- Jul
- 136
- 297
- مدالها
- 4
- همچین میگه انگار چی گفتم؟ بابا من فقط گفتم بری ور دل این پسره بشینی و باهاش زندگی بهم بزنی فرداش طلاقت میده باز میای مو دماغ ما شی. بد گفتم؟!
بابا با آرامش اومد و نشست کنارم.
کنترل و پرت کردم رو کاناپه و منتظر شدم ببینم بابا چی میخواد بگه.
بابا:
- پسرم مگه ما قبلاً در این باره صحبت نکردیم؟! من در مورد آرش تحقیق کردم. پسر خوبیه!
خواهرتم که اونو دوست داره. وقتی دو طرف همو دوست دارن ما چرا مانع بشیم؟!
برگشتم سمت بابا و خیلی آروم گفتم:
- نگفتم آرش مشکل داره. این دختره تا بهش بگی بالا چشات ابروعه طلاق میگیره میاد ور دل ما. ببین با یه حرف من چه الم شنگهای به پا کرد؟! پسره از دستش سر به بیابون نزاره خیلی مرده!
فرنیا جیغی کشید و خودشو انداخت رو شونم.
بابا خندید.
مثل اینکه میدونست فقط دارم سر به سر فرنیا میزارم.
وگرنه فرنیا تو زندگی زناشویی خیلی هم خوب بود.
داشتم سعی میکردم بندازمش پائین که خیر ندیده خم شد گوشمو گاز گرفت. عربدم رفت هوا.
- وااای. ول کن آخ... ول کن دیگه دختره چش سفید!
بابا فرنیا رو گرفت تا از رو کولم بپره پایین. بلاخره این دختره رضایت داد پرید.
گوشمو مالش دادم.
- مگه سگی که گاز میگیری دختره پررو؟!
فرنیا دستاشو تو سی*ن*ه بهم گره زد و گفت:
- میخواستی اذیتم نکنی.
لبخند موزی زدم.
پس یاد گرفتی منو بچزونی؟ عیب نداره منم بلدم. انگشتمو دادم تو پهلوش. جیغ کشید پرید تو بغل بابام.
بلاخره برادرم، و با خبر از نقطه ضعف خواهر!
خندیدم و گفتم:
- بلوف که نمیزنم... قشنگ میشناسمت که میگم. آخه توِ فنچول و چه به ازدواج؟ تازه 21 سالش شده واسه ما آدم شده!
باز این جیغش رفت هوا.
خندیدم. مامان بدو بدو از تو راه پلهها دویید پایین و گفت:
- چتونه مثل چی هی جیغ جیغ؟ سه بار زهرهم ترکید!
بابا خندید رفت کنار مامان.
- نترس خانوم. طبق معمول این دوتا افتادن به جون هم!
مامان گونهاش رو چنگ انداخت:
مامانم:
- اِوا خاک به سرم. خانواده آرش اینا بیان اینجا اینطوری جیغ داد کنید آبرومو میبرین که!
سه تایی به عکس العمل مامان خندیدیم.
هیچی دیگه قرار بود تو همین هفته خانواده این خواستگار فرنیا مزاحـ...
چیز مراحم شن واس امر خیر. منم که بهونه گیر آوردم هی این آبجی خانم و دست بندازم!
هفته بعدشم قرار بود پسر عموم بره خواستگاری یه دختر یزدی. کلا نمیدونم چیه که تو این یه سال هی شام عروسی فامیل و میخوریم!
خلاصه خواهرم داره شووَر اصفهونی میکنه.
بس که این لهجه اصفهانی رو دوست دارم تو پوست خودم نمیگنجم با این آرش اینا فامیل شم. بعد صبح تا شب بشینم ور دلشون به حرفاشون گوش بدم!
همیشه دوست داشتم زن اصفهونی بگیرم. کلی ذوق دارم.
یعنی انقدر که من واسه آخر هفته خواستگاری ذوق دارم فرنیا نداره.
خب به گمونم این زمستون یکی از بهترین زمستونام شده.
تو همین زمستون بعد یه سال و نیم با سام و محمد و بقیه دور هم جمع شدیم. با خونواده یه مسافرت رفتم ترکیه اونجا بهم پیشنهاد طراحی معماری ساختمان مسکونی هتل دادن. خواهر و پسر عموم دارن میرن قاطی مرغا. استاد مورد علاقم به دیدنم اومد.
یعنی عجبببب زمستونیه!
تو همین افکار بودم که یهو یادم اومد باید دوش بگیرم برم تولد دختر خالم بهاره. فقط جوونای فامیل جمع بودیم.
بابا با آرامش اومد و نشست کنارم.
کنترل و پرت کردم رو کاناپه و منتظر شدم ببینم بابا چی میخواد بگه.
بابا:
- پسرم مگه ما قبلاً در این باره صحبت نکردیم؟! من در مورد آرش تحقیق کردم. پسر خوبیه!
خواهرتم که اونو دوست داره. وقتی دو طرف همو دوست دارن ما چرا مانع بشیم؟!
برگشتم سمت بابا و خیلی آروم گفتم:
- نگفتم آرش مشکل داره. این دختره تا بهش بگی بالا چشات ابروعه طلاق میگیره میاد ور دل ما. ببین با یه حرف من چه الم شنگهای به پا کرد؟! پسره از دستش سر به بیابون نزاره خیلی مرده!
فرنیا جیغی کشید و خودشو انداخت رو شونم.
بابا خندید.
مثل اینکه میدونست فقط دارم سر به سر فرنیا میزارم.
وگرنه فرنیا تو زندگی زناشویی خیلی هم خوب بود.
داشتم سعی میکردم بندازمش پائین که خیر ندیده خم شد گوشمو گاز گرفت. عربدم رفت هوا.
- وااای. ول کن آخ... ول کن دیگه دختره چش سفید!
بابا فرنیا رو گرفت تا از رو کولم بپره پایین. بلاخره این دختره رضایت داد پرید.
گوشمو مالش دادم.
- مگه سگی که گاز میگیری دختره پررو؟!
فرنیا دستاشو تو سی*ن*ه بهم گره زد و گفت:
- میخواستی اذیتم نکنی.
لبخند موزی زدم.
پس یاد گرفتی منو بچزونی؟ عیب نداره منم بلدم. انگشتمو دادم تو پهلوش. جیغ کشید پرید تو بغل بابام.
بلاخره برادرم، و با خبر از نقطه ضعف خواهر!
خندیدم و گفتم:
- بلوف که نمیزنم... قشنگ میشناسمت که میگم. آخه توِ فنچول و چه به ازدواج؟ تازه 21 سالش شده واسه ما آدم شده!
باز این جیغش رفت هوا.
خندیدم. مامان بدو بدو از تو راه پلهها دویید پایین و گفت:
- چتونه مثل چی هی جیغ جیغ؟ سه بار زهرهم ترکید!
بابا خندید رفت کنار مامان.
- نترس خانوم. طبق معمول این دوتا افتادن به جون هم!
مامان گونهاش رو چنگ انداخت:
مامانم:
- اِوا خاک به سرم. خانواده آرش اینا بیان اینجا اینطوری جیغ داد کنید آبرومو میبرین که!
سه تایی به عکس العمل مامان خندیدیم.
هیچی دیگه قرار بود تو همین هفته خانواده این خواستگار فرنیا مزاحـ...
چیز مراحم شن واس امر خیر. منم که بهونه گیر آوردم هی این آبجی خانم و دست بندازم!
هفته بعدشم قرار بود پسر عموم بره خواستگاری یه دختر یزدی. کلا نمیدونم چیه که تو این یه سال هی شام عروسی فامیل و میخوریم!
خلاصه خواهرم داره شووَر اصفهونی میکنه.
بس که این لهجه اصفهانی رو دوست دارم تو پوست خودم نمیگنجم با این آرش اینا فامیل شم. بعد صبح تا شب بشینم ور دلشون به حرفاشون گوش بدم!
همیشه دوست داشتم زن اصفهونی بگیرم. کلی ذوق دارم.
یعنی انقدر که من واسه آخر هفته خواستگاری ذوق دارم فرنیا نداره.
خب به گمونم این زمستون یکی از بهترین زمستونام شده.
تو همین زمستون بعد یه سال و نیم با سام و محمد و بقیه دور هم جمع شدیم. با خونواده یه مسافرت رفتم ترکیه اونجا بهم پیشنهاد طراحی معماری ساختمان مسکونی هتل دادن. خواهر و پسر عموم دارن میرن قاطی مرغا. استاد مورد علاقم به دیدنم اومد.
یعنی عجبببب زمستونیه!
تو همین افکار بودم که یهو یادم اومد باید دوش بگیرم برم تولد دختر خالم بهاره. فقط جوونای فامیل جمع بودیم.
آخرین ویرایش: