جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [لیوه‌ی شوگار] اثر «Yalda.sh و Elahe.gh کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شاهدخت با نام [لیوه‌ی شوگار] اثر «Yalda.sh و Elahe.gh کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 933 بازدید, 18 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [لیوه‌ی شوگار] اثر «Yalda.sh و Elahe.gh کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,039
مدال‌ها
25
نام اثر: لیوه‌ی شوگار
ژانر: عاشقانه_تراژدی
نویسنده: Yalda.sh و Elahe.gh
عضو گپ S. O. W(3)
Negar_1711573002551.png

خلاصه:
کتاب‌های درسی دفتر اشعارش شده‌اند.
اشعاری که بغض‌های شکسته نشده و حرف‌های خفه شده را در خود جای داده‌اند. نمی‌داند چه‌طور کلمات کنار هم جمع می‌شوند، انگار یک عشق‌ربا کلمات را کنار هم جمع می‌کند و به شعر جادو و جان می‌بخشد.
گویی که شعر مانند یک آهوی فرفری شکل می‌گیرد، مقابلش می‌نشیند و با او سخن می‌گوید.
 
آخرین ویرایش:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.

آموزش درست نویسی_ مهم

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.


درخواست تیزر

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

🌱اعلام پایان🌱


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 

'elahe

سطح
5
 
[سرپرست علوم‌ و فناوری]
پرسنل مدیریت
سرپرست علوم و فناوری
مدیر تالار کپیست
ناظر ادبیات
گوینده انجمن
کپیست انجمن
Jul
2,760
13,111
مدال‌ها
9
مقدمه:
بس کن دل دیوانه
بیهوده نکن اصرار
کم خاطره‌هایش را
در خاطر خود بسپار

نشنیده بگیر از من:
(رفته‌ست و نمی آید... . )
روی گُلِ امّیدت
این‌بار تو پا بگذار...

من هستم و تنهایی
این‌قدر نیازار ام
بگذار فرو ریزم
با هق‌هق این اشعار

از شعر چه می‌خواهم
جز اینکه پیامم را
بی‌واسطه‌ ؛ بیتحریف‌
از من ببرد تا یار... .
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,039
مدال‌ها
25
"به نام خداوند شعر و غزل"
نگاه از آخرین سطر درس دوم گرفت و به زمان موبایل که سه ساعت از درس خواندن را اعلام می‌کرد، نگاهی انداخت. توقف را زد و کش و قوسی به تن خسته‌ی خود داد. از روی صندلی برخاست و نگاهی به قفسه‌های کتابخانه انداخت. کمی دور بودن نیاز داشت، دور بودن از منطق و فلسفه‌ای که روزانه مغزش را رنده می‌کند.
از میان انبوه کتاب‌ها، کتاب مجموعه اشعار فروغ فرخزاد را برداشت و کتاب را گشود.
"دیده‌ام سوی دیار تو و در کف تو
از تو دیگر نه پیامی نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایه‌ای از راز نهانی"
با صدای ویبره‌ی موبایلش روی میز چشم از ابیات گرفت و به سمت میز چوبیِ قهوه‌ای رنگی که وسطِ راهروی میان قفسه‌های کتاب قرار داشت رفت و تماس را وصل کرد. صدای خواهر زلزله‌اش در گوشش پیچید:
- داداش کجایی؟
آرام گفت:
- داداش و کوفت، کتابخونه‌م، کجا باشم؟
صدای خبیث ایلماه همچون سوهانی بر روی تارهای شنوایی‌اش کشیده می‌شود.
- مزاحم که نیستم؟ چیکارا میکنی؟
نفسش را حرصی رها کرد و گفت:
- گمشو بی‌شعور.
تماس را قطع کرد و روی صندلی نشست و کتاب منطق را از سر گرفت... ‌.
دو ساعتی از درس خواندنش گذشته بود با پس کله‌ی محکمی که خورد عینک قاب مشکیش روی میز افتاد و صدای بدی در سکوت کتابخانه پیچید. عینکش را برداشت و با حرص به عارف شنگول نگاه کرد.
- علیک سلام.
همان‌طور که سعی می‌کرد لبخندش را پنهان کند اخمی کرد و گفت:
- زهرمار، دیر اومدی ولی بازم پررو بازیت سرجاشه؟
عرفان از پشت قفسه‌های کتاب بیرون آمد و با لبخندی دندان‌نما سلام کرد، با نشنیدن صدایی دست ایلیا را گرفت به زور و کمک عارف از روی صندلی بلندش کردند.
عرفان: ایلیا داداش از بس گرسنه موندی انرژی نداری، بلندشو بریم یه چی بزنیم.
با خستگی تمام به سوی پاتوق‌شان راه افتادند، البته آن دو که زحمتی نکشیده بودند، ایلیا بود که مغزش را با منطق و فلسفه به ورزش سخت و سنگینی درآورده بود.
به کافه رستوران یا همان پاتوق‌شان رسیدند، بی‌توجه به شلوغی تهران و صدای بوق‌های ماشین‌ها، چشم بست، کم‌کم صدا‌ها برایش محو شدند، بوی قهوه بود که اول به مشامش خورد و بعد غذاهای لذیذی که صدای شکمش را در آورده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

'elahe

سطح
5
 
[سرپرست علوم‌ و فناوری]
پرسنل مدیریت
سرپرست علوم و فناوری
مدیر تالار کپیست
ناظر ادبیات
گوینده انجمن
کپیست انجمن
Jul
2,760
13,111
مدال‌ها
9
حالا صدای خوش و بش آدم‌های کافه برایش واضح شده بود، در میان آن‌ها صدای خنده‌های از ته دل برایش بسیار لذت بخش بود.
عرفان: پسر باز کشتی‌هات و غرق کردی تو دریای پاتوق‌مون؟
درحالی که به شوخی‌هایشان عادت کرده بود، ولی بد عنق گفت:
- باز تو حرف زدی؟ گمشید بریم تو که الاناست از گشنگی بمیرم.
در همین حین بود که عارف با خنده گفت:
-اوه اوه، بدو عرفان الاناست که به جای غذا یه لقمه چپمون کنه.
سعی داشت لبخندش را از آن دو پنهان کند، اما رگه‌های خنده در صدایش کاملاً مشخص بود، که با حرص و خنده می‌گفت:
- بریم دیگه.
هر سه آن‌ها با خنده وارد کافه رستوران شدند. دیگر با گارسون‌های آن‌جا آشنا بودند، بدجور باهم رفیق شده بودند. گارسون لبخند گرمی به روی هر سه آن‌ها پاشید و گفت:
- همون سفارش همیشگی؟
هر سه آن‌ها با لبخند، سری تکان دادند و به سمت گوشه‌ترین و دنج‌ترین میز، همان میز همیشگی‌شان رفتند، آرام و بدون جلب توجه پشت میز نشستند. نگاه چند تا از دختر‌ها روی هر سه آن‌ها زوم بود. سعی کردند نادیده‌شان بگیرند. درست است که شوخ و خندان هستند، اما هیچ‌وقت جایگاهِ شرافت و تربیت خانوادگی‌شان را فراموش نمی‌کنند؛ به آن‌ها یاد داده شده است که با چشم بد به دختر مردم نگاه نکنند، ناگهان عارف ضربه محکمی هم زمان به عرفان و ایلیا زد، و گفت:
- کجایید بابا؟ یواش‌یواش دارم شک می‌کنم که عاشق شدین و به من چیزی نمی‌گید!؟
طبق معمول ایلیا با حرص و عرفان با خنده، هم‌زمان گفتند:
- خفه شو.
در حال کنکاش با یکدیگر بودند که ناگهان کاغذی به سمت‌شان پرت شد، آن‌ها که جوان‌های شانزده ساله نبودند که هول کنند، و ندانند در آن کاغذ چیست یا خودشان را نفهمیدن بزنند، برای همین بدون باز کردن آن کاغذ، مچاله‌اش کردند و در آشغالی کنارش انداختند.
صدای موزیک بی‌کلامی که در فضا پیچیده بود با صدای مردم قاطی شده بود و این روی مخ همیشه خط‌خطی ایلیا رژه می‌رفت.
با رسیدن سفارش با بسم الله به غذای خود حمله کردند. تندیِ پلو بریانی‌های معروف رستوران بر سرعت غذا خوردنشان تاثیری نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

'elahe

سطح
5
 
[سرپرست علوم‌ و فناوری]
پرسنل مدیریت
سرپرست علوم و فناوری
مدیر تالار کپیست
ناظر ادبیات
گوینده انجمن
کپیست انجمن
Jul
2,760
13,111
مدال‌ها
9
درحال خوردن غذای‌شان بودند که ناگهان ایلیا، دست به قاشق در اواسط راه و با دهن باز تعجب کرد؛ عارف در حالی که به غذایش نگاه می‌کرد شروع کرد به حرف زدن و گفت:
- ایلیا داداش... .
سرش را بالا آورد و با دیدن حالت صورت ایلیا، رد نگاهش را گرفت؛ عارف هم مانند ایلیا تعجب کرد، اما شوکی که به عارف وارد شد، غیر قابل توصیف بود! بعد از آن‌ها هم عرفان برای این‌که دلیل نصفه ماندن حرف عارف را بفهمد، سرش را بالا آورد، با بالا آمدن سرش آن هم مانند آن دو بسیار تعجب کرد؛ آخر چرا؟ سوالی بود که ایلیا از خودش پرسید، بازگشت به گذشته‌ای که برای عارف بسیار تلخ بود؛ با یاد آور آن روزها دلش به حال عارف می‌سوخت. آن سه از بچگی باهم بزرگ شدند، هم را از بر بودند، زمانی رسیده بود که عارف دیگر مانند قبل رفتار نمی‌کرد؛ زمانی که دختر همسایه‌شان برای رفتن به کلاسِ گیتار از خانه بیرون می‌آمد؛ نگاه عارف فقط و فقط سمت او سوق داده میشد و گوش‌هایش شنوایی خود را از دست می‌دادند؛ آن‌ها دیگر می‌دانستند که عارف دل باخته است، بدجوری هم گلویش پیش آن دختر نجیب و مهربان گیر کرده بود؛ رسید آن روزی که پدر دخترک فهمید که آن دو برای هم جان می‌دهند، خانه‌شان را از آن محل بردند، فقط روزی دخترک با لبی زخمی و دستان کبود، پیش عارف آمد، با دیدن دخترک و سر و وضعش عارف بدجور آتیشی شد، اما با لب باز کردن دخترک، انگار همه چیز یادش رفت، دخترک با بغضی که در گلویش نقش بسته بود گفت:
- عارف معذرت میخوام، ما داریم میریم، ببخشید که نتونستم سر قولم بمونم، خداحافِظِت ای پناهِ امنِ من.
با بلند شدن صدای پدرش ترس در چشمانش نقش بست و پا تند کرد؛ آن زمان عارف هجده و دخترک شانزده سال داشت، آن دو شکستن رفیق‌شان را دیدند، بغض در گلو و نرویِ بی‌جانش که دیگر فایده‌ای نداشت را دیدند، عارف واقعاً دل داده بود، فرهادی شده بود برای خودش حیف که شیرینش نبود، در به در دنبال آن دخترک، تمام آن شهر را زیر پای گذاشت، اما امان از نشانه‌ای... .
حال دخترک را بعد از سال‌ها دیده بود، درست زمانی که دیگر می‌خواست فراموشش کند.
فراموش؟ خیر مجنون ما نمی‌توانست لیلی‌اش رافراموش کند.
دخترک خانم‌تر شده بود، نجیب تر و پر شورتر شده بود، باز از عارفِ قصهء ما دل برده بود.
عارف دیگر نمی‌توانست چشم از او بردارد، انگار که می‌خواست دلتنگی‌هایش را جبران کند؛ کم‌کم عرفان و ایلیا به خودشان آمدند و به آرامی به عارف هشدار دادند، ولی کو گوش شنوا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,039
مدال‌ها
25
ایلیا و عرفان درگیر نفس حبس شده‌‌ی عارف بودند؛ اما الهه تنهایی با چشمانی مه‌آلود با خاطرات تلخ و تلخ‌تر گذشته که سعی در کشتن قلب تپنده‌اش را داشتند می‌جنگید‌. برای اولین بار بود که به عارف حسودی کرد، برای داشتن دو رفیق از جنس برادر که از همان بچگی وجودشان را به یاد داشت. همان روزهایی که عاشق بودند و ایلیا برای خط و نشان کشیدن جلوی آموزشگاه گیتار کشیک نشسته بود.
نفسش را لرزان رها کرد، او از همان بچگی تنها بود و یک دوست نسبتا صمیمی داشت که بود و نبودش فرقی به دل همیشه بارانی الهه نداشت. سرش را پایین انداخت و با قدم‌هایی تند خودش را به پله‌های مقابلش رساند، با پاهایی لرزان پله‌های چوبی را گذراند و خودش را به محیط چوبی کافه رساند. روی نزدیک‌ترین صندلی چوبی نشست و به انگشتان همیشه زخمی‌اش زد زل زد.
عارف که همچون زغال روی آتش بی‌قرار بود از روی صندلی بلند شد که مچ دستش حصار دست ایلیا شد‌.
ایلیا بلند شد، کنار گوش عارف با حالی گرفته زمزمه کرد:
- عجله نکن. بهتره بذاری تنها با... .
صدای خش‌دار عارف بلند شد.
- ما قرار بود همیشه کنار هم باشیم.
صدای عرفان نگاه ایلیا را خاموش کرد، نگاهی که از میان غمش حرصی جوانه زده بود.
- قرارمون مال پنج سال قبل بود نه الان‌. ایلیا شما برین من حساب می‌کنم.
ایلیا دست عارف را که نگاهش میخِ پله‌ها بود را کشاند و از آن محیط نفرین شده بیرونش آورد.
الهه دستان لرزانش را مشت کرد و خطاب به گارسون منتظر، صدای آرام و بغض گرفته‌اش را بلند کرد.
- ی... یه فنجون قهوه.
گارسون کمی خم شد و الهه را به حال خود رها کرد، دختر به مچ دست خط خطی‌اش که نشان دهنده‌ی خودکشی‌های نافرجامش بود خیره شد، از صندوقچه‌ی خاطرات خاک‌ خورده‌اش، نواری از خاطراتش را بیرون آورد و غرقش شد.
***
سه سال قبل
با چشمان سرخش به قطراتی که از سِرم به آن لوله‌ فرو می‌ریختند زل زده بود و به حرف‌های تکراری مادرش که آرام و زننده بود بها نمی‌داد، در میان شلوغی بخش تزریقات روی صدای آرام بنان تمرکز کرد.
《 باز ای الهه ی ناز با دل من بساز
کین غم جانگداز برود زبرم
گر دل من نیاسود از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم 》
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,039
مدال‌ها
25
صدای مردانه‌ی آرامی از آن‌سوی پرده‌ی سفید رنگ آمد.
- خوبی؟
و صدای تلخی که در جوابش گفت:
- حال همه‌ی ما خوب است.
دستانش همچو اواخر جمله‌ی مردانه‌ی بیمار آن‌سوی پرده به لرزه در آمدند. گویا سرمای بخش تزریقات سعی می‌کرد به استخوان‌های ناتوان دخترک نفوذ کند، استخوان‌هایی که سوزشی را به دوش می‌کشیدند.
صدای خسرو شکیبایی و زمزمه‌ی مردانه‌ی مرد بیمار در گوشش تکرار می‌شدند.
- حال همه‌ی ما خوب است... .
***
با صدای گارسون از امواج خاطرات جدا شد و به قهوه‌ای خیره شد.
- امر دیگه‌ای ندارین؟
سری به طرفین تکان داد که با دور شدن مرد جمله‌ی خسرو را کامل شده زمزمه کرد.
- حال همه‌ی ما خوب است؛ اما تو باور نکن... .
نگاه از رفت و آمدهای مردم شهر گرفت و گفت:
- اگه به هم نرسیم، مقصر شما دوتایین.
عرفان برای حرفی لب باز کرد که ایلیا هیچی گفت و عرفان را به سکوت دعوت کرد.
با توقف ماشین جلوی خانه از ماشین پیاده شد، بدون لحظه‌ای درنگ و خداحافظی با افرادی که به‌خاطرش جان می‌دادند، به سمت درب خاکستری خانه رفت. گلدان‌های مقابل در خبر از آمدن مادرشان از سرکار را می‌داد و این اصلِ مصیبت بود. سه چهار پله‌ی بلند را گذراند و درب چوبی سالن را باز کرد که با تاریکی خانه مواجه شد. کتانی‌های مشکی‌اش را از پا بیرون آورد و به سیاهی خانه تن داد.
در جواب این‌جا چیکار می‌کنی‌های مادرش سلامی گفت، موبایلش را از جیب شلوار اسلش مشکی‌اش بیرون آورد، وارد اتاقش شد و دربش را به روی سیاهی خانه بست. عکسی با متن " چشمانت خدای من بود، تو با خدایم چه کردی؟" را روی سیاهی تایپوگرافی کرد و در اینستاگرام استوری کرد که در همان وقت هاویر نام همیشگی استوری را دید. استوری‌ها را گذراند که با دیدن عکس نوشته‌ای دلش به لرزه در آمد. در کمال سادگی عکس جمله‌ی "تو فهمیدی من ناراحتم و حتی سعی نکردی که دلیل ناراحتیم رو بدونی!" چشمانش به سمت پیج مخاطب چرخید، با دیدن هاویر متعجب روی تخت نشست. اولین استوری‌اش از زمانی که طرف را فالو کرده بود لرزش دل بی‌تابش امری طبیعی نبود... .
 
آخرین ویرایش:

'elahe

سطح
5
 
[سرپرست علوم‌ و فناوری]
پرسنل مدیریت
سرپرست علوم و فناوری
مدیر تالار کپیست
ناظر ادبیات
گوینده انجمن
کپیست انجمن
Jul
2,760
13,111
مدال‌ها
9
کلافه از روی تخت بلند شد؛ چنگی به موهایش زد، از طرفی فکر‌های الهه و از طرفی این غریبه و حس‌هایش بدجور خونش را به جوش آورده بودند، کلافه از اتاق بیرون رفت. چنگی به کلید و سوئیچ ماشین زد؛ کلافگی و عصبانیت از تمام رفتارهایش پیدا بود، صدای نگران مادرش باعث شد لحظه‌ای بایستد، با هول سمت مادر نگرانش رفت؛ دستش را در دستانش گرفت و بوسید و رو به او گفت:
- مامان دارم میرم همون جای همیشگی، تو رو به مرگ من قسم به هیچ‌ک.س نگو حتی بچه‌ها، برگشتم برات توضیح میدم.
حالا مادرش آرام شده بود، لبخندی زد و ذکری را زیر لب نجوا کرد و بعد گفت:
- برو پسرم خدا به همراهت باشه.
به سمت ویلای کرج راند، تمام راه را با آهنگ‌های شادمهر عقیلی گذراند، بدجور سگرمه‌هایش درهم رفته بود و سعی داشت نگذارد که اشک‌هایش جاری شوند.
بعد از پارک کردن ماشین به سمت ویلا رفت، بعد از باز کردن در به سمت داخل خانه رفت؛ بسته سی*گار بهمنش را در آورد و بطری را کنارش گذاشت، آن‌قدر خورد و سی*گار کشید که متوجه هیچ چیز نمی‌شد، در آن بین چشمان مشکی الهه در پشت پرده سیاه چشمانش نقش بست؛ وقتی باهم به پارک می‌رفتند و در نور آفتاب به آن دو تیله نگاه می‌کرد، به رنگ قهوه‌ای روشن در می‌آمدند، آخ از آن خنده‌های زندگی‌بخشش، از بغل گرم و نرمش که همچون ساحلی پر آرامش برای دریای پرتلاطم زندگی‌اش بود.
کلافه بود بین الهه و هاویر گیر کرده بود.
- با خودت چند چندی عارف؟
سوالی بود که خودش از خودش پرسید، نمی‌دانست چه جوابی بدهد، نمی‌دانست چه بگوید، الهه را یک طرف ترازو و هاویر را طرفی دیگر گذاشت.
به کارهای احمقانه‌ی خود لعنتی فرستاد و گفت:
- اصلا اون کیه که بخوام مقایسه‌ش کنم، اون که نقشی توی زندگیم نداره.
اصلاً چه نسبتی با هاویر داشت؟ آیا ممکن بود بعد از الهه بتواند عاشقش شود؟ نه، عشق برای او تنها با یک نفر معنا داشت؛ پس این حس چه بود؟ دخترک مجهول با استوری‌هایی که دقایقی بعد از استوری‌های عارف می‌گذاشت، افکار پریشان پسرک را به بازی می‌گرفت.
چشمانت خدای من بود، تو با خدای من چه کردی؟
دختر چشم از استوری عارف گرفت و با چشمانی اشک آلود به دفتر مقابلش زل زد. دفتری که با طرح چشمان خسته‌ی عارف را نگارین شده بود. امضایی زد و هاویر را به لاتین گوشه‌ی طرح خود مُهر کرد. و عکس طرح را به عنوان اولین پست برگزید. صدای آهنگ را زیاد کرد و کپشن را همراه با صدای خواننده تایپ کرد.
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی!
سفر کرده با خانه من چه کردی… ‌.
جهان من از گریه ات خیس باران
تو با سقف کاشانه من چه کردی
تو با قلب ویرانه من چه کردی
ببین عشق دیوانه‌ی من چه کردی… ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,039
مدال‌ها
25
با حالی خ*راب بطری و گوشی به دست وارد آشپزخانه شد، همان‌طور که می‌نوشید اینستاگرام را باز کرد که با دیدن پستی که هاویر گذاشته بود به سرفه افتاد. چشم خسته‌ای که طرحش را برای دومین بار دیده بود، شوکه شدنش باعث تحلیل انرژی‌اش شد و بطری روی سرامیک‌های شیری رنگ آشپزخانه سقوط کرد. دلیل آمدنش به آشپزخانه از یادش پرید، به طوری که انگار از همان اول دلیلی نبوده... .
همچو مرغ سرکنده‌ای نگران طول و عرض اتاق دوازده متری‌ را متر می‌گذراند. برای بار هزارم به عارف زنگ زد که باز هم صدایی از عارف به گوشش نرسید، تنها صدایی که بعد از بوق‌های پی در پی پخش شد صدای زنی بود که اشغال شدن خط را اطلاع داد.
روی پشتیِ اتاق که ترکیبی از رنگ‌های خاکستری و سفید و طلایی بود نشست که ایلماه بستنی به دست وارد اتاق شد، کنارش نشست و گازی از کلاه بستنی عروسکی زد و گفت:
- چته؟ جواب نداد؟ من میگم همه‌تون کله خ*رابین، میگی نه حرف دهنت رو بفهم و... ‌.
کلافه و عصبی، دست بزرگش را روی دهان کثیف ایلماه گذاشت و غرید.
- بِبُر صدات رو.
دست کثیف شده‌اش را به پیراهن بنفش رنگ ایلماه کشید و بلند شد. به غرغرهای ایلماه بها نداد و به عرفان زنگ زد که بعد از سه بوق صدای حیرانش پخش شد.
-چی‌شد، جواب نداد؟
صندل‌های قهوه‌ایش را پوشید و گفت:
- نه، از مامانت پرسیدی؟
صدایش بعد از صدای کوبیده شدن درب آمد.
- پرسیدم، ولی جواب نداد، بعدم دیگه جوابم رو نداد.
ایلیا سری تکان داد و گفت:
- جاهایی که احتمال رفتنش باشه زیاد نیستن.
بعد از خش‌خشی صدای قطع و وصل شده‌ی عرفان آمد.
- ال... می‌‌‌‌...م د...لت.
با چشمانی گرد، کشیده گفت:
- هَن؟
صدای داد عرفان آمد.
- میگم الان میام دنبالت مردک.
خودش را روی تخت خواب راحتی انداخت و با درد چشم بست. دردی که از زخم پایش نشأت گرفته بود در برابر عذاب روحش دو، صفر عقب بود. دو ساعت از فرو رفتن شیشه در کف پایش گذشته بود، همه‌چیز برایش مبهم بود. با صدای خش‌دار و کشیده‌ای گفت:
- خدایا، قربون چشم و ابروت برم، من دیکته‌ی دبستان رو به زور پاس می‌شدم؛ قصدت چیه؟ تهش می‌خوای به کجا برسی، برسم، برسیم؟
خسته بود و جانی برای ادامه دادن نداشت. با صدای باز و بسته شدن درب و صدای ایلیا خنده‌ی وارفته‌ای سر داد. ایلیا، رفیقی که برایش حکم محافظ را داشت، او توانایی محافظت از عارف را داشت؛ حتی در برابر مرگ... .
صدای حرصی ایلیا کم و بیش به گوشش می‌رسید؛ ولی توان جواب دادن را نداشت.
- خدا دهنش رو آسفالت کنه، عرفان برو پیداش کن که باز کوفت کرده. بوی الکل کل خونه رو گرفته... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین