مقدمه:
طمع میتواند زیبا باشد اما به جایش اگر طمع به جان کودکی بیگناه باشد چه؟
ترس میتواند زیبا باشد اما اگر از طرف مرگ باشد چه؟
زندگی میتواند زیبا باشد اما اگر در دست دیگران گرفتار باشد چه؟
***
(زبان گفتاری اول شخص)
- بابا من نمیخوام الان بخوابم!
بابا: پس کی میخوای بخوابی؟ ببین همه میخوایم بخوابیم!
- باشه.
بوسیدمش و خداحافظی کردم. آخر قرارش به رفتن بود. او شغلش به طوری بود که هر بار یک ماه و نیم کنارمان نبود و وقتی برمیگشت فقط یک هفته خانه بود، صدایش از کنارم بلند شد:
- مطمئنی میخوای بخوابی؟
- پس چیکار کنم؟
- میدونی اگر امشب بخوابی تا آخر عمرت قراره اذیت بشی؟
با بهت نگاهش کردم... یعنی چه؟
- یعنی چی؟
- یعنی تو رو طلسمت کردن... اگر امشب بخوابی قراره از این به بعد اذیتت کنن!
- آخه چرا؟
ولی او هرگز فرصت جواب دادن به من را پیدا نکرد. مادرم صدایم کرد که بروم و بخوابم. وقتی سر جایم دراز کشیدم فکر کردم:« مگه من چند سالمه؟ شش و نیم سال؟ چرا همه با من بدن؟ چرا همه آدمها من رو اذیت میکنن؟ مگه این موجودات چشونه که همه به اونها میگن بد؟ آدمها که بدتر و ترسناکترن! آخه نگاه کن من که کاری نکردم! برای چی منو طلسمم کردن؟ اصلاً طلسم چیه؟ طلسم بده؟ نه حتماً من و اون اشتباه فکر کردیم! آره همینه! ما اشتباه فکر کردیم، آخه نمیشه آدم بدی باشه!» و بدون فکر به حرف او خوابیدم... .
***
-او ( پ.ن:صدای زوزهی باد ولی به شکل بَم)
با صداهایی که میشنیدم چشمهایم را آرام باز کردم... اما به ثانیه نکشید که دوباره چشمهایم را بستم. آخر آن موجود با آن چشمان بزرگ و خالیاش در حال نگاه کردن به من بود. نمیخواستم دوباره مجسمش کنم ولی مجبور بودم. چون دست خودم نبود، صورت لاغر و زیادی کشیده، چشمهای خیلی گرد و بزرگ که هیچ درونشان دیده نمیشد، لب نداشت ها! ولی هرچه که بود تا کنار گوشهایش ادامه داشت، شبیه به یک خط صاف بود که از هم باز شده بود( پ.ن: مستطیل شکل) و دندانهای ریزریز و سیاه، سیاه نبودند ها! چیزهای سیاه رنگی بهشان آویزان بود. بهجای بینی دو حفره لوزی شکل داشت. در حال صدا در آوردن روبروی صورتم بود. دوباره صدا آمد ولی از دور، صدای خندههای شیطانی ولی با جیغ و خیلی طولانی.
با ترس دهانم را باز کردم که مادرم ر صدا بزنم ولی دست خیلی بزرگ و لاغری جلوی دهانم را گرفت. نمیتوانستم نفس بکشم... در حال خفه شدن بودم. خیلی اوضاع ترسناکی بود.کمکم داشتم ناامید میشدم که در دلم گفتم:« خدایا الان امیدم تویی! نمیدونم یعنی چی ولی لطفاً اونها رو دور کن من میترسم» آن دست از روی دهانم برداشته شد، نفس عمیقی کشیدم و آرام و با ترس چشمهایم را باز کردم... هیچی نبود ولی هنوز هم میترسیدم. بلند شدم و سریع از اتاق بیرون آمدم و کنار مامانم خوابیدم، هنوز هم؛ از ترس میلرزیدم.
***
حرکت نرم دستی را لابهلای موهایم حس کردم. ترسیدم دوباره آمده باشند؛ به همین خاطر آرامآرام شروع به گریه کردم.
- عه! گریه چرا؟!
صدای مامانم بود. چشمهایم را آرام باز کردم و صورت مهربان مادرم را جلوی چشمانم دیدم. با خوشحالی رفتم و بغلش کردم. مامانم همیشه یک بوی خیلی خاصی میدهد. اون بو را فقط، مامانم و ننم( مادربزرگ مادری) دارند.
- مامانی؟
- جانم مامان؟
- از این به بعد میشه پیش تو بخوابم؟
- چرا مامان؟ تو که همیشه تنها خوابیدن رو دوست داشتی؟
- آخه این خونه خیلی ترسناکه، نمیشه برگردیم اهواز؟ خونهی خودمون؟
مامانم با ناراحتی گفت:
- نه قربونت، نمیشه!
- پس پیش تو بخوابم؟
- باشه. پیش من بخواب.
بعد بلند شد و به آشپزخانه رفت. داشتم به دیشب فکر میکردم به اتفاقاتی که افتاد. ولی... هیچی یادم نمیاد؛ هیچی یادم نیست! خدایا این دیگر چیست؟