مادر بودن پدیده عجیبیست. تا مادر نباشی نمیفهمی چطور آدم دلش میخواهد بمیرد اما خار به پای انسان دیگری نرود. چطور آدم بیمار و لاجان و خسته است اما برای خواست بچه بپزد، بشورد، بسابد، شب تا صبح بیدار بماند، کم بخورد که فرزند بخورد، جمع بخوابد که فرزند راحت غلت بزند، کلا پیر شود که طفلکش قد بکشد ببالد جوان شود.
اما باور اینکه بعد از آن که مادر شدی و اسکار سرخ و کج و معوج سزارین بر تنت افتاد، یا خطهای صورتی و نقرهای کشیدگی پوست وقتی یک بچه سه چهار کیلویی را توی شکمت داشتی، عشق را نمیفهمد جز به فرزند، خوشش نمیآید کسی قربان نگاه و صدا و راه رفتنش برود، دروغی بیش نیست.
من میدانم، شما هم بدانید که میشود نیم دوجین بچه داشت اما عاشق شد، عاشق که هیچ، مُرد برای کسی. میشود فکر کند کسی را آنقدر دوست دارد که بچههایش را. من میدانم شما هم بدانید مادری که خودش را دوست ندارد بچهاش را دوست نخواهد داشت و آنکه خودش را دوست داشته باشد بدون عشق نمیتواند زنده باشد.
خدا میداند چند زن به جرم مادری، عشق حرامشان شد و تنشان پوسید و دلشان پوسید و صدای تالاپ تالاپ قلبی که میشد گوش آسمان را بشکافد در سی*ن*ه ماند و ماند و ماند تا به خانه قبر رسید.
من میدانم، خدا میداند شما هم بدانید مادر شدن معنایش پلمپ کردن خانه دل هیچ زنی نیست. زنان وقتی مادر باشند، وقتی شب و روز دلنگران بچهشان هستند و فرصت ندارند یک بار اقلا خودشان را در آینه ببینند، بیشتر از هر وقتی میشود عاشقشان شد، میشود عاشقشان کرد.
خدا خانه دل هیچ زنی را سرد نکند. خصوصا وقتی که مادر باشد. پاسوز پاره جگر شدن و تماشای ویرانی جوانی و رنگ رخسار و برق چشم درد بزرگیست که درمان ندارد. مادری را که عاشق شد قضاوت نکنید. قلب هیچ زنی را وقت زایمان همراه جفت به زبالههای بیمارستانی نمیاندازند.
زندگی خیلی کوتاه است. وقت را برای سنجش خوب و بد و زشت و زیبای دیگران تلف نکنیم.