*مقدمه*
شما من را نمیشناسید ولی خب من هم شما را نمیشناسم
و همین میتواند تفاهمی بین ما باشد!
دلم میخواهد بگویم کیستم اما میترسم کلیشهای شود!
اما (بیخیال رتبه و نقد) مهم این است که من حوصله ندارم لابهلای داستان اسم و مشخصاتم را بگنجانم.
خلاصه بخواهم بگویم من یک دخترم مانند همه، اما زندگیم کمی فرق دارد.
راستش زندگی همهی ما با آنچه میخواستیم باشد فرق دارد.
زندگی خودش آپشنهایش را ناخواسته به ما تحمیل میکند!
و خیلی اوقات ما دیگر راه فراری نداریم.
باید بسوزیم و بسازیم و هرروز سر زنگ ریاضی به سختی از مغزهایمان کار بکشیم!
هرچه در این داستان میخوانید عقاید من است!
که شاید به نظر احمقانه بیاید، اما میدانم بسیاری را درک خواهید کرد و شماهم نظر من را دارید.
با احترام و کمی ریا «سارا»
***
بخش اول: «آنچه اسحاق به ما آموخت»
امروز پنجشنبه است و برخلاف بسیاری از امتحاناتی که در عمر دادم. مدیران و صاحب نظران مدرسه عزیز تصمیم به نابودی خوابهای همیشه طولانی روزهای پنجشنبه ما دانشآموزان گرفته و امتحان فیزیک که همینگونه خواب برای کسی نمیگذارد را در این روز گذاشتند!
که مثلاً ماه امتحانات یک روز زودتر تمام شود (میخواهم صدسال سیاه نشود).
اما حالا ما (من و دوستانم) با مقنعههای چروک، ذهنهای جا مانده در خواب و خمیازههای مکرر اینجا هستیم و قیافه معلم فیزیک را که به خوبی از پنجره دفتر معلوم است نظاره میکنیم.
خودم کاری به کارش ندارم، اما میدانم ستاره (یکی از رفقایم) میخواهد تمام محتویاتی که برای صبحانه روی میز دفتر چیده شده را روی سر او ریخته و بعد در حلقش فرو کند!
دوست من تا این اندازه خشن است، البته ناگفته نماند که لجبازیهای معلم هم در این ماجرا دخیل است.
یادم است چند ماه پیش زمانی که کلاسهایمان به صورت آنلاین یا به قولی برخط دایر بود همین خانم معلم به دلیل آنکه ستاره نسبت به ویدیوی او که صدای کمی داشت یا بهتر است بگویم اصلاً صدایی نداشت از جانب همه کلاس اعتراضی کوچک کرده بود، نه تنها دو نمره از مستمر پایان ترمش کم کرد بلکه از آن به بعد نمرههای ستاره که میتوانستم به قطعیت بگویم همیشه از من بالاتر بودند با اختلاف عقب افتادند!
و خب افسوس که ما انسانهای شجاع میترسیدیم حرفی دیگر بزنیم مبادا نمره کم کند و ما مانند خران در گل امسال بمانیم!
خانم محمدی ناظم همیشه اخم به اَبرو که همیشه ما او را محمدی خالی صدا میکنیم بالا پلههای مدرسه با آن صدایش که کمی از بلندگو نداشت و به قول قدیمیها بلندگو قورت داده بود فریاد زد:
- زود، تند سریع برید تو، کسی سرشمارش نشینه من میدونم و... .
ماهم با همان خستگی که جز آپشنهای جدایی ناپذیر امتحانات بود از پلهها بالا رفتیم و بعد به خانمی که دم در تصمیم به بررسی ما داشت که نکند گوشی به همراه داشته باشیم لبخندی تصنعی زدیم که متأسفانه مهر و محبت ما را نمیرساند زیرا از زیر ماسک میبود!