جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:ᴀʟʟᴘʜᴀ با نام [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,969 بازدید, 60 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:ᴀʟʟᴘʜᴀ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
- همچین می‌گه انگار چی گفتم؟ بابا من فقط گفتم بری ور دل این پسره بشینی و باهاش زندگی بهم بزنی فرداش طلاقت می‌ده باز میای مو دماغ ما شی. بد گفتم؟!
بابا با آرامش اومد و نشست کنارم.
کنترل و پرت کردم رو کاناپه و منتظر شدم ببینم بابا چی می‌خواد بگه.
بابا:
- پسرم مگه ما قبلاً در این باره صحبت نکردیم؟! من در مورد آرش تحقیق کردم. پسر خوبیه!
خواهرتم که اونو دوست داره. وقتی دو طرف همو دوست دارن ما چرا مانع بشیم؟!
برگشتم سمت بابا و خیلی آروم گفتم:
- نگفتم آرش مشکل داره. این دختره تا بهش بگی بالا چشات ابروعه طلاق می‌گیره میاد ور دل ما. ببین با یه حرف من چه الم شنگه‌ای به پا کرد؟! پسره از دستش سر به بیابون نزاره خیلی مرده!
فرنیا جیغی کشید و خودشو انداخت رو شونم.
بابا خندید.
مثل اینکه می‌دونست فقط دارم سر به سر فرنیا می‌زارم.
وگرنه فرنیا تو زندگی زناشویی خیلی هم خوب بود.
داشتم سعی می‌کردم بندازمش پائین که خیر ندیده خم شد گوشمو گاز گرفت. عربدم رفت هوا.
- وااای. ول کن آخ... ول کن دیگه دختره چش سفید!
بابا فرنیا رو گرفت تا از رو کولم بپره پایین. بلاخره این دختره رضایت داد پرید.
گوشمو مالش دادم.
- مگه سگی که گاز می‌گیری دختره پررو؟!
فرنیا دستاشو تو سی*ن*ه بهم گره زد و گفت:
- می‌خواستی اذیتم نکنی.
لبخند موزی زدم.
پس یاد گرفتی منو بچزونی؟ عیب نداره منم بلدم. انگشتمو دادم تو پهلوش. جیغ کشید پرید تو بغل بابام.
بلاخره برادرم، و با خبر از نقطه ضعف خواهر!
خندیدم و گفتم:
- بلوف که نمی‌زنم... قشنگ می‌شناسمت که می‌گم. آخه توِ فنچول و چه به ازدواج؟ تازه 21 سالش شده واسه ما آدم شده!
باز این جیغش رفت هوا.
خندیدم. مامان بدو بدو از تو راه پله‌ها دویید پایین و گفت:
- چتونه مثل چی هی جیغ جیغ؟ سه بار زهره‌م ترکید!
بابا خندید رفت کنار مامان.
- نترس خانوم. طبق معمول این دوتا افتادن به جون هم!
مامان گونه‌اش رو چنگ انداخت:
مامانم:
- اِوا خاک به سرم. خانواده آرش اینا بیان اینجا اینطوری جیغ داد کنید آبرومو می‌برین که!
سه تایی به عکس العمل مامان خندیدیم.
هیچی دیگه قرار بود تو همین هفته خانواده این خواستگار فرنیا مزاحـ...
چیز مراحم شن واس امر خیر. منم که بهونه گیر آوردم هی این آبجی خانم و دست بندازم!
هفته بعدشم قرار بود پسر عموم بره خواستگاری یه دختر یزدی. کلا نمی‌دونم چیه که تو این یه سال هی شام عروسی فامیل و می‌خوریم!
خلاصه خواهرم داره شووَر اصفهونی می‌کنه.
بس که این لهجه اصفهانی رو دوست دارم تو پوست خودم نمی‌گنجم با این آرش اینا فامیل شم. بعد صبح تا شب بشینم ور دلشون به حرفاشون گوش بدم!
همیشه دوست داشتم زن اصفهونی بگیرم. کلی ذوق دارم.
یعنی انقدر که من واسه آخر هفته خواستگاری ذوق دارم فرنیا نداره.
خب به گمونم این زمستون یکی از بهترین زمستونام شده.
تو همین زمستون بعد یه سال و نیم با سام و محمد و بقیه دور هم جمع شدیم. با خونواده یه مسافرت رفتم ترکیه اونجا بهم پیشنهاد طراحی معماری ساختمان مسکونی هتل دادن. خواهر و پسر عموم دارن می‌رن قاطی مرغا. استاد مورد علاقم به دیدنم اومد.
یعنی عجبببب زمستونیه!
تو همین افکار بودم که یهو یادم اومد باید دوش بگیرم برم تولد دختر خالم بهاره. فقط جوونای فامیل جمع بودیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
حولمو برداشتم و پریدم حموم. نیم ساعت طول کشید واسه انجام عملیات مربوطه.
از حموم پریدم بیرون.
از تو کمد یه پیرهن جذب نفتی تنم کردم. شلوار جین دودیمو هم پوشیدم و بعد از ور رفتن با موهام و ژل مالیدن بهشون
و حالت دادن با یه دوش ادکلن کارم تموم شد.
پالتوی سبز یشمیمو که رو سینش دکمه‌های مشکی درشت کار شده بود برداشتم.
آخرین نگاهمو تو آئینه به خودم انداختم.
چشمای ریز عسلی و موهای خرمایی رو به بلوندی داشتم‌‌. پوستم سفید بود و قدم از تو مردا متوسط. تو جمع دوستام من از همه کوتاه‌تر بودم با قد 177 و سام از همه بلندتر بود با قد 188. هیکل متوسط رو فرمی داشتم. رو هم رفته زیباییم چشم گیر بود. اوخ چه خودشیفته تشریف دارما!
باکس کادوی بهاره دختر خالمو از رو عسلی برداشتم و رفتم سمت اتاق فرنیا.
با خباثت ریز خندیدم!
همچین کوبیدم تو در اتاق که صدای جیغ بنفشش از تو اتاق همه خونه رو لرزوند. ای جون... چه حرص دادن خواهر خوبه.
رفتم تو. داد زد:
_بمیری فرید جونم در اومد پسره خل و چل!

***

سعـید#
- ببین... برام مهم نیست قراره چه اتفاقی بی‌افته. باید ادامه بدی.
عرق سرد رو پیشونیم نشست. من اینو نمی‌خوام.
نمی‌خوام وضعیت الان بدتر بشه. صدای بوق آزاد تو خط پیچید.
موبایل و پرت کردم زمین.
عصبی به موهام چنگی زدم. نمی‌دونستم. نمی خواستم.
با اعصابی خراب و داغون رفتم تو اتاق و خودمو پرت کردم تو تخت.
فقط می‌خوام بخوابم تا بلکه ذهنم آروم بگیره. نمی‌دونم چقدر گذشت که بیهوش شدم.

***
با حس اینکه چشمام دارن از کاسه در میان بیدار شدم.
اه آفتاب داره کورم می‌کنه.
از رو تخت بلند شدم و راه افتادم تو دستشویی. یه دوش ربع ساعتی گرفتم.
شب باید می‌رفتم آموزشگاه. شب شده بود و ساعت هفت و ربع بود‌.
تیشرت سفیدمو تنم کردم و با شلوار چسبون جنس نمد و کتانی که رنگش سفید و یه خط زرشکی توش داشت ست کردم.
هودی گرمکن و شالگردن بنفشمو برداشتم و یه ذره عطر سرد به خودم پاشیدم و با دسته کلیدام از تو خونه زدم بیرون.
بعد از ترافیک سنگینی که داشتم جلوی آموزشگاه نوازندگی ساحل توقف کردم.
مزدای مشکیم و جلو در پارک کردم
فکر مشوش و مشغولمو فقط موسیقی و نوازندگی آروم می‌کرد.
یه آموزشگاه کاملا مجلل سه طبقه بود که دور تا دورشو چراغ‌های زرد و طلایی نورانی کرده بود ظاهرا طبقه اول واسه شاگردای مبتدی، دوم واسه متوسط‌ها، و سومم حرفه‌ای‌ها بود. تو حیاط که رسیدم چشمم به ساختمون سفیدی افتاد که همه چراغ‌هاش روشن بود.

دور تا دور حیاط که کفِش سنگ فرش سنگ آذرین کار شده بود و درختای بید مجنون و درخت نخل فرا گرفته بود. یه حوض کوچک هم که آبش
 
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
لبالب پر بود و شرشر آب ازش زبونه می‌کشید مرکز حیاط به چشم می‌خورد.
وسطای حیاط پر بود از ایوون و آلاچیق کوچک و گرد که زیرش صندلی‌های سنگی داشت و بچه‌ها بعد از کلاس دسته‌دسته تو ایوونا و آلاچیقا می‌نشستن و باهم آهنگ می‌خوندن و گیتار می‌زدن.
حتی دیدن این منظره هم باعث می‌شد تا به یه آرامش وصف‌ناپذیر برسم.
وارد سالن پیانو و گیتاریست B شدم.
دو سالن واسه پیانو و گیتاریستا بود که یکی B بود که من تو این کلاس بودم و دوم A که چون متقاضیای گیتار زیاد بود دو سالن واسه یه مقطع و یک تا دو نوع ساز داشتیم
مثل همیشه من چهارمین نفر تو کلاس حاضر بودم. پنج دقیقه بعد همه بچه‌ها جمع شدن تو کلاس.
این اولین بار بود که به سالن گیتار می‌اومدم؛ نه با بچه‌هاش و نه با استادش آشنایی نداشتم.
بلاخره استادمون اومد.
یه مرد میانسال با ته ریش سیاه-سفید و موهای پرپشت مشکی با تار‌های سفید.
هیکل رو فرمی داشت و خوش لباس بود. یه کت شلوار نیلی پوشیده بود.
پشت میزش نشست و بعد از حال و احوال کردن با بچه‌ها گفت:
استاد:
- خب امیدوارم حالتون خوب باشه. باید بگم شاید متوجه یه جوون شده باشید که تازه امروز به جمع ما پیوسته؛ اون به گفته خودش پیش زمینه‌های زیادی از گیتار نواختن داره. اما پیانو رو امتحان نکرده. خب معرفی می‌کنم؛ آقای سعید ضیغمی.
اشاره کرد بلند شم.
رو به جمع که دست و صوت می‌زدن بلند شدم و با حرکت سر سلامی دادم و نشستم.
کلاس شروع شد. استاد که متوجه شدم بهش می‌گن استاد آریان نکاتی رو در مورد تن نواختن گیتار آموزش داد و کاربرداشو مثال زد بعد نشست و گیتار به دست قطعه‌ای از یه آهنگ خارجی رو خوند.
بعد از تموم شدن کلاس.
گیتارو گذاشتم کنار وسایل بچه‌ها و عینک و هودیمو چنگ زدم و پوشیدم. خواستم از جام بلند شم که صدای خندون یه پسر و پشت گوشم شنیدم.
- خب آقا سعید
برگشتم سمت پسره.
یه پسره بود با موهای بلوند و چشمای آبی قد متوسط با یه لبخند پت و پهن رو لباش.
نیمچه لبخندی زدم:
- سلام.
خندید و گفت:
- بَه حرف زدی؟
نشست کنارم:
- اسم من مهراده.

- سعیدم؛ خوشبختم مهراد.
خندید و گفت:
- داشتم نگرانت می‌شدماا.
یه پسر دیگه پرید رو شونه‌های مهراد و گفت:
- چطور پیش میره مهراد؟ حرف زد؟
- مزه نریز کیان. بکش کنار خفم کردی.
کم کم همه با خنده و شوخی مسخره دورمون جمع شدن!
چه جمع خودی بود.
مهراد به یه پسر چشم ابرو مشکی خوشگل اشاره کرد که با خنده به منو مهراد خیره بود.
گفت:
مهراد:
- این پیمانه. اونم هفته قبل اومده کلاس و مثل تو تازه وارده.
به دو نفر دیگه اشاره کرد:
- اینا هم ندا و آرینن. اینم شیدا، کناریشم امیره، این سه تا دخترای دالتونی هم که همش در حال متلک گفتن به همن به ترتیب سیمین و عسل و مهرناز.
دختر وسطیه معترض لنگه کفشش و پرت کرد تو سر مهراد.
مهراد قبل اینکه کلش متلاشی بشه لنگه کفش دخترونه رو تو هوا گرفت و با خنده تکونش داد:
- لنگه کفش سیندرلا رو یافتم. عسل این لنگه کفش گرو من باشه هفته بعد ناهار دعوتم کن بریم بیرون!
کلاس ترکید.
عجب قومیاتی بودن اینا.
عسل محکم پاشو کوبید به زمین:
- پسره نمکدون. کفشمو بده اینطوری نمی‌تونم برم خونه. حداقل احترام آقا سعید و که تازه اومده بزار.
باز همه خندیدن.
مهراد بقیه بچه‌ها رو معرفی کرد و اونام همه دورم جمع شدن و یکی یکی سلام کردن.
 
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
ولی جدی خوشم اومدااا...
بچه های با صفایی بودن. از کلاس که خارج شدیم مهراد و کیان و آرین و چندتایی پسر دیگه دستمو گرفتن و کشیدن تو یکی از آلاچیقا.
با تعجب داشتم فکر می‌کردم می‌خوان چیکار کنن؟! همه بچه‌ها دورمون جمع شدن.
چندتایی رو صندلی دایره‌ای آلاچیق نشستن و بقیه دختر پسرا که واسشون جا نبود دورمون ایستادن.
کیان گیتارشو انداخت تو بغلم. متعجب گفتم:
- چیکار می‌کنین؟
یکی از دخترا که اسمش رُزا بود رفت کنار کیان نشست و گفت:
- یالا... بخون.
از جام بلند شدم:
- من که خواننده نیستم. تازه پیش‌زمینه زیادی از کنسرت کوچیک هم ندارم.
یه پسره به گمونم مهراد گفت اسمش سامانه اومد و هولم داد که نشستم رو صندلی.
سامان:
- بشین بابا. هممون تازه وارد بودیم شب اول نشستیم اینجا و خوندیم پس استثنایی واسه تو که خوشگلی وجود نداره!
پیمان خندید و گفت:
- آره. هفته پیش همین بلا رو سر منم آوردن!
نگاهی به جمع انداختم. مهرناز:
- ناز می‌کنی؟ بخون خب!
سیمین:
- زود باش می‌خوام صداتو بشنوم..!
خیلی خب. چاره ای ندارم دیگه!
گیتارو تو بغلم تنظیم کردم و کمی سیماشو دست کاری کردم. با لبخند رو به جمع گفتم:
- می‌گین چی بخونم؟
هرکدوم یه چی می‌گفتن. مهراد رو به هیاهوی بچه‌ها داد زد:
- اصلا عاشقای افسانه‌ای انتخاب کنن چی بخونه!
عاشقای افسانه‌ای؟ منظورش چیه؟ همه برگشتن طرف کیان و رزا. رزا که لپاش گل انداخته بود به کیان که کنارش نشسته بود خیره شد. اینارو...
پس عاشقای افسانه‌ای اینان؟! کیان با ذوق و خنده گفت:
- رزاخانم؟ درخواستی بگو.
رزا هم خندید و گفت:
- باشه. صبر کنید فکر کنم. آمم آها مجمع الناز از امیر عظیمی چطوره؟
این آهنگ که تهرون و ترکونده! کیان یه نگاه عشقولانه بهش انداخت. دروغ چرا؟
حسودیم شد. عاشق شده بود و عشق می‌ورزید! تو یک جمله؛ اون همه چی داشت!
سرفه‌ی مهراد اونا رو از حس بیرون کشید. رزا با تمنا نگام کرد:
- لطفا نگو که بلد نیستی.
- این آهنگ و همه بلدن.
نفسی کشید. صدای دست و صوت و هم‌خوانی دختر پسرا بلند شد:
- ایول ایوله ایول، سعید ایولت ایول... سعید رو هواس! گیرش دختراس!
همه پوکیدن از خنده. حق داشتن خب جون بابا فقط قافیه رو.
کمی بعد صدای خنده و شوخی قطع شد و همه منتظر منو نگاه کردن.
چشمامو بستم. عادت داشتم موقعی که می‌خواستم بزنم و بخونم چشمامو کامل می‌بستم.
چون از دیدن زوم کردن بقیه روم دستپاچه می‌شدم و تمرکزم از دست می‌رفت! اما تو اکیپ خودمون سام و فرید هم بودن
که گیتار می‌زدن و می‌خوندن... اما اونا موقع خوندن برعکس من کامال ریلکس و آروم بودن و اهمیتی نمی‌دادن بقیه نظرشون چیه!
دستامو رو سیمای گیتار رها کردم. همین که شروع کردم به پیش‌آهنگ نواختن حتی آلاچیقای دور و اطرافمون هم یهو تو سکوت عمیقی فرو رفتن.

قصد نداشتم پلکامو از هم جدا کنم. واسه همین هم فقط تصاویر جلوم و تصور می‌کردم. بلاخره شروع شد.
 
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
می‌دونستم دارن با ریتم آهنگ سرشون رو تاب می‌دن.
صدام از گلوم با فشار کوچکی خارج و تو فضا پراکنده شد.
- تهران شده دار المجانینت.
من لاوبالی می‌شوم بی تو
توصیف احوالم که ممکن نیست.
گاهاً چه حالی می‌شوم بی تو
لیلای بی احساس بی وجدان
یک شهر را ویرانه می‌خواهی
عقل از سر دنیای من بردی
یک شهر را دیوانه می‌خواهی...
انگار تمام دنیا تو سکوتی عجیب فرو رفته بود و صدای من ناقوس آرامش بخشی بود که باعث سکوت این هم‌همه دنیاگیر شده. اعتراف می‌کنم این صدایی که از هنجرم خارج می‌شه زیباست و من تا به حال به این جنبه از صدام توجه نکرده بودم.
- وقتی که می‌خندی.
جذاب و مستانه.
یک شهر از عشقت دیوانه دیوانه.
از این خیابان‌ها. آهسته‌تر رد شو
یا مال من باش و یا با همه بد شو.
وقتی که می‌خندی جذاب و مستانه.
یک شهر از عشقت. دیوانه دیوانه...
کنترل صدام دست خودم نبود. قطعا این دفعه از تمامی تمرینام تو خونه عالی‌تر شده بود!
میون خوندن صدای قدم‌هایی به گوشم خورد. چشمامو باز کردم.
از آلاچیقای اطراف همه اومده بودن تو آلاچیق ما و با لبخند و عشق سرشونو تاب می‌دادن.
عجب فضای شاعرانه‌ای ایجاد کرده بودم! باز چشمامو بستم. این‌بار با لبخند ادامه دادم. انگاری تمام استرسم رفته بود!
- من هر چه دارم پای تو دادم.
خواب و خیال و عقل و ایمانم
خب دلبری اندازه ای دارد. ابری شدم لطفاً ببارانم
پا پس نکش از روزگار من. از کاه من یک کوه می‌سازی
صبر کن. این صدا... میون خوندنم یه هم‌خوانی با صدایی دخترونه و دلنشین حس کردم. چه عجیب! خیلی عالیه!
این صدا خیلی خوبه. همون صدای دخترونه همراهیم کرد.
- دست خودت هم نیست می‌دانم.
بانوی من تو مجمع النازی... تو مجمع النازی
چشمامو بی اختیار باز کردم. یه دختر با موهای مشکی و چشمای درشت تیره جلوم نشسته بود.
و با لبخند در حالی که بهم زل زده بود باهام همراهی می‌کرد. نگاه‌های مشتاق و پر شور و عشق بقیه مدام بین منو و اون در حال تغییر جهت بود.
همه با تعجب بهمون خیره بودن. یه مانتو رویی جلو باز سبز تیره و سارافون مشکی و شلوار جین نفتی و شال همرنگ با مانتوش تنش بود.
لبخندی رو لبم اومد. خوشحال بودم که همچین صدایی باهام همراهی می‌کنه.
صدامون بلندتر شد.
- وقتی که می‌خندی جذاب و مستانه.
یک شهر از عشقت... دیوانه دیوانه..!
از این خیابان‌ها آهسته‌تر رد شو.
یا مال من باش و یا با همه بد شو
لبخند از لبا محو نمی‌شد. بلاخره آهنگ تموم شد. هنوز صدای تار گیتار قطع نشده بود.
صدای دست و جیغ و صوت و هورای جمعیت بلند شد. کر کننده و در عین حال لذت بخش! دختره خندید و به هم‌همه نگاهی انداخت.
رزا اشکاشو پاک کرد و گفت:
- عالی بود داداش. عـــــالی! خدا چرا گریم گرفته؟
کیان بهش دستمال داد. سرمو چرخوندم.
همون دختری که هم‌خوانی می‌کرد داشت نگام می‌کرد. دید منم نگاش می‌کنم لبخندی قشنگ زد.
به تقلید ازش لبخندی به روش پاشیدم. دیدم عسل و مهرناز دارن نگام می‌کنن. یهو پاشدن و شروع کردن به سوت کشیدن
خندم گرفته بود. همه رو تو خماری گذاشتم.
فریاد و جیغ همه سرازیر شد سمتم:
- وای خدا. بهترین کنسرتی که تا به حال دیدم.
- این پسره حرف نداره!
- وای صداش آسمونیه.
کیان:
- حالا همه بگیم بینم...
بچه‌ها شروع کردن.
(ایول ایوله ایول... سعید اوله ایول... سعید چه بلاس ایول... سعید رو هواس ایول)
یهو پسرا اومدن زیرمو گرفتن و انداختنم بالا. صدای جیغ دخترا بلند شد. خندیدم. عجب جمع گلی بوداااا. کمی بعد گذاشتنم پایین.
ندا با خنده رو به دختره که هم‌خوانی کرد گفت:
- تو کی اومدی که من نفهمیدم؟
دختره خندید. یه پسره که اسمش سینا بود گفت:
- بعضی اوقات فکر می‌کنم دنیا مثل جن می‌مونه. یهویی می‌ره یهویی ظاهر می‌شه پس اسمش دنیاست!
دنیا خندید و گفت:
- مگه باید واسه انجام کارام از شما اجازه بگیرم؟ کیان از اونجا داد زد:
- نهههه. اجازه‌ی مام دست شماست! باز همه قه‌قهشون فضا رو گرفت. دنیا رو به بقیه گفت:
- حس می‌کنم یه عضو جدید داریم.
 
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
عسل از جاش پا شد و رفت پشت سر دنیا ایستاد و گفت:
- درست حدس زدی!
و به من اشاره کرد. دنیا چند مین فقط نگام کرد بعد با لبخند رو به بقیه باز گفت:
- مثل اینکه کسی نمی‌خواد معرفی کنه!؟
سامان و مهراد اول صوت کرکننده‌ای زدن. سامان:
- حالا فعلا معرفی و وللش. صداتون و دریابین بابا
همه شروع کردن تشویق ایسلندی. یه دختره هم احتمالا اسمش دریا بود دویید طرف دنیا و عسل گفت:
- یه لحظه گوش بگیرین!
کلیک کرد رو تاچ موبایلش. صدامون پخش شد. همه سکوت کردن.
صدامون و ضبط کرده بود! دنیا برگشت طرفم و اول نگام کرد بعد به آرومی لبخندی زد.
بخاطر صدام اینکار و کرد. بعد از تموم شدن صدا دریا رو بهم با نگرانی گفت:
- اشکالی که نداشت؟ خواستی حذف کنم!؟
لبخندی زدم. یهو همه باهم داد زدن هر کدوم می‌گفتن:
- بفرست گروه دریا.
- دریا بفرستی واسه من.
مهراد جمع رو با حرفش ساکت کرد.
- یه راست می‌فرستیم واسه استاد آریان!
همه صوت کشیدن. نمی‌دونستم صدام انقدر خوبه! مهرناز کنار دنیا جا گرفت و گفت:
- چقدر دیر کردی. کلاس که تموم شد.
بعد عسل با خنده گفت:
- کی اومدی؟ اصلا من ندیدمت. انقدر که من محو بودم!
دنیا گفت:
- راستش با استاد در میون گذاشتم. گفتم باید اول برم کتابخونه بعد بیام کلاس.
اونم گفت اگه وقتی بیام نوبت کلاس خودمون تموم شد منو این جلسه می‌بره سالن A چون می‌خواد نکته‌هایی که امروز به ما یاد داد و به اونا یادآوری کنه منم یاد بگیرم. بعدم که وقتی از در حیاط اومدم داخل صدای این آقا...
به من نگاه کرد.
- رو شنیدم. مطمئن نبودم خواننده دعوت کرده باشن واسه جلسه!
با این حرفش همه خندیدیم. یعنی ببین منو با یه خواننده مقایسه کردن.
دیدم داره نگاه می‌کنه گفتم:
- صدای شما که بهتر بود!
اونم با لبخندی گفت:
- ولی من صدای شما رو دوست داشتم.
باز این پسرا صوت زدن. مهراد داد زد:
- حالا محفل و عاشقونه نکنید. ولی ترکیب صداتون بی‌نظیر شده بود. کفم برید به مولا!
دخترا با جیغ و داد خندیدن. دنیا لبخندی زد و گفت:
- فکر نکنم اینا بخوان مارو بهم معرفی کنن.
باز همه خندیدن. دستی تو موهای خرماییم کشیدم و گیتار و انداختم تو بغل مهراد که کنارم ایستاده بود و شونه‌هامو ماساژ می‌داد.
گفتم:
- درسته. منم همین فکر رو می‌کنم.
دنیا:
- من دنیام. سه ماهی می‌شه اومدم کلاس...
- منم سعیدم؛ همین امروز اومدم. از دیدنت خوشحالم.
خندید و گفت:
- منم همینطور سعید جان. فکرشو می‌کردم اولین جلسه باشه که اومدی.
و نگاهی به بقیه انداخت:
- بچه‌ها هر تازه واردی رو مجبور می‌کنن یه دل براشون بخونه!
داد همه در اومد.
ندا:
- خودتم که پایه‌ای!
عسل:
- چی‌شد دوست داشتی که؟!
خندیدم. رزا اومد کنارم و گفت:
- حالا به ما که دختر خوبی هستیم یه امضا بده تا دسترسی بهت سخت نشده!
با تعجب گفتم:
- امضاء واسه چیه؟ بابا شرمندم نکنید.
کیان:
- بهش امضاء ندی می‌زنمتاااا
همه پخش زمین شدن. عسل:
- عـوق حالم بد شد.
دفتر و با خنده گرفتم و امضا زدم تنگش و نوشتم:
(تقدیم به تو که دختر خوبی هستی)
و دادم دستش. با ذوق تشکر کرد و رفت اونور کیان و با شوق فراوون نشونش داد.
صدای دریا ذوق‌زده و متحیر بلند شد:
- اوه بچه‌ها ببینین پسر استاد آریان اومده!
همه برگشتیم سمت در حیاط. یه پسر چشم ابرو مشکی جذاب با پوستی گندمگون و صاف.
قدش مثل سام بود و کت و شلوار اسپرت پوشیده بود. سیمین با آه گفت:
- وای من مردم براش. انقدر که این بشر شاهکاره!
سامان متعجب گفت:
- پسر استاد آریان خودمون که می‌گفتین اینه؟ بابا دمت گرم استاد. چی درست کردی!
عسل زد پس کله سامان:
- بـی ادب!
آریَن گفت:
- من می‌شناسمش. مرد خیلی گلیه. خیلی با درک و با شعوره!
ندا زل زد بهش و گفت:
- و همینطور جذااب! وای برگااام. چشاش سگ داره لامصب!
اینارو! خندم گرفت. شیدا گفت:
- شنیدم مجرده. راست می‌گن؟!
آرین خندید و گفت:
- زحمت تور پهن کردن نکشید. پا نمیده!
سیمین معترض گفت:
- خب تو از کجا می‌دونی؟!
آرین قهقهه‌ای زد و گفت:
- بنظرت از کجا می‌دونم؟! خب معلومه گفتم که می‌شناسمش. احتمالا کسی تو زندگیش نیست ولی آخه پسر خوشگل باشه پولدار باشه بااستعداد باشه مهربونم باشه بنظرت خودشو به هر کسی می‌ندازه؟ بد می‌گم سعید؟
خندیدم:
- نه کاملا حق با توئه آرین. دوتا از ایناشو مام دور و برمون داریم.
اینی که من می‌بینم آدم مغروری می‌زنه!!
آرین لبخند دندون نمایی زد. دریا:
- بچه‌هااااا استاد جواب داد.
همه یوروش بردن طرف دریا. هر کدوم تو سر کله هم زدن تا به موبایل برسن.
مهراد از وسط همشون داد زد:
- دنیاااا... سعیددد استاد فردا بعد کلاس می‌خواد جفتتون برید اتاقش!!
 
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
***
سـام#

عینک آفتابیمو از چشام کشیدم و پرت کردم رو میز. با اعصابی شخمی داد زدم سرش:
- به من چه که شما می‌خواید یه طرح عملیات جدید بزنید؟
طراح نقشه‌های عملیات داشت به زور یه نقشه ماموریت و بهم می‌انداخت!
طراح هاشمی:
- ولی آقای نیکنام شما باید یه نگاهی به طرح‌های دیگم بندازید اینطوری کار منــ..
سرش داد کشیدم:
- یه بار بهتون گفتم قصد ندارم بعد از عملیاتی که بهم دادن بازم پرونده ماموریت قبول کنم. چند بار باید یه حرف و زد؟!
چشماش از دادی که زدم بسته شد. زیرلب زمزمه کردم:
- اه... روزم و بگند کشید!
طراح:
- چشم. ولی خواهشاً فقط یه نگاه بـ...
- گـمشـــو بــیرون از اتـاقم!
خوبه اتاقم عایق صداس وگرنه که دیگه اعتبار برام نمی‌موند.
گازشو گرفت رفت. آخه احمق عتیقه من به تو چی بگم؟! پیشونیمو با دستام ماساژ دادم.
امروز صدقه سر همین هاشمی اعصاب نداشتم. خودمم می‌دونستم کسی حرفی بزنه مثل سگ پاچه می‌گیرم.
ولی وقتی اعصابم خورد بود دیگه چیزی حالیم نبود! در اتاق باز شد.
- سام سرهنگ گفته باید...
با دیدن وضعیت آشفته‌م نگران شد و حرفشو خورد:
- هی پسر... میزونی؟؟!
نفس عمیقی کشیدم و سرمو آوردم بالا:
- می‌مردی در بزنی؟!
خندید و گفت:
- پس حالت خوبه. اگه می‌گفتی نگران نباش رفیق من خوبم نگرانت می‌شدم!
با اخم نگاش کردم. متوجه شد الان وقت خوبی برای شوخی کردن نیست!
اومد نشست رو به روم اونور میز و گفت:
- الان پیش سرهنگ بودم گفت پس فردا وارد عملیات خلافکارای تیم مرادی می‌شیم... تا از مرز رد نشدن باید عجله کنیم.
تا وقتیم که ما تو عملیات این ماموریت باشیم سرگردای تازه وارد اون سرباز نفوذیه رو زیر نظر می‌گیرن.
ولی متاسفانه فردا من اعزام می‌شم برم ترکیه واسه کارم.
بنابراین تو سخت‌ترین ماموریت اداره کشور باهات نیستم. بهش نگاهی انداختم.
- موفق باشی. فردا کار نقشه‌ها رو تموم می‌کنم.
اومد کنارم و زد به شونم:
- سام اگه اونجا مُردی می‌کشمت!
- باشه.
یکی دیگه زد:
- ازت می‌خوام تلاشتو بکنی که اونجا آسیب نبینی!
- باشه.
- ازت می‌خوام زنده برگردی!
- دِ می‌گم بــاشه احمق!
- ازت می‌خوام اگر پات رسید اونور آب واسم با خودت از اون دخترای خوشگل بیاری.
بلند شدم و کوبیدم پس کلش. خندید. امیدوار بودم که اگه باختم آرمان باخت منو با بردش جبران کنه! هرچند می‌دونستم خدا زیاد به خواسته‌های من بها نمی‌ده! ترکم کرد. ترکش کردم!
و در هر صورت واژه باخت تو چرتکه من معنایی نداره! رفتم خونه. آرمانم رفته بود خونش تا خودشو واسه فردا آماده کنه.
از اداره مستقیم می‌رفت فرودگاه. نشستم پشت میز کارم و مابقی نقشه رو تموم کردم.
چند بار نقشمو تو ذهنم مرور کردم.
فردا سرهنگ نیروهایی که قرار بود باهام همراه شن و اعزام می‌کرد اداره تا نقشمو با همشون در میون بزارم.
فردای اون روز وارد عمل می‌شدیم.
بعد از دوره نقشه‌ بی‌ایرادم اونو گذاشتم تو میزم و با یه قهوه داغ رفتم تو بالکن خونه.
همه واحدهای ساختمان هر کدوم یک بالکن جداگانه کنار هم با فاصله چهار و نیم متر داشتن که دورشو به جای دیوار نرده گرفته بود.
آرنجمو گذاشتم رو نرده که باعث شد کمی به طرف پائین خم بشم. قهومو مزه کردم. باد سردی وزید.
مثل همیشه نور ماه بود که تو صورتم پخش شده بود.
و از جای خالی یه نفر کنارم خبر می‌داد. باز هم همیشه اونی که باید باشه نیست!
اتفاقات اخیر و مرور کردم. تقریبا همش مثل هم بود. دیشب نجار آوردم تا در واحد دخترا رو درست کنه و از عمد گفتم روشو نرده هم بگیره. اونا خواب بودن و متوجه نشدن. اما تا الان احتمالا فهمیده بودن.
یه نسیم خنک دیگه از لای موهام عبور کرد...
باد زمستونی بهم نیرو می‌داد. بی اختیار چشمام و بستم. پوزخند حقارت آمیزی مهمون لبام شد.
آرامش و تو چه چیزی می‌دیدم؟! البته من به هیچ عنوان به دنبال آرامش نبودم.
چون اون آرامش ستودنی رو تونسته بودم تو تنهاییام پیدا کنم. با این حال ذهنم همش مشوش و قاطی بود.
من فقط به یه امید ناچیز زنده بودم.
قولی که یه روزی با تموم تفاوتم با الان داده بودم. یه قول بزرگ که باید تا زنده بودم بهش عمل می‌کردم.
اون قول فقط زمانی عملی می‌شد که آخرین نفس‌هامو می‌کشیدم.
دینم فقط اون موقع به طور کامل ادا می‌شد. منتظر بودم اون روزی که بلاخره می‌تونستم به قولم عمل کرده باشم فرا برسه.
پنج سال تموم برنامه‌ریزی این قول و کرده بودم.
منتظر بودم روز نهایی فرا برسه. زندگیم تلخ‌تر از اونی بود که بتونم با خیال راحت ادامش بدم.
هنوز مادرمو داشتم و این امیدوارم می‌کرد.
اگر بخاطر مادرم و اون سوگندی که خوردم نبود، عمرا به اینجا می‌رسیدم. نفرتی که از موجودات به ظاهر انسانی که دور و برم بودن داشتم باعث می‌شد گاهی اوقات به خودم و این قول شک کنم. به اینکه من نابودگرم یا اونا؟ اما دارم نقش یک ناجی رو بازی می‌کنم! ناجی یه مشت متظاهر! گاهی اوقات پیش می‌اومد که با خودم فکر می‌کردم این موجودات حقیر لیاقت این رو دارن که از طرف کسی مثل من ساپورت بشن؟! همه آدمایی که اینجا و اون طرف خطن. همه ریاکارن! مدعی ان.
متظاهرن! صدایی از سمت راستم شنیدم. برگشتم ببینم چیه.
یه نفر اومده بود تو بالکن. مثل اینکه متوجه من نشده بود.
پتوشو به خودش چسبوند و از پشت تکیه داد به نرده و به آسمون خیره شد. اون کیه؟ زیر لب چیزی خوند.
صداش گوشم و به بازی گرفت!
مثل من برگشت و آرنجشو گذاشت رو نرده.
نگاهی به اطراف انداخت. همین‌که برگشت و سمت چپشو نگاه کرد یهو چشماش گرد شد.
این دختره همونه.
همون دختر آشنائه! نگام تو چشماش قفل شد.
نگاهش مثل یه جفت تیله مشکی بود که زیر نور ماه براق‌تر از همیشه بنظر می‌رسید و همچنان برق می‌زد. به هر چی که نگاه می‌کردم فقط تیرگی به چشمام می‌اومد. این تیرگی با خون و جونم هجین شده بود..باید چیکار می‌کردم؟! اونم نگاش تو چشمام قفل شده بود.
باد همچنان می‌وزید و به رقصیدن میون موهامون ادامه می‌داد. و عجیب این بود که هر دومون کاملا خشک شده بودیم. دست خودم نبود کنترل چشمام و از این وضعیت که زل زده بودم بهش خوشم نیومد.
خودم از اینکه بقیه روم زوم کنن حالم بهم می‌خورد!
یه حوله افتاده بود رو شونه‌هاش و یه لباس یقه اسکی تنش بود با شلوار جین مشکی جذب...
ملحفه سفیدی هم دورش و گرفته بود.
ملحفش از دستش افتاد. تو همین لحظه به خودم اومدم. داشتم چیکار می‌کردم؟ این دیگه چه وضعشه؟!
ظاهراً اونم مثل من متوجه حالتمون شد. سریع به روبه روش که میلاد و کلی خیابون و ماشین نمایان بود خیره شد.
منم به دور و بر نگاهی انداختم. نباید ذهنم و مشوش می‌کردم.
پس‌فردا بزرگترین عملیات تاریخ ادارات نظامی ایران و شروع می‌کردم. بزرگترین باند خالفکاری ایران مقابلم بود.
باید ذهنم و از هر مسئله کم اهمیتی خالی می‌کردم. نفس عمیقی کشیدم. صداشو شنیدم:
- بابت در ممنون.
همچنان سکوت کردیم و به جلومون خیره بودیم.
در واقع اینو از سر لطف نمی‌دونستم. ولی اینو خوب می‌دونستم که اگر خودم باعث شکستن در نبودم حتی به تعمیرش فکر هم نمی‌کردم. طبیعت من بود که نسبت به هر چیزی که بهم دخلی نداشت بی‌تفاوت باشم. و البته که نمی‌تونستم با وجودم مخالفت کنم.
 
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
همون سوالی که کلیک ذهنم بود رو خیلی آروم و بی‌تفاوت به لب آوردم!
- از تاریکیِ اینجا نمی ترسی؟
خون‌سرد لب زد:
- روشنایی و نور هیچ چراغی نمی‌تونه برام امن‌تر از نور ماه باشه!
یک لحظه حس کردم به آرومی چرخید طرفم و بهم نگاه کرد.
- وقتی مستقیم به ماه خیره می‌شم. هیچ چیز جز روشنایی بازتاب چشمام نمی‌شه.
این نور طبیعیه نمی‌تونم به قیمت روشنی بیشتر چراغ‌های مصنوعی رو بهش ترجیح بدم!
به حرفاش فکر کردم حقیقت بود. دقیقا من هم به این موضوع فکر کرده بودم. جریان الکتریسیته باعث روشنی ماه نشده بود.
بلکه خورشید بود که اونو روشن نگه داشته.
امشب هوا سرد بود و باد می‌اومد. از اینکه موهام تو باد برقصه بی‌اندازه نفرت دارم. ولی خب باده دیگه...
حس آرامش رو بهم تحمیل می‌کنه. با سکوت به ماه خیره موندیم. آپارتمان من تو یکی از بلندترین و البته با تجهیزات ترین ساختمان‌های تهرون بود... و واحد من یکی مونده به بلندترین واحد ساختمان بود.
خیلی از شهر شلوغ و ترافیکاش فاصله داشتیم. اونقدر که صدایی از پایین نمی‌شنیدیم و اگر تو ترازش به آسمون خیره می‌شدی می‌تونستی آسمون رو درست مثل وقتی که شب تو دشت کویری پر از ستاره های رنگ وارنگ ببینی.
و نور ماه هم مستقیم تو صورتت بود. این واحد رو فقط بخاطر اینکه از سر و صدای شهر و ترافیکاش دوره انتخاب کردم.
به دختره نگاهی انداختم. می‌تونستم ببینم چشماشو بسته. و لبخندی آرامش‌بخش رو لباشه! مصنوعی نبود. همیشه از اخم و لبخند مصنوعی بدم می‌اومد. صدای رینگتون اس ام اس موبایلم بلند شد! چکش کردم.
یه پی ام از طرف «خط رباتیک» بود. این خط مستقیم پی ام های سرهنگ و بهم منتقل می‌کرد.
اگر موبایلم رو هک کنن نمی‌تونن این خط رو هک کنن. بازش کردم
نوشته:
«مرادی از اداره باهات تماس می‌گیره»
همون لحظه موبایلم آلارم زد. نگاهی انداختم. خط تلفن اداره بود.
- الو
مرادی:
- الو جناب سرگرد؟ یه موضوع مهمه؛ باید باهات تماس می‌گرفتم.
تای ابروم بالا پرید:
- گوشم با توئه.

- امروز صبح متوجه شدم چند نفر به صورت مخفی وارد خونم شدن.
سریع گفتم:
- چطور فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
مرادی:
- ماموراتون که فرستاده بودید برن خونمو تحت نظر بگیرن به سرهنگ گفتن. اونم عکسشون رو نشون داد.
من مطمئنم که رامین فرستاده دنبالم تا پیدام کنن و بکشنم. سرگرد؛ اونا پروسه فرستادن محموله‌ها به اونور آب رو عقب انداختن
که اول بیان منو بکشن.
لبمو به دندون گرفتم و با نفس عمیقی پرسیدم:
- از کجا بو بردی؟
اطمینان‌وار گفت:
- چون عکسی که بهم نشون دادن عکس هاشم بود. کسی که عملیات جا‌به‌جایی کامیون‌های بار رو انجام می‌ده.
گارن و رامین به اون خیلی اعتماد دارن. چشم و گوششون هاشمه و امکان نداره محموله‌ها رو به کسی جز اون بسپرن.
ولی اون تا چند ساعت پیش تو خونم زاغ سیام رو چوب می‌زده.
عصبی چنگی به موهام زدم. دست به کمر خیره به برج رو‌به‌روم:
- اون مرتیکه رامین آدم فرستاده تورو نابود کنن؟ تو گوشیِ توی دستت بلند بگو
«rcd mode» .
مرادی:
- چی بگم؟
- فقط بگو! آرسی‌دی مود.
مقطع زمزمه کرد. بلافاصله سه بوق پیاپی تو موبایل پیچید. با تکرار بلند کد آرسی‌دی مود
بلندگوی اتاق محرمانه جلسات اداره روشن می‌شد و صدامون انتقال پیدا می‌کرد اونجا.
- سرهنگ؟
- بگو سام؟
- جلدی نیروهای امنیتی اداره رو چند برابر کنید تا وقتی موعدش برسه مرادی رو می‌فرستیم یه جای امن که نتونن پیداش کنن.
تا اون موقع تمام لباساشو در بیارید و بسوزونید.
- فهمیدم.
موبایل و قطع کردم.یه پی‌ام دیگه از خط رباتیک اومد رو تاچ موبایلم.
« - همون جای همیشگی 11:20PM»
موبایل و خاموش کردم، برگشتم. با نگرانی نگام می‌کرد.
همین که دید نگاش کردم سریع با خدافظی زیرلبی رفت تو.
***
سه روز از اون شب می‌گذره. بلاخره نتایج آزمایش DNA که تونستم از طریق بزاق دهن اون نیروی مشکوک بدست بیارم رسیده.
متوجه شدم تو خونِش هیچ اثری از هیچ نوع موادی دیده نشده. اون نیرو مواد و برای خودش نمی‌خواسته!
سه شب پیش سرهنگ و جایی که همیشه باهم قرار می‌ذاشتیم دیدم. گفت عملیات انتقال محموله‌های رامین ماهان عقب افتاده
به همین دلیل عملیات مام عقب میافته تا زمانی که از بابت مرادی نگرانی‌ای نداشته باشیم.
قرار شد بعد از این‌که مطمئن شدیم جای مرادی و خانوادش امنه وارد عمل بشیم. تا اون موقع باید تمرکز کنم تا جایی برای مخفی کردنش پیدا کنم.
مرادی و خانوادش باید زنده بمونن. اونا مهره‌ای طلایی واسه دستگیری ماهانن.
آرمان دو شب پیش حرکت کرد رفت ترکیه. الان تو خونه نشستم و واقعا از نبودن آرمان کنارم حوصلم سر رفته.
پس خودمو با خوندن کتاب مشغول کردم. عملیات دستگیری تیم مرادی عقب افتاده و باز پروژه تعقیب سرباز نفوذی به من داده شده.
جز اون کار خاص دیگه‌ای ندارم. کتاب و بستم و از پشت میز مطالعه‌ام بلند شدم.
راه افتادم سمت آشپزخونه. آب گذاشتم واسه چای. هوای خونه خوبه.
رفتم و شوفاژ و خاموش کردم. نگاهی به بالکن انداختم.
یعنی هنوزم باد میاد؟! رفتم سمت اتاقم که آلارم موبایلم مسیرمو کج کرد.
آرمانه. پسره دیوونه. اتصال و برقرار کردم.
آرمان:
- یونــجه خور... چطوری؟
نشستم رو کاناپه:
- وسط ماموریتت نیستی؟!
با خنده گفت:
- هنوز که شروع نشده. منم اوکیم. یعنی ببین سام چه جیگرایی اینطرف پا می‌دن!
- اونجا رفتی واسه کار یا تلف کردن وقتت؟
با خنده:
- هردوش!
آرمان:
- شنیدم پروسه تیم مرادی عقب افتاده. خواستم تا فرصت هست و نمردی تلفنی یه صحبتی داشته باشیم.
موبایلمو تو دستم جا به جا کردم:
- عقب افتاده اما نه برای مدت طولانی.
تاسف‌وار لب زد:
- ببین وقتی کنارتم عینهو سگی هر چی از دهنت درمیاد بارم می‌کنی. ولی الان که شده دوری و دوستی آدم شدی.
اخم غلیظی صورتم و دربر گرفت:
- درست صحبت کن.
تلخ گفت:
- باشه باشه... تو ما رو نخور من نوکرتم. حالا بگو بینم ماموریتی چیزی نداری؟!
- نه. فقط باید موقعیت‌هایی که سرباز نفوذیه داره رو زیر نظر بگیرم که البته از طریق جی پی اسه.
فردام می‌خوام برم تبریز دیدن مامانم.
آرمان:
- آفرین پسر عزیزم. ماشاالله هزار ماشاالله پسر تربیت کردیم منو مامانتاااا یعنی ببین سالی یه بار بهمون سر می‌زنه.
قربون قد و بالاش برم که چه زود به زود دلش تنگ می‌شه.
- خفه بیشعور.
خندید:
- واییی باز این پاچه گرفت.
- دیگه می‌رم. موفق باشی.
- قربوونت عزیزم... انشاالله این‌دفعه اخبار اعلام کنه این دوست یالغوز ما تو مأموریتش به بهترین شکل ممکن موفق شده و بزرگترین باند قاچاقی ایران و با خاک یکی کرده.
نفس عمیقی کشیدم. فکر می‌کنه شهرت برام اهمیتی داره!
- باز تو شروع کردی؟! گم‌شو.
- باشه عشقم بعداً می‌بینمت نری جایی تو نبود من هوو بیاری بر سرماا. یه وقت قالم نزاریاا.
با حرص دکمه قطع و فشار دادم.
***
در سفیدرنگ بزرگ خونه باز شد. خالم ثریا با دیدنم بهت زده بهم خیره شد.
اومد بغلم.
ثریا:
- سام خودتی؟؟ فدات بشم پسر گلم خوبی خاله؟؟!
دست چپمو دور شونش حلقه کردم:
- خوبی ثریا؟ می‌دونی کلی کار ریخته سرم. تا جایی که بتونم بهتون سر می‌زنم.
کمی بعد ازم جدا شد و با عمق لطافت و مهربونیش لب زد:
- دیگه داشتم عطر تنت و فراموش می‌کردم گلم.
دستشو برد داخل موهای شرابیش:
- وای نمی‌تونم تصور کنم راحله چقدر از دیدنت خوش حال می‌شه.
- نمی‌خوای دعوتم کنی تو؟ آروم کف دستش و زد به پیشونیش:
اِوا راس می‌گی پسرم. به کل فراموش کردم بیا عزیزم. بیا خاله قربونت بره هوا سرده.
ثریا یه زن با موهای شرابی و چشمای آبی تیره بود. قدش تا زیرسینم می‌رسید و قیافه خندونی داشت.
سه سالی از مامانم بزرگتر بود یعنی الان 66 سالشه. ازدواج کرده و یه دختر تقریبا همسنای خودم داره.
اونم مثل مامانم شوهرش تو تصادف 9 سال پیش فوت کرده.
چون پسر نداره منو بچه خودش می دونه. وارد حیاط بزرگ خاله شدم.
یه خونه بزرگ دوطبقه که تقریبا حول 350 متری بود و یه حیاط پر از گل و درخت و گیاهای دارویی.
ثریا عاشق گل و گیاهه پس عین یه جنگلچه رو تو خونش داره.
گوشه حیاط زیر درخت بید یه تاب بود که یادمه وقتی خیلی بچه‌تر بودیم دختر خالم آتوسا همیشه ازش سواری می‌گرفت
و همیشه هم ازش می‌افتاد.
اون وقتا یه جای سالم تو بدنش نبود. وارد سالن شدیم. سرتاسر خونه رو پرده‌های قهوه‌ای تیره و بنفش بادمجونی گرفته بود.
ست کاناپه‌های سلطنتی وسط پذیرایی بزرگ و گرفته بودن و یه تی وی 43 اینچی هم به دیوار وصل بود.
فرشای نقره‌ای و کرمی کف پذیرایی رو گرفته بودن و با رنگ بادمجونی- شکلاتی پرده‌ها هارمونی جالبی ساخته بود. خونه کلاً چهار خوابه‌اس. اتاقا طبقه دوم. و پذیرایی و آشپزخونه و یه حموم دست‌شویی هم طبقه پایینه. تو اتاقام هر کدوم یه سوئیت کامل بود و حمام دستشویی داشت.
 
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
ثریا دستمو گرفت و منو نشوند رو مبل.
رفت پشت سرم و سعی کرد پالتومو دربیاره. تو همین لحظه صدای قدمایی رو شنیدم.
برگشتم سمت راه پله. مامان بود. مامانم! چقدر ضعیف شده. ثریا خندید و گفت:
- خاله پالتوت رو می‌برم اتاقت عزیزم. متوجه اومدن مامان شد ولی مامان هنوز منو ندیده بود.
- ایلناز حدس بزن کی اومده؟
مامان:
- مگه کسی اومده؟
همین‌که رسید تو پذیرایی ایستاد و ناباور بهم نگاه کرد.
از واکنشش لبخند کجی نشست به لبام. از جام بلند شدم و رفتم طرفش.
هنوزم بهم خیره بود. بهش نزدیک شدم و دستشو گرفتم تو دستام. گفتم:
- عشقم چطوره؟!
خودشو انداخت تو بغلم و زار زد. دستامو دورش حلقه کردم و روی موهاشو بوسیدم.
با اعتراض کنار گوشش گفتم:
- نیومدم که تو بغلم زار بزنی مامان.
صدای لرزونشو شنیدم:
- سامَم... خودتی؟؟ خودتی پسرکم؟ اینجایی؟
اونو از خودم جدا کردم. انگشت شستمو کشیدم رو گونش تا اشکاشو پاک کنم. لبخندی به روش زدم و گفتم:
- کافیه مامان؛ ادامه بدی من می‌رم.
دستاشو قاب چهرم کرد و بهم زل زد گفت:
- وای ثریا... ببین انگار رادان ایستاده جلوم. مامانت به فدات عزیزم چرا انقدر بی رحمی تو؟؟
فکر نمی‌کنی منِ مادر از دوری بچم آب بشم؟!
- چه حرفیه می‌زنی؟ مامان خودت می‌دونی تو این مدت که گذشت سرم چقدر شلوغ بود. مجبور شدم ورزشمم ول کنم.
الان که دیدی اومدم بخاطر اینه کارا عقب افتاده و وقتم یه ذره آزاد شده. اگرنه من بیشتر از تو دلم برات تنگه!
از تو بغلم خارج شد و دستشو گذاشت رو شونم که گردنم و خم کنم. خم شدم آروم پیشونیمو بوسید:
- الهی من پیش‌مرگت بشم پسر؛ چقدر از بچم کار می‌کشن. وجدان ندارن اونا؟
عصبی گفتم:
- مامان اگه بخوای از این جمالت استفاده کنی به والله همین الان پا می‌شم می‌رم تهران. یعنی چی هی قسم می‌دی؟!
مامان:
- باشه پسرم.فعلا وقت جر و بحث نیست. بیا بشین عزیزم خسته‌ی راهی.
دستمو گرفت و نشوندم رو مبل و خودشم نشست کنارم. تو همین لحظه ثریا از سمت آشپزخونه با دو فنجون چایی تو سینی اومد نشست رو به روی ما.
سینی رو گذاشت روی میز و خواست بده دستم. گفتم:
- خودم بر می‌دارم.
- سلام.
نگاهی به سمت صدا انداختم. آتوسا بود. با لبخند اومد نشست کنار خاله. سری تکون دادم و لب به چاییم زدم.
آتوسا:
- نخسته آقای معروف. شنیدم هی پشت سر هم دست گل می‌کاری.
فنجون و گذاشتم تو سینی.
خاله خندید و گفت:
- من یه بار کانال اخبار نزدم که نبینم خبری از سرگرد نیکنام نباشه!
ماشاالله پسر گلم تو دنیا تکه!
مامان دستمو گرفت و گفت:
- پسرم اذیت که نمی‌شی اونجا؟
دستمو گذاشتم رو دستش.
- نه مامان؛ خوبه!
مامان:
- عزیزم حالا تو هی بگو خوبه. من که می‌دونم چقدر خسته‌ای. به والله خدا بیامرز بابات راضی به شکستنت نبود!!
پوزخندم بی‌اختیار بود. این روزا همه نگرانمن.
من هیچ مشکلی ندارم. برگشتم سمتش و دستمو قاب صورت نگرانش کردم.
- ببین مامان؛ می‌دونم نگرانی. ولی نیازی نیست فکرتو بی‌خود درگیر کنی. همه چیز خوبه. فقط این تویی که نگرانی.
مامان:
- نمی‌دونم پسرم..فقط اینو می‌دونم که داری شکسته می‌شی. اصلا بهم بگو چند وقته غذای درست درمون نخوردی؟!
- من که گفتم همه چیز مرتبه. ازت می‌خوام وقتتو صرف فکر کردن به وضعیت من نکنی.
- پسر فکر نمی‌کنی وقت ازدواجت باشه؟! عزیزم الان دیگه داره 30 سالت می‌شه باید فکر آیندتو بکنی!!
باز رسیدم سر خونه اول!
از 20 سالگیم تا الان مامان گیر داده تا ازدواج کنم.
خوب می‌دونستم ته حرفش به اینجا ختم می‌شه. دستمو از رو شونه‌اش برداشتم و رومو به طرف جلو برگردوندم.
- مامان قرار شد دیگه بحث ازدواج و وسط نکشی!
- آخه چرا پسرم؟ این همه دختر خوب. موندم مگه ازدواج کردن جرمه که هی از زیر بارش شونه خالی می‌کنی؟؟
خواستم منطقی باهاش صحبت کنم ولی دیدم آتوسا و خاله دارن نگام می‌کنن.
آرامشمو حفظ کردم و گفتم:
- مامان جان؛ می‌شه بعداً راجع بهش صحبت کنیم؟ می‌خوام استراحت کنم.
مامان انگار فهمید خستم و به این زودی قرار نیست تن به خواستش بدم دیگه راجع به این موضوع صحبت نکرد.
با خدافظی ازشون ساکمو برداشتم و رفتم بالا. اتاق من یه اتاق تو خونه خاله بود که همیشه اونجارو واسم خالی نگه می‌داشت و کسی هم نمی‌برد اونجا.
دیگه وقتی می‌اومدم تبریز نیاز نبود از تهران واسه خودم لباس بیارم. چند دست لباس و همین‌جا داشتم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین