جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [لیوه‌ی شوگار] اثر «Yalda.sh و Elahe.gh کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شاهدخت با نام [لیوه‌ی شوگار] اثر «Yalda.sh و Elahe.gh کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 929 بازدید, 18 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [لیوه‌ی شوگار] اثر «Yalda.sh و Elahe.gh کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

'elahe

سطح
5
 
[سرپرست علوم‌ و فناوری]
پرسنل مدیریت
سرپرست علوم و فناوری
مدیر تالار کپیست
ناظر ادبیات
گوینده انجمن
کپیست انجمن
Jul
2,760
13,111
مدال‌ها
9
این‌ها تنها صداهایی بودند که آخرین بار شنید، بعد به دنیای مرگ سپرده شد، مرگی از جنس کابوس، عذاب وجدان، عشق، فکر و خیال؛ نه چیزی را می‌شنید و نه می‌دید، حتی در خواب هم تنها فکر و ذهنش شده بود الهه و آن هاویر نامی که برایش بسیار مجهول بود، بسیار... .
قصد داشت با این کارهایش چه چیزی را به او بفهماند؟
کم‌کم چشمانش را گشود و خود را از آن دنیای سرسام‌آور نجات داد. از این وضعیت خسته شده بود. در کنار همهء این‌ها سردرد شدید ناشی از کار‌های دیشبش بدجور روی مخش رژه می‌رفت. به سمت حمام راه افتاد تا با دوش آب سرد بتواند کمی از این سردرد لعنتی را کم کند، در فکر این بود که دیشب صدای بچه‌ها را شنیده بوده است که ناگهان صدای عرفان بلند شد که می‌گفت:
- من اومدم اما با ناز اومدم، هوی بزغاله‌ها کجایین؟ منِ خر و بگو رفتم برای اینا کلپچ خریدم بزنیم تو رگ.
بدون توجه به حرف زدن‌های عرفان به راه خود ادامه داد. وسط راه ایستاد انگار که چیزی یادش افتاد، به پایش نگاهی انداخت و کلافه پوفی کشید. آخر با این باندپیچی پایش چه کند؟
پایش را درون مشمایی گذاشت و گره زد و به سمت حمام رفت، زیر دوش اجازه داد که اشک‌های مردانه‌اش از پرتگاه چشمانش سقوط کنند. گرمای اشک‌هایش و قطرات سرد آب تضاد جالبی برای او بود.
- کجا بودی بزغاله؟ دیر اومدی خیلی دیره جای دیگه دل اسیره.
صدای عرفان بود که سعی در خنداندن او داشت و در جواب او، عارف بیشتر سگرمه‌هایش را درون هم کرد و گفت:
- ببند حوصله ندارم.
ناگهان عرفان جدی شد و گفت:
- مگه تو به الهه قول نداده بودی که دیگه از این زهرماری نخوری؟ می‌دونی چند ساله لب نزدی به اینا!؟ چیشده عارف؟ تو حاضر بودی جونت رو بدی ولی زیر قولی که به الهه دادی نزنی؟
سکوت تنها کاری بود که می‌توانست بکند. عرفان خواست باز چیزی بگوید که با حرکت ایلیا سکوت پیشه کرد.
در یک حرکت ناگهانی تصمیمش را علنی کرد.
موسیقی برای خودش می‌خواند و او غرق بومش شده بود، بومی که تصویر آن پسرک را به خوبی نمایش می‌داد.
ببار رو سرم
تاج سرم
چند وقته ازت خیلی بی‌خبرم
حواس تو نیست، کسی جای تو نیست
از کی به جای تو دل ببرم... ‌.؟
ناگهان صدای نوتیف گوشی‌اش او را از دنیای خودش بیرون آورد، نوتیف از اینستاگرامش بود، دستانش یخ بست.
"تو کی هستی؟" پیامی بود که از طرف عارف برای او آمده بود؛ نمی‌دانست چه بگوید، باید چه می‌گفت؟
بعد از کمی تامل و فکر کردن دستانش روی کیبورد گوشی لغزید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,035
مدال‌ها
25
"یه غریبه"
پیغامی که تایپ شد و پاک شد. به سوال عارف را چندین بار خواند و پاسخی برایش تایپ کرد، پاسخی که هر لحظه ویرایش می‌شد ولی ارسال نمی‌شد. قبل‌ از آن که کنترل انگشتان، احساسات و قلب سرکشش را از دست دهد از برنامه خارج شد، موبایل را قفل کرد و در صدای یاسینی غرق شد.
پای راست بی‌قرارش را از تخت آویزان کرد و به عبارت "درحال تایپ" زل زد، دقایقی گذشت؛ اما پاسخی دریافت نکرد و هاویر آفلاین شد. حرصی گوشی را کنارش انداخت، لشکر سیاه و پریشانش را کشید و لعنتی به بخت نامیزان خود فرستاد.
لیوان آب را روی پاتختی گذاشت و گفت:
- بلندشو برات قرص آوردم.
بازویی که در حصار تیشرت آبی رنگ بود را تکان داد و گفت:
- بلندشو، یادم نمیره چه غلطی کردی.
با دقت به حرکات عارف زل زد، حرکاتی که مملو از حرص و عصبانیت بودند.
- چته ایلیا، هان؟ بده من اون قرص رو بخورم، بکپم.
ریلکس لیوان آب را همراه با مسکن به دستش داد و گفت:
- کلفتی و بلندی صدات رو به رخ من نکشا، من از اون دخترایی نیستم که با این کارها دلم تاپ‌تاپ برات بزنه، کوفت کن.
فشار انگشتانش به دور لیوان شیشه‌ای حاوی آب، باعث نقش گرفتنِ لبخند کجی روی لبان ایلیا شد. لیوان را روی سطح نرم تخت کوبید، روی تخت طاق باز خوابید و زمزمه کرد.
- حرف و نصیحت‌ها رو بذار برای بعد، الان حال ندارم‌.
لیوان را آرام به طوری که صدایی ایجاد شود روی پاتختی نهاد و گفت:
- صدا نده عارف، فقط خفه‌شو.
کنترلش را از دست داد و صدایش بلند شد.
- توی اون سرما، سگ لرز با موتور تا بام رفتیم، پارک، کافه، هر کوفتی رو زیر و رو کردیم. بعد الان جواب نمیدی‌.
وقتی سکوت آزاردهنده‌ی عارف شکسته نشد کشیده‌ای حواله‌اش کرد.
- حرف بزن سگ.
هراسان روی تخت سیخ نشست و داد زد.
- چه مرگته خرمگس.
با باز شدن ناگهانی درب هماهنگ رو به عرفان گفتند:
- گمشو بیرون.
دقایقی اتاق را سکوت فرا گرفت که ایلیا آرام گفت:
- بگو ببینم چی باعث شده قولت رو بشکنی.
خودش را روی تخت انداخت که باعث تکان شدید تخت شد، آرام گفت:
- خودش.
لبخند مسخره‌ای به حال مشوش عارف زد و گفت:
- خب؟ نمی‌خوای حرفی بزنی؟
با سکوت عارف شانه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
- با خودته، اگه حرفی نداری برگردیم؛ چون باید کتابخونه بریم.
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,035
مدال‌ها
25
سرش را در دست گرفت و به کلمات که جلوی چشمانش ورجه وورجه می‌کردند زل زد. دو ساعتی از رسیدنش به کتابخانه گذشته بود؛ اما چشمانش برای خواندن یاری‌اش نمی‌کردند.
سرش را روی میز چوبی گذاشت و با صدای گرفته‌ای که یکی از آثار خستگی بود به عرفان گفت:
- پنج دقیقه دیگه بیدارم کن.
عرفان پنج دقیقه بعد، طبق عادت پس گردنی محکمی نثار گردن خوش دست ایلیا کرد و نتیجه‌ای همیشگی که پریدن ایلیا از خواب بود به دست آورد.
دستی به چشمان سرخش کشید، به متن کتاب چشم دوخت و خواندنش را سر گرفت. با صدای درب کتابخانه چشم چرخاند و به مردی که با ظرف غذا وارد کتابخانه بود نگاهی کرد. بعد از لحظه‌ای صدای داد مرد سکوت کتابخانه را شکست.
- نجلا، نجلا کجایی باباجان.
مرد، با تذکری که از جانب خانم بارانی نصیبش شد سکوت کرد و لب گزید. با دیدن رفتارهای مرد خنده‌ای کرد و به چشمان سبز کاوشگرش زل زد، گویا تکه طلایی ناب گم کرده باشد.
با صدای آرام دخترانه‌ای چشم از ظرف نسبتا بزرگی که دست مرد بود گرفت و به دخترک چشم دوخت. نیم‌رخی که از سرخی همچو یاقوتی سرخ بود.
- جانم بابا؟
با شنیدن صدایش، لبخند کم‌رنگی کنج لبانش جاخوش کرد. خودش بود، آهوی فرفری قصه‌هایش... .
اسمش را زیر لب زمزمه‌ کرد:
- نجلا!
چشمان چراغانیش را از عرفان که مشکوک به او خیره بود گرفت و به نجلا زل زد و زیر لب گفت:
- چشم جادوی تو آهوست، دقیقا آهو
که دل شیر و پلنگ و همه صیادان برد
عارف که کنارش نشسته بود، با شنیدن بیتی که خواند به عرفان چشمکی زد و با لبخند ابرویی بالا انداخت. عرفان با دیدن اداهای عارف خنده‌ی بلندی سر داد، با چشم غره‌ی ایلیا خفه شد و سرش را در کتاب تست فرو کرد تا بلکه صدای خنده‌اش کمتر شود.
ایلیا که روی حرکات خجالت‌زده‌ی دخترک‌ زوم بود، با دیدن موهای فرفری قهوه‌ای دخترک بی‌اختیار خواند... .
- دل گم شده در پیچ و خم زلف بلندت
گره وا کن تو از آن موی کمندت
فر خورده و فر خورده چنان درهم و برهم
دل من تار بود پود آن موی کمندت
آن پیچش مویت گره در کار من انداخت
گره وا کن تو ز کارم با موی کمندت
نجلا دست پدرش را گرفت و از محیط کتابخانه فرار کرد. خانم بارانی با دیدن نگاه متحیر ایلیا که روی جای خالی نجلا و پدرش بود، خنده‌ای کرد و سری تکان داد و این تلنگری برای انفجار عارف و عرفان از خنده شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

'elahe

سطح
5
 
[سرپرست علوم‌ و فناوری]
پرسنل مدیریت
سرپرست علوم و فناوری
مدیر تالار کپیست
ناظر ادبیات
گوینده انجمن
کپیست انجمن
Jul
2,760
13,111
مدال‌ها
9
ایلیا ناگهان به خود آمد و تشری به آن دو زد، باز هر سه سخت مشغول خواندن شدن؛ اما! امان از دل ایلیا که هر لحظه منتظر بود تا صدای باز شدن در را بشنود و برای باری دیگر به صورت آهوی مو فرفری‌اش نگاهی بی‌اندازد، بالاخره بعد از کلی صبر آمد! آمد و گذشت از کنار ایلیایِ دل‌باخته‌؛ به راستی که عشق در یک نگاه وجود داشت! از خود پرسید:
- چت شده پسر؟ تو باید این کنکور رو قبول شی! اصلاً این چه موقع دل دادن بود؟
بعد از گفتن الله اکبری زیر لب باز به سراغ کتاب‌های تستی رفت، با بلند شدن صدای اذان هر سه بلند شدند و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردند، بعد از خواندن نماز ظهر و عصرشان باز به سمت میز رفتند. ماه‌ها بود از آن اتفاق می‌گذشت و ایلیا دیگر آن دختر را ندیده بود، شاید هم نمی‌خواست که ببیند، مثل همیشه آن سه درحال حرکت به سمت نمازخانه بودند که ناگهان ایلیا با شک ایستاد و برگشت؛ در صدم ثانیه قلبش او را به بازی گرفت و دستانش یخ زدند، او که اهل این حس‌ها نبود! می‌ترسید، می‌ترسید که... ، با تکان دادن دستش بالاخره به خودش آمد و گفت:
- جانم؟ چیزی گفتید؟
نجلا بود که از شنیدن کلمهء جانم سرخ و سفید شد؛ اگر می‌شد به او می‌گفت که با این رفتار‌های خانومانه‌اش و ناز‌های دخترانه‌اش چگونه از او دل می‌برد!
- ببخشید من سر میزتون کتاب‌های تجربی رو دیده بودم می‌خواستم بدونم فیلم‌های آموزشی رو از چه استادی تماشا می‌کنید؟
ایلیا بعد از مکث کوتاهی، با لبخند به او گفت:
- اگر می‌خوای شماره‌ت رو بده تا لینک و اسم برنامه رو برات بفرستم.
نجلا با تعجب به او نگاه کرد انگار که ایلیا فکرش را بخواند گفت:
- دختر من قصد مزاحمت و دوستی و این‌ها رو ندارم، نگران نباش!
نجلا لبخندی از سر اطمینان زد و به ایلیا شماره را داد و سریع از آن‌جا دور شد.
صدای عارف بلند شد:
- به‌به می‌بینم که اهل این‌کارا شدی!
عرفان هم تائید کرد؛ ایلیا اخمی کرد و گفت:
- زیادی داری حرف می‌زنی! اون چیزی که تو ذهنته نیست.
عارف دیگر چیزی نگفت و عرفان هم آتش بس کرد ولی خود ایلیا می‌دانست که درست همان بود! اگر هر دختر دیگری بود هیچ‌وقت این‌کار را نمی‌کرد، اما او فرق داشت، او آهوی مو فرفریِ قصه‌اش بود!
غلط عجیبی سر داده بود، آخر او را چه به تجربی؟ کتاب‌های عرفان را برای خودش جلوه داده و حالا... .
خنده‌ای از شادی سر داد و خودش را روی صندلی انداخت. بباید راهی برای خودش در دل نجلای مو فرفری می‌ساخت. کتاب‌های تست خودش را جای کتاب‌های عرفان گذاشت و سرش را در کتاب کرد؛ ولی چهره‌ی خجول نجلا جایگزین سوال‌های عجیب و غریب منطق شده بود. دستی به چشمان سیاه و خسته‌اش کشید که موبایل در جیب شلوار پارچه‌ایش به لرزه در آمد. تماسی که از مادرش بود را وصل کرد که صدای ایلماه در گوشش پیچید.
- الو... .
مثل همیشه حروف را می‌کشید و لحن صدایش شنگول می‌زد. از کتابخانه خارج شد، روی نیمکتِ کنار درب نشست و گفت:
- علیک سلام، چخبر؟
صدای کوبیده شدن درب، نقش سوت پایان صدای جیغ و دادها بود و سپس صدای ایلماه بلند شد.
- باز من مراحمت شدم، هاهاها. چه خبرا عشقم. درس‌ها خوبن عشق ایلماه؟
خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- همه چی خوبه آبجی خانم، باز چی می‌خوای که زبونت رو چرب کردی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,035
مدال‌ها
25
صدای قهقهه‌ی بلند ایلماه، لبخند پررنگی را روی لبش حک کرد. دستی به ته‌ریشش کشید که ایلماه گفت:
- خوشم اومد، قربون آدم چیز فهم. داداش... .
باز هم کشیدن حروف را شروع کرد. ایلیا برای بروز ندادن خنده‌اش زبان خود را گاز گرفت و گفت:
- ای کوفت، خوب بگو.
با صدای سرفه‌های پشت سر هم ایلماه ابرو بالا انداخت، چند ثانیه بعد که خس‌خس ایلماه را شنید گفت:
- تو باز سرما خوردی؟
ایلماه سریع گفت:
- نه به ابوالفضل، آب دهنم پرید توی گلوم.
ایلیا شانه‌های قطورش را بالا انداخت و گفت:
- آره ولله، منم بودم قاه‌قاه می‌خندیدم همچین می‌شدم.
دخترک خنده‌ی ریزی کرد و با صدایی که بعد از سرفه‌های آسمان خراشش می‌گرفت، گفت:
- بیخیال داداش، میگم... .
و باز کشیدن حروف را از سر گرفت. ایلیا سری تکان داد و گفتم:
- بگو خواهر من، بگو ببینم چته تا خودت رو خلاص نکردی.
لبخند گشاد ایلماه را از پشت تلفن هم می‌توانست حس کند.
- لواشک میخوام، چیپس... .
قاه‌قاه خنده‌ی ایلیا فضا را پر کرد، وقتی این حرف‌ها را می‌شنید، خودش تا ته قضیه را می‌رفت که ایلماه در تله‌ی بیماری دخترانه‌‌اش به سر می‌برد.
- دیگه چی؟
لیست‌ بلند بالای دخترکِ همیشه‌ گرسنه چیده شد و ایلیا که می‌دانست چیزی نمی‌خرد فقط با لبخند به کفش‌های اسپرت خود زل زده بود.
- ایلو، رفتی؟
به هنگام سر بلند کردنش گفت:
- هستم ایلی، ه... .
با دیدن نجلا که از کتابخانه خارج‌ می‌شد، حرفش نصفه ماند. به مکالمه‌شان با خواهرش خاتمه داد و با قدم‌هایی بلند از درب اصلی خودش را بیرون انداخت و در جمعیت به دنبال آهوی فراریش چشم چرخاند.
بعد از کلی جست‌جو بالاخره دیدش، پا تند کرد سمتش اما با صدا زده شدن اسمش توسط شخص دیگری در چند قدمی‌اش ایستاد؛ پسری بود خوش بر و رو با قدی بلند؛ زیبا بود و این باعث می‌شد که ایلیا سگرمه‌هایش را به جنگ با یک‌دیگر ببرد و بترسد...، ترسید و این ترسش هم به جا بود! زمانی به خود آمد که نجلایش، آهوی مو فر‌فری‌اش به همراه آن پسر در ماشین نشست و از او دور شد. دیر به خودش آمد، درست مثل همیشه! همچو انباری پر از باروت منتظر تلنگری برای ترکیدن بود.
نفسش را رها کرد و برای فرار از افکار احمقانه‌ای که در سرش می‌چرخیدند، به کتاب‌هایش پناه برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

'elahe

سطح
5
 
[سرپرست علوم‌ و فناوری]
پرسنل مدیریت
سرپرست علوم و فناوری
مدیر تالار کپیست
ناظر ادبیات
گوینده انجمن
کپیست انجمن
Jul
2,760
13,111
مدال‌ها
9
انگار که آن تصویر را روی تکرار بگذارند، آن تصویر درحال تکرار بود و مغز خط‌خطی ایلیا را خط‌خطی‌تر می‌کرد؛ او که بود؟ یعنی نجلا را دوست می‌دارد؟ نجلا چه؟ نه!
- چی‌چی و نه؟
حرفی بود که خودش به خودش زد، دیوانه شده بود! سعی کرد تمام تمرکزش را روی آینده‌اش بگذارد؛ آینده‌ای که هم برای او، هم برای خانواده‌اش مهم بود! بعد از ساعات زیادی که مطالب روانشناسی مغزش را به بازی گرفته بود عرفان بود که به داد او رسید.
- پاشو ایلی، خانم بارانی می‌خواد در رو ببنده.
کتاب‌ها را بست و هر سه به سمت خانه‌ راه افتادند؛ عارف و عرفان صحبت می‌کردند اما او چیزی نمی‌فهمید، ذهنش درگیر بود! سعی داشت خودش را با "یک دل‌ دادن سادست دیگر" قانع کند اما این‌جا استدلال‌های منطق و فلسفه هیچ به دردش نمی‌خورد؛ خودش می‌دانست زود است! شدید است! اما چه می‌شد کرد؟ او دل را باخته بود.
آن شب تا خودِ صبح بیدار مانده بود و به عواقب کارش فکر می‌کرد، در آخر هم تصمیم گرفت دیگر کاری به آن دخترک نداشته باشد و سعی کند دل بکند؛ با صدای اذان یاعلی گفت و ایستاد تا نماز صبحش را بخواند،
صدایِ "الله اکبر، الله اکبر" گفتنش نشان از پایان نمازش می‌داد. تازه یادش آمد که برای خواهرش خوراکی نخریده است! نگاهی به ساعت انداخت، عقربه‌ها عدد هفت را نشان می‌دادند، بعد از کمی صبحانه خوردن به راه افتاد و با کوله‌باری از خوراکی به سمت خانه راه افتاد؛ مشما‌های خوراکی را کنار تخت ایلماه گذاشت و بوسه‌ای بر پیشانی‌اش نهاد و بعد به سمت کتابخانه راه افتاد؛ اواسط راه به عارف و عرفان رسید و هر سه هم‌پای هم به سمت خانه‌ی دومشان راه افتادند.
با حس کردن گز‌گز پاهایش ایستاد، به سمت حیاط کتابخانه رفت تا پای خواب رفته‌اش از خواب بیدار شود، در حوالی همین فکر‌های مسخره‌اش بود که توسط شخصی صدا زده شد.
- آقایِ... !
نجلا بود! خودش بود! اما طبق سوگندش رفتار کرد و خیلی سرد گفت:
- ایلیا هستم.
نجلا لبخندِ خجولی زد و گفت:
- آها، بله! ببخشید دیروز یادم رفت که بیام و کتاب‌های تستیِ پایه یازدهم رو ازتون بگیرم.
ایلیا با سردی تمام جوابش را داد:
- بله دیدمتون و خواستم بیام خودم کتاب‌ها رو بهتون بدم، اما مثل این‌که بد موقع مزاحم شدم.
حرفش بوی نیش و کنایه می‌داد و نجلا این را خوب فهمیده بود! پس او را با پسردایی‌اش دیده بود!
نجلا لبخندی زد و گفت:
- اشتباه برداشت کردین، اون پسرداییم بود و فقط چون شب خونشون دعوت داشتیم و کاری برای پدرم پیش اومده بود، اومد دنبالم.
ایلیا تعجب کرد! و این تعجب از چشم‌های درشت و کشیده‌ی نجلا دور نماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,035
مدال‌ها
25
دلیل تعجبش را نمی‌دانست. تعجبی از سوی توضیح نجلا، و یا تعجبی از نبود رابطه‌ای احساسی بین پسر جذاب و آهوی خجول و گریز پا، سرش را تکان داد و بدون آن‌که در لحنش تغییری ایجاد کند گفت:
- امروز کتاب‌های خودم رو نیاوردم؛ ولی چندتا از کتاب‌های خوب کتابخونه رو که جدا کردم توی دسترس هستن.
ابروهای سیاه دخترک به پریدند.
- اوه، بابت لطفتون ممنون آقا ایلیا؛ ولی کتاب‌های کتابخونه رو از بَرَم.
تک ابروی ایلیا به بالا پرید. خوب در نقشش فرو رفته بود.
- مطمئنی؟ گاج، قلم‌چی، خیلی سبز، همه رو خوندی؟
لحظه‌ای بعد تردید در چشمان درشت دختر موج زد.
- ام... الان می‌تونین کتاب رو بیارین.
ایلیا سرش را تکان داد و گفت:
- حتما... .
سمت کتابخانه پا تند کرد. وارد محیط سرد کتابخانه شد و لبخند ناز خانم بارانی را با لبخندی دندان‌نما جواب داد. همان لبخندی که ایلماه با حرص برایش منع کرده بود. به سمت قسمت مردانه رفت و از روی میزی که کتاب‌های عارف و عرفان پخش و پلا بودند کتاب‌های تستشان را برداشت. عرفان لب به اعتراض گشود که گفت:
- جبران می‌کنم داداش.
چشم چرخاند که عارف را مشغول کار کردن با موبایل دید. حین رفتن گفت:
- عارف، حواسم بهت هست.
عارف با خنده گفت:
- منم حواسم بهت هست داداش.
هنگامی که کتاب‌های تستی را در دست جابه‌جا می‌کرد دستی به پیراهن شیری رنگش کشید.
از پله‌های کوتاه و سنگیِ کتابخونه پایین رفت و به تیپ نجلا نگاهی سرسری انداخت. مانتوی گشاد و بلند یاسی رنگ به پوست سفیدش بیشتر از حد تصور می‌آمد. نجلا با شنیدن صدای پای ایلیا که روی زمین کشیده می‌شد، نگاه از کفش‌های سفید خود گرفت و به کتاب‌های قطوری که در دستان مردانه‌ی ایلیا بودند، زل زد. چشم‌های درشتش از تعجب درشت‌تر شدند و این رویداد باعث لرزیدن دل ایلیا شد.
 
آخرین ویرایش:

'elahe

سطح
5
 
[سرپرست علوم‌ و فناوری]
پرسنل مدیریت
سرپرست علوم و فناوری
مدیر تالار کپیست
ناظر ادبیات
گوینده انجمن
کپیست انجمن
Jul
2,760
13,111
مدال‌ها
9
- وای یاخدا، بمولا این‌ها خیلی زیادن!
ناگهان دست بر دهان کوبید، درست همان‌گونه حرف زده بود که وقتی می‌خواهد سر به سر مادرش بگذارد حرف می‌زد، همان‌گونه که با دوستانش وقتی دور هم جمع می‌شوند می‌گویند و می‌خندند؛ نمی‌دانست چرا این‌گونه شد که ایلیا را همانند مادر و دوستانش نزدیک دید و با او این‌گونه حرف زد، از خودش چنین توقعی نداشت زیرا که در تک‌تک رفتار و اخلاقیاتش دقت کافی را داشت که چنین گاف به این بزرگی را ندهد! خجالت کشید، بدون این‌که حتی نیم‌نگاهی دیگر به ایلیا بی‌اندازد کتاب‌ها را از او گرفت و به سمت کتابخانه پا تند کرد؛ ایلیا که مطمئن شده بود او نیست قهقه‌ای از ته دل سر داد، باز تصویر دخترک مو فرفری‌اش جلوی چشمانش نقش بست، زمانی که از خجالت سر به زیر برده بود نمی‌دانست که گونه‌هایش قرمز شده‌اند؟ حتی تشکر هم نکرد! با همان لبخند ته‌مانده از آثار قهقه‌اش به سمت کتابخانه رفت؛ عارف هنوز مشغول کار با موبایلش بود، آرام به سمتشان رفت و رو به عرفان ابرویی بالا انداخت به معنی " عارف چکار می‌کنه؟" عرفان هم شانه‌ای به معنی نمی‌دانم بالا انداخت. رفت و بر شانه‌اش زد و گفت:
- خودت هم می‌دونی که ما می‌دونیم داری یه چیزی رو از ما مخفی می‌کنی، اما این هم می‌دونی که اصرار نمی‌کنیم پس هر چی شد می‌تونی رو ما حساب کنی نه ما رو هم مثل بقیه بدونی!
عارف شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت:
- شرمندتونم داداش، ولی بهتون قول می‌دم هر چی زودتر بهتون بگم جریان چیه.
ایلیا هم به لبخندی اکتفا کرد. کفش‌هایش را درون جاکفشی گذاشت و گفت:
- سلام.
اولین کسی که به طرفش آمد و از گردنش آویزان شد خواهرش بود، بوسه‌ای بر گونه‌ی ایلیا کاشت که صدای ایلیا را درآورد.
- آخه بزمجه من چند بار بهت بگم از بغل و بوس بدم میاد؟
ایلماه نگاه خبیثی به داداشش انداخت و گفت:
- خب چکار کنم؟ باید یه طوری ازت تشکر کنم دیگه؟ اه‌اه اصلاً زنت چی قراره بکشه از دست تو؟!
ایلیا با فکر به نجلا لبخندی بر لبش نشست و گفت:
- اون رو که خودم با عشق بغلش می‌کنم و بوسش می‌کنم.
ایلماه جا خورد، مادر هم که از آشپزخانه نظاره‌گر آن دو بود دست کمی از ایلماه نداشت‌! پسرک مغرور و بی‌اعصابش شیطون شده بود! قبل از این‌که چیزی بگوید این صدای ایلماه بود که بلند شد که با اخم و دست‌های به کمر به ایلیا گفت:
- به‌به خان داداش! می‌بینم شیطونی می‌کنی، نکنه خبریه؟!
ایلیا برای بار دوم قهقه‌ای زد که کم مانده بود، مادرش و خواهرش از تعجب سکته کنند! با لبخند لپ ایلماه را کشید و گفت:
- اوه اوه! چه توپ پری هم داره این خواهرشوهر! فعلاً که نه اما به زودی چرا که نه؟!
و بعد پشت‌بندش چشمکی زد که حرفش را تکمیل کرد، دیگر مادر وخواهرش از فرط تعجب دهانشان باز مانده بود، آخر ایلیای اخموی و عبوس را چه به این شوخی‌ها؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین