'elahe
سطح
5
[سرپرست علوم و فناوری]
پرسنل مدیریت
سرپرست علوم و فناوری
مدیر تالار کپیست
ناظر ادبیات
گوینده انجمن
کپیست انجمن
- Jul
- 2,760
- 13,111
- مدالها
- 9
اینها تنها صداهایی بودند که آخرین بار شنید، بعد به دنیای مرگ سپرده شد، مرگی از جنس کابوس، عذاب وجدان، عشق، فکر و خیال؛ نه چیزی را میشنید و نه میدید، حتی در خواب هم تنها فکر و ذهنش شده بود الهه و آن هاویر نامی که برایش بسیار مجهول بود، بسیار... .
قصد داشت با این کارهایش چه چیزی را به او بفهماند؟
کمکم چشمانش را گشود و خود را از آن دنیای سرسامآور نجات داد. از این وضعیت خسته شده بود. در کنار همهء اینها سردرد شدید ناشی از کارهای دیشبش بدجور روی مخش رژه میرفت. به سمت حمام راه افتاد تا با دوش آب سرد بتواند کمی از این سردرد لعنتی را کم کند، در فکر این بود که دیشب صدای بچهها را شنیده بوده است که ناگهان صدای عرفان بلند شد که میگفت:
- من اومدم اما با ناز اومدم، هوی بزغالهها کجایین؟ منِ خر و بگو رفتم برای اینا کلپچ خریدم بزنیم تو رگ.
بدون توجه به حرف زدنهای عرفان به راه خود ادامه داد. وسط راه ایستاد انگار که چیزی یادش افتاد، به پایش نگاهی انداخت و کلافه پوفی کشید. آخر با این باندپیچی پایش چه کند؟
پایش را درون مشمایی گذاشت و گره زد و به سمت حمام رفت، زیر دوش اجازه داد که اشکهای مردانهاش از پرتگاه چشمانش سقوط کنند. گرمای اشکهایش و قطرات سرد آب تضاد جالبی برای او بود.
- کجا بودی بزغاله؟ دیر اومدی خیلی دیره جای دیگه دل اسیره.
صدای عرفان بود که سعی در خنداندن او داشت و در جواب او، عارف بیشتر سگرمههایش را درون هم کرد و گفت:
- ببند حوصله ندارم.
ناگهان عرفان جدی شد و گفت:
- مگه تو به الهه قول نداده بودی که دیگه از این زهرماری نخوری؟ میدونی چند ساله لب نزدی به اینا!؟ چیشده عارف؟ تو حاضر بودی جونت رو بدی ولی زیر قولی که به الهه دادی نزنی؟
سکوت تنها کاری بود که میتوانست بکند. عرفان خواست باز چیزی بگوید که با حرکت ایلیا سکوت پیشه کرد.
در یک حرکت ناگهانی تصمیمش را علنی کرد.
موسیقی برای خودش میخواند و او غرق بومش شده بود، بومی که تصویر آن پسرک را به خوبی نمایش میداد.
ببار رو سرم
تاج سرم
چند وقته ازت خیلی بیخبرم
حواس تو نیست، کسی جای تو نیست
از کی به جای تو دل ببرم... .؟
ناگهان صدای نوتیف گوشیاش او را از دنیای خودش بیرون آورد، نوتیف از اینستاگرامش بود، دستانش یخ بست.
"تو کی هستی؟" پیامی بود که از طرف عارف برای او آمده بود؛ نمیدانست چه بگوید، باید چه میگفت؟
بعد از کمی تامل و فکر کردن دستانش روی کیبورد گوشی لغزید.
قصد داشت با این کارهایش چه چیزی را به او بفهماند؟
کمکم چشمانش را گشود و خود را از آن دنیای سرسامآور نجات داد. از این وضعیت خسته شده بود. در کنار همهء اینها سردرد شدید ناشی از کارهای دیشبش بدجور روی مخش رژه میرفت. به سمت حمام راه افتاد تا با دوش آب سرد بتواند کمی از این سردرد لعنتی را کم کند، در فکر این بود که دیشب صدای بچهها را شنیده بوده است که ناگهان صدای عرفان بلند شد که میگفت:
- من اومدم اما با ناز اومدم، هوی بزغالهها کجایین؟ منِ خر و بگو رفتم برای اینا کلپچ خریدم بزنیم تو رگ.
بدون توجه به حرف زدنهای عرفان به راه خود ادامه داد. وسط راه ایستاد انگار که چیزی یادش افتاد، به پایش نگاهی انداخت و کلافه پوفی کشید. آخر با این باندپیچی پایش چه کند؟
پایش را درون مشمایی گذاشت و گره زد و به سمت حمام رفت، زیر دوش اجازه داد که اشکهای مردانهاش از پرتگاه چشمانش سقوط کنند. گرمای اشکهایش و قطرات سرد آب تضاد جالبی برای او بود.
- کجا بودی بزغاله؟ دیر اومدی خیلی دیره جای دیگه دل اسیره.
صدای عرفان بود که سعی در خنداندن او داشت و در جواب او، عارف بیشتر سگرمههایش را درون هم کرد و گفت:
- ببند حوصله ندارم.
ناگهان عرفان جدی شد و گفت:
- مگه تو به الهه قول نداده بودی که دیگه از این زهرماری نخوری؟ میدونی چند ساله لب نزدی به اینا!؟ چیشده عارف؟ تو حاضر بودی جونت رو بدی ولی زیر قولی که به الهه دادی نزنی؟
سکوت تنها کاری بود که میتوانست بکند. عرفان خواست باز چیزی بگوید که با حرکت ایلیا سکوت پیشه کرد.
در یک حرکت ناگهانی تصمیمش را علنی کرد.
موسیقی برای خودش میخواند و او غرق بومش شده بود، بومی که تصویر آن پسرک را به خوبی نمایش میداد.
ببار رو سرم
تاج سرم
چند وقته ازت خیلی بیخبرم
حواس تو نیست، کسی جای تو نیست
از کی به جای تو دل ببرم... .؟
ناگهان صدای نوتیف گوشیاش او را از دنیای خودش بیرون آورد، نوتیف از اینستاگرامش بود، دستانش یخ بست.
"تو کی هستی؟" پیامی بود که از طرف عارف برای او آمده بود؛ نمیدانست چه بگوید، باید چه میگفت؟
بعد از کمی تامل و فکر کردن دستانش روی کیبورد گوشی لغزید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: