جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ماجراهای یک دختر] اثر «پردیس کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط PardisHP با نام [ماجراهای یک دختر] اثر «پردیس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 989 بازدید, 14 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماجراهای یک دختر] اثر «پردیس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
به نام پروردگار لبخند
عنوان رمان: ماجراهای یک دختر
نویسنده: PardisHP
ژانر: طنز، اجتماعی، ماجراجویی
عضو گپ نظارت: (S.O.W (8

خلاصه:​
زندگی برای همه یک شکل نیست مخصوصاً برای یک دختر دبیرستانی که ماجراهای عجیب و غریب ( که مسببش خود او نیست!) زندگیش را به یک کمدی مضحک تبدیل می‌کند، اما آیا او می‌تواند با حماقت‌ها رفاقت‌ها و دلسوزی‌ها و جمع دیگری از مشکلات دست و پنجه نرم کند؟! و یا این‌که با دست و پنجه سنگی باید به سوی حق بشتابد؟! هیچ‌ک.س نمی‌داند! (حتی خود وی نیز به عنوان نویسنده! اطلاعی از پایان رمان ندارم)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
سخن نویسنده:
سلام!
همیشه در بیشتر نوشته‌هام از ژانر طنز استفاده کردم و خوندن یه کتاب تمام طنز باعث شد تصمیم بگیرم رمانی بنویسم که بیش از هشتاد درصدش از ژانر طنز تشکیل شده!
و حالا بعد از گذشت سه سال از شروع جدی نویسندگی قرار رمان «ماجراهای یک دختر» رو شروع کنم.
لازمه بگم که ممکن بخشی از رمان براساس تجربه‌های خودم با کمی اغراق باشه و یا چیزهایی که شنیدم.
امیدوارم با خوندن رمان لبخند به لبتون بیاد و از همین الان برای سارا (شخصیت اصلی رمان) از درگاه الهی طلب آمرزش دارم!


PardisHP به اختصار (پ ه پ )

***
لیست بخش‌های رمان:
مقدمه
بخش اول: آنچه اسحاق به ما آموخت
بخش دوم: سوپ شام نیست!
بخش سوم: نام‌هایی برای آیندگان
بخش چهارم: نائنگی می‌قولی‌های بی‌مورد
بخش پنجم: ریاضی ایکس دیگر رفته است!
... بخش بیستم.

هشدار: اشتراک را فراموش نکنید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
*مقدمه*​
شما من را نمی‌شناسید ولی خب من هم شما را نمی‌شناسم
و همین می‌تواند تفاهمی بین ما باشد!
دلم می‌خواهد بگویم کیستم اما می‌ترسم کلیشه‌ای شود!
اما (بی‌خیال رتبه و نقد) مهم این است که من حوصله ندارم لابه‌لای داستان اسم و مشخصاتم را بگنجانم.
خلاصه بخواهم بگویم من یک دخترم مانند همه، اما زندگیم کمی فرق دارد.
راستش زندگی همه‌ی ما با آنچه می‌خواستیم باشد فرق دارد.
زندگی خودش آپشن‌هایش را ناخواسته به ما تحمیل می‌کند!
و خیلی اوقات ما دیگر راه فراری نداریم.
باید بسوزیم و بسازیم و هرروز سر زنگ ریاضی به سختی از مغز‌هایمان کار بکشیم!
هرچه در این داستان می‌خوانید عقاید من است!
که شاید به نظر احمقانه بیاید، اما می‌دانم بسیاری را درک خواهید کرد و شماهم نظر من را دارید.

با احترام و کمی ریا «سارا»
***​
بخش اول: «آنچه اسحاق به ما آموخت»

امروز پنجشنبه است و برخلاف بسیاری از امتحاناتی که در عمر دادم. مدیران و صاحب نظران مدرسه عزیز تصمیم به نابودی خواب‌های همیشه طولانی روزهای پنجشنبه ما دانش‌آموزان گرفته و امتحان فیزیک که همین‌گونه خواب برای کسی نمی‌گذارد را در این روز گذاشتند!
که مثلاً ماه امتحانات یک روز زودتر تمام شود (می‌خواهم صدسال سیاه نشود).
اما حالا ما (من و دوستانم) با مقنعه‌های چروک، ذهن‌های جا مانده در خواب و خمیازه‌های مکرر این‌جا هستیم و قیافه معلم فیزیک را که به خوبی از پنجره دفتر معلوم است نظاره می‌کنیم.
خودم کاری به کارش ندارم، اما می‌دانم ستاره (یکی از رفقایم) می‌خواهد تمام محتویاتی که برای صبحانه روی میز دفتر چیده شده را روی سر او ریخته و بعد در حلقش فرو کند!
دوست من تا این اندازه خشن است، البته ناگفته نماند که لجبازی‌های معلم هم در این ماجرا دخیل است.
یادم است چند ماه پیش زمانی که کلاس‌هایمان به صورت آنلاین یا به قولی برخط دایر بود همین خانم معلم به دلیل آن‌که ستاره نسبت به ویدیوی او که صدای کمی داشت یا بهتر است بگویم اصلاً صدایی نداشت از جانب همه کلاس اعتراضی کوچک کرده بود، نه تنها دو نمره از مستمر پایان ترمش کم کرد بلکه از آن به بعد نمره‌های ستاره که می‌توانستم به قطعیت بگویم همیشه از من بالاتر بودند با اختلاف عقب افتادند!
و خب افسوس که ما انسان‌های شجاع می‌ترسیدیم حرفی دیگر بزنیم مبادا نمره‌ کم کند و ما مانند خران در گل امسال بمانیم!
خانم محمدی ناظم همیشه اخم به اَبرو که همیشه ما او را محمدی خالی صدا می‌کنیم بالا پله‌های مدرسه با آن صدایش که کمی از بلندگو نداشت و به قول قدیمی‌ها بلندگو قورت داده بود فریاد زد:
- زود، تند سریع برید تو، کسی سرشمارش نشینه من می‌دونم و... .
ماهم با همان خستگی که جز آپشن‌های جدایی ناپذیر امتحانات بود از پله‌ها بالا رفتیم و بعد به خانمی که دم در تصمیم به بررسی ما داشت که نکند گوشی به همراه داشته باشیم لبخندی تصنعی زدیم که متأسفانه مهر و محبت ما را نمی‌رساند زیرا از زیر ماسک می‌بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
کمی بعد هرکدام که کوله داشتیم کوله‌هایمان را در اتاق کوچک کنار راهرو یا گوشه کنار پرتاب و تلفن‌های همراه را آرام روی میزی که مخصوص آن بود گذاشتیم.
بعد هرکدام وارد کلاس‌ها شدیم، من در کلاس شماره ده می‌نشستم و بدبختانه از این شانس زیبایم معلم همیشه در آخر به کلاسمان می‌آمد تا توضیح دهد آن خرچنگ و قورباغه‌ها که نوشته چه مفهومی دارند.
شماره صندلیم هم سیزده بود که همین دیروز دشمن دیرینه‌ام تارا که در صندلی شماره ۳۴ بود آن همه فاصله را کوبید و آمد پیشم تا بگوید:
- می‌دونی سیزده عدد نحسیه؟!
و باز بدبختانه که من آن صبح دیر بیدار شده و با سرعت عجیبی سر جلسه رسیده بودم از همین رو قلبم داشت می‌آمد در حلقم و جواب آن تارای مزاحم را ندادم.
یک اتفاق بد دیگر که برایم افتاده این است که به طور عجیبی ردیف‌ها دوازده نفره است!
و من درست جلوی ردیف دوم و دقیقاً وسط سالن و در شعاع دید کاملاً کامل هرسه مراقب عزیز قرار گرفتم!
که هرچند اهل تقلب نیستم اما اگر می‌خواستم تقلب کنم قطعاً می‌توانستم خود را مایکل اسکافیلد* دوم بنامم.
صدای کفش‌های بلند پاشنه‌ی مراقب سوم که نمی‌شناسمش در سالن می‌پیچد و او با کوهی برگه به طرف دو مراقب دیگر می‌رود.
حالا غول فیزیک از رگ گردن به همه‌‌مان نزدیک‌تر است و استرس موفق شده بدنم و هم‌چنین مغزم را که در حالت عادی هم زمان امتحان که می‌رسد می‌خوابد، به طور کامل از کار بی‌اندازد و این شاید در ظاهر ترسناک نباشد اما در باطن از آنابل هم ترسناک‌تر است!
یکی از مراقب‌ها که به دلیل استرس و ماسک سه بعدی روی صورتش نمی‌دانم کدام است دو برگه که به هم منگنه شدند را روی میز می‌گذارد و می‌رود تا این کار را تا الی آخر انجام دهد.
خودکار آبی که تمام امتحانات را با آن دادم از جیب مانتو بیرون می‌کشم، برعکس هرساله درش سالم است و این نتیجه تغییر رفتار بنده و نشکستنش نیست!
بلکه آن‌قدر درس نخوانده و دست به آن نزدم که جان سالم به در برده.
در خودکار را باز می‌کنم و می‌گذارم تهش و بعد بالای برگه را نگاه می‌کنم. رضایی بخاطر رضای خدا هم که شده حتی یک نام و نام خانوادگی دو نقطه بالای برگه ننوشته!


مایکل اسکافیلد: شخصیت اصلی سریال فرار از زندان
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
امیدوارم حالتون همیشه خوب باشه، لطفاً برای اطلاع داشتن از گذاشته شدن پارت‌های جدید اشتراک بزنید :)

بیچاره مثل این‌که در این یک سال از بس ویدیو گرفته یادش رفته!
حداقل به نام خدا می‌نوشتی رضایی شاید خدا نفرین‌های صف کشیده بچه‌ها در پشتت را فراموش می‌کرد!
چند ثانیه‌ای در دل نه و بلکه زیر لب در زیر ماسک رضایی را مورد خطاب قرار می‌دهم و بعد بلآخره چشمم به جمال اولین سوال روشن می‌شود. یک ربع می‌گذرد، دو ربع می‌گذرد، سه ربع می‌گذرد و چهار ربع نیز می‌گذرد.
اما من تنها یک صفحه از آن دو صفحه را نوشته‌ای و بیشتر گیرم پای آن سوالاتی است که اسحاق در آن‌ها نقش به‌سزایی داشته‌!
باور دارم اگر اسحاق نیوتون جاذبه را کشف نمی‌کرد حالا فیزیک همانند ورزش بود و بچه‌ها همه از بر.
اما متأسفانه، آن درخت از پاییز گذشت از برف و کولاک زمستان گذشت در بهار شکوفه داد و بعد شکوفه‌ها میوه شدند. درخت این همه سختی را تحمل کرد که آخر زارت تحمل سنگینی یک سیب از آن‌ همه را نداشته باشد و پدر میلیون‌ها میلیون دانش‌آموز و دانشجوی پدر آمرزیده را درآورد؟!
واقعاً کاش ادیسون فاز این درخت را کشف می‌کرد که به جرأت می‌توانم بگویم درخت نادریست.
ناگهان دستی را به گوشم حس می‌کنم، نمی‌دانم چه شده، شاید فکر کردند دارم تقلب می‌کنم حالا سوتفاهم می‌شود و حتماً برایم یک صفر کله گنده می‌گذارند بدبخت شدم!
برمی‌گردم و محمدی را می‌بینم که رد می‌شود و ردیف به ردیف گوش بچه‌ها را می‌گیرد و بعد ول می‌کند!
بچه‌ها همدیگر را نگاه می‌کنند و نمی‌دانم برای چه خندشان می‌گیرد. چندثانیه که می‌گذرد مغزم دوباره به کار می‌افتد و می‌فهمم دلیل این کار آن است که مبادا زرنگی کرده باشیم و هدفون در گوشمان باشد و آن طرف خط فردی باشد که به ما برساند و... .
با این‌که متوجه می‌شوم مشکلی نبوده و باید وقت باقی مانده را صرف امتحان کنم، اما نمی‌توانم!
ضربان قلبم از ترس آن گوش گیری یک هویی بالا رفته و حتی نفس کشیدن هم کم‌کم سخت می‌شود.
دلم می‌خواهد بلند شوم و چنان بکوبم در فرق ناظم که بفهمد سر جلسه‌ای به این مهمی نباید از این کارها بکند، اما می‌دانم این کار نه تنها مساوی با صفر نیست بلکه اخراجی نیز اشانتیون دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
گفته بودم این پارت و پارت قبلی و مقداری از پارت‌هایی که گذشت خاطرات خودم با مقداری اغراق بود ⁦ಠ◡ಠ⁩
امیدوارم حالتون خوب باشه (
:

پس بی‌خیال می‌شوم و دوباره سر در برگه فرو می‌برم تا شاید اسحاق این‌بار برای کم شدن باز گناهانش هم که شده جواب‌ها را به من وحی کند.
اما این‌جا مدرسه من است و از آن‌جا که نباید یک روز خوش ببینم یکهو صدای سوتی بلند می‌آید!
زیر لب می‌گویم:
- یکی پاشه این خانم ورزش رو بگیره انگار... .
و اما بر که می‌گردم با صحنه‌ای غریب مواجه می‌شوم خانم مدیر که براثر سال‌ها نشستن در پشت میز و تلاش‌های بی‌وقفه هیکلی بسیار درشت دارد سوتی در گردن انداخته و مدام در آن می‌دمد.
بچه‌ها که عده‌ای شأن این‌جا را با خانه خاله اشتباه گرفته و صدایشان کم‌کم داشت بلند می‌شد خاموش شدند.
کمی بعد مردی با کت و شلوار قهوه‌ای که صورتش را از این فاصله نمی‌دیدم وارد شد و هرفردی که دوران مدرسه را طی کرده باشد می‌داند این افراد از کجا می‌آیند، جایی که هیچکس از ما ندیده اما هرچه می‌شود مدیران و معاونین تقصیر آن می‌اندازند و آن‌جا جایی نیست جزء اداره که بارهای بسیار بخش نامه‌هایش دانش آموزان را در خاک سیاه می‌نشاند و می‌گذارد تا در زیر آفتاب حسابی بسوزد.
مرد نوبتی از ردیف‌ها عبور می‌کند، ناظم هنوز مشغول گوش کشیدن یا چک کردن است، مدیر سوت‌های آرام می‌زند و سه مراقب جوری نگاهم می‌کنند اگر مرد بودند به احتمال زیاد باید به سرعت جهیزیه‌ام را جمع می‌کردم!
افکار منفی و فکری عجیب به ذهنم هجوم می‌آورند، نکند روی من شرط بستند که این دختر آخرین نفر در سالن می‌ماند و قطعاً شهریور هم او را می‌بینیم؟
نمی‌دانم و این نمی‌دانم به‌طور حتم از جواب نمی‌دانمم در جواب سوال های فیزیک بدتر نیست.
صدایی می‌شنوم و در این شلم شوربا فقط رضایی کم است که او هم می‌آید!
با آن صدای عجیبش می‌خواهد مفهوم سوالی را که خرچنگ و قورباغه‌هایش نزدیک است بیرون بپرند توضیح دهد و از شانس من درست در دورترین نقطه ممکن به من می‌ایستد. صدایش تنها یک درصد قابل فهم است که با کمک پچ‌پچ‌های همیشگی بچه‌ها و مرد اداره‌ای که از خانم مدیر سوال دارد به طور کامل قطع می‌شود و من یک سوال دو نمره‌ای دیگر را از دست داده و به تجدید نزدیک‌تر می‌شوم.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
سلامی به زیبایی تعطیلات تابستان :)
تاحالا روزی یه پارت گذاشته می‌شد ممکن از این به بعد یه روز درمیون بشه =(
امیدوارم خوشتون بیاد بخش سوپ شام نیست هم به زودی شروع میشه =)


در این همهمه مهلا که یکی از دوستان تاراست را می‌بینم که کاغذ کوچکی در دست دارد که با سابقه درخشانش در این زمینه حدس می‌زنم تقلب باشد.
دوروبر را نگاه می‌کند و بعد به یک نقطه خیره می‌شود زاویه نگاهش را که می‌گیرم می‌رسم به تارا که انگار او هم مانند من درکی از معنای خرچنگ‌ها ندارد.
مهلا بعد از بررسی اطراف هدف‌گیری می‌کند تا آن برگه کوچک از دو ردیف بگذرد و به تارا برسد.
مغزم که تا کنون در خواب ناز به سرمی‌برده در حرکتی ناگهانی و بعد از پرتاب تکه کاغذ توسط مهلا به دستم دستور می‌دهد برگه را بگیرد!
اما تکه کاغذ ارتفاع بیشتری دارد، پس مغزم چند دستور دیگر هم به بقیه اعضا می‌دهم و بعد من کامل بلند شده و موفق می‌شوم کاغذ را بگیرم.
همه افراد سالن به طرفم برمی‌گردند که دلیلش بلند شدن ناگهانی من، حرکت صندلی و صدای گوش خراشش است.
حالا من ایستاده با است دست مشت شده در هوا مانند مجسمه‌ای در معرض دید افراد علاقه‌مندان هنر قرار گرفته‌ام و اگر این سکوت را نشکنم و ماجرا را سرهم‌بندی نکنم به احتمال بالا مهلا دهنش را وا می‌کند و در نتیجه اعصبانیت‌اش از موفق آمیز نبودن عملیات تقلب رسانی فرش قرمزی در مسیر شهریور ماه برایم پهن می‌کند!
خوشبختانه کاغذ آنقدر کوچک است و مشتم آنقدر بزرگ که کسی نمی‌تواند متوجه شود، مغزم به کار می‌افتد! انگشت اشاره‌ام را باز می‌کنم و با لحنی پر غم و بغضی ساختگی دهان باز می‌کنم:
- خانوم رضایی، میشه لطفاً یه لحظه بیاین؟!
رضایی برعکس همیشه این‌بار رحم می‌کند و به طرفم می‌آید، باقی افراد سالن پس از چندثانیه انگار نه انگار که اتفاقی افتاده مانند قبل به کارشان ادامه می‌دهند و من می‌مانم و رضایی که منتظر است سوالم را بپرسم و من که هیچ سوالی جز جواب مستقیم سوال‌ها ندارم مجبور سوالاتی مسخره از جمله:
- خانوم اشکال ندارد ضرب شونزده در ده رو تو چک‌نویس بنویسم؟ اشکال نداره جواب سوال رو زدم نادرست بعد رو نادرست خط کشیدم زدم درست؟ یا حتماً باید می‌نوشتم نادرست؟
و انبوهی دیگر از سوال‌هایی که تنها برای گذر وقت بود را می‌پرسم که ناگهان رضایی چشمش به همان سوال دو نمره‌ای که به دلیل نشنیدن صدایش ننوشته بودم افتاد.
- عه این رو چرا ننوشتی؟ مگه صدبار سر کلاس نگفتم؟
در جوابش گفتم که خط کمی ناخواناست و درست منظور سوال را متوجه نمی‌شوم، در عین ناباوری‌ام رضایی سوال را به‌طور کامل توضیح داد و بعد دور شد!
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
برعکس همیشه خدا خیرت بده در دلم گفتم و مسیر دور شدنش را نگاه کردم که چشمم افتاد به مهلا که دستش را بالا برده بود و با محمدی کار داشت!
به سمتم برگشت، ماسکش را پایین کشیده و لبخندی دندان نما زد و به من فهماند که همین حالا ناظم را به سراغم می‌فرستد. ترس در تمام وجودم پر شد نیم نگاهی به برگه انداختم که پر از نوشته‌های ریز با خودکار آبی بود. مهلا داشت با ناظم صحبت می‌کرد وقتی نداشتم ماسکم را پایین کشیدم و کاغذ گلوله شده را گوشه دهانم گذاشتم!
محمدی بعد از بحثی کوتاه با مهلا به طرفم آمد و اشاره به دست‌هایم کرد. با این‌که می‌دانستم مشت‌هایم خالیست چنان از اخم محمدی ترسیده بودم که با ترس و لرز آن‌ها را باز کردم!
محمدی نگاهی دو مرتبه نگاهی به صورتم و دست‌هایم کرد و بعد دور شد. نفسی عمیق کشیدم که نزدیک بود کاغذ به حلقم برود، چند سرفه کردم و کاغذ را با دندان گرفتم مبادا دوباره فرار را بر قرار ترجیح دهد. صدای یکی از مراقب‌ها در سالن پیچید:
- فقط ده دقیقه دیگه وقت دارین!
چشم‌هایم گرد شد، چند سوال را ننوشته بودم و اگر نمر‌ه‌ام کم می‌شد باید منتظر عواقبش می‌ماندم. ماسک را پایین دادم و آرام کاغذ را از دهانم در آوردم. بدون تقلب محال بود موفق بشوم. کاغذ را باز کردم و با صحنه‌ای تأسف‌بار مواجه شدم، تمام متن‌های برگه با کمک آب دهانم باهم ترکیب شده بود و برگه‌ای که قرار بود حلال مشکلات باشد خود حل شده بود.
به بدبختی و سختی ده دقیقه هم به سرعت جت تمام شد و مراقب بی‌رحم با آن چشم‌هایش که خط چشمشان خیابانی بی‌پایان بود برگه‌ را از زیر دستم کشید و من به جای آن‌که از ننوشتن سوالات ناراحت باشم خدا را شکر کردم که نوشتن اسمم را فراموش نکرده بودم!
در خودکار را دوباره به حالت اول برگردانده در جیب گذاشتم و راهی طبقه اول شدم. بعد از رسیدن به طبقه اول بازهم لبخندی به خانومی که دم در بودم زدم که خوشبختانه این‌بار حواسم بود ماسکم را قبلش پایین بیاورم، تا مهر و محبتم به‌طور کامل مشخص شود.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
از در خارج شدم و یکی از دوستان یکتا نامم را دیدم، به سمتش رفتم و بعد از احوال پرسی‌های بی‌مورد همیشگی گفتم:
- فکر کنم این امتحان رو رد شم.
ابروهایش کمی تکان خوردند و در جواب گفت:
- وا این چه حرفیه سارا، البته خودمم هیچی نخونده بودم، فکر کنم خوب نشده باشم.
و بعد قبل از این‌که چیزی بگویم به سمت یکی از دوست‌هایش که در کلاس دیگری درس می‌خواند برگشت تا حالش را جویا شود. من اما سخت در فکر فرو رفتم که اگر او نتوانسته خوب از پس سوالات بربیاید پس قطعاً جواب‌هایی که من دادم با آن چند ساعت درسی که شب امتحان خواندم به طور حتم از دم غلط است و احتمال دیدار مجدد مراقبین حداقل چهل و چهار درصد افزایش می‌یابد. هرچند می‌دانم یکتا هم جزو آن دسته از دانش آموزان است که قبل از امتحان فریاد نخواندم نخواندم سر داده و روز اعلام نتایج، معلم به دلیل گرفتن نمره‌ی بالا تشویقشان می‌کند. این امر آنقدر در مدرسه رایج است که من وقتی راستش را می‌گویم که هیچ نخواندم کسی باور نمی‌کند و نهایت افراد در دلشان تو راست می‌گویی نثارم می‌کنند و مدتی بعد که می‌گویم تک شده‌ام باورشان نمی‌شود!
- خب دیگه من برم سارا، فعلاً.
دستی تکان می‌دهد و درحالی که بند کوله‌اش را می‌گیرد دور می‌شود. من هم دستم را که هنوز مشغول دست دادن است در جیب می‌کنم و آرام به سمت در یوقور و بد رنگ مدرسه که صدای لولاهایش گوش کر می‌کند می‌روم. به راستی اسحاق به جز آن همه فرمول به ما چه آموخت؟ از مدرسه خارج می‌شوم، به درخت قدیمی که سایه خوبی برای نجات از آفتاب دارد تکیه می‌دهم و برگی از برگ‌هایش روی سرم می‌افتد. حالا که بیشتر فکر می‌کنم می‌فهمم اسحاق به ما آموخت که هیچ‌گاه زیر درختی که میوه یا اجسام سنگین رویش است نایستیم زیرا ممکن است با برخورد یکی از اجسام روی درخت با سرمان و کشفی جدید، کتاب‌های دانش آموزان بیچاره را قطور‌تر کنیم.

پایان بخش اول...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین