جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [لاوینِ تعشق] اثر «ف.ب.آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آسایش با نام [لاوینِ تعشق] اثر «ف.ب.آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 776 بازدید, 23 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [لاوینِ تعشق] اثر «ف.ب.آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
مادرش گوشه‌ی لبش را در دهانش کرد و گزید. چشمانش را محکم بر هم زد. تانیا با نگرانی از تخت پایین آمد و کنار پای مادرش نشست. دستانش را روی زانوان مادرش گذاشت و با صدای آرامی گفت:
- مامان، چی‌شده؟
مکثی کرد و با نگرانی پنهانی اضافه کرد:
- حال بابا خوبه؟
قلبش در دهانش آمد تا مادرش چشمانش را باز کرد و با صدای آهسته‌ای گفت:
- خوب نیست.
به چشمان تانیا که الان نگرانی با تمام قدرت در آن نشسته بود و داشت با قلب و روحش بازی می‌کرد، کرد. نفس عمیقی کشید و با صدای گرفته‌‌ی گفت:
- نبینش داره می‌خنده، شوخی می‌کنه؛ از درونش داره می‌سوزه و دم نمی‌زنه.
سوز اشک در چشمان قهوه‌‌ایش نشست. بدون این‌که پلک بزند و اشکانش مادرش را غمگین‌تر و افسرده سازد گفت:
- چرا نمی‌برینش دکتر... .
مادرش پرید در حرف تانیا و گفت:
- بردیمش. میگن باید عمل کنه.
تانیا لبخند نصفه‌ای زد و گفت:
- خب عملش کنیم. این‌طور شاید خوب بشه.
یک دفعه بغض مادرش شکست و قطرات اشک مانند چشمه‌ی روی کویر صورت مادرش روان شد.
تانیا هول زده از جایش بلند شد و به مادرش که مانند کودکی که از او می‌خواستند چیزی بگیرند، نگاه کرد. نمی‌دانست چیکار باید بکند. هیچ‌گاه مادرش را این‌طور پریشان‌حال و گریان ندیده بود. تنها چیزی که به ذهنش در آن زمان می‌رسید را عملی کرد. مادرش را در آغوشش گرفت و آهسته کمرش را با دستش نوازش کرد. چانه‌اش را روی شانه‌ی مادرش قرار داد و به کاغذ دیوار آبی‌رنگ روبه‌روش نگاه کرد. مادرش شروع کرد با صدای گرفته حرف زدن:
- بابات قبول نمی‌کنه عملش کنن... میگه‌میگه من اگه بخوام بمیرم دوست دارم توی خونه‌ی خودم بمیرم.
با شنیدن حرف مادرش دستش همان‌جای که بود، ثابت شد. با شوک به دیوار نگاه کرد. یک لحظه قلبش گرفت؛ هیچ‌گاه فکر نکرده‌بود که پدرش را روزی نداشته باشد. چشمانش را محکم روی هم بست. صدای گریه‌های مادرش اوج گرفته بودند. الان می‌فهمید مادرش و سانیا چه حالی دارند. خودش را لعنت کرد که چرا فقط به سؤال پرسیدن عادی از مادرش و پدرش در مورد حالشان بسنده کرد و خودش در این دوسال و نیم یک‌بار هم به سرش نزد که به دیدارشان بیاید. شاید اگر سانیا چند روز پیش به او زنگ نمیزد و او را خبردار از بیماری پدرش نمی‌کرد، خودش هیچ‌گاه به تهران پا نمی‌گذاشت. از آغوش مادرش بیرون آمد و به صورت مادرش که خیس از اشک بود، نگاه کرد و گفت:
- مامان ناراحت نباش. بابا هم خوب میشه.
مادرش با گریه و صدای گرفته‌ی که ناشی از گریه بود گفت:
- چطور ناراحت نباشم تانیا؟ اگه‌... اگه بابات بره... من چیکار کنم؟
بعد با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. لبش را گزید و با غم به مادرش نگاه کرد. دوست نداشت مادرش را در این حال ببیند ولی می‌دانست گریه هم گاهی وقت‌ها خوب بود؛ مخصوصاً در غم دوری از معشوق... .

«منعم مکن ز گریه که در آتش فراق
از سیم اشک کار رخم همچو زر شود
- خواجوی کرمانی»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
تانیا مادرش را در آغوش گرفت و سفت فشرد. نفس پر بغضی از غم مادرش و بیماری پدرش کشید. اشک در چشمانش پر شده‌بود و دیدگانش را تار کرده‌بود. برای واضح شدن دیدگانش پلک زد که باعث شد اشک از زندان چشمانش خارج شود و روی صورتش خط بندازد.
با صدای پدرش از خلسه‌‌شان خارج شوند و از آغوش هم خارج شدند و تانیا روبه‌روی مادرش روی پتو نشست و شروع به پاک کردن اشکانش کرد. مادرش هم اشکانش را پاک کرد ولی چشمان عسلیش که بی‌شک چشمان سانیا به او رفته‌بود، پر از سرخی خون بود. مادرش از جایش بلند شد و به‌سمت در اتاق رفت و در اتاق را باز کرد. قبل از خارج شدن از در به‌سمت تانیا برگشت و لبخند خسته‌ای زد و گفت:
- من دیگه میرم. شب بخیر عزیزم.
تانیا لبخندی زد و جواب مادرش را داد. مادرش چراغ اتاق را خاموش کرد و از اتاق خارج شد. تانیا نفس عمیقی کشید و روی پتو رو به پنجره دراز کشید. به پرده سفیدرنگ که داشت آرام به‌خاطر باد تکان می‌خورد، نگاه کرد. پایش را روی پتو نرم تکان داد و چشمان بست. خنکی باد را روی صورت احساس می‌کرد. لبخندی از خنکی باد زد و نفسش را آرام بیرون فرستاد.
***
فردا صبح ساعت ۹:۱۰ از خواب بیدار شد. به‌خاطر نور خورشید که وسط آسمان بود، تمام اتاق روشن شده‌بود. از جایش بلند شد و جایش را جمع کرد و روی تخت گذاشت. از اتاقش بیرون رفت. با بیرون آمدن از اتاقش، صدای برخورد ظرف‌ها را از داخل آشپزخانه شنید. با تعجب به‌سمت آشپزخانه رفت. فکر نمی‌کرد غیر از خودش کسی دیگر در این موقع روز خانه باشد. دیشب سانیا گفته بود که می‌خواهد برود دانشگاه و پدر و مادرش هم به‌خاطر موسسه‌شان حتماً سرشان شلوغ بود. با وارد شدن به آشپزخانه با مادرش که داشت سر گاز غذا را هم می‌پخت، روبه‌رو شد. با دیدن مادرش لبخندی روی لبش آمد. مادرش انگار هنوز متوجه حضور او نشده‌بود. برای همین بدون ایجاد سروصدا پشت سر مادرش رفت و بغلش کرد. مادرش از یک دفعه بغل کردنش ترسید و با ترس به شانه‌ی که احساس سنگینی می‌کرد برگشت که با تانیا که با لبخند داشت نگاهش می‌کرد، روبه‌رو شد. نفس عمیقی کشید و لبخندی زد و سرش را به‌طرف قابلمه برگرداند و گفت:
- سلام عزیز مادر، صبحت بخیر.
تانیا با شادی گفت:
- صبح شما هم بخیر.
مادرش لبخندی زد و نخود را داخل قابلمه‌ی مشکی ریخت و در را بست و گفت:
- تا تو بری دست و صورتت رو بشوری صبحانه‌ت رو آماده می‌کنم.
تانیا لبخندی زد و چشم بلندی گفت و از مادرش جدا شد و به‌طرف سرویس بهداشتی رفت. بعد از انجام کارهایش از سرویس بهداشتی بیرون آمد و به‌طرف آشپزخانه رفت. مادرش داخل این چند دقیقه برایش یک سفره عالی درست کرده‌بود. با لبخند رفت روی صندلی میز نهارخوری نشست و به مادرش که داشت مربا به نانی که در دستش بود میزد، نگاه کرد. مادرش لبخندی زد و نان را لقمه کرد و به طرف تانیا گرفت. تانیا لبخندی زد و با ذوق لقمه را در دست مادر قاپید و شروع کرد به خوردند.
لقمه دومی را خودش دیگر گرفت و می‌خواست بخوردش که مادرش در حالی که با لبخند به او نگاه می‌کرد گفت:
- تانیا برای مهمانی امشب لباس داری؟
لقمه، نیمه راه به دهانش ماند. به لقمه‌ای که پر از مربا توت‌فرنگی بود، نگاه کرد. دیگر انگار سیر شده‌بود. برای همین لقمه را داخل بشقاب دایره‌ای شکلش که داخل کره بود، گذاشت و به مادرش نگاه کرد و آرام گفت:
- اگه میشه من نیام.
مادرش یکی از ابروانش بالا رفت و گفت:
- چرا نمی‌خوای بیای؟
مکثی کرد و با شک پرسید:
- نکنه به‌خاطر... .
چشمان را عصبی بست و باز کرد. به مادرش که با دلهره داشت نگاهش می‌کرد، نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
- نه مامان.
مادرش با دلهره دستش را روی شانه‌اش گذاشت و فشار کوچکی داد و گفت:
- پس چرا نمی‌خوای بیای؟
نگاهش را به لقمه‌ای که داشت آرام باز می‌شد و محتویاتش را به نمایش می‌گذاشت، نگاه کرد. آهسته گفت:
- فقط دلم نمی‌خواد الان با کسی روبه‌رو بشم.
 
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
مادرش اخمی کرد و از جایش بلند شد و در حالی که به‌سمت گاز می‌رفت گفت:
- اتفاقاً باید بیای. امشب همه هستن باید ببینن دخترم چقدر خانم‌تر از پیشش شده تا بعضی‌ها شاید حسرت بخورن.
بعضی‌ها را یک جور خاص گفت و باعث شد اخمان تانیا باز هم در هم برود. با اخم به مادرش نگاه کرد که داشت زیر لب با خودش حرف میزد، نگاه کرد و با صدای بلندی با تشر گفت:
- مامان.
- مگه بد میگم... .
تانیا با عصبی از جایش بلند شد و پرید در حرف‌های مادرش و گفت:
- باشه من میام.
و از آشپزخانه بیرون زد و یک راست وارد اتاقش شد. عصبانیتش را در بستن در خالی کرد. رفت روی تختش نشست و به پنجره نگاه کرد. در ذهنش یک جمله زنگ می‌خورد:«اگر اشتباهی بکنی تا آخرش مردم همان اشتباه را بهت گوشزد می‌کنند.» نفس عمیقی کشید و خودش را روی تخت انداخت. چشمان را روی هم انداخت و نفس‌های آرامی کشید. صدای آرام باشد یک لحظه یادش به کتاب‌های که قبل از رفتن زیر تخت گذشته بود، افتاد. از جایش بلند شد و از زیر تختش کتابی برداشت. کتاب روان‌شناسی بود؛ همان‌هایی که عاشق‌شان بود. رفت روی صندلی نشست و کتاب را روی میز گذاشت و شروع کرد به خواندن کتاب.
***
با دلهره وارد خانه‌ی ویلایی عمویش شدند. خانه‌ی عمویش برعکس آن‌ها که کوچک و آپارتمانی بود؛ بزرگ و دلباز بود. روی سنگ فرش سنگی درست نمی‌توانست با کفش‌های پاشنه‌ بلند آبیش راه برود و خودش را لعنت کرد که چرا کفش‌های پاشنه بلند پوشیده بود. سرش را بلند کرد و به سانیا که کنار پدرش را می‌رفت، نگاه کرد. سانیا که عاشق کفش‌های پاشنه بلند بود هم این‌بار کفش پاشنه تخت پوشیده بود و آن... . نفس عمیقی کشید و سعی کرد حواسش را به درختان سر به فلک کشیده که دو طرف جاده بودند، پرت کنند. با دیدن درختان یادش به خانه فاطمه افتاد. چقدر در این یکی_دو روز دلش برای آن‌جا تنگ شده‌بود. بعد از پنج متر راه رفتند، آخر به خانه رسیدند. همیشه از خانه عمویش خوشش می‌آمد. خانه‌شان دقیقاً وسط حیاط بود و از همه طرف می‌توانستند درختان را مشاهده کنند.
در به وسیله گل‌بهار باز شد. گل‌بهار با خوش‌رویی سلام کرد و آن‌ها را به داخل دعوت کرد. وقتی همه وارد شدند، تانیا که آخرین نفر بود با قدم‌های آهسته وارد خانه شد. گل‌بهار با دیدن تانیا چشمانش را ریز کرد بعد از چند ثانیه که انگار او را شناخته بود با خوشحالی گفت:
- تانیا خانم.
خانم را تقریباً کشیده گفت. تانیا لبخندی زد و چشمانش را هم زد و گفت:
- خوشحالم دوباره می‌بینمت.
گل‌بهار با ذوق خندید و گفت:
- همچنین خانم.
گل‌بهار تقریباً همسن تانیا بود و به‌خاطر این‌که فرزند باغبان خانه عمویش بود از دیرباز باهم آشنا بودند. گل‌بهار کت مشکی تانیا را از دستش گرفت و به‌سمتی رفت. تانیا نفس عمیقی کشید و به خانه نگاه کرد. چیدمان خانه مثل آن موقع‌ها بود؛ ترکیبی از سفید_مشکی دو رنگ مورد علاقه عمویش. به‌خاطر استفاده کردن از این دو رنگ خانه‌شان بزرگ‌تر و شیک‌تر از همیشه بود. هنوز هیچ‌ک.س متوجه او نشده‌بود و هر ک.س کار خودش را داشت می‌کرد؛ بعضی‌ها می‌رقصیدند و بعضی‌ها نشسته بودند و داشتند باهم حرف می‌زدند. نگاهی به دور و اطراف کرد تا پدر و مادرش را پیدا کند. در این چند دقیقه‌ای که او داشت جمعیت را نگاه می‌کرد، آنها یک متر از او فاصله گرفته بودند و داشتند به‌طرف عمو و زن‌عمویش که کنار پله‌ بزرگی که وسط هال بزرگشان بود و این‌جا را به راهروی بزرگ طبقه‌ی بزرگ طبقه بالا وصل می‌کرد، ایستاده بودند. سرش را پایین انداخت و زود خودش را به خانواده‌اش رساند. بعد چند ثانیه به عمویش و زن‌عمویش رسیدند. سرش را زیر انداخته بود و عقب‌تر از همه ایستاده بود. از عکس‌العمل عمویش و زن‌عمویش واهمه داشت؛ می‌ترسید در نگاهشان باز ذره‌ای از ترحم ببیند.
 
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
با صدای متعجب و کمی خوشحال عمویش به خودش آمد و مجبوراً سرش را بلند کرد و به عمویش نگاه کرد. عمویش با قیافه‌ی متعجب به او نگاه می‌کرد. قیافه عمو حامد و پدرش دقیقاً مثل هم بودند؛ هر دو صورت مستطیلی سفید داشتن و با چشمان نافذ مشکی و ابروان کلفت مشکی همرنگ موهایشان.
زن‌عمو راحله زود به خودش آمد و با خوشحالی گفت:
- تانیا جان خودتی؟ وای دختر چقدر عوض شدی... !
عمویش به خودش آمد و حرف همسر عزیزش را کامل کرد و با مهربانی گفت:
- خانم‌تر شده!
راحله با دستش دور دست همسرش حلقه کرد و سرش را روی شانه‌ی همسرش قرار داد و گفت:
- اون که صد البته.
و آرام خندید. تانیا با دیدن این‌که آن‌ها اصلاً ماجرای دوسال پیش را یادشان نمی‌آید با خوشحالی گفت:
- سلام عمو جون، سلام راحله جون، دلم براتون تنگ شده‌بود.
راحله با لبخند جواب سلام تانیا را داد ولی عمویش لبخند پررنگی زد و گفت:
- اون که کاملاً معلومه. دلتنگی از سر و رویت می‌باره.
بعد بلند خندید. عمویش با این‌که ثروتمندتر از آن‌ها بود ولی آنقدر خاکی و مهربان بود که هیچ‌ک.س باورش نمیشد او صاحب بزرگ‌ترین شرکت داروسازی ایران باشد.
پدرش با مهربانی دستش را دور شانه‌ی تانیا حلقه کرد و با شوخی گفت:
- یه حامد، دخترکم رو اذیت نکن دیگه.
عمو حامد دست روی چشمش گذاشت و گفت:
- چشم داداش بزرگه.
پدرش لبخندی زد و بی‌بلای گفت. تانیا با لبخند به عمو و پدرش نگاه کرد. یک دفعه یکی از پشت سرش جیغ زد و با خوشحالی تانیا از پشت در آغوش گرفت. تانیا با شوک در جایش ثابت ماند. با خنده آنها به خودش آمد و از بوی عطر توانست صاحب دستان که دور او حلقه شدند بشناسد. تا دستان او را رها کردند به‌سمت صاحب دست برگشت و به نفس خندان و ذوق‌زده از دیدار دختر عموی بی‌معرفتش نگاه می‌کرد، نگاه کرد. با خوشحالی گفت:
- نفس!
س آخر نفس را کشیده گفت که باعث شد نفس غش‌غش خندد و چال گونه‌‌هایش را به نمایش گذاشت. هنوز هم مثل آن موقع‌ها بود، بی‌ریا و شیطون. با سلام کردن پدر و مادرش به نفس؛ دو دوست صمیمی به خودشان آمدند. نفس لبخندی زد و با خوشحالی گفت:
- سلام عمو، سلام زن‌عمو جونم.
مکثی کرد و با شیطنت به تانیا که داشت با لبخند نگاهش می‌کرد، اشاره کرد و گفت:
- انگار دختر فراریتون رو آخر گرفتید.
پدرش با غرور نمایشی دستش را روی س*ی*نه‌اش گذاشت و گفت:
- پس چی فکر کردی، دختر؟ به من میگن هومن، نمیگن برگ چقندر!
همه شروع کردند به خندیدن. بعد چند دقیقه که به خنده و خوشی گذشت؛ نفس دست تانیا را گرفت و رو به عمویش با شوخی گفت:
- عموجون من دخترت رو یه امشب غرض می‌گیرم.
بعد منتظر جواب دادن عمویش نشد و دست تانیا را گرفت و به‌سمتی کشید. تانیا با قدم‌های تند دنبال نفس می‌رفت. به‌خاطر رفتند در وسط جمعیت بیشترها متوجه تانیا شده‌بودند و با شوک به تانیاای که از دوسال پیشش خانم‌تر شده‌بود، نگاه می‌کردند. تانیا از نگاه گیر حاضرین با گونه‌های سرخ سرش را به زیر انداخت. بعد چند ثانیه آخر نفس ایستاد و دست تانیا را رها کرد. تانیا سرش را بلند کرد و به آن‌جا نگاه کرد. گوشه‌ی پرت خانه بود و تقریباً میشه گفت هیچ‌کَس به آن‌جا دید نداشت ولی آنها می‌توانستن به خیلی از جاها نگاه کنند. روی مبل مشکی‌رنگ چرم کنار نفس نشست. با نشستنش جای که نشسته بود فرو رفت. کمرش را به پشت مبل تکه داد. مبل گرم و نرمی بود. با صدای ذوق‌زده نفس به خودش آمد و نفس نگاه کرد.
- خب تانیا این روزا چیکار می‌کنی؟
تانیا لبخندی زد و به کل روزش اندیشید. اخمی روی پیشانیش آمد و با اخم گفت:
- هیچی.
ی را تقریباً کشیده گفت که باعث خنده بلند نفس شد. بعد چند ثانیه نفس آرام شد و با لبخند گفت:
- خب پس بیکاری؟
تانیا سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. نفس با ذوق گفت:
- چه عالی!
تانیا یکی از ابروانش را بالا فرستاد و با تعجب و خنده کم‌رنگی گفت:
- خوبه من بیکارم؟
 
بالا پایین