- Jul
- 136
- 297
- مدالها
- 4
دستامو از سی*ن*ه باز کردم و رو میز ستون بدنم کردم:
- در حال حاضر شرایطت جوری نیست که بخوای ازم درخواستی کنی. حالا بهم بگو؛ شما فقط همین باند رو دارید؟
مرادی باز مکث کوتاهی کرد:
- این کوچک ترینشه!
مطمعن بودم؛ با لحن آروم و جدی گفتم:
- چه قدر محمولهس؟
- ۱۵تن.
قیافهم تعجب برداشت:
- پونزده تن؟! میدونی اگه با این حجم محموله قاچاقی بگیرنتون چه بلائی سرتون میارن؟ اونوقت چی؟
- مطمعن نیستم ۷تن کوکائین؛ ۸تن باقیمونده یا مواد، یا چیز دیگه.
باید یه کاری کنم؛ به آرومی حرکت کردم طرفش.
پشت سرش ایستادم و دستم و چسبوندم به تکیه صندلی.
سریع گفتم:
- کِی میخوان از مرز خارج شن؟
مطمئنم تو این هفته برنامهریزیشون تموم میشه.
- اونا تا چندین روز دیگه از مرز رد میشن. ولی عمرا دست از سرم بردارن!
دستمو به چپ سینش نزدیک کردم. اگه کوچکترین دروغی بگه بدنش واکنشای ضد و نقیض غیر ارادی نشون میده.
تپش نامیزون و بلند قلب و عرق کردن کف دست.
دستمو به همین خاطر گذاشتم پشت صندلیای که بهش تکیه داده. تا ضربان قلبشو حس کنم.
- آمار کسایی که توسط باندت کشته شدن داری؟
- نه! ندارم؛ تمام کارای رامین به طور نامحسوس انجام میشه. تنها کسی که از فعالیتش باخبره گارنه.
اون برادرزادشه؛ یه بلژیکی که تو فرانسه بزرگ شد. اون هرکس و ناکسی که سر راهش باشه رو نابود میکنه.
بقیه میگن دست راست رامین همین گارنه!
تو چشماش خیره شدم؛ داشت راستشو میگفت.
وقتی مردمک چشماشو مستقیم دیدم که زل زده بهم مطمئن شدم.
اگه دروغ بگه باید واکنش غیر ارادی مثل نگاه کردن به سمت چپ و بالا یا پلک زدن پیاپی و سریع داشته باشه!
آدم نمیتونه موقع دروغ گفتن مستقیم به چشم طرف مقابل خیره شه. پس تنها واکنش حساب نشدهاش اینه که به هر نقطه قابل سیری نگاه کنه جز چشمای طرفش!
پوزخندی تمسخروار به لب نشوندم:
- یعنی میگی قراره یه مهمونی با قاتلای زنجیرهای و خلافکارای درجه یک داشته باشم؟
مرادی سرش رو آورد بالا و زل زد تو چشام:
- سرگرد؛ فراموش نکن. این تازه اول ماجراس. یه قائله به پا میشه که عین گرداب همه رو میکشه داخلش گفته باشم اینا مثل خلافکارای دیگه نیستن.
به تقلید از خودش زول زدم تو چشاش و صورتمو بردم نزدیک.
ادامه داد:
- قبول دارم تو پلیس برجستهای هستی. امکان شکست تو کارت وجود نداره؛ ولی میگم که بدونی، هدف اصلی اونا کشتن توئه. آوازهت تو چهارچوب جهان پیچیده و اونا خبر دارن از اینکه قراره دیر یا زود مانع پیروزیشون بشی. هر کی تا الان کشتن، هدف بعدی توئی. اونا فهمیدن تنها کسی که مانع رسیدنشون به خواستههاشون میشه سرگرد نیکنامه. پس از همین حالا واست برنامهها دارن. اینطور که من میدونم تو بازی اونا هیچ چیز ناعادلانه نیست!
بی هیچ حرفی داشتم به حرفاش فکر می کردم.
مرادی ادامه داد:
- تا قبل اینکه از مرز رد بشن مطمئنم آدم میفرستن تا منو بکشه. اینطوری خیالشون از بابت اینکه من لو نمیدم راحت میشه! باید چه کنم؟؟
به بطری آب معدنی مرکز میز زل زدم:
- اونا حتما میدونن الان کجایی!!
مرادی با حیرت گفت:
- منظورت چیه؟؟
از جام بلند شدم. سر مرادی رو با یه حرکت چرخوندم و پشت گوشش و دید زدم.
- هی داری چیکار میکنی؟
- در حال حاضر شرایطت جوری نیست که بخوای ازم درخواستی کنی. حالا بهم بگو؛ شما فقط همین باند رو دارید؟
مرادی باز مکث کوتاهی کرد:
- این کوچک ترینشه!
مطمعن بودم؛ با لحن آروم و جدی گفتم:
- چه قدر محمولهس؟
- ۱۵تن.
قیافهم تعجب برداشت:
- پونزده تن؟! میدونی اگه با این حجم محموله قاچاقی بگیرنتون چه بلائی سرتون میارن؟ اونوقت چی؟
- مطمعن نیستم ۷تن کوکائین؛ ۸تن باقیمونده یا مواد، یا چیز دیگه.
باید یه کاری کنم؛ به آرومی حرکت کردم طرفش.
پشت سرش ایستادم و دستم و چسبوندم به تکیه صندلی.
سریع گفتم:
- کِی میخوان از مرز خارج شن؟
مطمئنم تو این هفته برنامهریزیشون تموم میشه.
- اونا تا چندین روز دیگه از مرز رد میشن. ولی عمرا دست از سرم بردارن!
دستمو به چپ سینش نزدیک کردم. اگه کوچکترین دروغی بگه بدنش واکنشای ضد و نقیض غیر ارادی نشون میده.
تپش نامیزون و بلند قلب و عرق کردن کف دست.
دستمو به همین خاطر گذاشتم پشت صندلیای که بهش تکیه داده. تا ضربان قلبشو حس کنم.
- آمار کسایی که توسط باندت کشته شدن داری؟
- نه! ندارم؛ تمام کارای رامین به طور نامحسوس انجام میشه. تنها کسی که از فعالیتش باخبره گارنه.
اون برادرزادشه؛ یه بلژیکی که تو فرانسه بزرگ شد. اون هرکس و ناکسی که سر راهش باشه رو نابود میکنه.
بقیه میگن دست راست رامین همین گارنه!
تو چشماش خیره شدم؛ داشت راستشو میگفت.
وقتی مردمک چشماشو مستقیم دیدم که زل زده بهم مطمئن شدم.
اگه دروغ بگه باید واکنش غیر ارادی مثل نگاه کردن به سمت چپ و بالا یا پلک زدن پیاپی و سریع داشته باشه!
آدم نمیتونه موقع دروغ گفتن مستقیم به چشم طرف مقابل خیره شه. پس تنها واکنش حساب نشدهاش اینه که به هر نقطه قابل سیری نگاه کنه جز چشمای طرفش!
پوزخندی تمسخروار به لب نشوندم:
- یعنی میگی قراره یه مهمونی با قاتلای زنجیرهای و خلافکارای درجه یک داشته باشم؟
مرادی سرش رو آورد بالا و زل زد تو چشام:
- سرگرد؛ فراموش نکن. این تازه اول ماجراس. یه قائله به پا میشه که عین گرداب همه رو میکشه داخلش گفته باشم اینا مثل خلافکارای دیگه نیستن.
به تقلید از خودش زول زدم تو چشاش و صورتمو بردم نزدیک.
ادامه داد:
- قبول دارم تو پلیس برجستهای هستی. امکان شکست تو کارت وجود نداره؛ ولی میگم که بدونی، هدف اصلی اونا کشتن توئه. آوازهت تو چهارچوب جهان پیچیده و اونا خبر دارن از اینکه قراره دیر یا زود مانع پیروزیشون بشی. هر کی تا الان کشتن، هدف بعدی توئی. اونا فهمیدن تنها کسی که مانع رسیدنشون به خواستههاشون میشه سرگرد نیکنامه. پس از همین حالا واست برنامهها دارن. اینطور که من میدونم تو بازی اونا هیچ چیز ناعادلانه نیست!
بی هیچ حرفی داشتم به حرفاش فکر می کردم.
مرادی ادامه داد:
- تا قبل اینکه از مرز رد بشن مطمئنم آدم میفرستن تا منو بکشه. اینطوری خیالشون از بابت اینکه من لو نمیدم راحت میشه! باید چه کنم؟؟
به بطری آب معدنی مرکز میز زل زدم:
- اونا حتما میدونن الان کجایی!!
مرادی با حیرت گفت:
- منظورت چیه؟؟
از جام بلند شدم. سر مرادی رو با یه حرکت چرخوندم و پشت گوشش و دید زدم.
- هی داری چیکار میکنی؟
آخرین ویرایش: