جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ماجراهای یک دختر] اثر «پردیس کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط PardisHP با نام [ماجراهای یک دختر] اثر «پردیس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 988 بازدید, 14 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماجراهای یک دختر] اثر «پردیس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
بعد از گذر اندکی از دقیقه‌های ساعت و خرید یک عدد آب معدنی که برعکس همیشه هزارتومان برایم بیشتر خرج داشت به طرف خانه راهی شدم.
در راه از سگ و گربه بگیر تا انسان و ماشین‌های رنگ و وارنگ دیدم و هی‌ قدم زدم و قدم زدم تا بلآخره بعد از گذر یک ربع تمام درب قهوه‌ای رنگ خانه روبه‌روی ظاهر شد. از آنجا که کلید نداشتم زنگ چهارم را فشردم که با تک جواب مادر مبنی بر این‌که آسانسور خراب است و بعد صدای باز شدن در مواجه شدم.
نفسی که بیشتر شباهت به آه داشت کشیدم که از چشم پیرزن همسایه که همیشه روی نیمکتی که جلوی پارک بود محله را نظاره می‌کرد، دور نماند.
- جوونای این دوره زمونه چه بی‌طاقت شدن چهارتا طبقه بری بالا که نمی‌میری... .
و همین‌طور ادامه می‌داد و من دقیق نمی‌شنیدم زیرا تازه فهمیده بودم باید چهار طبقه را با خستگی امتحان بالا بروم.
چندثانیه را آه کشیدم و بلآخره در را باز کردم. به طرف پله‌ها رفتم و با بالا رفتن از هرپله احساس می‌کردم احتمال رسیدنم به خانه مانند کسی است که می‌خواهد اورست را فتح کند.
رفتنم از طبقه اول به طبقه‌ی دوم حدود پنج دقیقه به طول انجامید و بعد از چندسال که در این خانه می‌نشینیم تازه فهمیدم سازنده این‌جا علاقه وافری به ساخت پله‌های صعب العبور داشته است.
طبقه دوم تا سوم کم‌کم دهانم خشک شد، پاهایم شل و با تمام شدن آخرین قطرات بطری آب معدنی که خریده بودم، تأسف می‌خوردم که چرا یک بطری دیگر هم نخریدم. به طبقه سوم که رسیدم می‌دانستم سه چهارم راه را آمده‌ام اما پاهایم نفهمیده بودند و قصد داشتند مانند ساختمانی که پایه‌هایش پوسیده من را روی پله‌ها رها کنند.
ولی من نباید تسلیم می‌شدم، پس به غذای ناهار که حدس زدم ماکارونی یا یکی از غذاهای مورد علاقه‌ام باشد فکر کردم تا مانند دوندگان مسابقات دو انگیزه بگیرم و خوشبختانه راه حلم جواب داد و در کمتر از یک دقیقه به طبقه چهارم رسیدم اما از خستگی زیاد بعد از فشردن زنگ خانه همانند ژله روی زمین ولو شدم تا شاید تا زمانی که مادرم در را باز کند زنده بمانم.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
فقط من شبیه مامان سارام یا شما هم؟ 😂
برای اولین بار درحال نوشتن یه پارت خودم هم خندم گرفت از چیزی که نوشتم :)

همان‌طور که به زمین خیره بودم، صدای باز شدن در آسانسور را شنیدم و بعد همسایه‌یمان گوهر خانوم از آن پیاده شد.
از شانس بدم با این‌که خانه‌یشان در واحده آن وری بود مستقیم به طرف من برگشت و انگار کمی ترسیده باشد تکانی خورد و گفت:
- وا، چرا این‌جا نشستی سارا؟!
با زبان لبم را تر کردم و جواب دادم:
- منتظرم مادرم در رو باز کنه.
امید داشتم بی‌خیال بشود اما نشد و دوباره گفت:
- آهان، حتماً از پله‌ها اومدی خب صبر می‌کردی آسانسور یه مشکل کوچیک داشت آقای نجفی پنج دقیقه‌ای حلش کرد.
گوهر خانوم این را گفت و قبل از این‌که جواب من بد شانس را بشنود یک فعلاً به ته کلامش بست و سپس وارد خانه‌اش شد.
دقایقی گذشت و من زنگ را می‌فشردم و احساس بدشانس بودن را که اصرار داشت با من دست بدهد کنار می‌زدم.
بلآخره زمان موعود فرا رسید و مادر نازنین که انگار تا کنون منی را که دقایقی پیش در آیفون دیده بود فراموش کرده و مشغول شستن رخت‌ها در حمام همراه با کنسرتی تمام عیار برای شامپوها بود، در را باز کرد!
سپس درحالی که از جلوی در کنار می‌رفت تا دوباره پیش هوادارانش برگردد گفت:
- هی بهت میگم کلید ببر.
و من درحالی که پا به خانه می گذاشتم در ذهنم جمله مادر را برای خود عذرخواهی‌ای از یک ربع معطل شدنم در پشت در تلقی کردم.
بعد از پرتاب مانتو و شلوار و همچنین جوراب‌های خال‌خالی‌ام به اقصی نقاط خانه، به طرف سینک ظرفشویی رفتم تا دور از چشم مادر دست‌های کروناییم را بدون زدن الکل و ژل روی کوه ظرف‌های درون سینک بشورم.
در همین لحظه همانند همیشه نفس می‌کشیدم اما این‌بار بوی غذای ناهار هم وارد ریه‌هایم می‌شد. برعکس آن‌چیز که در راهرو در سر داشتم، بوی بلای جمعه‌ها به مشامم رسید و چشمانم گرد شد.
همیشه مادرم رسم داشت تمام غذاهای اضافه مانده هفته را جمعه‌ها به ما بخوراند، اما از آن‌جایی که فردا مهمانی دعوت بودیم این مهم به امروز منتقل شده بود.
با ترسی مسخره و با فکر به این‌که این هفته چه چیزها خوردیم و چه‌ چیزها نخوردیم به سمت قابلمه رفتم اما از آن‌جایی که حتی شام دیشب هم به یادم نمی‌آمد بی‌حدس چنگی به در قابلمه زدم و شروع به نظاره درونش کردم.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
غذاهای درون قابلمه آنقدر زیاد بودند که می‌شد با چیدمانشان کنار هم و نه ریختنشان روی هم و کمی خلاقیت یه رنگین کمان خلق کرد تا شاید با وجود مزه و بوی نامناسب غذا اشتهایی برای آدم بماند.
- پول مول داری تو بساطت؟
برگشتم و با خواهر کوچکم که این روزها دیگر خیلی هم کوچک به حساب نمی‌آمد روبه‌رو شدم و با این‌که سلام کردن یا نکردنش به خواهر عزیز و بزرگش همچین هم برایم مهم نبود گفتم:
- تو بلد نیستی سلام کنی؟ پول هم اول باید بگی واسه چی می‌خوای!
ابرو‌هایش کمی درهم فرو رفت، جلوتر آمد و درون قابلمه را تک نگاهی انداخت.
- برای این‌که یه غذایی از بیرون سفارش بدم تا زخم معده نگیریم.
لبخندی پهن زدم اما زیاد به طول نینجامید و یادم آمد آخرین قطرات دریاچه کوچک کیف پولم را برای خرید یک ماگ طرح پفک نمکی مزمز که هنوز به دستم نرسیده بود خرج کردم!
خواهرم که قیافه‌ام را دید از آن‌جایی که افتخار سیزده سال زندگی و هم‌اتاقی با من را داشت فهمید دستم خالی است و بعد درحالی که به طرف انباری کوچک‌مان که این روز‌ها پاتوق‌اش شده بود می‌رفت گفت:
- ولی معده من از زخم گذشته چند وقت دیگه جر می‌خوره... .
با حرفش موافق بودم از زمانی که مادر تصمیم گرفته بود بیشتر برای خودش وقت بگذارد ماجرا همین بود. البته مادر حق دارد اما از نظر من ما تا هجده سالگی هنوز بچه‌ایم و به قول جمع کثیری از مادر و پدرها:
- تو صد سالتم بشه واسه من بچه‌ای!
پس کمترین حق‌مان این است که در جوانی از این بیمارستان به آن بیمارستان و از آن داروخانه به آن یکی داروخانه دنبال دوا و درمان معده‌های‌مان نباشیم.
***
با غرغر کردن‌های مکرر در این‌باره که من تا مدرسه رفته و برگشته‌ و همچنین امتحانی سخت را پشت سر گذاشتم، از پهن کردن سفره و جمع کردنش طفره رفتم.
از این رو خواهرم مجبور شد نوبت سفره انداختن من را به عهده بگیرد و صد البته من هم باید در آینده نزدیک با جمع کردن و پهن کردن دو نوبت از وظایف او از خجالتش در بیایم.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
کمی بعد مادر هم از حمام بیرون آمد و همه نشستیم دور سفره که طرح گل و پروانه‌هایش قرار بود به ما احساس یک پیک نیک زیبایی تابستانی را بدهد اما متأسفانه با این بوی غذا تا کسایی می‌خواست در ذهنش طبیعت را تصویر سازی کند، یاد رستوران‌های کثیف پز، کثیف سرو، کثیف خور می‌افتاد و اشتهایی در وجودش نمی‌ماند.
با اکراه بشقاب را به دست مادر دادم که کفگیر را در قابلمه فرو کند و به شانسم چند کفگیر از آن غافلگیری برایم بریزد.
مادر هم که انگار برای سانس دوم کنسرتش عجله داشت درحالی که از ماکارونی و خورشت کرفس در بشقابش می‌خورد بدون توجه به علایق من کفگیر را دو بار پر و سپس خالی کرد و بشقاب را جلویم گذاشت.
با این‌که هیچ علاقه‌ای به خوردن غذا نداشتم قاشق و چنگال را در دست گرفتم و مشغول کاوش شدم. دو قاشق خورشت کرفس پریشب سه قاشق ماکارانی ناهار دیروز و کشمش‌های عدس پلو که نمی‌دانستم مال کی است تنها یک چهارم بشقاب را تسخیر کرده بودند و کنارشان در بخش دوم مقداری نودل که خودم برای شام دیشب درست کرده بودم دیده می‌شد، سمت دیگر بشقاب هم مقداری از الویه باقی مانده جشن تولد یکی از دختر خاله‌هایم بود؛ که اضافه‌اش را همراه با خواهرم همان شب با نیتی شوم کش رفتیم اما متأسفانه خوردن آن مقدار الویه با آن دست پخت کم‌نظیر خاله کار دشواری بود.
آخرین غذا هم که کمی این طرف‌تر قرار داشت مقداری مرغ و بادمجان بود که تاریخ پخت‌اش را از یاد برده بودم.
برای این‌که بتوانم غذا را کمی راحت‌تر بخورم کاسه ماست را جلویم گذاشتم و چند قاشقی برای خودم ریختم، درست است که کمی قیافه‌اش تغییر کرد اما محتویات بشقاب هنوز همان بود، که بود.
بعد از شکست غذا درحالی که نوشابه زرد نارنجی رنگ را در لیوانی که تهش دو تکه یخ انداخته بودم می‌ریختم به این فکر می‌کردم که باقی روز‌م را چطور بگذرانم و از آن‌جا که امروز تا لنگ ظهر نخوابیده بودم تصمیم گرفتم که مستقیم به طرف تخت بروم و شیرجه‌ای جانانه در آن بزنم.
همین کار را هم کردم اما پس از گذشت نیم ساعت باز هم خواب به چشم‌هایم نیامد و مجبور شدم بی‌خیال شوم و به سراغ کاری دیگر بروم همین‌ که بلند شدم خواهرم را درحال نوشتن دفترچه خاطراتش دیدم.
کنجکاوی مانند خون در رگ‌هایم می‌لولید و مانند کسی که جلد جدید کتاب مورد علاقه‌اش چاپ شده باشد انتظار خواندن بخش جدید دفترچه خاطرات سحر را می‌کشیدم.
دلیلش هم این بود که بارها تمام صفحاتش را یواشکی و غیر یواشکی خوانده بودم و دوست داشتم بدانم درمورد من زندگی و خلاصه همه چیز، چه چیز می‌نویسد.
شاید مدت زیادی به او خیره بودم چون کمی چپ‌چپ و با تعجب نگاهم کرد بعد هم بساطش را که یک مداد یک پاک‌کن و دفترچه بود برداشت و جیم شد.
 

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین