مقدمه:
نمیدانم از کی دیدارهایمان شروع شد...
اما میدانم قبل از پنج سالگیام بود...
همیشه با آنها حرف میزدم...
اما وقتی شش ساله شدم شروع کردند به آزار رساندن...
ممکن است یک روز از شرشان راحت شوم؟...
***(زبان گفتاری اول شخص)
- بابااا من نمیخوام الان بخوابم!
بابا: پس کی میخوای بخوابی؟ ببین همه میخوایم بخوابیم!
- باشه.
بوسیدمش و خداحافظی کردم.آخه داشت میرفت. اون شغلش طوری بود که هر بار که میرفت سر کار یک ماه و نصفی طول میکشید و وقتی میاومد فقط یک هفته خونه بود، صداش از کنارم بلند شد:
- مطمئنی میخوای بخوابی؟
- پس چیکار کنم؟
- میدونی اگر امشب بخوابی تا آخر عمرت قراره اذیت بشی؟
با بهت نگاهش کردم... یعنی چی؟
- یعنی چی؟
- یعنی تو رو طلسمت کردن... اگر امشب بخوابی قراره از این به بعد اذیتت کنن!
- آخه چرا؟
ولی اون فرصت جواب دادن به من رو نداشت چون مادرم صدام کرد که برم و بخوابم. وقتی سر جام دراز کشیدم فکر کردم «مگه من چند سالمه ؟ شش و نیم سال؟ چرا همه با من بدن؟ چرا همه آدمها من رو اذیت میکنن؟ مگه این موجودات چشونه که همه به اونها میگن بد؟ آدمها که بدتر و ترسناکترن! آخه نگاه کن من که کاری نکردم! برای چی منو طلسمم کردن؟ اصلاً طلسم چیه؟ طلسم بده؟ نه حتماً من و اون اشتباه فکر کردیم! آره همینه! ما اشتباه فکر کردیم، آخه نمیشه آدم بدی باشه!» و بدون فکر به حرف اون خوابیدم...
***
-اوو
- اووو
-اوو ( پ.ن : یه صدایی مثل صدای زوزه باد ولی بَم )
با صداهایی که میاومد چشمهام رو آروم باز کردم ...اما به ثانیه نکشید که دوباره چشمهام رو بستم. آخه اون موجوده با اون چشمای بزرگ و خالیش داشت نگاهم میکرد. نمیخواستم دوباره مجسمش کنم تو ذهنم ولی مجبور بودم. چون دست خودم نبود، صورت لاغر و خیلی دراز، چشمهای خیلی گرد و بزرگ که هیچ چشمی توی اونا نبود، لب نداشتها! ولی هرچی بود تا کنار گوشهاش ادامه داشت، شبیه یه خط صاف بود که از هم باز شده بود ( پ.ن: مستطیل شکل) و دندونهای ریز ریز و سیاه ، سیاه نبودنها! یه چیز سیاهی بهشون آویزون بود. بهجای دماغ دو تا سوراخ لوزی شکل داشت. داشت توی صورتم صدا در میآورد. دوباره صدا اومد ولی از دور...
- عهعهعه (پ.ن : عذر میخوام زیاد میام باید تصورات یه بچه شش ساله رو طوری توضیح بدم که متوجه بشید ، صدای خندههای شیطانی ولی با جیغ و خیلی طولانی)
با ترس دهنمو باز کردم که مادرم رو صدا کنم ولی دست خیلی بزرگ و لاغری جلوی دهنم رو گرفت. نمیتونستم نفس بکشم... داشتم خفه میشدم. خیلی اوضاع ترسناکی بود.کمکم داشتم ناامید میشدم که توی دلم گفتم « خدایا الان امیدم تویی! نمیدونم یعنی چی ولی لطفاً اونها رو دور کن من میترسم»اون دسته از روی دهنم برداشته شد، نفس عمیقی کشیدم و آروم و با ترس چشمهام رو باز کردم... هیچی نبود ولی هنوز هم میترسیدم. بلند شدم بدوبدو از اتاق بیرون اومدم و کنار مامانم خوابیدم، هنوز هم؛ از ترس میلرزیدم.