار بودند. این وسایل تنها چیزهای اتاقش بود. درست بود زیادی ساده بود ولی در این اتاقک بالای پشت‌بام خانه پدری فاطمه به آرامشی رسیده بود که در اتاقش در تهران نرسیده بود. نفس پر بغضی کشید. خم شد و کیف مشکی‌اش که دوسال پیش با آن به این‌جا آمده بود را از روی زمین برداشت. باز نگاهی به اتاقک انداخت تا مطمئن شود چیزی را جا نگذاشته باشد. کمی در اتاق راه رفت و خاطرات خوبش را در اتاق مرور کرد. با صدای داد فاطمه از پایین که می‌گفت:
- تانیا بیا عمو نادر اومد.
از خلسه‌ی شیرینی که درش بود، بیرون آمد. نگاهی به در آهنی قرمز کرد و نفس عمیقی کشید. نگاه سطحی به اتاقک انداخت و بعد با عجله از اتاقک بیرون رفت. با خارج شدن از اتاقک توانست صدای همهمه کسانی که برای بدرقه او آمده‌ بودند را بشنود. بعد از بستن در آهنی قفل بزرگ کتابی رنگ و رو رفته را داخل گذاشت و قفل کرد. به کلید سفیدی که بالای سرش کمی زنگ زده بود، نگاه کرد. کلید را در دستش مشت کرد و فشارش داد. بعد چند لحظه مشتش را باز کرد و به کلید نگاه کرد. باید کلید را در جای امن بگذارد؛ دیگر این‌جا مال او نبود که کلید هم مال او باشد.
سرش را پایین انداخت که نگاهش به دو گلدان سفالی که داخلش گل‌های شمعدانی سرخ و سرزنده‌ای که دو طرف در اتاقک بود، افتاد. روی زانو نشست و به گل‌ها نگاه کرد. این گل‌ها را طوبی‌خانم زمانی که آمد به این‌جا بهش هدیه کرده بود. حیف که نمی‌توانست گلدان‌ها را با خودش ببرد. مکثی کرد و یکی از گلدان‌ها را برداشت و کلید را زیرش گذاشت و گلدان را روی آن گذاشت. بعد از انجام دادن کارش از جایش بلند شد و به گل‌ها لبخندی زد. نفس عمیقی کشید و به فضای پشت‌بام که کمی سطحش خاک گرفته بود، نگاهی کرد. بغض در گلویش بالا آمد ولی فعلاً بهش اجازه بالا آمدن بیشتر را نداد و در گلویش خفه‌اش کرد. نفس عمیقی کشید و سرش را به‌سمت در سفید برگرداند و آرام به‌سمت در رفت. دسته سفید را در دستش گرفت و در را باز کرد و وارد راهرو شد و در را پشت سرش بست. از پله‌ها با کاشی خاکستری راهرو پایین آمد.
وقتی پایش را روی آخرین پله گذاشت، سرش را بلند کرد و از شیشه‌های تمیز در ورودی به راهرو و خانه فاطمه‌ این‌ها به داخل حیاط نگاه کرد. داخل حیاط سرسبز و پر درخت خانه‌ای پدری فاطمه پر از آدم بود. همه داشتند برای رفتن او کاری انجام می‌دادند. زنان گوشه‌ی حیاط نزدیک به در دور هم جمع شده بودند و داشتند باهم حرف می‌زدند، از آن طرف کودکانشان که باهم داشتند در حیاط بازی می‌کردند، صدای جیغ‌ خوشحالی‌شان به آسمان رفته بود. از میان مردان فقط عمو نادر آمده‌ بود که او هم کنار پیکان‌بار سفیدرنگش پیش در آهنی بزرگ خانه بود ایستاده بود و در حالی که داشت با لنگ قرمز_سیاه‌رنگش شیشه‌ی جلوی ماشینش را تمیز می‌کرد، با همسرش راحله‌خانم که زنی مهربان بود، حرف می‌زد. از پله آخر پایین آمد و با اضطراب دسته‌ی کیفش را در دستش مچاله کرد. با صدای طوبیٰ‌خانم، مادر فاطمه که تازه از در خانه‌شان که درست روبه‌روی راهروی بود که به پشت‌بام می‌رفت، بیرون آمده‌ بود، به خودش آمد. آرام به‌سمتش برگشت. طوبیٰ‌خانم در حالی که چادر سفید گل‌گلی آبی‌ایش را دور کمر باریکش پیچیده بود، با لبخند محبت‌آمیزی به او نگاه می‌کرد.
- دخترم چرا نمیری توی حیاط؟
لبخند نصفه نیمه‌ای زد و باصدای آرامی گفت:
- تازه پایین اومدم.
طوبی‌خانم لبخندش را عمیق‌تر کرد و دست چروکیده‌اش را پشت کمرش روی مانتوی سفید تابستانه‌اش گذاشت و گفت:
- پس منتظر چی هستی بیا بریم.
باهم از در ورودی خانه بیرون رفتند. با بیرون آمدنش توجه همه بهشان جلب شد. بعضی‌ها با لبخند و مهر بهش نگاه می‌کردند و بعضی دیگر با غم و ناراحتی. زنان با غم دور تانیا جمع شدند و شروع به حرف زدن کردند.
حمیده‌خانم، زن‌دایی جوان فاطمه، در حالی که یکی از دست‌هایش روی شکم هشت ماه‌اش بود با لبخند تلخی رو بهش گفت:
- تانیا جان انگار رفتنی شدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
لبخندی زد و سرش را پایین انداخت و گفت:
- بله، دیگه باید زحمت رو کم کنم.
زمانی که حمیده می‌خواست جواب حرف تانیا را بدهد، فاطمه با اخم‌های درهم گفت:
- اگه یه بار دیگه بگی زحمت، همچین می‌زنمت تا دیگه نتونی بلند بشی.
لبخندی به دوست مهربانش که فرقی با دو خواهر خودش نداشت، زد. با صدای دلخور طوبی‌خانم که هنوز کنارش ایستاده بود، به خودش آمد.
- دخترم اگه یه بار دیگه بگی زحمت ناراحت میشم ها!
نگاهش را از فاطمه که با دلخوری دست به سی*ن*ه کمی دورتر از او ایستاده بود، گرفت و به طوبیٰ‌خانم دوخت. لبخند غمگینی زد. هیچ‌وقت دوست نداشت در چشمان سبزرنگ مهربان این زن که برایش در این دو سال همه کار کرده‌ بود، غم بنشیند.
- نه دیگه شما به من لطف دارید. دیگه هر اومدنی، رفتنی هم داره.
فاطمه دوباره می‌خواست حرفی بزند که صدای عمو نادر که کمی دورتر کنار پیکان سفید رنگش ایستاده بود، بلند شد.
- تانیاجان عمو آماده شدی بریم؟
تانیا به‌طرف عمو نادر نگاه کرد، می‌خواست جوابش را بدهد که راحله‌خانم همسر عمو نادر از دور چشم‌غره‌ای به او رفت و لبش را گزید و باصدای کلفت و اخم و تخم گفت:
- یه دقیقه دندون رو جیگر بذار، الان میاد.
عمو نادر با حرص یک چیزی زیرِ لب زد و لنگ قرمز_سیاهش را از روی شانه‌اش درآورد و در دستش گرفت. راحله‌خانم هم عصبانی به همان شکل جوابش را داد. با صدای نیایش، دختر راحله‌خانم و عمو نادر، بهش نگاه کرد. نیایش با لحن شوخی گفت:
- نری حاجی‌حاجی مکه یادت از ما بره ها!
انگار حرف دل همه را گفته بود. تانیا لبخندی به نیایش زد. چند روزی بود که نیایش را ندیده بود. نیایش به‌خاطر این‌که امسال باید کنکور بدهد از الان شروع به خواندن کرده‌ بود و دیگر کم در مجالس خانوادگی حاضر می‌شد و حضورش در این موقع قطعاً به‌خاطر خوبی‌های تانیا در این دو سال و نیم بود. پرمحبت گفت:
- معلومه که اینجور نیست، من شما رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. یه لحظه وایسا ببینم؛ نکنه تو من رو نامرد شناختی که این حرف رو می‌زنی؟
نیایش لبخند خجلی زد و با خجالت سرش را پایین انداخت. تانیا پرمحبت به نیایش نگاه کرد. یک دفعه یاد کسی افتاد. سرش را بلند کرد و کمی به جمعیت نگاه کرد ولی ندیدش. یعنی نیامده بود؟ دلش از اینکه روز آخر نیامده بود، گرفت ولی وقتی سرش به‌سمتی چرخید، لبخندی روی لب‌هایش آمد. مثل همیشه دورتر از همه ایستاده بود و داشت با بغض نگاهش می‌کرد. خانم‌ها تا نگاه تانیا را روی آتنا دیدن با لبخند کمی از هم فاصله گرفتند و راهی برای رفتن به پیشش درست کردند. تانیا لبخند تشکرآمیزی زد و بعد با خوشحالی به‌سمت آتنا روانه شد. وقتی بهش رسید در چند قدمی‌اش ایستاد. قدش بلند بود. فقط چند سانت مانده بود به او برسد پس دیگر نیازی به خم شدن نبود.
- خوشحالم می‌بینمت دختر!
آتنا به جای اینکه جواب حرف تانیا را بدهد با بغض گفت:
- واقعاً می‌خوای بری؟
لبخندش کم‌رنگ شد ولی کاملاً از بین نرفت. جمعیت با حرف بغض‌آلود آتنا ساکت شده بودند و با ناراحتی منتظر جواب تانیا بودند. با صدای آرام و پرمحبتی گفت:
- آره ولی اگه من برم چیزی عوض نمیشه.
چشم‌های درشت قهوه‌ای روشن آتنا دریایی شد. با بغض و چانه لرزان گفت:
- چرا میشه، من دوباره تنها میشم!
***
آتنا: الهه عقل و زیبایی، مظهر اندیشه، هنر و دانش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
حرفش غم داشت، درد داشت! با حرف آتنا و بغض و چانه‌ای لرزانش خودش هم احساس کرد حال و هوای گریه دارد. برای تسلط به خودش چشمانش را بست و بعد از مکثی چشم‌هایش را باز کرد. با لحن آرام اما محکمی گفت:
- تو تنها نمیشی. من برم فقط من رفتم و تو کلی آدم دیگه داری که دوستت دارن و برات نگران میشن!
قطرات اشک از چشمان آتنا سر خورد و روی گونه‌های برجسته‌اش افتاد. سرش را کمی خم کرد و دست ظریف و سفیدش را به‌سمت صورت آتنا برد و روی گونه ناهموار آتنا که به‌خاطر بلوغش جوش زده بود کشید و قطره‌های اشک را پاک کرد. با لحن پر محبتی گفت:
- آتنا بعد از رفتن من مراقب خودت باش، باشه گلم؟
آتنا فقط سر تکان داد. انگار که نمی‌توانست حرف بزند و جواب تانیای مهربانش را بدهد. تانیا یک لحظه چانه‌اش لرزید. برای این‌که آتنای مهربان و خوبش را ناراحت نکند، صورتش را به‌سمت مخالف آتنا چرخاند. صدای گریه آتنا داشت اوج می‌گرفت. نرگس عمه‌ی مهربان فاطمه و مادر آتنا با نگرانی و دستپاچگی جلو آمد و آتنا را در آغوشش گرفت و آرام زیر گوشش شروع کرد به حرف زدن.
یک قطره اشک از چشمانش فرو چکید. لبش را گزید و زود با دست آزادش قطره اشک را قبل از این‌که روی گونه‌اش سرازیر بشود، گرفت و پاکش کرد. نفس عمیقی کشید و برای عوض کردن حالش به حیاط تقریباً بزرگ خانه‌ی فاطمه که سنگ فرش شده‌بود، نگاه کرد. دور حیاط پر از درخت از هر نوع بود که روی شاخه‌هایشان پر از میوه‌ بود. هر سال در این موقع‌ها او و فاطمه با چهارپایه چوبی میوه‌ها را می‌چیدند ولی امسال... . باصدای کلافه عمو نادر به خودش آمد. نفس عمیقی کشید و نگاهش را با غم از درختان که حالا به وسیله باد آرام تکان می‌خوردند، گرفت و به عمو نادر که کنار پیکانش ایستاده بود، دوخت. مکثی کرد و بدون حرف آرام به‌سمت عمو نادر راه افتاد. عمو نادر با دیدن این‌که تانیا دارد به‌سمت او می‌آید، با خوشحالی لبخند کم‌رنگی زد و زود سوار ماشینش شد و در را محکم بست. صدای قدم‌هاش روی سنگ فرش خانه‌ای فاطمه‌ این‌ها در سرش به صدا درآمد. وقتی به ماشین رسید، دسته آهنی در را در دستش گرفت و با مکث آن را کشید. قبل از این‌که در ماشین سوار شود، نگاهی به جمعیت ناراحت کرد. نفس عمیقی کشید و لبخندی زد و دستش را بلند کرد و برایشان تکان داد. درست زمانی که داشت دستش را تکان می‌داد، فاطمه با سرعت با یک کاسه سفید مالامال از خانه بیرون زد و به‌سمتش آمد.
دستش را پایین گرفت و سوار ماشین شد و کیفش را هم در آغوشش گرفت و در را با دست آزادش بست. با بستن در، عمو نادر ماشین را راه انداخت. از آینه جلوی ماشین به پشت نگاه کرد. همه یک متری در حیاط ایستاده بودند و فاطمه از جمعیت جدا شد و کاسه آبی که در آن گل‌محمدی خشک شده‌ بود را پشتش ریخت. با بغض نفس عمیقی کشید و نگاهش را از آینه گرفت و به جلو دوخت.
بعد از ۱:۴۵ راه آخر به فرودگاه رسیدن. عمو نادر دم در ورودی فرودگاه پارک کرد و با غم به‌سمت تانیا ناراحت برگشت. وقتی نگاه قهوه‌ای‌رنگ تانیا را روی در شیشه‌ای فرودگاه دید نفس عمیق کشیدی و گفت:
- رسیدیم دختر جان.
تانیا چشم‌هایش را بست. در دو حس متناقض سرگردان بود؛ یک حس ناراحت بود از رفتنش و دیگری خوشحال بود؛ چون که بعد از دو سال خانواده‌اش را می‌دید. لبخند محزونی زد و به‌سمت عمو نادر برگشت. عمو نادر با لنگش که دور گردنش حلقه کرده بود، عرق روی صورتش را پاک کرد. دکمه‌های سرآستین پیراهن سفیدرنگ باز بود و کمی از دستان پر موی سیاه رنگش معلوم بود. نگاهش را از پیراهن عمو نادر گرفت و به چهره‌ی مهربانش دوخت.
- ممنون عمو.
بعد دستش را به‌سمت دست‌گیره برد و بازش کرد. می‌خواست از ماشین پیاده شود که عمو نادر گفت:
- می‌خوای منم بات بیام؟
از ماشین پیاده شد و در بست. از داخل پنجره نیمه باز گفت:
- نه عمو، بقیه‌ش رو دیگه میرم.
عمو نفسش رو کلافه رها کرد. تانیا لبخندی زد و با صدای آرام گفت:
- خداحافظ عمو.
بعد از پنجره فاصله گرفت و به‌سمت در شیشه‌ای فرودگاه رفت. با جلوی در رفتن، در خودش خودبه‌خود باز شد. نگاهی به داخل فرودگاه کرد. دست‌هایش را مشت کرد و وارد فرودگاه شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین