- Apr
- 2,827
- 23,697
- مدالها
- 8
بعد از گذر اندکی از دقیقههای ساعت و خرید یک عدد آب معدنی که برعکس همیشه هزارتومان برایم بیشتر خرج داشت به طرف خانه راهی شدم.
در راه از سگ و گربه بگیر تا انسان و ماشینهای رنگ و وارنگ دیدم و هی قدم زدم و قدم زدم تا بلآخره بعد از گذر یک ربع تمام درب قهوهای رنگ خانه روبهروی ظاهر شد. از آنجا که کلید نداشتم زنگ چهارم را فشردم که با تک جواب مادر مبنی بر اینکه آسانسور خراب است و بعد صدای باز شدن در مواجه شدم.
نفسی که بیشتر شباهت به آه داشت کشیدم که از چشم پیرزن همسایه که همیشه روی نیمکتی که جلوی پارک بود محله را نظاره میکرد، دور نماند.
- جوونای این دوره زمونه چه بیطاقت شدن چهارتا طبقه بری بالا که نمیمیری... .
و همینطور ادامه میداد و من دقیق نمیشنیدم زیرا تازه فهمیده بودم باید چهار طبقه را با خستگی امتحان بالا بروم.
چندثانیه را آه کشیدم و بلآخره در را باز کردم. به طرف پلهها رفتم و با بالا رفتن از هرپله احساس میکردم احتمال رسیدنم به خانه مانند کسی است که میخواهد اورست را فتح کند.
رفتنم از طبقه اول به طبقهی دوم حدود پنج دقیقه به طول انجامید و بعد از چندسال که در این خانه مینشینیم تازه فهمیدم سازنده اینجا علاقه وافری به ساخت پلههای صعب العبور داشته است.
طبقه دوم تا سوم کمکم دهانم خشک شد، پاهایم شل و با تمام شدن آخرین قطرات بطری آب معدنی که خریده بودم، تأسف میخوردم که چرا یک بطری دیگر هم نخریدم. به طبقه سوم که رسیدم میدانستم سه چهارم راه را آمدهام اما پاهایم نفهمیده بودند و قصد داشتند مانند ساختمانی که پایههایش پوسیده من را روی پلهها رها کنند.
ولی من نباید تسلیم میشدم، پس به غذای ناهار که حدس زدم ماکارونی یا یکی از غذاهای مورد علاقهام باشد فکر کردم تا مانند دوندگان مسابقات دو انگیزه بگیرم و خوشبختانه راه حلم جواب داد و در کمتر از یک دقیقه به طبقه چهارم رسیدم اما از خستگی زیاد بعد از فشردن زنگ خانه همانند ژله روی زمین ولو شدم تا شاید تا زمانی که مادرم در را باز کند زنده بمانم.
در راه از سگ و گربه بگیر تا انسان و ماشینهای رنگ و وارنگ دیدم و هی قدم زدم و قدم زدم تا بلآخره بعد از گذر یک ربع تمام درب قهوهای رنگ خانه روبهروی ظاهر شد. از آنجا که کلید نداشتم زنگ چهارم را فشردم که با تک جواب مادر مبنی بر اینکه آسانسور خراب است و بعد صدای باز شدن در مواجه شدم.
نفسی که بیشتر شباهت به آه داشت کشیدم که از چشم پیرزن همسایه که همیشه روی نیمکتی که جلوی پارک بود محله را نظاره میکرد، دور نماند.
- جوونای این دوره زمونه چه بیطاقت شدن چهارتا طبقه بری بالا که نمیمیری... .
و همینطور ادامه میداد و من دقیق نمیشنیدم زیرا تازه فهمیده بودم باید چهار طبقه را با خستگی امتحان بالا بروم.
چندثانیه را آه کشیدم و بلآخره در را باز کردم. به طرف پلهها رفتم و با بالا رفتن از هرپله احساس میکردم احتمال رسیدنم به خانه مانند کسی است که میخواهد اورست را فتح کند.
رفتنم از طبقه اول به طبقهی دوم حدود پنج دقیقه به طول انجامید و بعد از چندسال که در این خانه مینشینیم تازه فهمیدم سازنده اینجا علاقه وافری به ساخت پلههای صعب العبور داشته است.
طبقه دوم تا سوم کمکم دهانم خشک شد، پاهایم شل و با تمام شدن آخرین قطرات بطری آب معدنی که خریده بودم، تأسف میخوردم که چرا یک بطری دیگر هم نخریدم. به طبقه سوم که رسیدم میدانستم سه چهارم راه را آمدهام اما پاهایم نفهمیده بودند و قصد داشتند مانند ساختمانی که پایههایش پوسیده من را روی پلهها رها کنند.
ولی من نباید تسلیم میشدم، پس به غذای ناهار که حدس زدم ماکارونی یا یکی از غذاهای مورد علاقهام باشد فکر کردم تا مانند دوندگان مسابقات دو انگیزه بگیرم و خوشبختانه راه حلم جواب داد و در کمتر از یک دقیقه به طبقه چهارم رسیدم اما از خستگی زیاد بعد از فشردن زنگ خانه همانند ژله روی زمین ولو شدم تا شاید تا زمانی که مادرم در را باز کند زنده بمانم.