جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

معاصر ماجرای ازدواج اردشیرزاهدی وشهناز پهلوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تاریخ معاصر توسط اولدوز با نام ماجرای ازدواج اردشیرزاهدی وشهناز پهلوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 163 بازدید, 18 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تاریخ معاصر
نام موضوع ماجرای ازدواج اردشیرزاهدی وشهناز پهلوی
نویسنده موضوع اولدوز
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
صبح زود یک وقت به یادم رسید که اینکه پدر و مادر بخواهند به دیدن دختر بروند، چیزی با خودشان دارند؟ رسم است که یک کادویی با خودشان ببرند! تلفن کردم صبح زود حضورشان از خواب بیدار شدند، گفتم قربان فکر کردید که علیاحضرت شما چیزی به دخترتان بدهید، گفتند اصلاً من فکری نکردم! بگذار بپرسم. بعد سؤال فرمودند و گفتند ثریا هم چیزی ندارد (ملکه)، تلفن کردم به دختر عمه‌ام، تلفن کردم به او در خیابان ولی‌آباد و گفتم اخترجان چه داری؟ برو به یک مغازه، گفت عزیزم این وقت صبح در استانبول مغازه‌ای باز نیست، گفتم با خودت چه چیز داری؟ گفت من یک عطر دیور دارم، گفتم این را قشنگ ببند و بیا دم مریض‌خانه بایست، من هم زود می‌آیم آنجا، این را بده من می‌دهم به اعلیحضرتین، وقتی آمدند بهشان تقدیم کن و خودم می‌دهم، این جریان.
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
مرتب من می‌رفتم احوالپرسی و همین‌طور منعکس کنم به اعلیحضرت در آبعلی. روز چهارشنبه بود که چهارشنبه‌ها عمه‌های من معمولاً طبق رسم قدیمی که داشتیم فامیل جمع می‌شدیم در خانه یکی، از زمان مادربزرگم که همه چیز من بود! فامیل جمع می‌شدند از کوچک و بزرگ و این‌ها، غذا هم همدانی و این بساط‌ها درست می‌کردیم، کوفته همدانی به این بزرگی بود، آلوهای بسیار خوشمزه و قشنگی درش بود، آبگوشت بود و از این حرف‌ها و بخور بخور بود، اینجا که ما رفتیم و آمدیم از بیمارستان و همه فامیل هم آنجا بودند، عمه کوچکم خانم زهدنراقی مهماندار بود و فامیل جمع بودند، من آمدم دیدم این میز را این‌ها چیدند، به آن‌ها گفتم زودتر چیز کنید من می‌رسم شروع کنید، وقتی به این برخورد کردم یک دفعه به عمه‌ام گفتم عمه جان بد نیست یکی از این کوفته‌ها و یک مقدار از این چیزهای قورمه‌سبزی را ببندیم بفرستیم به مریض‌خانه و علیاحضرت هم این را بخورند، یک‌دفعه عمه‌ام با همان لهجه همدانی‌شان گفت ببم ببم کور نشم که تو عاشقی! گفتم عمه یک دفعه دیگه از این صحبت‌ها کردی دیگه خونه‌ات نمیام! از این حرف‌ها. گفت قربونت بروم، کسی که می‌گوید من کوفته همدانی را با این چیزها بفرستم گردوپزی و این‌ها برای کسی که آپاندیس عمل کرده این ادعا چطور می‌شود؟ گفتم حالا بفرستید آن اطرافیان بخورند.
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
در این جریان بود که یک دفعه علیاحضرت ملکه به من فرمودند که تو بیش از هر کسی به این محبت می‌کنی، این هم به تو علاقه‌مند است، گفتم من اصولاً در زندگی به زناشویی فکر نمی‌کنم. در ضمن یک دفعه من پهلوی اعلیحضرت بودم، پیغامی از اعلیحضرت و دختر و مادر و پسر داشتند، تلفن کردم به آنجا، آن اوایلی بود که ایشان آمده بود، وقتی کسی گوشی را برداشت، گفت من می‌خواستم، چون نمره مخصوص علیاحضرت را گرفته بودم نمره خصوصی داخلی از قصر، بعد طرف به من گفت که آقای زاهدی شما هستی؟ گفتم ببخشید شما؟ گفت من شهناز، این خیلی در دل من نشست، چون دو دفعه که این‌ها را دیده بودم با آنوقت و آن اوایل که چه جور صدا را شنیده، این‌ها همه بود تا یواش یواش احساس علاقه پیدا کردم و بعد هم فامیل صحبت بود تا اینکه یک‌خورده دیدم نه! واقعاً این عشق و علاقه هست و با امام جمعه - خیلی به او ارادت داشتم - با او مشورت کردم، تا اینکه به این نتیجه رسیدیم که من از پدرم اجازه بگیرم.
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
پدرم در این مونترویی بود که الان هستیم این منزل ویلایی. من به ایشان نامه نوشتم و عرض کردم قربان یک چنین جریانی هست که می‌خواستم از شما اجازه بگیرم، این دختر هم منو میخواد. پدرم جواب داد، توسط آقای احمد وهاب‌زاده می‌آمده به تهران، اینجا بوده این نامه را داده به او که برای من بیاورد، نوشته بود پسرم اگر می‌خواهی دختر شاه را بگیری، من استدعا می‌کنم این کار را نکن، اگر که عاشق کسی هستی که واقعاً از ته دل همدیگر را دوست دارید، من بهت خوشم، من براش نامه نوشتم که باباجون! نه والا من اینطور احساس می‌کنم که این دختر را دوست دارم آن هم به من، به من جواب نوشت که بنابراین به تو تبریک می‌گویم، حالا چه کار می‌خواهی من بکنم؟ گفتم خواهش می‌کنم نامه‌ای به اعلیحضرت بنویسید و تقاضایش را من خجالت می‌کشم به ایشان بگویم، این اصل این جریان بود. بعد هم چیزهای دیگر فامیلی و این حرف‌ها، ولی اینکه چرا اینطور شد، این بود.
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
پدرم کاغذ را نوشتند و به من فرستادند، من با اینکه آجودان بودم و چیز نمی‌کردم بعد از این چون کشیک داشتم، در یکی از این مواقع وقتی اعلیحضرت آمدند و وارد شدند و بعد از سلام علیک و غیره، آخر که می‌خواستم خارج بشوم به ایشان عرض کردم که نامه‌ای از پدرم آوردم، حضورتان تقدیم می‌شود تعظیم کردیم و آمدیم بیرون
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
گرفتاری‌های بعدی سر اختلافی بود که شایعه کرده بودند که چون آن وقت علیاحضرت بچه‌دار نمی‌شدند، اگر بچه ندارند، اختلافی بین این‌ها افتاده بود و خانواده که بچه ما اگر پسر شود می‌شود ولیعهد، در صورتی که اولاً این قبول نبود، من خودم هم نذر کرده بودم که اینطور نباشد، ولی این خاله‌زنک‌بازی‌هایی که بود و گرفتاری درست می‌کرد. بعد هم قضیه چیز پیش آمد قضیه سن پیش آمد و قرار شد که ما یک سال ببینیم همدیگر را می‌فهمیم یا نه؟ و بعد هم که اعلامیه داده بودند، بنابراین اول قرار شد که جشن نامزدی بدون عقدی باشد قبل از عقدکنان، در کاخ اختصاصی اعلیحضرت، در این جریان علیاحضرت ملکه پهلوی پایش شکسته بود و نمی‌توانست بیاید، اوقاتش تلخ بود که تمام این برنامه‌ها را درست کردند برای اینکه این همه زحمت کشیده بود او به کار برده باشد. در اینجا نمی‌دانم چه جریانی پیش آمد من تصمیم گرفتم که ایران را ترک کنم. چون همیشه از این تصمیمات داشتم. پدرم وقتی استعفا داد، گفتم من می‌روم. از پدرم اصرار و بالاخره علیاحضرت ثریا هم این حرف‌ها چون با پدرم بودم می‌خواستم تمام عمرم را با او بوده باشم، این است که اوقاتم هم که تلخ می‌شد، چون وقتی هم یک دفعه عروسی کردیم توهین کردند به والا حضرت اشرف، که خانواده بد یمنی است. گفتم اصلاً می‌خواهم بروم کره…گفتم می‌روم بیرون از آنجا.
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
وقتی من به اعلیحضرت نزدیک شدم، به او گفتم من به قرآن اعتماد دارم، مسلمان هستم، این «وان یکاد» را که الان هم پهلویم است دارم، این است که من به شما روی شرافت قرآنی‌ام می‌گویم به شما بد نخواهم کرد اما یک استدعایی از شما دارم که هیچ وقت راجع به پدرم به من بد نگویید! چون اگر گفتید مسلماً قلب من را جریحه‌دار کردید. اما اگر یک روز آمدم و به عرضتان رساندم که یک چیزی خواستم بگویم که اعلیحضرت خوشش بیاید، بدانید آن وقت ما می‌خواهیم شما را گمراه کنیم، این مردان جنتلمن اگریمنت بین ما بود و یکی دو بار هم از او گله کردم، ولی به هر حال این را داشتم و همیشه هم سعی کردم که نسبت به او، نسبت به سوگند قرآنم و غیره شرافتمندانه بوده باشم، خدا می‌داند قدرت خدا بوده و به هر حال من اینطور چیز داشتم.
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
برای ازدواج پدر من هم دعوت کردند بیاید به تهران، بعد در این جریان نمی‌دانم چه شد اوقات من تلخ شد و خواستم نامزدی را به هم بزنم، اعلیحضرت تشریف آوردند اینجا با ثریا دیدن کردند از پدر من… روابط من با ثریا مثل ملکه بود، تا روزی هم که ثریا رفت روابط صمیمانه و صدیقی با او داشتم، وقتی هم که شاه مریض بود پیامبر او و شاه بودم، می‌خواستم ببرمش که شاه را ببیند و بساط این حرف‌ها.
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
منبع:دنیای اقتصاد
 
بالا پایین