جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:ᴀʟʟᴘʜᴀ با نام [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,969 بازدید, 60 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:ᴀʟʟᴘʜᴀ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
نام رمان: مانکن نابودگر(مدعی)
نویسنده: مریم بهاور84(
Allphaembr)
ژانر: عاشقانه، پلیسی، معمایی، جنایی، تراژدی

عضو گپ نظارت: S.O.V(2)
خلاصه:
روایت‌گر زندگی تاسف‌بار و غم‌انگیز سرگردی عصبی و رنجیده است، که شب و روز را در انتظار مرگ به سر می‌برد؛ اما او فقط زمانی می‌تواند از زندگی خود دست بکشد که سوگند خود را به طور کامل ادا کرده باشد... .
از این رو کمر به قتل روانی پانزده تن از کسانی که نام آنها را "متظاهر" گذاشته می‌بندد.
به گفته او پانزده نفر از کسانی که از او "نابودگر" ساخته‌اند باید تا لحظاتی دیگر با زندگی مرفه خود وداع کنند!
اما در این میان اتفاقاتی رخ می‌دهد که نتایج سرنوشت‌های زیادی را واژگون می‌سازد!
جلد رمان نابودگر.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (2).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه بارمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
تاپیک پرسش سوال‌های شما

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ برای رمان

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام اتمام تایپ رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
رمان مانکن نابودگر
کتاب اول: متظاهر/مدعی
مجموع کتاب: 2
نویسنده: مریم بهاور84(EMBR)
تاریخ شروع: فروردین ماه سال1397
مُتَـظٰاهِرْ

کپی حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد!

مقدمه‌ای برای رمان:

«سرخ به رنگ چشمانم، سیاه به رنگ احساسم؛
و زرد به رنگ خاطراتم!
دور پیداست؟!
سرنوشت فاش است!؟
سر فصل ذهن سرشار از تهی‌ام فاش عالم شده.
تعبیر تقدیر بی رواست!
و هم اکنون خدا می‌داند،
در پس گذشته شبگون مطلقم، چه چیزی در وصف خفاست!
سرو خشکیده وجودم به آتش کشیده شد‌.
و من دراین میان تنها در پی جستو جوی کورسوی امیدی برای بازگشت خودم بودم!
"استنطاق و حسدورزی!"
این بود مشیت روزگار.
این چنین شد که من فاسق شدم؛ اما به اشتباه!
مدعیان منازع شدند. و من شدم نابودگر متظاهران!
هم اینک اینجا در ژرفای خاکستر‌های شعلۀ خسته اخگر سوزکار‌،
تار و پود گسسته مردی به سختی روزگار در حال منهدم شدن است!
چه بسا که مدعیان دادوری کردند؛
و چه نهان که نابودگرشان پس از قرن ها به قصد انهدام،
از قعر گورِ روان برخواست.
پیداست! دلالت تباهی سرنوشت من؛ مردی از جنس انخفاض و انکسار!
با روحی مغموم و ذهنی بیمار.
هم اکنون آمده‌ام، برای اقتباس دمار!
متظاهران ساختند از من مردی به سنگی و درخشندگی کریستال.
و در این لحظات من؛ مانکنِ نابودگرِ متظاهران،
از خواب بیخ‌دار پنج ساله‌ام برخاستم.
تا به درد آورم قلب سیاه دادگران!
به تنگ آورم نگاه اغمام یافته اشکبارانشان را و به خراش آورم صفحه آراسته روزگارشان را!
و ای تو ای مدعیِ دادگر؛

به چه حقی قضاوت کردی... ماهیچه‌های توخالی قلبم را!؟»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
فصل اول
«تندیس سنگی ام را بنگر!

بگذار به تو بگوید.
آغاز نابودی من،مانکن نابودگر متظاهران،چگونه بود!

بگذار بگوید،"حسادت"اسلحه شد؛و"قضاوت" گلوله‌ای بر خلاصی وجود سرشار از تهی‌ام!»

خیره به پل قدیمی و زهوار در رفته زیر پام لب زدم:
- بگو!
صداش رو تو گلو به کمک چند سرفه مصلحتی صاف کرد:
- تمام اطلاعات مندرج در پیامتون تو این پوشه است. می‌تونید با زیر و رو کردن ورقه‌هاش تاریخ دقیق وقایع رو بخونید.
پوشه رو گرفتم و با دقت و لطافت ورقه‌ای رو ازش خارج کردم.
پوزخندی رو لبام نقش بست.
ورقه رو برگردوندم داخل پوشه و یه قلپ کوچک از پیاله‌ی شامپاین ایتالیائی مزه‌مزه کردم.
روی مردمکاش متوقف شدم:
- کارت خوب بود.
یه پاکتنامه انداختم رو میز مقابلش:
- آدرس و کلید یه ویلا تو میامی فلوریداست. یه مدت رو از اینجا دور باش؛ سپردم یه بلیت پرواز 311 صبح اول وقت برات گرفتن که روی میز عسلی کنار تخت اتاق خوابته. مدارکتم تو یه ساک آبی رنگ کنار در اتاق پرواز و از دست ندی.
پک عمیقی به سیگار نعنایی مابین انگشتاش زد که تا فیلتر سوخت:
- خیالتون جمع قربان. خروس خون من تو خاک آمریکام.
پوشه رو چنگ زدم و از جام بلند شدم.

قدم‌های دقیق و گام‌های کوبنده‌ام منو ازش دور کرد.

(7دی ماه سال1404) (یکشنبه)

قطرات سرد روی سر و کولم فرود می‌اومدن و گوشامو سنگین می‌کردن. دستمو بلند کردم و روی آینه کشیدم تا بخارشو پاک کنم. از چیزی که تو آئینه دیدم آه کشیدم. یه مرد بسیار قدبلند با موهای تیره مایل به مشکی که چون خیس خورده بودن به سیاهی می‌زد. ابرو‌های کمانی که حالتشون همیشه عصبی نشونم می‌داد؛ چشم‌های درشت و مشکی که موقع عصبانیت حالت عوض می‌کرد و لبای گوشتی و بزرگ و دماغ متوسط و سر بالا. پوست برنزه که ترکیب جالبی با رنگ تیره موهام داشت و جذابیتم رو خاص تر میکرد. هیکل ورزیده‌ام خیلی تو دید می‌زد، و این خیلی اعصابمو بهم می‌ریخت. نگاهی به سر و کولم انداختم. شونه‌هام از شدت فشار زیاد این چند روز حسابی کبود شده بود و با اینکه برنزه بودم واقعاً تابلو بود. مشغول دید زدن خودم بودم که آئینه رو به روم دومرتبه با غبار آب دوش محو شد. دوش آب و بستم و حولم و دورم پیچیدم. پاهام که به شدت درد می‌کرد و با بدبختی از حموم بیرون گذاشتم و رو به روی آئینه قدی اتاق ایستادم. اخمام جمع شد. کبودیام خیلی تو دید بود. حوله بنفشمو با عصبانیت پرت کردم رو صندلی و خودمو شوت کردم رو تخت. آه از نهادم بلند شد! اصلاً ملاحظه حالم و نمی‌کردم. حس کسی رو داشتم که ساعت‌ها زیر چرخای ماشین لِه شده. ماهیچه‌هام حسابی منقبض شده بودن.

تا حالا هیچ عملیاتی رو تو دور۴۸ساعت پِی در پی نداشتم. تازه روز دومی بود که از ماموریتم برگشته بودم و حسابی خسته شدم و دقیقاً چیزی که لجم و در می‌آورد این بود که دیشب ساعت ۱۱ آرمان زنگ زد گفت:

«- عملیات بعدی دو روز زودتر از زمان تئیین شده‌اس» و تا اون روز فقط ۱۵ روز دیگه فاصله داشتیم؛ و بدتر از اون که۲۴روز دیگه ترم دوم دانشگاه شروع میشد و منم که اصلاً اوضاع خوبی نداشتم. همه فکر می‌کردن واسه سرگرد نیکنامِ معروف و مشهور خستگی واژه ناچیزیه. منم آدمم. فرشته نیستم خسته‌ نشم.اما خب این خستگی هم به نحوی برام لذت بخش بود.چون فرصت فکر کردن به چیزی رو ازم می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
خدا بگم چی کارِت کنه سرهنگ ملکی که یه جوری دهن این سرهنگ همتی رو نبستی؟! من فقط ۲۷ سالمه بابا! تقریباً ۲سال بود که از ورودم به تیم سرگردای عملیات می‌گذشت! خوشبختانه تو همون سال اولی که وارد تیم شدم چندین عملیات غیر ممکن و با موفقیت به اتمام رسوندم و سالای بعد ماموریت‌های سخت‌تری. میشه گفت وقتی حالا خلافکارا، قاچاقچیا و یا قاتلا اسم سرگرد سام نیکنام و می‌شنون چهار ستون بدنشون می‌لرزه!
من فوق العاده قدرتمند‌ام تو رشته‌های رزمی کمربند مشکی و تو هر رشته ورزشی مهارت چشم گیر دارم! هر چی باشه یه پلیس که همیشه تو محدوده خطر کار می‌کنه باید دفاع شخصی بلد باشه. با اینکه خیلی اوقات پیش اومده وقت باشگاه رفتن نداشتم ولی باز هیکلم خدادادی درشت و چهار شونه‌اس! مستقل زندگی می‌کنم و چهار تا رفیق هم دارم که همه معتقدن ما باهم کامل می‌شیم! سرهنگ همتی هم موظف و مسئول هست تا عملیات ما رو زیر نظر بگیره و خیلی رو اعصابمه! البته این چند روز! به طرز عجیبی پیله کرده بود رو من و می‌گفت تو طول عمرش سرگُردی به برازندگی
و شایستگی من ندیده بود و خب تو این مورد صادق بود. چون به گفته بقیه‌ی بچه‌های اکیپ عملیات همیشه همه جا صحبت از منه. خوشم نمی‌آد تمام پرسنل و بچه‌های دیگه حتی درجه دارای به سن بابام دم به دقیقه جلوم خم و راست شن و ادای احترام کنن. تک فرزند خانواده‌ام که پدرم ۵ سال پیش به دلیل ایست قلبی فوت میشه! هه البته این چیزیه که بقیه بهم گفتن، حقیقت چیز دیگه‌ایه! مامان و خاله‌ام بعد مرگ بابام پیش هم می‌مونن؛ تقریباً نیم ساعت بود به سقف زل زده بودم و فکر می‌کردم.
یواش طوری که ماهیچه‌هام کش نیان از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت کمدم. یه رکابی بنفش و گرمکن مشکی کشیدم بیرون و تنم کردم. سعی کردم بازوهام رو ماساژ بدم. از پله‌های بالا یواش و آروم اومدم پایین و رفتم تو آشپز خونه و یه قهوه جوشوندم. تلخ!
یکی از عاداتم بود که قهوه رو همه جوره تلخ می‌خوردم. صدای اخبار از TV اعصابمو بهم ریخت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
(و بلاخره 46 امین ماموریت نفس گیر و ریسک آمیز سرگرد معروف نیکنام
پس از دو روز با موفقیت همراه بود که البته باند خلافکار نـ...)
گزارش گزارشگر با خاموش کردن TV نیمه تموم موند. قهوه‌ی آمادم و برداشتم و همین که خواستم مزه مزش کنم... موبایلم آلارم موبایلم بود. خدا ازت نگذره هرکی هستی. فنجون قهوه رو با حرص کوبیدم رو میز که باعث شد یه ذره‌اش بریزه رو دستم! سوختم اَه لعنتی. انگشتم و فرو کردم تو دهنم.
دویدم سمت صدا. موبایلم رو جاکفشی چیکار میکرد؟! به گمونم دیروز که اومدم از زور خستگی موبایلم رو انداختم رو جاکفشی تا کفشای اسپرتم و دربیارم. آرمان بود. پسره‌ی سیریش!
حالا بزار یه ذره سر کار بمونه. همین که خواست از دست رفته رد کنه اتصال و
زدم و بلافاصله صدای عربده ی آرمان بود که گوشام رو سائید:
- پسره ی خیرِ سرِ آشغال. می‌مُردی یه خورده زودتر جواب می‌دادی؟ شاید الان من لای چرخای هجده چرخ گیر کرده بودم. اون وقت بیا سر قبرم قر بده!
قبل از اینکه بتونه چرت و پرت دیگه‌ای بلغور کنه به تقلید ازش غریدم:
- هوی چته صدا تو انداختی رو سرت؟ اول که سلام دوم حالا تا اون موقع؛
و بعدم لزومی نداره واسه انجام کارام به کسی توضیح بدم.
- از کی تا حالا سلام می‌کنی؟ توی روانی فقط می‌خوای منو دق بدی؟
با حرص گفتم:
- کارتو بگو!
با لحن بامزه‌ای گفت:
- اَه اَه. نمی‌زاره آدم دوکلوم حرف بزنه باهاش. انقدر فک زدی نفهمیدم واسه چی گرفتمت؟
با تمسخر گفتم:
- آره. کاملا مشخصه.
آرمان:

- خب دیگه پیاز داغ اضافه نریز! زنگ زدم بگم همین پس فردا قراره با بروبچ بریم خوش بذگرونیم، پایه ای؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
- خوبه میدونی همین دشب رسیدم و چه بدن دردی دارم؟
حالا انتظار داری قید استراحتم رو بزنم بیام با شما خوش بگذرونم؟
بذگرونم و با لحن شبیه به خودش گفتم.
از طرز حرف زدنم خندید و حرصی گفت:
- پسره ی مغرور کثـــافت؛ یه خورده بیا با رفقات حال کن!
مثل اینکه منم مثل تو سرگردمااا خو بیا انقدر مجبورم نکن منت بکشم!
- یه بار به زبون آدمیزاد بهت گفتم خسته‌م
مثلاً چیزی تا عملیات بعدی نمونده؛ تا اون موقع بیا بشین خونه خستگی از تنت در بره.
- موندم تو کار خدا، منم پا به پات کار کردم ولی دیگه مثل تو خسته نیستم.

- بله؟ پا به پای من؟! مگه تو عملیاتم پست داری؟
هیچ میدونی من تو هر کدوم از این ماموریتا چه کارایی میکنم؟؟!
- باشه بابا غلط کردم، من تو عملیات نیستم جناب سرگرد مملکت آقای نیکنام مشهور.
حالا بیا بریم یه دل خوش گذرونی.

- تو پست بعدی قراره تو هم شرکت داشته باشی؛ به جای مسخره‌بازی خودتو آماده کن.
- واسه همینه میگم بیا همین روزای باقی‌مونده رو صرف تفریح کنیم.
- ببین تو دو روز پیش به جای من نرفتی عملیات؛ من بودم. الان خسته ام و نیاز به استراحت دارم.
- به جون سام فقط یه ساعت؛ زود برمی‌گردیم.
با تحکم گفتم:
- آرمان!

- ها؟
- تو چقدر منو میشناسی؟
- با خودم فکر می‌کنم خوب می‌شناسمت تا اینکه یه وقتایی
با کارات غافل گیرم می‌کنی؛ نتیجه چیه؟!
قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم سریع ادامه داد:
- آره آره می‌دونم، حرفت یکیه و تغییر هم نمی‌کنه. ولی پس کِی؟
- باهات تماس می‌گیرم!
و بلافاصله تماس رو قطع کردم و اجازه حرفی بهش ندادم.
موبایل رو پرت کردم اون طرف کاناپه و با خیال راحت شروع کردم به مزه‌مزه کردن قهوه تلخم.
من آدمی‌م که دقیقا برعکس دوستام از سروصدا و شلوغی بیزارم و آرامش و خلوتی رو ترجیح میدم.
البته اینم دلیل نرفتنم نمی‌شد.
باید روی طرح نقشه‌ی عملیات بعدی کار می‌کردم.
کی میره این همه راهو؟! به گفته سرهنگ ملکی این ماموریت هایی که تو این ۴ماه قراره داشته‌ باشیم
از هر کدوم از عملیات اجرایی که تا قبل این بود سخت‌تر و پیچیده‌تره!پس بنا براین باید همه چیز و پیشبینی می‌کردم.
فنجون خالی قهوه رو گذاشتم روی میز شیشه ای وسط کاناپه و سعی کردم فراموش کنم چه بدن دردی دارم!

ماکت و با زاویه‌ای که بتونم همه چیز رو ببینم جا به جا کردم و نگاهی دقیق بهش انداختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
یه میز جمع و جور مشکی-کاربنی و کمد بزرگ و نقشه های سِری قبل
رو دیوار و روی میز شیبدار گوشه‌ی اتاق، دوتا ماکت از محل منطقه‌ای که قراره مستقر شیم
روی میز خودنمایی می‌کرد. و گوشه اش هم یه چراغ مطالعه و طرف دیگه اتاق هم یک آباژور!
اینا بودن که تمام وسایل اتاق کارم رو تشکیل میدادن‌. تو کمد سفید رو به روم پُر بود از نقشه‌ها و ماکت‌هایی که واسه عملیات دفعه قبلی
طراحی کرده بودم و تمام سرنخ و مدارک مثل؛ عکس و شئ توی این کمد پیدا می‌شد.
از اولین عملیات گرفته تا همین آخریش تمام مدارک مهم شامل نقشه ها و عکس ها رو نگه داشته بودم.
از داخل لیوان که ۲۴ مداد و خودکار مشکی-آبی با چندین ملیسا که توش جا خوش کرده بودن
یه مداد و خط کش ۲۰سانتی و ملیسا بیرون کشیدم.
خط کش رو گذاشتم روی مقوای جلوم و شروع کردم به رسم کردن نقشه‌ی فرضیِ منطقه!
به گفته‌ی سرهنگ اصلیمون، سرهنگ ملکی باید واسه اطمینان از محل جایی
که قرار بود زیر نظر بگیرم دیدن می‌کردم.
پس ۲ هفته‌ی دیگه باید ساک می‌بستم و به صورت نامحسوس وارد محدوده می‌شدم. این ماموریت سخت تر از وقایعِ قبلی بود.
تمام نقشه‌هایی که تو ماموریتام ازش استفاده می‌کردم و خودم طراحی می‌کردم و فرماندهی و رهبریشم به عهده‌ی خودم بود.
البته خب طراح نقشه عملیات تو اداره انگشت شمار بود.
ولی هیچ‌ک.س حق نداشت طراحی نقشه عملیات من رو به عهده بگیره دلیلشم بعدا متوجه می‌شید!
آرمان هم همکارم بود. البته سرگرد عملیات و جاسوسی داخلی از قبیل قاچاق و قتل نه!
اون یه سرگرد بین المللی بود و وظایفی تقریبا مثل من با یک سری تفاوت های کوچک‌تر داشت.
و البته یکی از بهترین دوستام که از دوره اول متوسطه باهم بودیم. میشه گفت کل اداره عملیاتی دست من و سرگردای دیگه بود.
به قول فرید و آرمان فقط خواجه حافظ شیرازی خبر نداشت که اونم آرمان خبر داد!
همه در عجب‌‌ بودن فقط دو سال تجربه باعث شد من تو کارم به این اندازه پیشرفت کنم و حتی به اندازه یه آرتیستر معروف ،مشهور شم.
البته از من بعید نبود. به هرحال من آدمی نبودم که از خواسته هام دست بکشم!
اگر تو انجام کاری مصمم باشم باید انجامش بدم و هیچ‌چیز و هیچ‌کسم جلو دارم نیست. حالا هرچیزی باشه!
سرهنگ ملکی و سرهنگْ دوم همتی می‌گفتن پلیس‌های FBIواشنگتن سیتی
(آمریکای مرکزی یا لاتین) وآلمان بهم پیشنهاد همراهی تو یه ماموریت رو دادن.
هنوزم از این قضیه سر در نیاورده بودم؛ باید تو فرصت مناسبی تَه و توش رو دربیارم!
نگاهی دقیق به مقوا انداختم. اینطور که پیداست یه ساختمان ۳۵۰متریِ سه طبقه تو ناحیه‌ی مرز گمرک بود.
هه! جای خوبی رو برای آدم‌ربایی، قاچاق و توضیع مواد مخدر انتخاب کرده بود.
جالبه! فکر نکنم هیچ عملیاتی به این اندازه برام جالب و سرگرم کننده تموم شه.
تو افکار خودم غرق بودم که باز صدای آلارم موبایلم بلند شد.
آه! مثل اینکه اینا واقعا می‌خوان موبایلمو بکوبم تو دیوار تا هزار تیکه شه!
در حالی که داشتم فحش نثار پشت خطی میکردم، ملیسا رو پرت کردم و راه افتادم سمت حال!

با دیدن اسم سعید رو صفحه موبایل پوفی کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
نه مثل اینکه اینا قصد گندیدن تو اعصاب منو دارن. بی‌میل دکمه اتصال و زدم و سعی کردم با خسته‌ترین لحنم صحبت کنم:
- بنال سعید...
صدای خنده مستانش تو خط پیچید:

- بزار یه کلوم بحرفم اونوقت بیا فحشم بده!
- کارتو بگو داداش خستم.
- خسته نباشی. خواستم بگم یه دل بیا با ما رفقات بریم عشق و حال.
از کِی کلتو مثل کبک کردی تو اون لپ‌تاپت داری اوضاع رو بررسی می‌کنی!
خودم‌ و انداختم رو مبل و موبایل و تو دستم جا به جا کردم.
- اون آرمان خر تو گوشت ورد خونده بیای منو راضی کنی؟
قهقهه ای سرداد:
- ااا این چه حرفیه؛ آدم مگه به رفیقشم فحش میده؟
زیر لب گفتم:
- بیشتر شبیه دشمنمه تا رفیق.
بازم خندید.
با شنیدن صدای بوق متوجه شدم پشت خطی دارم. انقدر که موبایل من آلارم می‌زنه موبایل اون چهارتا رو همم نمی‌زنه!
- سعید پشت خطی دارم؛ بعداً در مورد این موضوع صحبت می‌کنیم.
- من تونستم راضیت کنم آسمون و زمین می‌ره تو دل هم.
بعد از قطع مکالمم با سعید به مانیتور موبایل چشم دوختم؛ شماره ناشناس بود.
یعنی کیه؟ ممکنه از اساتید باشن؟ یا بچه‌های دانشکده؟
- بفرمایید؟
صدای یه زن پیچید تو خط:
- سلام؛ اقای... نیکنام؟
- بله بفرمایید؟
با جیغی که کشید ناخودآگاه موبایل از دستم شل شد.
اه این دیگه کیه؟؟
- ووووویی باورممم نمیشـــــــه پیداتون کـــــردم.
من از طرفداران پر و پا قرص شمام. آههه شما چقـــــــــدر جذابین من تا به حال سه بار به خاطرتون خــ..
دکمه قطع مکالمه رو با حرص فشردم. هه... بفرما! بعد از هزار بار خط عوض کردن شمارمو پیدا کردن.
چقدر زنای جامعه امروزی بیکار شدن؟ خجالتم نمی‌کشه صداشو رو سرم آوار کرده!
باز فردا شب باید برم یه سیم جدید بگیرم. از اتاق خارج شدم و رفتم سمت ساک مشکی رنگی که مدارک عملیات پری شب
و توش ریخته بودم؛ مدارک و بردم تو کمد اتاق کارم چیدم. باید الان خواب بودم. فردا مثل روزای دیگه باید برم اداره.
لباسامو در آوردم و بعد از خاموش کردن آباژور، رفتن تو تخت و گرم شدن چشمام به یه خواب عمیق فرو رفتم.

***
نور خورشید داشت چشمامو از کاسه در می‌آورد. پلکام و باز کردم. یه صبح مزخرف دیگه. تو جام نشستم و به نوری که از تو پنجره منعکس می‌شد نگاهی انداختم.
دست و صورتمو خوب شستم؛ دستی تو موهام کشیدم. یه تیشرت سورمه‌ای و یه کت چرمی هم روش و شلوار جین مشکی و پام کردم
مثل همیشه از تنها ادکلنی که دوست داشتم یعنی (
CHRIS ADAMS) به خودم پاشیدم. نگاهم به تابلوی رو به رو افتاد.
همون تابلویی که سر و ته زندگیم توش خلاصه شده بود. نگاهمو ازش گرفتم.
بعد از خوردن یه املت قارچ و سبزی و برداشتن موبایل و کمربند اسلحه‌م
از خونه زدم بیرون. وسطای حیاط درحالی که کمربند چرمی اسلحه‌م رو دور کمرم سفت می‌کردم،
با دیدن مش غلام حسین که باغچه آپارتمان و آب‌پاشی می‌کرد نیمچه پوزخند کجی زدم:
- صبح بخیر. دیشب صدات زدم نبودی.
قیافه چروکیده و لبخند‌دارشو از باغچه گرفت و داد به من:
- صبح بخیر پسرم؛ دیشب زنم مهمون داشت رفتم واسه مهموناش
چیز بخرم. موفقیتت و تبریک می‌گم سرگرد نیکنام!
- می‌گفتی من که تو راه بودم واست بیارم!
- نه جوون تو خسته ای خدا رو خوش نمیاد تو خستگی اذیتت کنم پسرم‌‌‌.
من کی باشم که بخوام به شما امر کنم؟
بی اراده نیشخندی رو لبام نشست. زیر لب زمزمه کردم:
- خستگی؟ امر؟
مشتی سرایدار خونه یه پیرمرد که عاشق گل و گیاه بود؛ تو یه خونه کوچیک گوشه حیاط با زنش زندگی می‌کرد. مشتی تهرونی نبود منم
که تنها بودم و دیدم تازه اومدن و جایی واسه موندن ندارن، انبار وسایل دور ریختنی رو خالی کردم تا اونجا باشن. چند ماه بعدم انبار و بزرگتر کردم.
تا بتونن با خیال راحت کنارم زندگی کنن.

- مشتی اون ریموت در و بزن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
نشستم تو ماشینم که یه هیوندای توسان مشکی بود و بعد از باز شدن در اتوماتیک به سمت اداره حرکت کردم.
بعد از نیم ساعت جلوی ورودی اداره آگاهی ترمز کردم. موبایلم و برداشتم دزدگیر ماشین و زدم؛
پله های سنگی ورودی رو طی کردم و وارد شدم. سربازا احترام نظامی دادن و‌ بقیه به احترامم بلند شدن.
به احمدی که رسیدم پرسیدم:
- سرهنگ کجان؟
احترام نظامی داد:
- قربان تو اتاق بازجویی هستن. منتظرتون بودن؛ گفتن تا وقتی برگردن شما تو دفترشون منتظر باشید.
به سمت دفتر سرهنگ حرکت کردم.
- ببخشید قربان؟
با صدای احمدی برگشتم:
- خسته نباشید؛ تبریک می‌گم!
نگاهم و ازش گرفتم و راه و ادامه دادم.
دفتر سرهنگ ملکی چهارمین اتاق از سمت چپ راهروی رو به روی اتاقای بازجویی بود.
می‌دونستم کسی اونجا نیست پس در نزدم و وارد شدم.
با دیدن آرمان که لم داده رو صندلی سرهنگ و شیرینیِ رو میز و می‌خورد متوجه شدم اشتباه کردم.
با دیدن ناگهانی من و باز شدن در، احتمالاً فکر کرده سرهنگ اومد چون شیرینی پرید گلوش و به سرفه افتاد.
پاهاشو جمع کرد و آب توی پارچ و سر کشید، با پوزخند در و بستم؛ رفتم جلو تر:
- مثل اینکه مزاحم خوشگذرونیت شدم.
- غول بیابونی نزدیک بود سکته‌م بدی چرا در نمی‌زنــــی؟
- وقتی سرهنگ تو اتاق خودش نیست، پ واسه کی در بزنم؟؟
- تیکه میگی؟
به پنجره بزرگ تهِ اتاق نزدیک شدم. از سرتاسر پنجره های اداره نور خورشید
می‌زد داخل. معمولا به این خاطر تو لنگه ظهر چراغ روشن نمی‌کردن. همه مشغول کار بودن؛ مجرما داد می‌زدن و اظهار بی گناهی می‌کردن،
سرگردان اینترپل تازه‌وارد تو تالار تیر اندازی تمرین می‌کردن؛ ستوانا پرونده‌های روی میزهاشون رو جمع آوری می‌کردن؛ استوار ها نیروهاشون رو آماده می‌کردن و شاکیا با قیافه عصبانی حقشونو می‌خواستن‌.
من همیشه درحال تماشای این منظره بودم. اگر شهر حتی تو یک روز می‌تونست به آرامش برسه کار ماهم راحت‌تر میشد.
ولی همیشه میدون جنگ بود؛ باعث می‌شد روز به روز به نفرتم از این موجودات حقیر افزوده بشه.
با صدای آرمان بعد از مکث نه چندان کوتاهی برگشتم طرفش.
- سرهنگ امروز واسه چی می‌خواد جمعمون کنه اینجا؟
- موضوع مهمیه!
در همون لحظه سرهنگ وارد اتاق شد؛ با دیدنم لبخندی زد:
- خسته نباشی پسر؛ بازم مثل همیشه مارو سربلند کردی!
- گول این قیافه آروم و نخورین. موقعی که میاد
.فک می‌زنم داد و قال راه می‌اندازه که من خستم فکتو ببند
بازم صدای آرمان بود که مزه پرونی کرد.
سرهنگ خندید:
- راستش، بهش حق می‌دم. خب گفتم بیاین چون یه موضوع مهم بود.
جدی گفتم:
- چه موضوعی؟
- حالا وقت هست. بزار سرتیپا بیان؛ توهم بشین پسر مثل اینکه بدن درد داری.

با همون نگاه یخی همیشگیم:
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین