- Sep
- 300
- 2,548
- مدالها
- 2
مادرش گوشهی لبش را در دهانش کرد و گزید. چشمانش را محکم بر هم زد. تانیا با نگرانی از تخت پایین آمد و کنار پای مادرش نشست. دستانش را روی زانوان مادرش گذاشت و با صدای آرامی گفت:
- مامان، چیشده؟
مکثی کرد و با نگرانی پنهانی اضافه کرد:
- حال بابا خوبه؟
قلبش در دهانش آمد تا مادرش چشمانش را باز کرد و با صدای آهستهای گفت:
- خوب نیست.
به چشمان تانیا که الان نگرانی با تمام قدرت در آن نشسته بود و داشت با قلب و روحش بازی میکرد، کرد. نفس عمیقی کشید و با صدای گرفتهی گفت:
- نبینش داره میخنده، شوخی میکنه؛ از درونش داره میسوزه و دم نمیزنه.
سوز اشک در چشمان قهوهایش نشست. بدون اینکه پلک بزند و اشکانش مادرش را غمگینتر و افسرده سازد گفت:
- چرا نمیبرینش دکتر... .
مادرش پرید در حرف تانیا و گفت:
- بردیمش. میگن باید عمل کنه.
تانیا لبخند نصفهای زد و گفت:
- خب عملش کنیم. اینطور شاید خوب بشه.
یک دفعه بغض مادرش شکست و قطرات اشک مانند چشمهی روی کویر صورت مادرش روان شد.
تانیا هول زده از جایش بلند شد و به مادرش که مانند کودکی که از او میخواستند چیزی بگیرند، نگاه کرد. نمیدانست چیکار باید بکند. هیچگاه مادرش را اینطور پریشانحال و گریان ندیده بود. تنها چیزی که به ذهنش در آن زمان میرسید را عملی کرد. مادرش را در آغوشش گرفت و آهسته کمرش را با دستش نوازش کرد. چانهاش را روی شانهی مادرش قرار داد و به کاغذ دیوار آبیرنگ روبهروش نگاه کرد. مادرش شروع کرد با صدای گرفته حرف زدن:
- بابات قبول نمیکنه عملش کنن... میگهمیگه من اگه بخوام بمیرم دوست دارم توی خونهی خودم بمیرم.
با شنیدن حرف مادرش دستش همانجای که بود، ثابت شد. با شوک به دیوار نگاه کرد. یک لحظه قلبش گرفت؛ هیچگاه فکر نکردهبود که پدرش را روزی نداشته باشد. چشمانش را محکم روی هم بست. صدای گریههای مادرش اوج گرفته بودند. الان میفهمید مادرش و سانیا چه حالی دارند. خودش را لعنت کرد که چرا فقط به سؤال پرسیدن عادی از مادرش و پدرش در مورد حالشان بسنده کرد و خودش در این دوسال و نیم یکبار هم به سرش نزد که به دیدارشان بیاید. شاید اگر سانیا چند روز پیش به او زنگ نمیزد و او را خبردار از بیماری پدرش نمیکرد، خودش هیچگاه به تهران پا نمیگذاشت. از آغوش مادرش بیرون آمد و به صورت مادرش که خیس از اشک بود، نگاه کرد و گفت:
- مامان ناراحت نباش. بابا هم خوب میشه.
مادرش با گریه و صدای گرفتهی که ناشی از گریه بود گفت:
- چطور ناراحت نباشم تانیا؟ اگه... اگه بابات بره... من چیکار کنم؟
بعد با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. لبش را گزید و با غم به مادرش نگاه کرد. دوست نداشت مادرش را در این حال ببیند ولی میدانست گریه هم گاهی وقتها خوب بود؛ مخصوصاً در غم دوری از معشوق... .
«منعم مکن ز گریه که در آتش فراق
از سیم اشک کار رخم همچو زر شود
- خواجوی کرمانی»
- مامان، چیشده؟
مکثی کرد و با نگرانی پنهانی اضافه کرد:
- حال بابا خوبه؟
قلبش در دهانش آمد تا مادرش چشمانش را باز کرد و با صدای آهستهای گفت:
- خوب نیست.
به چشمان تانیا که الان نگرانی با تمام قدرت در آن نشسته بود و داشت با قلب و روحش بازی میکرد، کرد. نفس عمیقی کشید و با صدای گرفتهی گفت:
- نبینش داره میخنده، شوخی میکنه؛ از درونش داره میسوزه و دم نمیزنه.
سوز اشک در چشمان قهوهایش نشست. بدون اینکه پلک بزند و اشکانش مادرش را غمگینتر و افسرده سازد گفت:
- چرا نمیبرینش دکتر... .
مادرش پرید در حرف تانیا و گفت:
- بردیمش. میگن باید عمل کنه.
تانیا لبخند نصفهای زد و گفت:
- خب عملش کنیم. اینطور شاید خوب بشه.
یک دفعه بغض مادرش شکست و قطرات اشک مانند چشمهی روی کویر صورت مادرش روان شد.
تانیا هول زده از جایش بلند شد و به مادرش که مانند کودکی که از او میخواستند چیزی بگیرند، نگاه کرد. نمیدانست چیکار باید بکند. هیچگاه مادرش را اینطور پریشانحال و گریان ندیده بود. تنها چیزی که به ذهنش در آن زمان میرسید را عملی کرد. مادرش را در آغوشش گرفت و آهسته کمرش را با دستش نوازش کرد. چانهاش را روی شانهی مادرش قرار داد و به کاغذ دیوار آبیرنگ روبهروش نگاه کرد. مادرش شروع کرد با صدای گرفته حرف زدن:
- بابات قبول نمیکنه عملش کنن... میگهمیگه من اگه بخوام بمیرم دوست دارم توی خونهی خودم بمیرم.
با شنیدن حرف مادرش دستش همانجای که بود، ثابت شد. با شوک به دیوار نگاه کرد. یک لحظه قلبش گرفت؛ هیچگاه فکر نکردهبود که پدرش را روزی نداشته باشد. چشمانش را محکم روی هم بست. صدای گریههای مادرش اوج گرفته بودند. الان میفهمید مادرش و سانیا چه حالی دارند. خودش را لعنت کرد که چرا فقط به سؤال پرسیدن عادی از مادرش و پدرش در مورد حالشان بسنده کرد و خودش در این دوسال و نیم یکبار هم به سرش نزد که به دیدارشان بیاید. شاید اگر سانیا چند روز پیش به او زنگ نمیزد و او را خبردار از بیماری پدرش نمیکرد، خودش هیچگاه به تهران پا نمیگذاشت. از آغوش مادرش بیرون آمد و به صورت مادرش که خیس از اشک بود، نگاه کرد و گفت:
- مامان ناراحت نباش. بابا هم خوب میشه.
مادرش با گریه و صدای گرفتهی که ناشی از گریه بود گفت:
- چطور ناراحت نباشم تانیا؟ اگه... اگه بابات بره... من چیکار کنم؟
بعد با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. لبش را گزید و با غم به مادرش نگاه کرد. دوست نداشت مادرش را در این حال ببیند ولی میدانست گریه هم گاهی وقتها خوب بود؛ مخصوصاً در غم دوری از معشوق... .
«منعم مکن ز گریه که در آتش فراق
از سیم اشک کار رخم همچو زر شود
- خواجوی کرمانی»
آخرین ویرایش: