جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:ᴀʟʟᴘʜᴀ با نام [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,974 بازدید, 60 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:ᴀʟʟᴘʜᴀ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
دستامو از سی*ن*ه باز کردم و رو میز ستون بدنم کردم:
- در حال حاضر شرایطت جوری نیست که بخوای ازم درخواستی کنی. حالا بهم بگو؛ شما فقط همین باند رو دارید؟
مرادی باز مکث کوتاهی کرد:
- این کوچک ترینشه!
مطمعن بودم؛ با لحن آروم و جدی گفتم:
- چه قدر محموله‌س؟
- ۱۵تن.
قیافه‌م تعجب برداشت:
- پونزده تن؟! می‌دونی اگه با این حجم محموله قاچاقی بگیرنتون چه بلائی سرتون میارن؟ اونوقت چی؟
- مطمعن نیستم ۷تن کوکائین؛ ۸تن باقیمونده یا مواد، یا چیز دیگه.
باید یه کاری کنم؛ به آرومی حرکت کردم طرفش.
پشت سرش ایستادم و دستم و چسبوندم به تکیه صندلی.
سریع گفتم:
- کِی می‌خوان از مرز خارج شن؟
مطمئنم تو این هفته برنامه‌ریزیشون تموم می‌شه.
- اونا تا چندین روز دیگه از مرز رد می‌شن. ولی عمرا دست از سرم بردارن!
دستمو به چپ سینش نزدیک کردم. اگه کوچک‌ترین دروغی بگه بدنش واکنشای ضد و نقیض غیر ارادی نشون می‌ده.
تپش نامیزون و بلند قلب و عرق کردن کف دست.
دستمو به همین خاطر گذاشتم پشت صندلی‌ای که بهش تکیه داده. تا ضربان قلبشو حس کنم.
- آمار کسایی که توسط باندت کشته شدن داری؟
- نه! ندارم؛ تمام کارای رامین به طور نامحسوس انجام می‌شه. تنها کسی که از فعالیتش باخبره گارنه.
اون برادرزادشه؛ یه بلژیکی که تو فرانسه بزرگ شد. اون هرکس و ناکسی که سر راهش باشه رو نابود می‌کنه.
بقیه می‌گن دست راست رامین همین گارنه!
تو چشماش خیره شدم؛ داشت راستشو می‌گفت.
وقتی مردمک چشماشو مستقیم دیدم که زل زده بهم مطمئن شدم.
اگه دروغ بگه باید واکنش غیر ارادی مثل نگاه کردن به سمت چپ و بالا یا پلک زدن پیاپی و سریع داشته باشه!
آدم نمی‌تونه موقع دروغ گفتن مستقیم به چشم طرف مقابل خیره شه. پس تنها واکنش حساب نشده‌اش اینه که به هر نقطه قابل سیری نگاه کنه جز چشمای طرفش!
پوزخندی تمسخروار به لب نشوندم:
- یعنی می‌گی قراره یه مهمونی با قاتلای زنجیره‌ای و خلافکارای درجه یک داشته باشم؟
مرادی سرش رو آورد بالا و زل زد تو چشام:
- سرگرد؛ فراموش نکن. این تازه اول ماجراس. یه قائله به پا می‌شه که عین گرداب همه رو می‌کشه داخلش گفته باشم اینا مثل خلافکارای دیگه نیستن.
به تقلید از خودش زول زدم تو چشاش و صورتمو بردم نزدیک.
ادامه داد:
- قبول دارم تو پلیس برجسته‌ای هستی. امکان شکست تو کارت وجود نداره؛ ولی می‌گم که بدونی، هدف اصلی اونا کشتن توئه. آوازه‌ت تو چهارچوب جهان پیچیده و اونا خبر دارن از اینکه قراره دیر یا زود مانع پیروزیشون بشی. هر کی تا الان کشتن، هدف بعدی توئی. اونا فهمیدن تنها کسی که مانع رسیدنشون به خواسته‌هاشون می‌شه سرگرد نیکنامه. پس از همین حالا واست برنامه‌ها دارن. اینطور که من می‌دونم تو بازی اونا هیچ چیز ناعادلانه نیست!
بی هیچ حرفی داشتم به حرفاش فکر می کردم.
مرادی ادامه داد:
- تا قبل اینکه از مرز رد بشن مطمئنم آدم می‌فرستن تا منو بکشه. اینطوری خیالشون از بابت اینکه من لو نمی‌دم راحت می‌شه! باید چه کنم؟؟
به بطری آب معدنی مرکز میز زل زدم:
- اونا حتما می‌دونن الان کجایی!!
مرادی با حیرت گفت:
- منظورت چیه؟؟
از جام بلند شدم. سر مرادی رو با یه حرکت چرخوندم و پشت گوشش و دید زدم.
- هی داری چیکار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
فاصله گرفتم و نشستم سر جام. دستمو جلوش گرفتم و مشتمو باز کردم‌.
با دیدن GPS کوچیک کف دستم از جاش پرید:
- این از کجا اومد؟ چطور متوجه نشدم؟
پوزخندی ناخودآگاه رو لبام نقش بست. جی پی اس و بین انگشتام چرخوندم:
- خلافکارای واقعی همیشه از قبل همه‌چیز رو پیشبینی می‌کنن. رئیست این ردیابو پشت لاله گوش چپت کار گذاشت؛
در واقع هر کدوم از اعضای باندت یه همچون چیزی تو لباساشون دارن؛ تا اگر فرار کردن یا ناپدید شدن پیداشون کنن. جالبه! رئیست حرفه‌ای عمل کرده!
مرادی دستای اسیر به دست‌بندشو چسبوند به پیشونیش:
- می‌خوای بگی الان میدونن، من اینجام؟
- مطمئنا کسی رو می‌فرستن واسه کشتنت. حدست درست بود. من مخفیت میکنم؛ قبلش باید کامل تفتیش بدنی شی. شاید یه شنودی چیزی تو لباسات باشه.
- فقط؛ بعد از اون اینجا چه اتفاقی واسه من و خانوادم می‌افته؟
نفس عمیقی کشیدم. دستمو فرو بردم تو جیب شلوارم. چشمامو دوختم به مردمک نگاهش:
- تو دادگاه برات ترفیع می‌گیرم؛ جرمت محتوای غیر قانونی داره. با توجه به همکاری با مجرمین،‌ فعالیت علیه کشور و البته به هم زدن نظم جامعه، طبق قانون 731 ماده 500 کتاب قانون مجازات اسلامی ۳ماه تا یک سال
حبس محکومی. البته این در صورتیه که فقط جرمت همکاری باهاشون باشه. اگر تو کار خرید و فروش مواد باشی شاید تا ده سال حبس هم بره!
از جام بلند شدم:
- بهتره بدونی من پیرو قوانین خودمم. پس هرگز برخلاف مقرر شده‌هام پیش نمی‌رم! در مورد خانوادت؛ نگران اونا نباش.
و Gps رو بین انگشتام رد و بدل کردم:
- من اینو لازم دارم.
از اتاق خارج شدم. سرهنگ همتی جلوم در اومد:
- سام؛ حالا می‌خوای چه‌کار کنی؟
دوسرتیپا و آرمان به من و سرهنگا پیوستن.
ساعت مچیم و دید زدم:
- این ماموریت رو تموم شده فرض کنید!

***

وارد خونه شدم. آرمان با یه حرکت لباسشو
در آورد و پرت کرد رو دسته کاناپه. نفس عمیقی کشید و با صدای بلند با شور خاصی گفت:
- سامی دلم استراحت می‌خواد!
کت چرم و تیشرتمو در آوردم و کنار لباس آرمان گذاشتم. جینمو با یه شلوارک نیلی تعویض کردم و وارد حال شدم.
فکرم مشغول بود. البته تازگی نداشت؛ از وقتی تونستم دنیای اطرافم و آدماش رو درک کنم درگیر یه سری افکار خاص شدم. این افکار ذهن خسته و مریض من رو داغون کرده بود.
رهایی ازش غیرقابل ممکن و به دور از حقیقته!
زیر لب گفتم:
- چیکار کردی مگه؟!

شونمو با دست چپم گرفتم و آروم تکونش دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
- چی می‌گی تو؟ بابا اگه الان یه دختر میومد کمرم و ماساژ می‌داد هیچی از دار دنیا نمـ...
صدای جیغ بنفشی حرف آرمان رو قطع کرد. همون لحظه بطری آبی که سر می‌کشیدم از دستم افتاد.
اهـه؛ مسخره‌تر از این و ندیده بودم. چرا هر روز مرتب صدای جیغ می‌شنوم؟ چیزی که ازش متنفرم.
آرمان بی‌توجه به کارم با تعجب گفت:
- این دیگه چی بود؟
داشتم به این فکر می‌کردم این صدا از کجا اومد؟ بلافاصله بعد صدای جیغ با ولوم بالاتری دوباره ساختمون و لرزوند. من و آرمان برگشتیم و به هم نگاه کردیم.
- چی شده؟
این صدای مشهود جیغ... نکنه... به صدم ثانیه نکشید که باهم جست زدیم سمت در واحد؛ صدای جیغ بازم بلند شد. با ضرب در خونه رو باز کردم و دوتایی دویدیم سمت واحد جلویی که صدا داشت از اونجا می‌اومد.
کوبیدم به در واحد؛ با صدای بلند گفتم:
- کسی اونجاست؟ درو باز کنید!
منو آرمان دوتائی به در می‌کوبیدیم اما کسی جوابی نداد. صدای جیغ با گریه همراه شد.
عصبی داد زدم:
- پلیس؛ درو باز کنید. وگرنه مجبور می‌شم بشکنمش!
اون تو چه خبره؟
کسی در رو باز نمی کرد. چرا باز نمی کنن؟
آرمان با داد به در کوبید:
- باز کنید. اونجا چه خبره؟ اه سام یه کاری کن!
آرمان و کنار زدم و داد کشیدم:
- تا ۳ می‌شمرم..۱ .. ۲... ۳
محکم خودمو به در کوبیدم. باز نشد.
این‌دفعه از واحد فاصله گرفتم و به در کوبیدم!
لعنتی باز نمی‌شد.
دستی به در کشیدم. در چوبی خیلی ضخیم بود و با یه تنه باز نمی‌شد. کلافه دستی به موهام کشیدم. دویدیم سمت در واحد خودم. آرمان داد زد:
- کجا می‌ری بابا؟!

نفس عمیقی کشیدم؛ با بیشترین سرعت دویدم سمت در واحد جلویی و با کمک یه لگد هوایی حساب شده رفتم تو در.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
رزمنده بودم و مهارت‌های زیادی تو دفاع شخصی داشتم.
در با صدای بلند و گوش‌خراشی از چهارچوب کنده شد.
من و آرمان خودمونو پرت کردیم داخل. دور و بر رو نگاه کردم.
بوی سوختگی رو دنبال کردم. آشپزخونه!
دویدم تو آشپزخونه؛ آرمانم دوید طرفم.
رسیدن پای من رو موزایک آشپزخونه برابر شد با لیس خوردن پام
و برخورد آرمان از پشت سر بهم و آرمان که داشت می‌افتاد دست منم گرفت.
هردو باهم پخش زمین شدیم. من می‌خوام این آرمان و بکشم!
در حال انفجار بودم!
کوبیدم تو پهلوش.
غریدم:
- آرمـــان تن لشــتو بکش کنار پسره قزمیت!
سعی کردم پامو از زیر کمر آرمان بکشم بیرون همین که سرمو برگردوندم. قیافه دو دختر گریون و رنگ پریده که هردو به گوشه‌ی آشپزخونه
چسبیده بودن و داشتن با لرز و ترس نگامون می‌کردن دیدم.
همین که من و آرمان و مشغول دید زدنشون دیدن
یکی از دخترا با شدت بیشتری جیغ کشید.
و جست عمیقی زد به عقب. جیغ پشت جیغ!
من و آرمان با قیافه‌های متعجب داشتیم اونا رو تحلیل می‌کردیم و برعکس... اه این دیگه چیه!؟
صدای جیغ بیشتر شد.
حس می‌کردم یه نفر داره با خنجر سطح مغزمو خراش میده!
با عصبانیت لنگ آرمانو پرت کردم و از جام جست زدم و غریدم:
- دِ یه لحظه خفه خون بگیر دختره دهن گشاد؛ چه قدر جیغ می‌زنی؟
دختر کاملا ساکت شد.
دختری که تا چند لحظه قبل جیغ زد آب دهنشو قورت داد
و انگشت سبابه‌ش رو گرفت طرفم. نگاهی به خودم انداختم.
تازه متوجه هیکل لُخت خودم و آرمان شدم.
آرمان از جاش بلند شد و رفت جلو:
- چه خبر بود اینجا؟ چرا جیغ می‌زدین شما؟!
بلاخره تونستم چهرشونو واضح ببینم. دختری که کلا ساکت بود؛
اون چهرش خیلی آشنا بود.کجا دیدم؟
- با شمام؛ اینجا چه خبره؟
دختر به حرف اومد.
- مـ... می‌شه... شما... یه ذره برید عقب‌تر؟
آرمان فاصله گرفت. دختره به جایی اشاره کرد. رد دستشو زدم.
یه ماکروفر ترکیده دیدم؛ سیمش سوخته بود!
آرمان با دیدن ماکروفر گفت:
- به خاطر اینه جیغ جیغ راه انداختین؟
از دخترا رد شدم و به سمت ماکروفر حرکت کردم.
در حال چک کردنش بودم. فکر کنم سیمش از تو برق ترکیده. در این صورت ماکروفر هنوز سالمه. دستمو بردم سمت سیم؛
همین که خواستم بردارم دختری که قیافش آشنا بود پرید سمتم:
- نه! بهش دست نزن؛ برق داره‌ها!
در حالی که سیمش رو برداشتم و دید می‌زدم:
- خودم خوب می‌دونم چه کار کنم برید عقب شاید خطرناک باشه!
دختر فاصله گرفت. سیم و انداختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
- کامل سوخته. بندازین دور! ظاهراً غذا گذاشتین توشو بعد مدتی چک نکردید آماده‌س یا نه.
بهشون نگاهی انداختم!
- راستی؛ شما کی اومدید اینجا؟! مستأجر خونه گفته بود کسی تو این واحد به جز ما نیست!
دختری که قیافه آشنایی داشت با تته پته گفت:
- راستش؛ مام فکر می‌کردیم کسی تو واحد جلویی نیست. فکر نمی‌کردیم شما اونجا باشید؛
دیشب متوجه شدیم واحد رو به رو خالی نیست!
دختری که جیغ می‌زد و تا اون لحظه ساکت بود اومدجلو و کنارم ایستاد:
- اووووووه؛ صبرکن شما...
با حیرت نگاه کرد:
- شما سرگرد ســـام نیکنام نیستید؟!!!
آرمان اومد نزدیک:
- چرا چرا؛ خودشه!
پر اخم برگشتم طرف آرمان.
لبخند دندون نمائی زد؛ سعی کردم بحث و عوض کنم. سرد و کاملا جدی رو بهشون گفتم:
- اینجا یک ساختمان عمومیه و فقط متعلق به شما نیست. سعی کنید آرامش رو از بقیه نگیرید. اما به هر حال چون همسایه شدیم اگر مشکلی داشتید می‌تونید با ما در میون بزارید.
با شرمندگی سرشونو انداختن پایین:
- شما هر دو این واحدید؟!
خیلی جدی برگشتم سمتش و گفتم:
- خیر! واحد مال منه.
آرمان در ادامه گفت:
- اما به خاطر ماموریتی که...
آرنجم رو کوبیدم تو پهلوش. از درد خم شد. به زور گفت:
- به خاطر یه سری مسائل؛ یه مدته، باهمیم!
داشتم با خودم فکر می‌کردم. همین که چشمامو بالا آوردم دختری که قیافه آشنایی داشت
و مشغول زل زدن بهِم دیدم. مشکوک نگاهمو ازش گرفتم.
بلاخره تونستم به یاد بیارم.
مثل اینکه اونم فهمید کیم. این همون دختری بود که همراه با یاشار بهپرور تو اداره دیده بودم. همون خواهره!
مثل اینکه از زل زدن بهم خجالت کشید و سرشو انداخت پایین. داشتم به این فکر می‌کردم به این زودی باز این دختر رو دیدم.
ولی طول کشید به یاد بیارم. ذهنم واقعا خسته‌س!
خب تعجبی هم نداره.
نبایدم حواسمو به جز همون اهدافی که در سر دارم روی چیز دیگه‌ای هم بزارم!
تو این مدتی که منو دختر توی اداره داشتیم وضعیت و تحلیل می‌کردیم؛
دختری که جیغ کشید و آرمان مشغول

کلی با هم خوش و بش کردن بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
با صدای قهقهه آرمان سرمو برگردوندم و رو به اونا ایستادم.
- متوجهم فقط دفعه دیگه همچین جیغ نزن که تا بیام اینجا پس افتادم.
دختره خندید و گفت:
- شرمنده من موقعی که یه حادثه ناگهانی پیش بیاد کنترلم و از دست می‌دم!
رفتم سمت آرمان:
- خب ما باید بریم.
دختری که نمی‌شناختم گفت:
- صبر کنید سرگرد نیکنام حداقل یه چایی مهمونمون باشید.
- چایی رو می‌شه بعدا هم خورد. من و آرمان کلی کار داریم!
بازوی آرمان و گرفتم و برگشتم سمت دختر آشنائه که تا الان کاملا ساکت بود:
- تو یه زمان مناسب هرچه زودتر میام درتون رو عوض می‌کنم؛ فعلا.
و آرمان و کشیدم دنبال خودم.
صدایی از پشت سر متوقفم کرد:
- نیازی نیست. ما نمی‌خوایم دوباره شرمندتون بشیم.
بی‌اونکه برگردم سمتشون سرمو کمی به عقب
متمایل کردم.
جدی و محکم گفتم:
- دری که من تونستم بشکنم و یه نفر دیگه‌م می‌تونه بشکنه. واسه درتون نیاز به حصار دارید؛ گفتم میام یعنی میام!
- ا سام می‌خوام خداحافظی کنم؛ یه دقیقه خو...!
بی توجه بهش درحالی که دنبال خودم می‌کشوندمش از در خونه بردمش بیرون.
اینو ول کنی تا ماه بعد اینجا می‌شینه دل و قلوه رد و بدل کنه!
وقتی رسیدم خونه در و بستم و بازوی آرمان و ول کردم.
با داد گفت:
- اه بازومو ترکوندی بابا از مهسا خداحافظی می‌کردم بهت برمی‌خورد؟
تای ابرومو دادم بالا:
- مهسا کیه؟
با تعجب نگام کرد:
- شوخیت گرفته؟ عمه زن بابام!

بی توجه بهش رفتم سمت کمد لباسم تو اتاق و یه تیشرت یشمی و کت چرم مشکی که رو سینش یه زیپ می‌خورد کشیدم بیرون و رفتم حال!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
آرمان با خنده افتاد دنبالم:
- نگو تو فاصله‌ای که منو مهسا داشتیم باهم
صحبت می‌کردیم تو محو چشمان یار شده بودی!
ابروهام ناخودآگاه تو هم گره خورد:
- مثل اینکه خودتو با من عوضی گرفتی!
خندید:
- نه جون من بگو چرا برعکس همیشه نزدی تو پرشون؟
- دختره آشنا بود. همون خواهر یاشار بهپرور که تو اداره دیدیم.
آرمان با تعجب گفت:
- اِااا من گفتم آشنا می‌زد. ببین دست سرنوشت این دختره رو دوباره انداخت سر راهت.
بی توجه بهش رفتم جلو آئینه.
از دید زدن خودم خوشم نمی‌اومد اما باید می‌دیدم وضع کبودیای شونه‌ها و کمرم چطوره.
متفکر و با لبخندی که تا بنا گوش کشیده بود گفت:
- این همه خدا منو دوست داره بعد من ناشکر و ببین...
بلند خندید و ادامه داد:
- همین که گفتم یه دختر خوشگل هوس کردم
بیاد سر راهم خدا دوتاشو اشانتیون برام فرستاد!
با این طرز فکرش نیمچه لبخندی زدم.
کلا در مواقع مختلف آرمانه که باعث می‌شه
ذهنم از بعضی افکار آزاد شه. واسه همین هم باهاش جورم. هرچند هیچیمون بهم نمی‌خوره.
لباسمو کشیدم بالا و به جای کبود شده رو پهلوم خیره شدم! اه گندت بزنن.
موقعی که با در کشتی گرفتم به پهلوم فشار اومده! آرمان با تعجب و چشمای از حدقه بیرون زده نگام کرد:
- نه باباااا گفتم این چند وقته صورتت یه مشکلی داره. به والله فکر کردم تو عملیات یکی با چوب بیسبال کوبونده تو فکت که نمی‌تونی بخندی!
همون لبخند کم رنگ و خوردم:
- یه بار بهت خندیدم پررو نشو.
زد زیر خنده:
- ای جااااان باز شدی رفیق شفیق خودم.
تو نخند من می‌ترسم به جون روح ننه بابام!
کوبوندم پس گردنش.

***

ساعت یه ربع به 9 شب بود! تازه دوش گرفته بودم. آرمان از تو حموم داد زد:
- سامی شامپو شولدرزتو کجا گذاشتی؟
لپ‌تاپ و بستم و رفتم سمت در حموم:
- کلیِر رو میز توالت گوشه حمومه.
در حموم و باز کرد. کلی غبار گرم از در زد بیرون!
- با چه اعتماد بنفسی میای تو روم؟
در حالی که تیغ ژیلت و تو دستش می‌چرخوند
و نگاش می‌کرد:
- من به این خوش‌تیپی! حیفم بخدا در ضمن من نگفتم شامپو کلیر گفتم شولدرز!
هلش دادم داخل حموم:
- اون مال منه. کلیر گذاشتم واسه تو.
- من رفیقتماااا شورتامون هم باید شریکی بپوشیم!
- اون و باید بری با یکی که جفت خودت باشه انجام بدی!
و در حموم و بستم. تا چند لحظه دیگه بچه‌ها اینجان. رفتم تو حال و لباسایی که آرمان انداخت رو کاناپه رو برداشتم و انداختم تو لباسشویی و کت خودمم جمع کردم.
خوبه این پسره می‌دونه چقدر رو مرتب بودن خونه و وسایلم وسواس دارم!
موندم اگه نمی دونست چیکار می کرد؟ ساک آرمان گوشه حال ولو بود. یه روز اومده خونه رو به گند می‌کشه!
ساک و برداشتم و گذاشتم تو اتاق.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
تو اتاق مطالعه‌م مشغول خوندن یه کتاب اطلاعاتی بودم. یکی از بهترین راه‌ها برای جلوگیری از آزاد شدن وقتم.
آرمان در حالی که داشت با حوله موهاشو خشک می‌کرد اومد تو.
یه پلیور آستین‌دار بنفش و شلوارک طوسی پوشیده بود. یادمه زمستون پارسال از همین تیشرت یکی مشکی منم گرفتم.
- یخمک شدم این دکمه شوفاژت کو؟
کتاب و بستم و از جام بلند شدم. رفتم تو حال و شوفاژ و روشن کردم. اومد نشست کنارش. در رو زدن.
آرمان برگشت و نگاهی بهم انداخت:
- بچه‌هان!
رفتم سمت آیفون. خودشونن!
ریموت درو زدم. همین که در حالو باز کردم فرید پرید تو بغلم. ازم جدا شد.
فرید:
- وای وای اون قیافشو ببین.
سعید با تردید اومد جلو و گفت:
- آرمان خان این پسره خوشتیپ عصبانی کیه اینجا؟
آرمان که تا اون موقع به جمعمون پیوسته بود:
- خدمتتون معرفی کنم آقای بداخلاق!
- بسه شمام هر چی هیچی نمی‌گم پررو تر می‌شین.
سعید:
- به والله نگرانتم رفیق چند وقته بجز رفتن سرکار و موندن تو این برج راپونزل جای دیگه‌ای نرفتی آخه؟
محمد که تا اون موقع به دلقک بازیای آرمان و فرید می‌خندید گفت:
- مگه همه مثل توئن سعید؟
اومد بغلم.
محمد:
- چند وقته من قیافتو ندیدم کمیسر ؟
از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
- چند نفرو به کشتن دادی؟
زد زیر خنده!
- این همون سوالیه که من باید از تو می‌پرسیدم.
در حالی که می‌رفتیم تو حال فرید دوید
سمت شوفاژ و جفت جوراب و پالتوشو در آورد.
با محمد نشستیم رو کاناپه. در حالی که شالگردن خاکستریش و از دور گردنش باز می‌کرد با شور گفت:
- بازم گل کاشتیاا. تبریک آقای مشهور
با این حرفِ محمد سعید اومد جفت من نشست و گفت:
- پسر ملت چپ و راست اسم تو رو می‌گن دیگه
الان باید جلو بقیه با رفیقمون پز بدیم.
آرمان به شوخی گفت:
- این قیافه و شهرتش و دیدن که عاشقشن؛
می‌دونستن اخلاق نداره که پشیمون می‌شدن!
نیم خیز شدم:
- تو باز زر زدی.
خندید و از جاش پرید:
- نه نه قیصرجان امروز اون هیکلت
به اندازه کافی پرسم کرد بشین من چیزی نمی‌گم!
فرید که تا اون موقع جلو شوفاژ خودشو گرم می‌کرد اومد کنارم نشست و موبایلشو گذاشت رو میز.
فرید:
- سامی خط عوض کردی؟
پرتحکم گفتم:
- من و اونجوری صدا نکن! آره چطور؟؟
- خیلی خب بابا نخور معذرت اگه به اسم مبارکتون برخورد؛ حالا چرا خط عوض کردی؟
- یه نفر شمارمو پیدا کرده.
آرمان
- درووغ! کی بود؟ دختر بود؟
قیافمو درهم کشیدم:
- آره.
فرید دستشو کوبید بهم:

- راستـــــــــی...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
استیصال‌وار گفت:
- دختر خالم فهمیده تو رفیقمی اونم که از طرفداراته و از وقتی فهمیده ول کن ماجرا نیست می‌گه یه قرار دست جمعی با رفقات ترتیب بده من می‌خوام ببینمش! بخدا شرمندتم خیلی سعی کردم مخفی بمونه.
حقیقتش نه عصبی شدم و نه هیچ حس خاص دیگه‌ای بهم دست داد. خبر جدید و تازه‌ای نبود.
رو کرد به آرمان:
- تو رو هم می‌خواد ببینه انگار از تو و سام وقتی تو فرودگاه بودین عکس گرفتن اونم گیر داده می‌خوام اون دوتا رو ببینم!
هـــه. مثلاً می‌خواستم یه زندگی آروم و بی سر و صدا بهم بزنم. الان که از در و دیوار برام طرفدار می‌ریزه.
آرمان خندید:

- آی ای گفتیا؛ امروز طرفای ساعت ۶:۳۰ عصر بود قشنگ دوتا دختر خوشگل دیدیم. چی بووودن!
محمد پس گردنی نثار آرمان کرد.
محمد:
- تو چپ راست می‌ری باید از دخترا حرف بزنی آخه؟
آرمان آخی کرد و گردنشو گرفت:
- نه به والله اگر توهم بودی واکنشت مثل من بوداا.
به جمع صمیمی رفقام خیره شدم.‌ فکرم پر زد سمت درشون. با اینکه هیچ علاقه ای به این ندارم اما باید امنیت مردم جامعه رو تضمین کنم.
حالا که زدم درشونو شکستم. از جام پا شدم و یقه اسکی لباسمو کشیدم بالا‌تر و رفتم تو بالکنی که از پذیرایی راه داشت.
تهرون به خوبی از اینجا قابل رویت بود.
باد استخون سوزی از لا به لای موهای پرپشت و لختم گذشت و باعث شد یه تیکه بیفته تو پیشونیم. هوا دقیقا مثل زمستون پارسال خیلی سرد شده بود!
اوایل دی ماه بودیم و فصل سوز و سرما.
همون تصویری که پنج سال پیش وقتی بابام زنده بود و از آینده خودم تصور کردم، الان جلوی چشمام بود!
یه شهر شلوغ و هوای نیمه ابری سوزدار؛
در حالی که آرنجمو رو حصار بالکن آپارتمانم گذاشته بودم و نور ماه مستقیم تو چشمام بود.
اما جای بابام خالی بود. تو رویام دیدم بابام با دو فنجون قهوه داغ اومد کنارم ایستاد و گفت:
"- قهوه تو این هوا خیلی می‌چسبه پسر! درسته تلخه؛ اما بعضی اوقات تلخی قهوه به اندازه شیرینی یه خواب خوب می‌تونه لبخند به لب بیاره!"
امشب من اینجا بودم. این اون بود که نبود!
همیشه همون کسی که باید باشه نیست!
سرمو آوردم بالا و نگاهمو به ماه دوختم.

ماه مفهوم عجیبی برام داره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
هر وقت بهش نگاه می‌کنم غم و شادی یه جا به دلم سرازیر می‌شه. توده‌های خاکستری روی ماه؛ حس می‌کنم کسی هست که از اونجا درست مثل من داره زمین و می‌بینه! غرق تفکراتم بودم.
حضور سعید و حس نکردم.
دستی جلو چشام تکون داد. به خودم اومدم:
- به چی انقدر فکر می‌کنی که حتی متوجه اومدن من نشدی؟
اخم پیشونیمو در بر گرفت؛ آروم گفتم:
- این روزا می‌شه گفت به همه چی فکر می‌کنم!
سعید از تو جیبش پاکت سیگاری بیرون کشید.
و با فندک آتیش زد. دودش مشاممو پر کرد:
- تو این هوای سرد اومدی اینجا چیکار؟
به ترافیک خیابونا خیره شدم:
- هوس کردم بیام یه نگاهی بندازم!
دود و از بینیش بیرون داد!
سعید:
- میزونی؟
سیگارشو از لای انگشتاش برداشتم و انداختم پایین.
- باید بد باشم؟
خندید و گفت:
- نه خب؛ فقط نگرانتم. زیادی دل به کارت بستی.
یه ذره استراحت کن؛ شنیدم تازه از ماموریتت برگشتی!
- سرگرد صفوی واسه ماموریتش رفته لواسون.
وگرنه کار تقسیم می‌شد!
- پسر زیادی ازت کار می‌کشن من که می‌گم دو هفته مرخصی بگیر باهم یه دل بریم شمال!
پوزخندی زدم!
صدای آرمان و فرید از پشت سر اومد:
آرمان:
- به به بو سیگار میــاد!
فرید:
- سیگار بدون من؟
محمد دستشو گذاشت رو شونم. یه لحظه درد بدی تو ناحیه سرشونه تا کتفم حس کردم.
و آه کوچکی از دهنم در رفت!
قیافه‌م ناخودآگاه مچاله شد. محمد و آرمان با ترس و تعجب بهم خیره شدن:
آرمان:
- پسر خوبی؟ ســام چه گلی به سرم شد!؟
محمد:
- چت شد یهو؟!
یه لحظه قیافه محمد عصبی شد. یقه اسکی لباس بافتم رو از پشت سر تا کتفم کشید پایین.
قیافم جمع تر شد. لعنت؛ لعنت به این شانس!
برگشتم سمتشون.
فرید با تعجب:
- چه بلائی سرت اومده سام؟! این کبودیا دیگه چیه؟
محمد ابرو درهم کشید:
- می‌شه بگی تو اون ماموریتا دقیقا چیکار می‌کنی که وقتی میای یه جا تو بدنت سالم نیست؟
یقه مو درست کردم:
- این کوفتگیا واسه خاطر اینه که یه مدته وقت باشگاه رفتن ندارم بدنم از عادت افتاده زود کبود می‌شه. نگران نباش!
فرید حرصی گفت:
- آره بابا! راس می‌گه.
سعید اومد و نگاهی به پشتم انداخت:
- درد داری؟
یقم رو از دستش کشیدم:
- چتونه شما؟ یه طوری رفتار می‌کنین انگار از پا افتادم.
آرمان عصبانی دستشو برد تو جیب شلوارش:
- باید با سرهنگ تماس بگیرم!

موبایلو از دستش قاپیدم. با لحن عصبی و بی حوصله‌ای گفتم:
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zahra T
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین