جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:ᴀʟʟᴘʜᴀ با نام [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,980 بازدید, 60 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:ᴀʟʟᴘʜᴀ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
رخــشا#

با صدای مهسا از خواب پریدم.
صبح شده و از پنجره نور آفتاب زده بود تو صورتم!
مهسا در حالی که آرنجمو می‌کشید تا بلندم کنه خیلی آروم با خنده گفت:
- دختر بلند شو می‌خوام روزتو با دیدن یه صحنه داغ شروع کنی!
دستمو مالیدم به چشامو خواب‌آلود گفتم:
- صحنه؟‌ دیوونه شدی؟ این وقت صبح صحنه چیه آخه؟
دستمو کشید و باهم پاورچین پاورچین رفتیم سمت در‌. انگشت سبابه‌شو گذاشت رو دهنش یعنی هیس.
و آروم منو برد جلو در. شاکی برگشتم طرفش:
- اول صبحی اومدی راه پله و آسانسور نشونم می‌دی؟
دستشو گرفت جلو دهنمو و آروم به پایین اشاره کرد. رد انگشتاشو زدم.
اوووه
اینا چرا اینجان؟ خندم گرفت.
دوتایی تشکاشون و پهن کرده بودن تو چهارچوب در و همونجا با حالت بامزه خواب بودن!
یکی از پسرا در حالی که بالش زیر سر اونیکی رو لای پاهاش گذاشته بود کل پتوش رو بالاتنش گرفته بود و پاهاش کلا از پتو بیرون گذاشته بود
اون یکی هم رو پهلو چپش پتویی که تو اتاق دیدم و انداخته بود روشو بازوشو زیر سرش گذاشته بود. از پتو فهمیدم کدوم سرگرده! بیچاره آرمان که دیروز اسمشو از مکالمش فهمیدم بالش سرگرد و هم برداشته بود!
مهسا آروم خندید و گفت:
- بچه‌هام چه معصوم خوابیدن!
رفتیم تو آشپزخونه و بساط صبحانه خودمون و پسرا رو چیدیم.
املتا رو با قارچ گذاشتیم کف نون تست و مربای آلبالو و پنیر هم تو یه بشقاب گذاشتیم و فلاکس چایی رو هم برداشتیم و آروم طوری که بیدار نشن از لای دست و پاشون رد شدیم!
میز آشپزخونشونو چیدم و مهسام رفت تا بقیه وسیله‌ها رو بیاره.
وقتی کارم با وسایل تموم شد، یه نگاهی به پذیرایی خونه انداختم چون قبلاً وقت نشد ببینم.
یه دست کاناپه زرشکی و نیلی تو حال چیده شده بود و وسطشونم میز شیشه‌ای قرار داشت.
یه tv به همون اندازه که تو اتاق بود اینجا گوشه دیوار نصب بود و یه بالکن بزرگ و دلبازم ته پذیرایی.
یه فرش مشکی هم وسط کاناپه‌ها پهن بود.
کلا سلیقه عالی‌ای داشت‌‌‌‌. یه خونه با دیزاین کاملا ساده اما شیک.
مهسا کنارم ایستاد و گفت:
- به چی نگاه می‌کنی؟
لبخندی زدم وگفتم:
- خونه قشنگیه! داشتم فکر می‌کردم می‌خوام در آینده خونمو اینطوری دیزاین کنم.
- درست عین یاشار علاقه‌ای به تجملات نداری!
- درسته!
مهسا با شوق گفت:
- اگه گفتی الان وقت چیه؟
سرمو خاروندم و گفتم:
- چی؟
موبایلشو از جیبش کشید بیرون و از میز صبحانه پسرا با خودش یه سلفی گرفت.
خندم گرفت. آره درسته! موبایل خودمم از تو جیب شلوارم بیرون کشیدم و از زوایای مختلف عکس گرفتم. بعد از گذاشتن یادداشت کوچکی از خونه زدیم بیرون.
و در کمال شوخی و خنده و البته صحبت از زندگی آیندمون شروع کردیم به خوردن صبحانه!

***

ســـام#

با بدبختی دستمو کشیدم بالا سرم تا آلارم جیغ موبایل آرمان و خاموش کنم.
از جام بلند شدم و با لگد نه چندان نرمی کوبیدم به شونه آرمان.
از جا پرید. پامو کشیدم عقب و گفتم:

- پاشو نکبت این موبایل بی‌صاحابت هر صبح آدم‌ و زهره ترک می‌کنه. همه که مثل تو خوابشون سنگین نیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
دستشو مالید به چشماشو خمیازه‌ای کشید؛ انگار هنوز مغزش موقعیتشو پردازش نکرده بود.
رفتم تو دستشویی و سر و صورتمو شستم و اومدم بیرون. یه تیشرت مشکی تنم کردم و پالتوی مشکیمو که تا یه وجب بالای زانوم بود هم روش پوشیدم. طبق معمول یه شلوار مشکی هم پام کشیدم و جلو آئینه اتاق با موهای لختم ور رفتم و مرتبشون کردم.
از ادکلنم به خودم پاشیدم و دیگه آماده بودم. رفتم تو آشپزخونه تا چیزی بخورم.
همون لحظه آرمانم با تیپی تقریبا مثل من اومد داخل آشپزخونه.
این میز...
پنیر و نون تست که کفِش یه سری مخلفات بود و کلی چیزای دیگه از جمله مربای شاید توت شایدم آلبالو یا گیلاس رو میز بهم چشمک می‌زد. نیش آرمان تا بناگوش باز شد، با ذوق گفت‌:
- الحق زن زندگی‌ان!
و پرید سر میز. نه این ریسک‌آمیزه از کجا معلوم مامور نشدن به طور برنامه ریزی شده یه خونه کنار آپارتمان من بگیرن و بخوان مسمومم کنن؟!
همین که خواست بخوره گفتم:
- صبر کن...
برگشت و نگام کرد.
- اگه غذا مسموم بود چی؟ می‌دونی که دشمنامون از هر فرصتی برای نابودیمون دریغ نمی‌کنن!
یه نگاه بهم انداخت و زد زیر خنده:
- انصاافاً تو چته؟ یعنی زهر ریختن تو غذا بیان مارو مسموم کنن؟ ببین از بس تو ماموریتات این چیزا دیدی رو طرز فکرت تاثیر گذاشته رفیق! چرا بعد از لطفی که بهشون کردیم بخوان بکشنمون؟! مگه تو روانشناسی نمی‌خونی؟ پ چطوره که نمی‌تونی افکار اونا رو بخونی؟
یجورایی حق با اون بود!
آره... حق با آرمانه! چیز مشکوکی در مورد اونا وجود نداره.
پوزخندی که بیشتر شبیه اخم بود رو لبام جا خشک کرد! آرمان در حالی که دولپی از همشون می‌خورد گفت:
- به چی میخندی تو؟ پاشو بیا بخور می‌پره؛ همیشه که از این بساطا واسمون فراهم نیست.
نشستم سر میز و از فلاکس چای ریختم:
- یادم نیست آخرین بار کی بود صبحانه مفصل خوردم.
- آره خب کمر صبحونه دست و پا کردن نداری که. بهتره تا هست ازش لذت ببری.
چشمم به یه تیکه کاغذ تاخورده کوچک مابین سالاد میوه و مربا افتاد.
کاغذ و برداشتم.
«- امیدواریم بتونیم با یه میز صبحانه ناقابل لطفتون و جبران کنیم، البته متوجهیم کافی نیست. امیدوارم خوشتون بیاد.»
و یه شکلک مظلوم کنار نوشته.
نیاز به جبران نبود ولی اگر خواستن تلافی کنن خوب بود.
هوس کرده بودم باز از اون میز صبحانه‌ای که مامانم می‌چید غذا بخورم، این مثل همون بود و یجورایی حالمو بهتر کرد!
کاغذ و گرفتم طرف آرمان. با تعجب برداشت و نگاهی انداخت!
بلند خندید و گفت‌:
- اییییی جووون چه بانمک! من باید یه تشکر گرم و صمیمانه ازشون کنم.
بعد از خوردن صبحانه به سمت اداره حرکت کردیم.

***

- شرمنده سام من این یه ماه پستمو عوض کردم کارا افتاد رو دوش تو و سرگرد رحیمی؛ انشالله جبران می‌کنم!
فیش کامپیوتر و قطع کردم و رو به سرگرد صفوی گفتم:
- ناراحت نباش به وقتش تلافیشو سرت در میارم.
خندید:
- مشتاقم
آرمان سر رسید و کابل tv اتاق جلسات رو وصل کردم به کامپیوتر و بلندش کردم. کِیس کامپیوتر و هم آرمان برداشت و دوتایی رفتیم اتاق جلسات.
کابل اتصال پروژکتور و برداشتم و زدم تو لپ تاپ. فلشی که عکسا رو توش ریختمم زدم توش.
همون لحظه سرهنگا و سرتیپا با سرگرد صفوی و رحیمی با چند تا سرگرد دیگه که حدس می‌زدم از پست شهرهای دیگه اومدن وارد اتاق شدن و رو صندلی دور میز شیشه‌ای نشستن.
آرمان نشست کنار سرگرد رحیمی؛ شروع کردم به گزارش دادن:

- سرهنگ ما طبق خواستتون دیشب پاترول و تعقیب کردیم و همون‌طور که گفته بودید سرباز به صورت نامحسوس با یه مضنون ناشناس تو گاراژ قرار داشته. این عکس‌هاییه که تونستم حول و حوش ساعت یک و ربع با دوربین مادون قرمز ازشون بگیرم، خوشبختانه قابل تشخیص هستند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
سرگرد رحیمی که یه مرد با قد متوسط و موی جوگندمی حدودا 52 ساله اجازه خواست و گفت:
- سرگرد گفتین ساعت یک و ربع شما اونارو تو گاراژ دیدید.
طبق چیزی که سرهنگ ملکی گفت دو شب پیش سرباز ساعت 1:13 از اینجا حرکت کرده. فکر می‌کنید چرا ایندفعه دیرتر دست بکار شده؟
سری تکون دادم:
- احتمال داره دفعه اولی که زودتر از اداره رفته خواسته قبل از رفتن به مکان ملاقات جای دیگه‌ای هم بره.
آرمان با تردید گفت:
- شایدم طرف حسابش خواسته دفعه دوم دیرتر دست بکار شن. احتمال دو طرفست، فکر نمی‌کنم چیز غیر عادی پشت این مسئله ساعت باشه!
سرهنگ همتی دستاشو تو سی*ن*ه به هم گره زد و گذاشت رو میز.
این واکنش نشون دهنده عصبی بودن سرهنگه.
چرا الان عصبیه؟ شاید به خاطر قضیه این سربازه‌اس. شایدم چیز مشکوک دیگه‌ای!
همتی:
- نمی‌شه اینطوری تصمیم گرفت.
سرگرد صفوی سرفه‌ای کرد و گفت:
- پس چطوره زیر نظر بگیریمش؟
پوزخند کجی زدم و خم شدم رو میز:
- و منم دقیقا می‌خوام همین و بگم. یه جی پی اس تو موبایلش کار می‌زارم، طبیعتاً موبایل و با خودش هرجا می‌بره.
یه سرگرد ناشناس گفت:
- پس چطور می‌خواید بفهمید که سرباز دیشب قبل گاراژ کجا رفته؟
دستمو پشت کمرم قلاب کردم و طول اتاق و طی کردم.
متفکر گفتم:
- هر جایی که دیشب رفته، امشب هم می‌ره!
ملکی لبخندی زد و گفت:
- درسته. اینطوری متوجه می‌شیم، حق با سرگرد نیکنامه!
رو صندلی نشستم و دستامو تو سی*ن*ه قلاب کردم.
گفتم:
- برای اطمینان بیشتر با سروان پورمحمد هماهنگ می‌کنم اطلاعات پلاک پاترول و مقصدهای یک ماه پیش تا الانشو برام در بیاره.
لبخندی از سر اطمینان رو لبای افسرا نقش بست. بعد از اتمام جلسه آرمان رفت سالن سروان‌های راهنمایی رانندگی تا اطلاعات پاترول و بده.
مستقیم رفتم سمت پیست نگهبانی! اصلی‌ترین بخش قضیه هنوز از چشم و گوش بقیه مخفی مونده.
اگر حتی یه درصد سرباز نفوذی باشه احتمال اینکه یه نفوذی دیگه هم اطراف باشه زیاده.
در حالی که سعی می‌کردم خودمو سرگرم صحبت با تلفن نشون بدم نگاهی به سرباز داخل اتاقک پشتی انداختم؛ خودشه.
سربازه امروز پست داشت. پس وقت پیاده کردن نقشه‌ست.
آبدارچیمون که یه آقای مسن بود داشت به سمت سالن افسرهای بین المللی حرکت می‌کرد.
- آقای فاتح...
برگشت طرفم و با لبخند گفت:
- بفرمایید سرگرد...
رفتم سمتش:
- ببین یه کاری هست که فقط خودت می‌تونی انجام بدی.
- هرچی باشه پسرم؛
کامل واسش کاری که باید بکنه رو توضیح دادم.
چند دقیقه بعد از تو آبدارخونه خارج شد.
همون‌طور که گفتم تو سه فنجون متفاوت چای ریخته بود و با قند می‌برد سمت پیست. نیم ساعت دیگه برگشت.
- بفرمایید آقا...
فنجون و گرفت سمتم.
گفتم:
- مطمئنی از همین چای خورد؟
گفت:
- معلومه آقا درسته چشامون تو این سنی ضعیف شده پسرم ولی خب کور که نیستم!
انعامشو گذاشتم تو دستش.
- اِ آقا این چه کاریه؟!
اخمی به پیشونی نشوندم و با همون لحن جدی همیشگیم:
- عادت ندارم مدیون بقیه باشم.
و بی توجه به صدا زدنش رفتم تو اتاق تدارکات عملیات. به تابلوی مجاور با در اتاق نگاه کردم:
«ورود هرقشر جز سرگردان اینترپل فدرال ممنوع»
هیچ وقت متوجه این نشده بودم. به تابلوها توجه چندانی نداشتم.
فنجون و تو پلاستیکی که توش اشیای صحنه جرم و جا می‌دادن تا اثرات برخورد فیزیکی از بین نره گذاشتم و از اداره بیرون زدم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
محـمد#

از بخش اورژانس خارج شدم! تازه ماه دومی بود که از دانشگاه واسه فعالیت‌های عملی-تئوری منتقل شده بودم
و تو بیمارستان کار می‌کردم!
برعکس انتظارم کار کردن تو بیمارستان واقعا سخت بود.‌ اما خب علاقه‌م به اینکار باعث می‌شد سختیشو به جون بخرم.
با خروجم از بخش اورژانس صدای آژیر آمبولانس بلند شد و پرستارا با سرعت نور تخت یه بیمار اورژانسی رو به سمت اتاق عمل هدایت می‌کردن.
کنجکاو شدم ببینم چه خبره. سریع رفتم تو دستشویی پزشکان و دست و صورتمو شستم و دویدم سمت در اتاق عمل.
چرا مریض همراه نداشت؟!
«آقای دکتر مسعود دایی به بخش اتاق عمل»
پس این عمل زیر نظر دکتر دایی بود؛ دکتر دایی دوید و رفت داخل.
پرستار بخش بلافاصله از در خارج شد.
رفتم طرفش:
- خانوم پرستار؟ وضعیت بیمار چطوره؟
با نگرانی رو بهم گفت:
- چه خوبه دیدمتون دکتر ضیاء؛ بیمار در اثر یک تصادف کلیه چپ و دهلیز سمت راستش آسیب دیده.
هرچه زودتر باید عمل بشه وگرنه ممکنه اتفاق بدی بی‌افته، در حال حاضر دکتر دایی به کمک شما احتیاج دارن لطفاً هرچه زودتر لباساتون و عوض کنید و بیاید بخش.
و رفت. دهلیز راست و کلیه چپ؟ پس احتمالا بدنش به سختی می‌تونه جریان خون تو رگاش برقرار کنه.
سریع لباسامو عوض کردم و با دست کش و ماسک وارد اتاق عمل شدم.
دکتر دایی با دیدنم سریع گفت:
- دکتر منتظرتون بودم! بیمار هرچه زودتر در ناحیه شکم و پهلو باید عمل بشه. آسیب ناشی از تصادف زیاده. به سختی علائم حیاتیش و پایدار نگه داشتیم.
بعد از چک کردن علائم حیاتی شروع کردیم به شکافت پهلو.

***

در حال چک کردن بیمار آی سی یو بودم که سه روز پیش آوردنش بیمارستان و یه تومور تو ناحیه پس سریش داشت
و به همین خاطر مخچش آسیب دیده و تا حدودی فلج شده بود.
پرستار وارد اتاق شد و کاردیوگراف و چک کرد:
- دکتر ضیاء خواستم چیزی رو به عرضتون برسونم.
- بفرمایید.
- آقای دکتر دایی متاسفانه به خاطر وضع حمل خانومشون این ماه و کامل مرخصی گرفتند؛ گفتند از شما و دکتر بهداد از طرفشون خواهش کنم
تو یک ماه مرخصیشون شما بیماراشونو تحت نظر بگیرید.
دو تا عمل هم در دو هفته بعد دارند که خواستن با شما و دکتر بهداد باشه. بیماران بخش بیست و یک با ایشونن!
لبخندی زدم:
- مشکلی نیست، خودم باهاشون صحبت می‌کنم!
تشکر کرد و از اتاق خارج شد.
واقعیتش کارام زیاد بود و صدالبته سخت ولی اگر دکتر دایی خواسته حتما مورد ویژه‌ای بوده که مرخصی گرفته.
پس تصمیم گرفتم علی رغم اینکه از شدت کارا خسته بودم مسئولیت کار همکارمم تا مدتی به دوش بگیرم. اینطوری راحت می‌تونستم تو دل بقیه جا باز کنم.
بعد از چک کردن دفترچه بیمار از اتاق خارج شدم و به سمت دفتر مرکزی پزشکان که ابتدای اتاق رئیس قرار داشت حرکت کردم و وارد شدم. دکتر نصر و علینیا چایی بدست داشتن صحبت می‌کردند با سلامی وارد شدم.
علینیا:
- اِ مرتضی ببین کی اینجاس؟
دکتر نصر خندید. نگاهی به من انداخت و گفت:
- دیگه داشتم نگران می‌شدم.
رفتم و کنار نصر جا گرفتم.
علینیا:
- محمد این چند وقته کجا بودی آخه؟ پرستارای بخش سراغتو گرفتن، همه ناراحت بودیم که شاید مرخصی گرفتی.
خندیدم و فنجون رو از چایی پر کردم و گفتم:
- والا وقت سر خاروندن نداشتم این یه هفته همش بیمارای رنگ و وارنگ منتقل می‌شدن بخش ما. از بدبختیم وضع همه هم وخیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
هردو خندیدن.
نصر:
- خوبه من بخش بیست و یک نیافتادم، وگرنه کلام پس معرکه بود.
به فنجون چای لبی زدم و گفتم:
- دکتر دایی و ندیدین؟؟؟
علینیا:
- احتمالا رفته بخش زنان زایمان، خانومش باردار بود! ای جونم منم بچه می‌خوام.
دکتر نصر بلند خندید و گفت:
- تو بزار شووَر کنی بچه هم پشتش میاد!
قهقهمون رفت هوا. نگاهی به فرشته انداختم و گفتم:
- ولی الحق فرشته جان وقتشه با مرتضی برات آستین بالا بزنیم دیگه.
فرشته یا همون دکتر علینیا غش غش خندید و گفت:
- حالا تو گپ آستین بالا زدن نزن یکی باید تو ۲۷ سال سن تو رو زن بده
ایندفعه من بودم که در حین حرص خوردن غش غش خندیدم.
آروم و با اعتماد بنفس گفتم:
- من که هنو بچم بابا، بزار یه ذره بیشتر عشق و حال دوران جوونیمون و بکنیم بعد خودمونو بفرستیم ته چاه سی متری!
مرتضی دیگه داشت زمین و گاز میزد. همش لایک میداد!
لبخند پیروزمندانه ای زدم.
همه با هم خندیدیم؛ در همین بین دکتر دایی در حالی که دست کشا و ماسکشو می انداخت تو سطل اومد و نشست کنار فرشته جلو من.
دایی:
- به چی می‌خندین که از دهنتون دل و رودتونم میشه دید دیگه پانکراس و آپاندیس مونده!
باز این نیش ما چفتش ولو شد. فرشته در حالی که شیطون به دکتر دایی خیره بود گفت:
- بَه بَه آقای بابایی، تبریک عرض میکنم ایشالا دوتا دیگه هم دنبالش بیااددد.
غش غش خندیدیم.
بدبخت دکتر دایی شرمنده و با خنده دستی به ته ریشش کشید و سرش و انداخت پایین.
بس که این فرشته خیر ندیده آدمو دست می انداخت.
مرتضی:
- فرمولاسیون این دل بردن از خانوما رو به ما بیاموز بابا مسعود!
دایی خندید و گفت...
- نمی دونم والا از این محمده بپرس از هفته پیش تاحالا پرستارای بخش 34 یه ریز دارن سراغشو میگیرن...
باز قهقهه وار خندیدن...
مرتضی:
- این محمده بیشعور خب حق داره. باباش یکی از بهترین هتل های پنج ستاره تهرون زیر پاشه. بهترین دوستش ستاره ملی آسیا همون سام نیکنامه که حکم کریستین رونالدوی ایرونیه! خودشم که ماشاالله آقااا؛ قیافشم تو حلقم بابا من کم نیستم اون زیاده...
از بس از خنده ویبره رفتم نزدیک بود پاشم دل و رودم و از زمین جمع کنم.
مسعود(دکتر دایی) و فرشته از بس خندیدن بیچاره ها عین خودم نفس تنگی گرفته بودن و هی سرفه میکردن، بس که این فرشته و مرتضی مزه میریختن. بله دیگه...وقتی تو اکیپ همکارات دوتا خل چل بامزه داشته باشی همین میشه دیگه، اینا همون حکم آرمان و فرید خودمونن!
اوضاع که آروم شد فنجون چایی مو گذاشتم تو سینی و رو به مسعود گفتم:
- خب مسعود خان اول از همه بابت فسقلیت به تو و همسرت تبریک میگم؛ دوم... میشه توضیح بدی من باید دقیقا جات چه کاری انجام بدم؟؟؟
مو به مو توضیح داد تهش کلی معذرت خواهی و تشکرم زد تنگش و منم مثل همیشه قابل نداره حرفشم نزن!

***
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zahra T
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
سه روز از اون شبی که خانومِ دکتر دایی وضع حمل کرده بود می‌گذشت.
من متوجه شده بودم وضعیت همون بیمار تصادفی که سه شب پیش آوردنش و دهلیز و کلیه‌ش آسیب دیده بود و با دکتر دایی عملش کردیم رو به بهبوده و کم‌کم باید خوب بهش سر می‌زدم و چکش می‌کردم؛ حالا من دکتر اون و دوتا بیمار دیگه بودم.
ساعت مچیمو چک کردم؛ ساعت2:13 نصف شب بود
از دفتر پزشکان خارج شدم و دفترچه مربوط به بیمار دیابتی و برداشتم و رفتم سمت اتاقش.
اتاق 321. داشتم از جلو آی سی یو رد می‌شدم تا به اتاق بعدی یعنی اتاق 321 وارد شم. در کسری از ثانیه صدایی از تو اتاق 320میخ‌کوبم کرد.
یه صدای زیبا که ریتمی دقیق و صحیح داشت.
کلماتی که بیان می‌کرد نامفهوم بود. گوشمو چسبوندم به در. یه زمزمه ملایم و از پشت در اتاق شنیدم. کلمات لاتین!
این ملودی واقعا شگفت انگیز بود.
بازم غیر قابل مفهوم شد. سرمو بیشتر فرو کردم تو در.
صدا و طرز تلفظ، حیرت آوره.
بعد از یه مدت کوتاه صدا قطع شد. پس چی شده؟ چرا نمی‌خونه؟
چی شد؟ شاید یواش‌تر می‌خونه با تموم زورم گوشمو چسبوندم به در.
وای نه! یهو در باز شد و منم بلانسبت الاغ پرت شدم داخل‌.
افتاده بودم رو کفشاش. این چه وضعیه؟داشتم آب می‌شدم. برخلاف باطن آتشفشانیم ظاهرمو کاملا حفظ کردم و از جام سریع بلند شدم.
دستی به روپوش سفیدم کشیدم و به صورتش نگاهی انداختم. یه جفت چشم قهوه‌ای روشن تیله‌ای با تعجب زل زده بود تو صورتم. سرمو به شدت تکون دادم تا فکرا از سرم بپره. وای قلبم داره میاد تو دهنم.
با رعایت ادب گفتم:
- معذرت می‌خوام فالگوش ایستادم اما اعتراف می‌کنم صداتون بی‌نظیره.
سرشو انداخت پایین. لپاش گل انداخته؛ خندم گرفت!
با لبخندی سرمو خم کردم پایین تا صورتشو ببینم:
- بسیارخب؛ باید باهام بیای تو تا پروندتو چک کنم.
و رفتم تو اتاق مخصوص آی سی یو، که البته فقط و فقط واسه بیماران وخیم بود و البته بجز این دختر هیچ ک.س تو اتاق بستری نشده بود.
سرشو انداخت پایین و مثل بچه‌ای که دنبال مامانش راه می‌افته دنبالم قدم برداشت...
نشست؛ رو تخت رو به روش نشستم. هنوزم سرش کف پاش بود.
چه خجالتی!
پروندشو باز کردم.
با لبخند در حالی که سرم تو ورقه بود گفتم:
- شانس آوردیا. تصادفت شدید بود و کلیه و دهلیزت آسیب دیده بودن. ولی لازم نیست نگران باشی الان خوبی و جات امنه!
با نگرانی نگام کرد. میدونستم به چی فکر می‌کنه.
بهش لبخندی زدم:
- گفتم که جات امنه. اصلا از هیچی نترس؛ نه از من و نه از هیچکس دیگه.
لبخند ملیحی زد اما انگار زیادم از حرفم اطمینان نگرفته بود.
متعجب به جای خالی اطلاعاتش خیره شدم. چرا هیچ اسم یا مشخصاتی از این دختر نیست؟
دفترچه رو بستم و بهش نگاهی انداختم:
- خب خانوم. اسمت چیه؟
 
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
همون لبخند ملیح به آرومی محو شد.
رفتم طرفش و رو زانو نشستم. اونم رو تخت بود پس راحت می‌تونستم صورتشو ببینم.
کنجکاو گفتم:
- چرا ناراحتی؟
با چشمائی که هر لحظه ممکن بود قطره‌های اشک ازش بریزن بیرون زل زد تو چشمام.
چه مظلوم؛ تونستم تا عمق اون نگاه غمگین و بخونم. با نگاهی که بهم انداخت، قلبم به درد اومد.
با صدایی که انگار از ته چاه بلند شد گفت:
- نمی‌دونم؛ اسممو!
و اشک از چشماش سر خورد و رو صورتش سرعت گرفت.
گفتم:
- آروم باش. گریه نکن؛ درست می‌شه.
آستین لباسشو کشید به چشماش و اشکاشو پاک کرد.
نشستم کنارش رو تخت. دلم سوخت.
با ناراحتی گفتم:
- حتی سنتم نمی‌دونی؟
با گریه گفت:
- نمی‌دونم کی هستم. سنمم نمی‌دونم؛ هیچی نمیدونم.
دستمو گذاشتم رو شونشو چندبار آروم زدم روش و گفتم:
- نگلان نباش. خوب میشی!
بهم نگاهی انداخت و سرشو تکون داد. حالا چطور هویتشو پیدا کنم؟
از جیبم دستمال کشیدم بیرون و گرفتم جلوش. با تردید برداشت و کشید به صورتش تا اشکاشو پاک کنه.
در این مورد باید مفصل با مسعود صحبت کنم.
بعد از اینکه خوب صورتشو پاک کرد تاکید کردم سریع استراحت کنه اگه بخیه‌هاش باز شه به شدت خونریزی می‌کنه. همین الانشم کلی خون ازش رفته.
رو تخت دراز کشید. پتو رو کامل تا زیر چونه روش کشیدم.
حالا چطوری سر صحبت باهاش باز کنم تا خوابش ببره؟
با آرامشم سعی کردم تا بهش آرامش تحمیل کنم و از بند این غم رهاش کنم.
کنارش رو تخت نشستم و گفتم:
- خب... یعنی اصلا هیچ چیزی تو ذهنت نیست که بهت گذشتتو یادآوری کنه؟!
چشماش باز غمگین شد. پتو رو بین انگشتاش فشرد و گفت:
- راستش یه موسیقی ملایم هست که همش بی‌اراده می‌خونمش... و یه بویی که همش تو بینیمه. ته دلم حس می کنم یه غم عجیب و بزرگه؛ هیچ چیز جز اینا تو ذهنم نیست.
این نشونه خوبیه. لبخندی زدم. با من‌من گفتم:
- راستش... میشه یه بار دیگه این قطعه آهنگی که خوندی و بخونی؟
کمی فکر کرد:
- یادم نیست چی خوندم. بعضی اوقات یهویی زمزمه میکنم؛ فقط گاهی اوقات. بعدش نمی‌دونم چی خوندم.
فکر کردم. از اونجایی که خاطره‌ای نداره پس این قطعه اهنگ از ضمیر ناخودآگاهش سرچشمه گرفته.
قطعه‌ای از آهنگ تو ذهنم مونده بود.
 
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
موبایلمو سریع از جیبم کشیدم بیرون.
از واکنش سریع و عجیبم با تعجب از جاش بلند شد و چهار زانو نشست رو تخت.
گوگل سریع سرچ کردم چند عکس مسخره بالا آورد.
سریع متن موزیک و خوندم.
با لبخندی همراهم زمزمه کرد.
آره این آهنگ بود.
لبخندش عمیق‌تر شد. حس خوبی داشتم.
بعد از زمزمه پاره‌ای از آهنگ ناخودآگاه خندیدم.
با حیرت بهم خیره شد و با من خندید.
دیوونه بازی راه انداختم نصف شبی!
گفتم:
- نیاز نیست غم به دلت راه بدی. همه آدما تو زندگیشون مراحل سختی رو می‌گذرونن که بهشون فشار روحی میاره؛ خودمم یه خاطره بد در طول زندگیم باعث شده از خیلی چیزها دوری کنم. ولی مهم اینه تو موقعیتش باید محکم و استوار باشی. فقط اینطوریه که بدی‌های دنیا در مقابلت کم میاره!
بهم لبخندی زد و گفت:
- باید مقاومت کنم؟
سرم و با لبخندی به کج متمایل کردم.
سرشو انداخت پایین. باز این لپاش قرمزه.
بلند خندیدم و دستمو کشیدم رو سرش و موهاشو بهم ریختم..
با تعجب تو خودش جمع شد و به روتختی زل زد... ای بابا چقدر این دختره خجالت می‌کشه!؟
- خب این خانم کوچولو که اسمشو یادش نیست. پس بزار من واسش یه اسم بزارم‌‌.‌
با تعجب نگاهم کرد:
- آقای دکتر می‌خوای واسم اسم انتخاب کنی؟!
- عله
متفکر گفتم:
- یه اسم خاص.
خب چی بشه اسمششش؟؟؟اوممم...
ذهنم جرقه‌ای زد.
- اسمت آوا باشه.
با تعجب گفت:
- آوا؟ چرا؟
جواب سوالش خیلی راحت بود. از به یاد آوردن چند لحظه پیش و اون صدا لبخندی زدم.
گفتم:
- خوشت نیومد؟
سریع با حیرت گفت:
- نه نه نه بخدا... اتفاقا اسم خیلی خوبیه؛ فقط خواستم بدونم چرا؟
تو چشماش خیره شدم. گفتم:
- چون باعث آشنایی بین من و تو شد!
با شنیدن این حرفم اول چشاش گرد شد و حیرت زده بهم خیره بود. این باز شد لبو... یهو پتو رو کشید رو سرش.
خندیدم. واقعا چه شیرین بود این دختر.
گفتم:
- آوا خانوم؟ یهو کجا غیب شدی؟
پتو رو از رو چشاش برداشت و نگام کرد.
اووووف این چشاش...
صداش و صاف کرد و گفت:
- ناعادلانس که فقط شما اسم منو بدونید.
متوجه لحنش که رسمی شده بود شدم.
در حالی که کاردیوگراف و دید می‌زدم خندیدم:
- درسته. خب آوا خانم؛ من محمد ضیاء هستم می‌تونی همون محمد صدام کنی. به دلایلی من و دکتر اصلیت مدتی جا عوض کردیم و فعلا مسئولیت تو با منه.
سرشو سریع تکون داد.
بهش نگاهی انداختم. چشماش ضربان قلبمو به هزار می‌رسوند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
- حالا که می‌دونی چی خوندی؛ می‌شه دوباره برام بخونی؟
مکث کوتاهی کرد و گفت:
- می‌خواین براتون بخونم؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
با خجالت گفت:
- صدام خوب نیست.
ایستادم و بهش نزدیک شدم:
- ولی صدات منو از مسیر اصلیم منحرف کرد!
تو چشمام خیره شد.
معلوم بود از خوشحالی این حرفم تو پوست خودش نمی‌گنجه.
لبخندی زدم:
_به نظرم صدات عالیه. اگر نمی‌خوای برام بخونی مشکلی نیست به هر حال من که گفتم...
دوید وسط حرفم:
- می‌خونم.
خندیدم.
آروم شروع کرد.
مفهوم آهنگ خاص بود و صدای اون عالی؛ عجب کنسرتی شده. لبخندی غیر ارادی رو لبام نقش بست.
خندید و سرشو انداخت پایین.
انقدر خوند تا کم کم چشماش گرم شد. و آروم خوابش برد!
خندیدم. چقدر خوابالو!
یا شایدم من شب زنده دارم آخه الان نیمه شبه.
بهش نگاه کردم.
یه دختر معصوم که در اثر ضربه شدید دچار یادزدودگی حافظه بلند مدت شده و حافظشو از دست داده بود.
تا جائی که خودشم نمی‌شناسه.
با لبخندی که ته مونده چند مین پیش بود از اتاق 320 خارج شدم.
به سمت دفتر پزشکان حرکت کردم تا وسایلمو بردارم برم خونه.
نیشم باز بود. برام مهم نبود کسی ببینه.
نمی‌دونستم چرا هی لبخند می‌زنم. اما اینو خوب میدونستم ولی خوب می‌دونستم مسبب این حال خوبم چیه.
و هیچ سعی ندارم اونو انکار کنم..

********

فریــد#
ساعت 4 عصره و هوا عالی!
شوتی پریدم تو ماشینم و سوئیچ و تو قفل چرخوندم. پامو محکم گذاشتم رو گاز
همین الانشم دیر شده. وای مامان نباید دیر برسم.
به آئینه جلو نگاهی انداختم. وا موهامو ببین!
دست چپمو از رو فرمون برداشتم و با انگشتام موهامو مرتب کردم. بلاخره واسه مهندس تهرانی افت داشت با موهای ژولیده دیر برسه سر کار.
جلو ساختمان ناتمومی که داشتم واسه هتل تجاری مخصوص افراد مشهور و برجسته می‌ساختم ترمز کردم.
همین الانه ماشینم بره سقف آسمون.
پریدم پایین و بدو بدو به طرف ورودی حرکت کردم.
همین که به ورودی رسیدم
ایستادم و لباسامو مرتب کردم و با آرامش و لبخندی کنترل شده آروم و به قولاً متین و باوقار وارد شدم.
مهندس علیرضا مشرقی جلوم در اومد و با خنده گفت:
- به به آقای مهندس... اومدی؟! فکر کردم نمیای!
لبخندی زدم و گفتم‌:
- من همیشه به موقع میام.
و چشمکی نثارش کردم.
بلند خندید و گفت:
- آره جون خودت. عین زنه پا به ماه دیقه نود میای!
تند نگاهش کردم که غش‌غش خندید.
تکیمو دادم به میز و با تحسین به شاهکارم نگاه کردم.
عجب چیزی ساختم بابا. شاهکار خودمه هااا
دیزاینم تو حلقم.
نقشه ساختمان رو برداشتم و با خودکار یه جاهایی واسه تزئین داخلی علامت زدم.
خودکار رو به دهن گرفتم و فکر کردم.
واسه وسایلش باید از دیزاین سنتی استفاده می‌کردم یا مدرن؟
قسمت شرقی رو سنتی می‌کنم غربی رو مدرن.
اینطوری عالیه. هرکس باب سلیقه خودش اتاقشو انتخاب می‌کنه!
صدای قدمایی مساوی از پشت به گوشم خورد
برگشتم ببینم کیه.
اوووووووه استاد شهریار!؟
خداوندا چه میبینم؟
صدای خندونش و شنیدم:
- سلام بر شاگرد شیطون خودم. سر کیفی؟
خندیدم و پریدم بغل استاد:
- سلام به عشق خودم. دلم واست یه ذره شده بود استاد. کجااااییی؟
خندید و گفت:
- پسر خفم کردی!
خندیدم.
استاد منوچهر شهریار 42 ساله با موهای بلوند و چشمای خاکستری قدبلند و شکمو استاد دانشکده ما تو واحد مهندسی عمران بود. من خیلی دوسش داشتم و یکی از شاگردهای مورد علاقه‌اش بودم. طوری که جایی تصادفی هم و می دیدیم همدیگرو خفه می‌کردیم!
دستشو کشید رو کمرمو گفت:
- می‌بینم واسه خودت آقایی هستی پسر.
نگاهی به ساختمان و دیزاین کاشی کاری شدش انداخت و با تحسین و خنده گفت:
- هزار ماشاالله مهندس تحویل جامعه دادماااا. چه کردی پسر؟؟!
خندیدم.
تازه متوجه خانم جوونی که کنارش ایستاده و با خنده و اشتیاق نگامون می‌کنه شدم.
نیشم باز شد.

سرمو به گوش استاد نزدیک کردم و آروم گفتم:
 
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
- استاد بعید بودااا. رل زدی؟!
کوبید پس کلم.
استاد:
- پسر مثلاً سنی ازت گذشته هنوزم که کله‌ت بو قرمه می‌ده. این چه حرفیه؟!
ریز ریز خندیدم.
دختره با تعجب بهمون خیره شد.
حتما فضولیش گلیده دیگه.
استاد با تک سرفه‌ای کوتاه:
استاد:
- خب گمونم وقت معرفی باشه؛ درسا جان ایشون شاگرد شر و شیطون من مهندس فرید تهرانی هستش که کارشو خیلی وقته در حوزه نقشه کشی و معماری شروع کرده. فرید عزیز؛ این خانم هم درسا شریفی هستن. شاگرد سال اولی دانشکده که به تازگی وارد رشته مهندسی عمران شده و دانشکده خودمون و انتخاب کرد. الآنم آوردمش تا یکی از کارهای عمران ساختمان و بهش نشون بدم تا آشنا شه و چه گزینه‌ای بهتر از تو؟
درسا لبخندی زیبا زد و گفت:
- خوشبختم جناب مهندس. می‌تونم با دیدن طراحی و دیزاین این ساختمان متوجه ریزکاری و خلاقیت عجیب شما در این حوزه بشم.
به تقلید ازش لبخندی زدم و دستمو تو سی*ن*ه قلاب کردم:
- همچنین. خوشحالم خانم متشخصی مثل شما از کارم بازدید کرده و امیدوارم که تونسته باشید از کارم برای طراحی نقشه خودتون الهام بگیرید.
ابروهاشو داد بالا.
- جناب مهندس بهتون نمی‌اومد تا این حد آروم باشید.
برگشتم سمت ساختمون. پشتم به اونا بود.گفتم:
- خب درسته. من بیشتر وقتا آروم نیستم.
برگشتم سمتش:
- اما بستگی داره طرف مقابلم کی باشه.
اوووو چی گفتم؟
یادم بمونه این دیالوگ و نگهش دارم.
متحیر بهم خیره شد.
درسا:
- فکر می‌کنم زبونتون هم مثل ذهنتون خلاقه!
استاد تک سرفه‌ای کرد.
خندیدم. عجب وضعی بودااااااا.
درسا:
- می‌تونم برم داخل ساختمان؟ اینطوری بهتر کار دیزاین و طراحی رو درک می‌کنم.
- البته. بفرمایید؛ فقط مواظب اطراف باشید!
آروم وارد شد.
استاد خندید و گفت:
- باز می‌خوای مخ دخترا رو بزنی؟ پس تو کی آدم میشی؟!
نگاه شیطونی بهش انداختم و گفتم:
- اِ استاد حیفم که.

***
- بابااااااا
گوشم پاره شد از بس این دختره جغجغه جیغ زد.
- باباااااایی...
بابا درحالی که می‌خندید از تو اتاق بیرون اومد.
بابا:
- فرنیا باباجان من تو اتاقم چرا خونه رو گذاشتی رو سرت!؟
فرنیا پرید بغل بابا.
اه لوس حال بهم زن. این دختره موقع نمک خیرات کردن حتما دست به آب بوده. والا!
فرنیا:
- بابا به فِرِد بگو انقدر اذیتم نکنه.
بابا خندید و نگام کرد.
آخه من بیچاره چه کنم از دست این دختره که تقی به توقی بخوره بهش برخورده!؟
عصبی گفتم:
- اوی دختره نانازی من کی اذیتت کردم؟!
فرنیا:
- نکردی؟ هی مسئله آرش و می‌کوبه تو سرم. آخه پسر به این خوبی؟!

در حالی که آرنجمو گذاشتم رو کوسن کامل برگشتم سمت فرنیا و بابا.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین