جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ليال صامتة] اثر «aryana elhaei کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ragazza della notte با نام [ليال صامتة] اثر «aryana elhaei کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,618 بازدید, 28 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ليال صامتة] اثر «aryana elhaei کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع ragazza della notte
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ragazza della notte
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
negar_1693491317972-png.169313

نام اثر :ليال صامتة!
نویسنده : aryana elhaei
ژانر :
واقعی، ترسناک
عضو گپ نظارت (۹) S.O.W
خلاصه :
شب شده بود... باز هم منتظر بود تا مانند هر شب به دیدارش بیایند... خوش‌حال از این‌که امشب خبری نخواهد شد، به خواب می‌رفت که دوباره بدنش لمس شد چشم هایش را ناگهان باز کرد... .
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
1676216411136.png
وحشت‌نویس عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان و یا داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از وحشت نویسی خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین وحشت نویسی

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان و یا داستان ، در تاپیک زیر با ذکر کلمه (وحشت نویسی) با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان و داستان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
مقدمه:

نمی‌دانم از کی دیدارهایمان شروع شد...
اما می‌دانم قبل از پنج سالگی‌ام بود...
همیشه با آن‌ها حرف می‌زدم...
اما وقتی شش ساله شدم شروع کردند به آزار رساندن...
ممکن است یک روز از شرشان راحت شوم؟...

***(زبان گفتاری اول شخص)
- بابااا من نمی‌خوام الان بخوابم!
بابا: پس کی می‌خوای بخوابی؟ ببین همه می‌خوایم بخوابیم!
- باشه.
بوسیدمش و خداحافظی کردم.آخه داشت می‌رفت. اون شغلش طوری بود که هر بار که می‌رفت سر کار یک ماه و نصفی طول می‌کشید و وقتی می‌اومد فقط یک هفته خونه بود، صداش از کنارم بلند شد:
- مطمئنی می‌خوای بخوابی؟
- پس چی‌کار کنم؟
- می‌دونی اگر امشب بخوابی تا آخر عمرت قراره اذیت بشی؟
با بهت نگاهش کردم... یعنی چی؟
- یعنی چی؟
- یعنی تو رو طلسمت کردن... اگر امشب بخوابی قراره از این به بعد اذیتت کنن!
- آخه چرا؟
ولی اون فرصت جواب دادن به من رو نداشت چون مادرم صدام کرد که برم و بخوابم. وقتی سر جام دراز کشیدم فکر کردم «مگه من چند سالمه ؟ شش و نیم سال؟ چرا همه با من بدن؟ چرا همه آدم‌ها من‌ رو اذیت می‌کنن؟ مگه این موجودات چشونه که همه به اون‌ها میگن بد؟ آدم‌ها که بدتر و ترسناک‌ترن! آخه نگاه کن من که کاری نکردم! برای چی منو طلسمم کردن؟ اصلاً طلسم چیه؟ طلسم بده؟ نه حتماً من و اون اشتباه فکر کردیم! آره همینه! ما اشتباه فکر کردیم، آخه نمی‌شه آدم بدی باشه!» و بدون فکر به حرف اون خوابیدم...
***
-اوو
- اووو
-اوو ( پ.ن : یه صدایی مثل صدای زوزه باد ولی بَم )
با صداهایی که می‌اومد چشم‌هام رو آروم باز کردم ...اما به ثانیه نکشید که دوباره چشم‌هام رو بستم. آخه اون موجوده با اون چشمای بزرگ و خالیش داشت نگاهم می‌کرد. نمی‌خواستم دوباره مجسمش کنم تو ذهنم ولی مجبور بودم. چون دست خودم نبود، صورت لاغر و خیلی دراز، چشم‌های خیلی گرد و بزرگ که هیچ چشمی توی اونا نبود، لب نداشت‌ها! ولی هرچی بود تا کنار گوش‌هاش ادامه داشت، شبیه یه خط صاف بود که از هم باز شده بود ( پ.ن: مستطیل شکل) و دندون‌های ریز ریز و سیاه ، سیاه نبودن‌ها! یه چیز سیاهی بهشون آویزون بود. به‌جای دماغ دو تا سوراخ لوزی شکل داشت. داشت توی صورتم صدا در می‌آورد. دوباره صدا اومد ولی از دور...
- عهعهعه (پ.ن : عذر می‌خوام زیاد میام باید تصورات یه بچه شش ساله رو طوری توضیح بدم که متوجه بشید ، صدای خنده‌های شیطانی ولی با جیغ و خیلی طولانی)
با ترس دهنمو باز کردم که مادرم رو صدا کنم ولی دست خیلی بزرگ و لاغری جلوی دهنم رو گرفت. نمی‌تونستم نفس بکشم... داشتم خفه می‌شدم. خیلی اوضاع ترسناکی بود.کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که توی دلم گفتم « خدایا الان امیدم تویی! نمیدونم یعنی چی ولی لطفاً اون‌ها رو دور کن من می‌ترسم»اون دسته از روی دهنم برداشته شد، نفس عمیقی کشیدم و آروم و با ترس چشم‌هام رو باز کردم... هیچی نبود ولی هنوز هم می‌ترسیدم. بلند شدم بدوبدو از اتاق بیرون اومدم و کنار مامانم خوابیدم، هنوز هم؛ از ترس می‌لرزیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
***
حرکت نرم دستی رو لا‌به‌لای موهام حس کردم. ترسیدم دوباره اومده باشن؛ به‌خاطر همین آروم‌آروم شروع به گریه کردم.
- عه! گریه چرا؟!
صدای مامانم بود. چشم‌هام رو آروم باز کردم و صورت مهربون مامانم رو جلوی چشمم دیدم. با خوش‌حالی رفتم و بغلش کردم. مامانم همیشه یه بوی خیلی خاصی داره . اون بو رو فقط، مامانم و ننم« مادربزرگ مادری» دارن.
- مامانی؟
- جانم مامان؟
- از این به بعد میشه پیش تو بخوابم؟
- چرا مامان؟ تو که همیشه تنها خوابیدن رو دوست داشتی؟
- آخه این خونه خیلی ترسناکه، نمی‌شه برگردیم اهواز؟ خونه‌ی خودمون؟
مامانم با ناراحتی گفت:
- نه قربونت، نمی‌شه!
- پس پیش تو بخوابم؟
- باشه. پیش من بخواب.
بعد بلند شد و به آشپزخونه رفت. داشتم به دیشب فکر می‌کردم به اتفاقاتی که افتاد. ولی... هیچی یادم نمیاد؛ هیچی یادم نیست! خدایا این دیگه چیه؟
***
سه سال بعد
***
روی تختم دراز کشیده بودم و به اتفاقات اخیر فکر می‌کردم. یه پوزخند کوچیک روی لبم اومد.من کی این‌قدر بزرگ شدم که مثل بزرگ‌ترا حرف می‌زنم؟ آها! یادم اومد! یک سال و نیمِ پیش بود! هفت سال سنم بود و کلاس دوم بودم. برادرم رو سپردن به من و گفتن تو باید مواظبش باشی! مامانت دیگه پیشتون نمیاد، از اون موقع بود که من بزرگ شدم. مجبور شدم بچگیم رو بکشم. می‌بینی؟ دارم مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زنم. بدنم یک‌دفعه بی‌حس شد... چیزی رو نمی‌تونستم حس کنم به جز یه مورمور کوچیک ( پ.ن: وقتی پا یا جایی از بدنتون سِر میشه یه حس مور مور داره . اون حس رو میگه) با بی‌خیالی بهش نگاه کردم. بازم اومده بود که من رو بترسونه! همونی که وقتی شیش سالم بود اومد. دیگه حقه‌هاش واسم تکراری شده بودن . اما این دفعه با کمی دقت میشد فهمید که اون نیست! این چشم‌هاش بیضی شکل و عمودین اما اون چشم‌هاش گرد بودن! با وحشت بهش نگاه کردم که لبخند زد... دهنش از اون چیزی که بود بیشتر کش اومد.( خداوکیلی تو ذهنتون تصور کنید که چه‌قدر ترسناک میشه) تو ذهنم باهاش حرف زدم، اینو می‌دونستم که حرف‌هایی که تو ذهنمون می‌زنیم رو می‌فهمن:
- تو چرا دست از سر من بر نمی‌داری؟
با همون لبخند گفت:
- من که تازه اومدم!
وقتی داشت حرف میزد یه ماده قیر مانند از دهنش سرازیر شد روی دستم. دستم رو انگار هم‌زمان توی آتیش و یخ فرو کرده باشن می‌سوخت! هم از سرما و هم از گرما! با وحشت گفتم:
- چرا کلا دست از سر من برنمی‌دارین؟
دهنش خیلی زیاد باز شد و گفت:
- چون دوست نداریم!
و چنان دادی زد که که چهار ستون بدنم شروع به لرزش کرد! البته این اصطلاحه وگرنه من که نمی‌تونستم تکون بخورم...می‌خواستم چشم‌هام رو ببندم که نبینمش اما نمی‌شد! بازم زور زدم اما نمی‌شد که نمی‌شد! از شدت ترس داشتم از درون می‌لرزیدم کم کم حس کردم دیگه اون لرزش هم نیست و آروم آروم چشم‌هام داشت بسته میشد! با لبخند بالاخره تونستم بگم:
- خدایا شکرت!
و بیهوش شدم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
چشم‌هامو که باز کردم چیزی دیده نمیشد. نه این که مشکلی داشته باشم، نه، از تاریکی بود. به ساعت روی دستم نگاه کردم: 3:20 شب. وای خدا برای یک روز هم که شده می‌خواستم آرامش داشته باشم.
- نمی‌شه!
با تعجب به اون که بعد مدت‌ها اومده بود نگاه کردم و گفتم:
- چرا؟
دستی به شاخ‌های بلند و پیچ در پیچش کشید و گفت :
- چون واست دعا درست کردن!
- یعنی چی؟
- یعنی ازشون رهایی نداری مگر اینکه واست باطلِ سحر درست کنن.
- کی میتونه درست کنه؟
- مادربزرگت.
- ولی بابام اجازه نمیده!
نگاهی بی‌تفاوت بهم انداخت و گفت :
- پس تا آخر عمرت تحملشون کن.
یه لحظه مغزم رو به کار انداختم؛ با عصبانیت گفتم:
- صبر کن بینم من که خواب هفت پادشاه رو می‌دیدم تو چرا بیدارم کردی؟ اصلا چرا بعد مدت‌ها دوباره برگشتی؟
با خنده‌ای که ته مهام رو از حرص می‌سوزوند گفت:
- چون دلم خواست!
- می‌دونی چقدر منتظرت بودم؟
- باید می‌رفتم.
- چرا؟
- چون اگر می‌موندم همه‌ی کاسه کوزه‌ها سر من می‌شکست.
- آها ! رفتی که بگی تقصیر تو نبود.
- دقیقا!
با حرص بهش نگاه کردم:
- حداقل یه اسمی از خودت بهم بده که اینقدر نخوام تو دلم تو رو اون صدا کنم.
- همم چون از پسرای شیطان خوشم میاد...
با قیافه‌ای شبیه سکته‌ای‌ها بهش نگاه کردم و منتظر ادامه حرفش شدم.
- بهم بگو کایوس.
و با لبخندی گل‌وگشاد بهم نگاه کرد. چشم‌هام رو ریز کردم و بهش گفتم:
- از کجا معلوم خودش نباشی یا هیع!
با چشم‌های گرد و دستی که جلوی دهنم رو گرفته بود به اون نگاه کردم و ادامه دادم:
- کافر!؟
- نه بابا! من مسلمونم.
- از کجا مطمئن باشم؟
- سوره حمد رو بخون.
شروع کردم به خوندن سوره حمد بعد از سوره حمد ریزریز آیة الکرسی خوندم . دیدم نه، این برو نیست با قیافه‌ای پوکر گفتم:
- خب حالا برو به خوابم برسم.

و دوباره دراز کشیدم و به دو ثانیه نکشید که خوابیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
صبح با حالی نزار به‌خاطر این‌که اون « کایوس » یا « پوفی » ( اسمی که از بچگیم روش گذاشته بودم ولی جرئت نداشتم بهش بگم) ، نذاشت بخوابم... من نمی‌دونم این یارو کار و زندگی نداره نصف شبی منو بیدار می‌کنه؟ داشتم خمیازه‌ای بلند بالا می‌کشیدم که یه دفعه صدای بی‌حسش اومد:
پوفی: حالا که منو صدا کردی عواقبشم بپذیر!
- کی تو رو صدا زد؟
و با تعجب و چشم‌های گشاد بهش نگاه کردم. دست به سی*ن*ه به دیوار اتاق تکیه داده بود و من رو نگاه می‌کرد. عجب رویی داره ها!
- فعلا که تو خیلی رو داری! من رو صدا کردی انکار هم می‌کنی؟
با من و من گفتم:
- از کجا فهمیدی چی میگم؟
- نترس قدرت ذهن خونی ندارم اگر هم داشتم برای تو تلفش نمی‌کردم!
- وا! چه بی‌ادب! اگر راست میگی از کجا فهمیدی؟
و با چشمایی ریز شده نگاهش کردم. لبش که انگار نداشت(پ.ن: داره به این اشاره میکنه که لب نداره فقط یه چاک برای حرف زدن داره) به یه وری کج شد. با حرص گفتم:
- اول صبحی چرا داری رو اعصاب من راه میری؟!
- من رو اعصاب تو راه میرم یا تو رو اعصاب من؟ چرا منو از خونمون تا این‌جا کشوندی؟
- مگه من کشوندم؟
- آره تو اسم منو صدا زدی! اصلاً بگو بینم...
با چشم‌هایی که ریزتر از حد معمول کرده بود گفت:
- اسم منو از کجا می‌دونی؟
- خب خودت دیشب گفتی!
و چشم‌هام رو گرد کردم.
- دروغ نگو من اسم خودم رو نگفتم!
و با صورتی که از تیرگی به نوک مداد شبیه شده بود ، گفت:
- جواب من رو بده!
پوکر گفتم:
- خدایی بگو کی این اسم رو روت گذاشته؟
یه دفعه صورتش به حالت عادی برگشت و با سری کج شده و صورتی متعجب به من نگاه کرد، پرسید:
- چه اسمی؟
با حالتی که حس می‌کردم شبیه تخم مرغ بی حس شده گفتم:
- پوفی!
یه دفعه زد زیر خنده. با ترس بهش نگاه کردم ... یا بسم الله این چرا یهو جنی شد؟ یکدفعه پوکر گفت:
- من خودِ جنم!
- باز از کجا فهمیدی؟ کم‌کم دارم به دروغگو بودنت پی می‌برم!
- خنگ عالم! زیر لب تکرار میکنی حرف‌هات رو!
و این‌هم یکی از عادات بدم! با خودم حرف می‌زنم! خیلی جاها به ضررم تموم میشه... پوفی کشیدم و گفتم:
- میشه بری؟ کار دارم!
- باشه! فقط دیگه صدام نزن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
چشم بستم و وقتی چشمامو باز کردم دیگه نبود... ولی چه اسم باحالی داشت ها « پوفی »
- د آخه... چرا من و صدا می‌کنی؟
با صدای بلند و وحشتناکش به سمتش برگشتم. پوفی کشید و گفتم:
- واقعاً اسم مزخرفی داری یه فکری براش بکن!
سرشو به حالت عجیبی کج کرد، یه طوری کج کرده بود که انگار هر لحظه ممکنه سرش کنده بشه و بیوفته رو زمین و قل بخوره جلوی پام... با لرزی که کردم، خودم رو لعنت کردم که تخیلم این‌قدر قویه. هوفی کردم و گفتم:
- اولاً سرت رو صاف کن اعصاب نداشتم رو بهم نریز، دوماً بیا با هم بریم فقط ازت یه درخواست دارم...
انگار فهمید چه درخواستی ازش دارم که سرش رو به طور وحشتناکی صاف کرد و لبخند وحشتناک‌تری زد.
***
چشم‌هام رو بسته بودم و منتظر اومدنش بودم. دلم به بودن پوفی خوش بود. ناگهان بدنم لرز شدیدی گرفت! این جدید بود! هرگز این‌طور نشده بودم! چشم‌هام رو با شدت باز کردم، در حالی که نمی‌تونستم لرزش شدید فکم رو کنترل کنم نا مفهوم گفتم:
-چ..راه...عه..هههعع
لبخند خیلی بزرگی زد، از همون‌ها که میگه نیشش تا بناگوش باز شد. یه ماده قیر مانند ولی قرمز به رنگ خون از دهنش ریخت. گفت:
- اون پسره خیلی بچه بود ولی تو به مرگ رسوندیش. میدونی خوش‌مزه بود!
با چشم‌هایی که به‌خاطر غم از دست دادن پوفی پر شده بود گفتم:

- چی‌کار...ش ک... .
- شاید...هوم... خوردمش!
و بلند شروع به خندیدن کرد. کم‌کم داشتم کف بالا می‌اوردم. ناگهان اون خشکش زد با عصبانیت به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- حیف که باید برم... ولی دفعه بعد رحم در کار نیست...
در حالی که چشم‌هام روی هم می‌افتاد گفتم:
- خدای من هم بزرگه...
و بعد دیگه چیزی یادم نمیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
***
همیشه با خودم می‌گفتم « من هرگز غم از دست دادن دوست رو نمی‌فهمم! » ولی الان غم خیلی بزرگی روی س*ی*ن*م سنگینی می‌کنه. طوری که نمی‌تونم راحت نفس بکشم. از اون موجود متنفرم! نه اونی که هر شب میاد، نه! از اون موجودی که باعث شد این بلا سرم بیاد. پوفی عزیزم... به‌خاطر من مرد. اونم طوری که حتی فکرش رو هم نمی‌کردم. دستی روی شونم نشست... با ترس برگشتم ولی کسی رو ندیدم. ترسم تشدید شد. حس کردم کسی بغلم کرد. ولی هیچ موجودی رو با چشم نمی‌دیدم. دور خودم می‌چرخیدم. صدای وز‌وزی بلند شد. عجیب بود که هیچ کدوم از اعضای خانواده‌م این‌جا نیستن. صدای وزوز قطع شد و متعاقب اون صدای زن‌عموم بلند شد.
- آریانا عزیزم!
عجیب بود! زن‌عمو هیچ‌وقت من رو عزیزم صدا نمی‌کرد... یا می‌گفت دخترم یا عشقم... هرگز از عزیزم استفاده نمی‌کرد.
- آریانا جان! بیا اینجا زن‌عمو!
نمی‌خواستم برم! اصلاً نمی‌خواستم! ولی پاهام از من دستور نمی‌گرفتن! به زن‌عمو که رسیدم پشتش به من بود. دستم روی شونه‌ی زن‌عمو نشست. وقتی برگشت سمتم دیگه من، من نبودم! انگار به دستور اون می‌خواستم کاری انجام بدم! عجیب بود اون موقع به این‌که اون زن هیچ شباهتی به زن‌عموم نداشته توجه نکرده بودم. دستم رو مانند مسخ شده‌ها برداشتم و به سمت اتاق رفتم. اون‌جا کلی وسیله شکستنی بود. ولی من به سمت آیینه‌ای رفتم که برای مامان‌جونم بود. دستم مشت شد و به سمت عقب پیش‌روی کرد. مشتم داشت با سرعت به سمت آیینه فرود می‌اومد که صدای زمزمه دل‌نشینی رو شنیدم...
- بسم‌الله شافی... بسم‌الله کافی... تو از درد معافی... .
این صدا توی سرم زنگ زد. حضور کسی رو کنارم حس کردم. زنی که موهای سیاه بلند و شلخته‎‌ای داشت از کاسه‌ی چشم‌هاش ماده‌ی غلیظ و قرمز رنگی جاری بود... نمی‌گم خون چون خون نبود. دهنش به موازات گوش‌هاش باز شد و صدای وحشتناکی از حنجرش بیرون زد:
- تو باید به حرف من گوش کنی!
و با همون صدای گوش خراشش جیغ بلندی زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
صدای جیغش خیلی وحشتناک و بلند بود. دلم می‌خواست گوش‌هام رو بگیرم و صدای اون دیگه به گوشم نرسه. اما انگار هنوز کنترل قسمتی از بدنم دستِ اون بود چون دستم هر لحظه به آیینه نزدیک‌تر میشد. ترسیده خدا رو توی دلم صدا زدم، بار دیگه همون صدای آشنا و گوش‌نواز توی گوشم به صدا دراومد.
- بسم‌الله شافی... بسم‌‍الله کافی... تو از درد معافی... .
این بار اون زن عصبی شد، چون هم پوستش تیره‌تر شد هم ماده‌ی بیشتری از چشم‌هاش بیرون ریخت. گوشه‌های دهنش داشت پاره میشد. چشم‌هاش داشت از کاسه درمی‌اومد. بدنش انگار داشت منقبض میشد. پوستش چروک‌تر و خشک‌تر میشد. جیغش از بلند هم بلندتر بود. یک‌دفعه خشک وایساد. یک قطره از اون ماده‌ی غلیظ روی زمین افتاد و پوف! غیب شد! خشک شده و مات به جای خالی اون زن نگاه می‌کردم. صدای دلنشین قطع شد و صدای زن‌عموم به گوشم رسید:
- آریانا! کجایی دختر؟!
- این... این‌جام زن‌عمو اومدم.
و آروم از اون منطقه دور شدم. به سمت زن‌عموم رفتم و گفتم:
- جانم مرجون جونم؟
- بیا این‌جا این کهنه و اسپری رو بگیر میز رو پاک کن.
- باشه.
کهنه و اسپری رو گرفتم و به سمت میز رفتم. همین‌طور که میز رو پاک می‌کردم به اون صدای آشنا فکر می‌کردم. عجیب بود که صدا رو می‌شناختم و در عین حال نمی‌شناختم... مطمئن بودم اون صدا همیشه هست ولی الان نمی‌تونستم تشخیصش بدم. همین‌طور که داشتم میز رو پاک می‌کردم حس کردم چیزی پا‌هام رو لمس کرد. اول فکر کردم توهمه ولی دقت که کردم داشت پای من رو فشار می‌داد. به پایین نگاه کردم و دو دست سبز دیدم. هر چی عقب‌تر می‌رفتم اون دست‌ها بیشتر کش می‌اومدن. در یک لحظه محکم پای من رو کشیدن به سمت میز. ترسیده دهنم رو باز کردم تا کمک بخوام که دست‌ها غیب شدن. از میز دور شدم و به آشپزخونه که سمت راستِ میز بود رفتم. به زن‌عموم گفتم:
- مامان کی میاد خونه؟
- یکم دیگه صبر کنی بعد عروسی میاد.
- عروسی کیه؟
- 26 تیر.
- الان چندمه؟
- سی‌ام خرداد.
هیچی نگفتم و کنار زن‌عمو ایستادم. زن‌عمو به من نگاه کرد و با تعجب گفت:
- آریانا؟
- بلی؟
- چرا دست‌هات قرمزه؟
- چی؟
به دست‌هام نگاه کردم و با کمال تعجب دیدم دست‌هام خیس و قرمز رنگه. با گیجی گفتم:
- هیچی فکر کنم به خاطر آبرنگه... من برم دست‌هام رو بشورم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
آروم و با تفکر به سمت روشویی رفتم. عجیب بود. من که با آبرنگ بازی نکرده بودم! پس چرا دست‌هام قرمزه؟! بی‌حواس شیرِ آب رو باز کردم و دست‌هام رو زیرِ آب گرفتم. نگاهم رو به گوشه‌ی دیوار که با موزائیک‌های کرم رنگ تزئین شده بود انداختم. چرا امروز این‌قدر ماجرای عجیب پیش میاد؟! آب گرم و یه شکلی بود. نگاهم رو از دیوار به شیر آب دادم که کردم متوجه چیزه عجیبی شدم! اون آب نبود! اون خون غلیظ و تیره رنگی بود که همین‌طور از شیرِ آب جاری بود!
- یا امام حسین! زن‌عمو! زن‌عمو!
در همون حین که با ترس زن‌عمو مرجانم رو صدا می‌زدم سعی کردم که دست‌هام رو از زیرِ آب بیرون بکشم. نشد! دوباره سعی کردم. بازم نشد! بلند داد زدم:
- زن‌عمو کجایی؟
سرم رو که بلند کردم نگاهم به آیینه روبه‌روم افتاد. یه صورت کوچک و خاکستری رنگ توی آیینه به من نگاه... نمی‌کرد! چشم نداشت! حدقه چشم‌هاش خالی بود. لب‌های تیره رنگ و باریکش رو کش آورد و به من لبخند زد. آروم و با پژواک گفت:
- بو!
و به سمتِ صورتم هجوم آورد.
-هی!
به سیاهی اتاق خیره شدم. روی تختم نشسته بودم. خواب بود. یعنی ممکنه؟ ممکنه تمام اون اتفاقات رو توی خواب دیده باشم؟ حس کردم نگاهی روی من سنگینی می‌کنه. سرم رو به سمتی که حس می‌کردم درسته چرخوندم. دو تا تیله‌ی براق زرد و قرمز... یه طورِ خیلی خاص، داشت از توی کمد دیواری اتاقم نگاهم می‌کرد. از پشت سرم صدای قیژقیژی اومد. سرم رو سریع به اون سمت چرخوندم. با چیزی که دیدم صدای نفس‌هام بلند شد. روی دیوار با بدترین خطِ ممکن نوشته شده بود: تو برای ما هستی... دخترِ شب! سرم رو برگردوندم تا دوباره به اون چشم‌ها نگاه کنم که به جای اون دو تا تیله‌ی براق چهار تا تیله‌ دیدم. ناگهان زیر دندون‌ها ردیف منحنی و بزرگی مشخص شد. براق بود. سفید نبود اما برق میزد. اون ردیف تکون خورد و کلمه« بخواب » رو هجی کرد. نمی‌دونم چی‌شد که چشم‌هام روی هم افتاد و خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین