- Jul
- 136
- 297
- مدالها
- 4
رخــشا#
با صدای مهسا از خواب پریدم.
صبح شده و از پنجره نور آفتاب زده بود تو صورتم!
مهسا در حالی که آرنجمو میکشید تا بلندم کنه خیلی آروم با خنده گفت:
- دختر بلند شو میخوام روزتو با دیدن یه صحنه داغ شروع کنی!
دستمو مالیدم به چشامو خوابآلود گفتم:
- صحنه؟ دیوونه شدی؟ این وقت صبح صحنه چیه آخه؟
دستمو کشید و باهم پاورچین پاورچین رفتیم سمت در. انگشت سبابهشو گذاشت رو دهنش یعنی هیس.
و آروم منو برد جلو در. شاکی برگشتم طرفش:
- اول صبحی اومدی راه پله و آسانسور نشونم میدی؟
دستشو گرفت جلو دهنمو و آروم به پایین اشاره کرد. رد انگشتاشو زدم.
اوووه
اینا چرا اینجان؟ خندم گرفت.
دوتایی تشکاشون و پهن کرده بودن تو چهارچوب در و همونجا با حالت بامزه خواب بودن!
یکی از پسرا در حالی که بالش زیر سر اونیکی رو لای پاهاش گذاشته بود کل پتوش رو بالاتنش گرفته بود و پاهاش کلا از پتو بیرون گذاشته بود
اون یکی هم رو پهلو چپش پتویی که تو اتاق دیدم و انداخته بود روشو بازوشو زیر سرش گذاشته بود. از پتو فهمیدم کدوم سرگرده! بیچاره آرمان که دیروز اسمشو از مکالمش فهمیدم بالش سرگرد و هم برداشته بود!
مهسا آروم خندید و گفت:
- بچههام چه معصوم خوابیدن!
رفتیم تو آشپزخونه و بساط صبحانه خودمون و پسرا رو چیدیم.
املتا رو با قارچ گذاشتیم کف نون تست و مربای آلبالو و پنیر هم تو یه بشقاب گذاشتیم و فلاکس چایی رو هم برداشتیم و آروم طوری که بیدار نشن از لای دست و پاشون رد شدیم!
میز آشپزخونشونو چیدم و مهسام رفت تا بقیه وسیلهها رو بیاره.
وقتی کارم با وسایل تموم شد، یه نگاهی به پذیرایی خونه انداختم چون قبلاً وقت نشد ببینم.
یه دست کاناپه زرشکی و نیلی تو حال چیده شده بود و وسطشونم میز شیشهای قرار داشت.
یه tv به همون اندازه که تو اتاق بود اینجا گوشه دیوار نصب بود و یه بالکن بزرگ و دلبازم ته پذیرایی.
یه فرش مشکی هم وسط کاناپهها پهن بود.
کلا سلیقه عالیای داشت. یه خونه با دیزاین کاملا ساده اما شیک.
مهسا کنارم ایستاد و گفت:
- به چی نگاه میکنی؟
لبخندی زدم وگفتم:
- خونه قشنگیه! داشتم فکر میکردم میخوام در آینده خونمو اینطوری دیزاین کنم.
- درست عین یاشار علاقهای به تجملات نداری!
- درسته!
مهسا با شوق گفت:
- اگه گفتی الان وقت چیه؟
سرمو خاروندم و گفتم:
- چی؟
موبایلشو از جیبش کشید بیرون و از میز صبحانه پسرا با خودش یه سلفی گرفت.
خندم گرفت. آره درسته! موبایل خودمم از تو جیب شلوارم بیرون کشیدم و از زوایای مختلف عکس گرفتم. بعد از گذاشتن یادداشت کوچکی از خونه زدیم بیرون.
و در کمال شوخی و خنده و البته صحبت از زندگی آیندمون شروع کردیم به خوردن صبحانه!
***
ســـام#
با بدبختی دستمو کشیدم بالا سرم تا آلارم جیغ موبایل آرمان و خاموش کنم.
از جام بلند شدم و با لگد نه چندان نرمی کوبیدم به شونه آرمان.
از جا پرید. پامو کشیدم عقب و گفتم:
- پاشو نکبت این موبایل بیصاحابت هر صبح آدم و زهره ترک میکنه. همه که مثل تو خوابشون سنگین نیست!
با صدای مهسا از خواب پریدم.
صبح شده و از پنجره نور آفتاب زده بود تو صورتم!
مهسا در حالی که آرنجمو میکشید تا بلندم کنه خیلی آروم با خنده گفت:
- دختر بلند شو میخوام روزتو با دیدن یه صحنه داغ شروع کنی!
دستمو مالیدم به چشامو خوابآلود گفتم:
- صحنه؟ دیوونه شدی؟ این وقت صبح صحنه چیه آخه؟
دستمو کشید و باهم پاورچین پاورچین رفتیم سمت در. انگشت سبابهشو گذاشت رو دهنش یعنی هیس.
و آروم منو برد جلو در. شاکی برگشتم طرفش:
- اول صبحی اومدی راه پله و آسانسور نشونم میدی؟
دستشو گرفت جلو دهنمو و آروم به پایین اشاره کرد. رد انگشتاشو زدم.
اوووه
اینا چرا اینجان؟ خندم گرفت.
دوتایی تشکاشون و پهن کرده بودن تو چهارچوب در و همونجا با حالت بامزه خواب بودن!
یکی از پسرا در حالی که بالش زیر سر اونیکی رو لای پاهاش گذاشته بود کل پتوش رو بالاتنش گرفته بود و پاهاش کلا از پتو بیرون گذاشته بود
اون یکی هم رو پهلو چپش پتویی که تو اتاق دیدم و انداخته بود روشو بازوشو زیر سرش گذاشته بود. از پتو فهمیدم کدوم سرگرده! بیچاره آرمان که دیروز اسمشو از مکالمش فهمیدم بالش سرگرد و هم برداشته بود!
مهسا آروم خندید و گفت:
- بچههام چه معصوم خوابیدن!
رفتیم تو آشپزخونه و بساط صبحانه خودمون و پسرا رو چیدیم.
املتا رو با قارچ گذاشتیم کف نون تست و مربای آلبالو و پنیر هم تو یه بشقاب گذاشتیم و فلاکس چایی رو هم برداشتیم و آروم طوری که بیدار نشن از لای دست و پاشون رد شدیم!
میز آشپزخونشونو چیدم و مهسام رفت تا بقیه وسیلهها رو بیاره.
وقتی کارم با وسایل تموم شد، یه نگاهی به پذیرایی خونه انداختم چون قبلاً وقت نشد ببینم.
یه دست کاناپه زرشکی و نیلی تو حال چیده شده بود و وسطشونم میز شیشهای قرار داشت.
یه tv به همون اندازه که تو اتاق بود اینجا گوشه دیوار نصب بود و یه بالکن بزرگ و دلبازم ته پذیرایی.
یه فرش مشکی هم وسط کاناپهها پهن بود.
کلا سلیقه عالیای داشت. یه خونه با دیزاین کاملا ساده اما شیک.
مهسا کنارم ایستاد و گفت:
- به چی نگاه میکنی؟
لبخندی زدم وگفتم:
- خونه قشنگیه! داشتم فکر میکردم میخوام در آینده خونمو اینطوری دیزاین کنم.
- درست عین یاشار علاقهای به تجملات نداری!
- درسته!
مهسا با شوق گفت:
- اگه گفتی الان وقت چیه؟
سرمو خاروندم و گفتم:
- چی؟
موبایلشو از جیبش کشید بیرون و از میز صبحانه پسرا با خودش یه سلفی گرفت.
خندم گرفت. آره درسته! موبایل خودمم از تو جیب شلوارم بیرون کشیدم و از زوایای مختلف عکس گرفتم. بعد از گذاشتن یادداشت کوچکی از خونه زدیم بیرون.
و در کمال شوخی و خنده و البته صحبت از زندگی آیندمون شروع کردیم به خوردن صبحانه!
***
ســـام#
با بدبختی دستمو کشیدم بالا سرم تا آلارم جیغ موبایل آرمان و خاموش کنم.
از جام بلند شدم و با لگد نه چندان نرمی کوبیدم به شونه آرمان.
از جا پرید. پامو کشیدم عقب و گفتم:
- پاشو نکبت این موبایل بیصاحابت هر صبح آدم و زهره ترک میکنه. همه که مثل تو خوابشون سنگین نیست!
آخرین ویرایش: