جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,369 بازدید, 120 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
Screenshot_۲۰۲۴۰۳۲۸-۰۰۰۰۳۴_Matnnegar.jpg
عنوان رمان: ماوای حرمان
نویسنده: تارا مطلق
ژانر: درام، اجتماعی
عضو گپ S.O.W(1)
خلاصه:
طوفان که می‌آید، هیاهوکنان می‌پیچد و همه چیز را در چنگ خود می‌گیرد. گاهی درخت استواری را از جا می‌کند، گاه تیر چراغ برق بتونی ایستاده در پیاده‌رو را بر سقف اتومبیلی می‌کوبد و گاه خانه‌ای را ویران می‌کند؛ چه برسد به برگ خزان زده بی‌پناهی که با هر وزش تند و خشمگینی، به آسفالت خیابان یا دیواری سنگ‌پوش می‌خورد. و وای اگر این طوفان خشمگین، تندباد بی‌رحم غیرت و تعصب خفته در باورهای نادرست باشد.
 
آخرین ویرایش:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
1694685495600.png
‹ بسم تعالی ›
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

‹قوانین تایپ رمان›
و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
‹پرسش و پاسخ تایپ رمان›
دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
‹درخواست جلد›
میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
‹در خواست منقد همراه›
پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
‹درخواست نقد شورا ›
و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
‹درخواست تگ›
و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
‹اعلام پایان رمان›
با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
دوست داشتن‌ها و عاشقانه‌ها را باور می‌کنیم و نمی‌دانیم دنیا غرق در نیرنگ‌هایی‌ست که به سادگی از در و دیوار قلب‌های ساده‌ لوحمان بالا می‌روند. بعد چشمان دل‌فریب‌شان را در چشمان دلمان می‌دوزند و در چشم به هم زدنی جان و دلمان را به یغما می‌برند و زیر بال و پری از فریب پناهت می‌دهند. و چیزی ویرانگرتر از این نیست که دریابیم فریب همان کسانی را خورده‌ایم که باورشان داشتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
فصل یک
همه توانم را در پاهای لرزانم جمع کرده‌ام و می‌دوم. صدای خنده‌های بلند و شیطانی‌اش در این دالان سرد، طولانی و پر ظلمات همچون ناقوس مرگ در گوشم زنگ می‌زند و وهم بر اندام لرزانم می‌اندازد. سر بر می‌گردانم تا او را میان تاریکی‌های ناتمام این دالان بیابم اما تنها صدای گام‌های پر‌وهمش در گوشم طنین نیستی را می‌نوازند. نه روزنی هست و نه راهی که در آن بخزم به امید این‌که راه نجات و رهایی از چنگال آن شیطان باشد.
آشفته و بی‌نفس به راهم ادامه می‌دهم اما کدام راه؟ میان این تاریکی و سرمای پروحشت از شر آن ابلیس به کجا بگریزم؟! انگار صدای التماس‌های پرتمنایم به گوش کسی نمی‌رسد؛ نه کسی هست و نه دستی از غیب می‌آید تا مرا از این هیولای نفرت‌انگیز تاریکی‌ها برهاند. هر نفسی که می‌آید و می‌رود برابر با حجم بزرگی از سوزش در سی*ن*ه‌ام است. انگار در ریه‌هایم به جای هوا آتش مذاب جریان دارد.
صدای گام‌های محکم اما بی‌شتاب و خنده‌های زشت و ترسناکش، هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود و فریاد پر عجز و هق‌هق‌های از سر ترس مرا در خود حل می‌کند. من مایوس و خسته و بیشتر از آن، وحشت‌زده می‌دوم اما راه به جایی ندارم. هیچ روزنی نیست که خود را از این تاریکی ترسناک برهانم. خدایا معجزه‌هایت را در کدام پستو پنهان کرده‌ای؟ این‌جا را نگاه کن، مرا نمی‌بینی؟
نه توانی در پاهای لرزانم هست و نه در تنی که با هر قهقهه بلند و ترسناک او در هم می‌شکند اما وحشتی که در سلول به سلول تنم چون خون در رگ‌ها می‌خرامد و همه وجودم را درمی‌نوردد مرا به دویدن تشویق می‌کند.
به ناگاه چشمانم در آن دورها نوری را می‌بینند که هر لحظه به من نزدیک‌تر می‌شود. باریکه نوری که انگار از زیر یک در، خود را به این تاریکی بی‌انتها پرت کرده‌ است. کورسوی امید که در قلبم جرقه می‌زند، پرشتاب‌تر به سوی آن نور امید و حیات‌بخش می‌دوم. به نزدیکی‌اش که می‌رسم دست لرزانم را دراز می‌کنم تا دست‌گیره‌ سرد و زنگ‌زده‌اش را در دست بگیرم. دستم که به دست‌گیره می‌رسد لبخند بر لبان لرزانم می‌نشیند اما... .
ناگهان کمرم به اسارت سوزاننده دستی بزرگ درمی‌آید که سرمای مرگ را به جانم می‌بخشد. صدای خنده‌های ابلیس‌‌گونه‌ و حرارت نفس‌های مشمئزکننده‌اش از کنار گوشم ترس و وحشت را در حلق سوزناکم جاری می‌کند؛ آن‌قدر که دهان باز می‌کنم تا حامی همیشگی‌ام را به مدد بطلبم.
- پندار!
و نوای فریاد پر هراس و سرشار از نومیدی‌ام در این ظلمت و هراس ناتمام، به دیوارهای دالان کوبیده و هزاران بار تکرار می‌شود.
صدای جیغ بلندم در گوشم می‌پیچد و چشمانم پرشتاب باز می‌شوند. سپیدی به سایه و روشنی نشسته سقف اتاق، نوید پایان کابوسی‌ست که لرز و وحشت را به حد مرگ در جانم انداخته است. قلب بیچاره‌ام پرتوان می‌کوبد و انگار نفس‌هایم راه عبور و مرور را گم کرده‌اند. دست بر روی سی*ن*ه‌ام می‌کشم و دهان باز می‌کنم تا حجم خالی ریه‌هایم از هوا پر شود.
نفسم که جریان می‌‌یابد، آرام پتوی آبی رنگ ضخیم را از روی تن سرد اما به عرق نشسته‌ام کنار می‌زنم. دست لرزانم را بالا می‌آورم و بر صورتم می‌کشم. پیشانی‌ام مرطوب از دانه‌های عرق است و روی گونه‌هایم رطوبت اشک تا چانه‌ام را خیس کرده است. سردی رخنه کرده در تنم، کم از سردی یخ ندارد و تن ناتوانم همچنان لرزان و شوکه است.
باز هم همان کابوس تکراری و ناتمام! کمی که می‌گذرد و به خود می‌آیم سی*ن*ه‌ام را به نفسی دیگر مهمان می‌کنم تا اندکی از این حجم هراس و وحشت برهد. و صدای مینو جان در گوشم می‌پیچد:
- دم از بینی و بازدم از دهان.
چشم می‌بندم و گفته‌اش را مانند همیشه اجرا می‌کنم. اکسیژن آرام‌آرام میان رگ‌هایم می‌خرامد و تپش‌های بی‌امان قلبم را کمی آرامش می‌بخشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
آرام، تن خسته از کارزار کابوسم را عقب می‌کشم و به تاج فلزی و سرد تخت تکیه می‌زنم. نمی‌دانم سرمای این لوله‌های خمیده فلزی به جانم لرز می‌نشاند یا این لرز و سرما یادگار کابوسی‌ست که دیده‌ام. پتوی پس زده را بار دیگر روی تن یخ‌زده‌ام می‌کشم. زانوهای لرزانم را جمع می‌کنم و داخل سی*ن*ه‌ام می‌کشم، آرنج‌هایم را بر روی زانوهایم تکیه می‌دهم و سر پرنبض و دردناکم را میان دست‌هایم می‌فشارم. ذهنی که هنوز هراس و وحشت کابوس را از خود بیرون نکرده، لحظه به لحظه کابوس تکراری را با خود مرور می‌کند. باز هم هیچ‌ دست‌مایه‌ای در آن نیست تا مرا به آن خاطره گم شده در گذشته که منشا این کابوس است، ببرد. چیزی که بگوید چه شد که این کابوس‌ها مهمان چندین ساله خواب‌های نا‌آرامم شد؟ در آن ظلمات وهم‌انگیز نه تصویری از آن هیولای دنبال ‌کننده پیداست و نه نشانه‌ای که آن بخش از حافظه به خواب رفته‌ام را بیدار کند.
کاش این کابوس‌های پرتکرار دست از سرم بردارند. هر بار که این کابوس وحشتناک و تکراری را می‌بینم، چند روزی هوش و حواسم را به چنگ می‌گیرد و مرا ساکت‌تر و منزوی‌تر از پیش می‌کند. از این حال و روز خسته‌ام اما چاره‌ای هم پیش پایم نیست.
سرم را از حصار دستانم می‌رهانم، به سوی پاتختی چوبی زهوار در رفته قهوه‌ای رنگ دست دراز می‌کنم و دست‌مالی از جعبه کوچک رنگارنگ خارج و پیشانی و صورت خیس از عرق و اشک‌هایی که همچنان بر پهنه گونه‌ام می‌بارند را پاک می‌کنم. نگاهم روی گوشی‌ام که کنار جعبه‌ دست‌مال کاغذی‌ست می‌ماند. دست بر صفحه سیاه گوشی می‌کشم؛ صفحه‌ قفل با تصویری از غروب خورشید در کوهستان پدیدار می‌شود. ساعت روی صفحه گوشی، چند دقیقه به چهار و نیم بامداد را نشان می‌دهد و این یعنی به زودی یک روز شلوغ دیگر که با کم‌خوابی و کابوس آغاز خواهد شد.
چشم از صفحه خاموش شده گوشی می‌گیرم و به ماگ روی پاتختی نگاه می‌اندازم. حالا که کمی آرامش بر تن خسته‌ و وحشت‌زده‌ام نشسته دلم جرعه‌ای آب می‌طلبد تا این خشکی لب‌ها و عطشی که به تازگی به وجودش پی برده‌ام فرو بنشاند. ماگ فیروزه‌ای رنگ را در دست می‌گیرم و نگاهم را از طرح‌های هندسی شیری و خطوط نامنظم طلایی‌اش می‌گیرم. ماگ سفالی بزرگ سبک است و خالی از آب. ماگی که عزیزترین و با ارزش‌ترین دارایی من در این دنیای پر از تنهایی‌ست. یادگار عزیزی که سال‌هاست دیگر در تنهایی‌هایم جایی ندارد.
با بی‌حالی و خستگی ناشی از آن کابوس لعنتی، پتو را کنار می‌زنم و آرام از روی تخت برمی‌خیزم و سلانه‌سلانه و پاکشان، خود را به آشپزخانه کوچکم می‌رسانم. آشپزخانه‌ که نه! گوشه‌ای از سوئیت کوچک بیست و پنج متری‌ام را با چند تکه کوچک دست دوم که لازمه هر زندگی‌ای‌ست پر کرده‌ام تا شمایل آشپزخانه به خود بگیرد.
دستم را به دیوار کنار سینک ظرف‌شویی تکیه می‌زنم تا توان ایستادنی که در جانم نیست را کمی قوت بخشم. اهرم شیر آب را بالا می‌دهم و ماگ را زیر شیر نگه می‌دارم و تا نیمه پر می‌کنم. شیر را می‌بندم و ماگ را با همه این لرزش و سستی که به جان دست‌هایم نیز افتاده است، بالا می‌آورم و همه‌اش را یک ضرب می‌نوشم. خنکای آب لب‌های تشنه و جان به عطش نشسته‌ام را سیراب می‌کند. نفسی محکم می‌کشم و با نوک انگشتانم خیسی لب‌هایم را می‌گیرم. ماگ را همان‌جا روی سینک ظرف‌شویی می‌گذارم و دست بر کابینت فلزی و سرد افرایی رنگ خود را جلو می‌کشم. از کنار یخچال کوچکی که هم قد و قواره کابینت کوچک است عبور می‌کنم و خود را آرام به آن سمت سالن کوچک می‌کشانم. یکی از درب‌های کمد قدیمی را باز می‌کنم. صدای جیر کشیده لولایش خبر از قدمتش می‌دهد. حوله تن‌پوش سپید رنگ را از طبقه بالای آن بیرون می‌کشم، با نفسی عمیق بوی خوش چوب را به ریه می‌کشم.
درب کمد را با جیر پر سروصدا و کشیده دیگری می‌بندم و به پنجره بزرگی در کنار کمد است چشم می‌دوزم. دستی به پرده ضخیم پارچه‌ای سپید رنگ با گل‌های آبی می‌کشم و از لای آن نگاهی به آن پایین و به حیاط فرو رفته در تاریکی می‌اندازم. نمی‌توان در این ساعت از بامداد انتظار روشنایی یا حضور کسی را داشت. و از خود می‌پرسم در این وقت از نیمه شب، آیا کَس دیگری هست که مانند من درگیر کابوسی شود یا همه شهر به خوابی عمیق و خوش فرو رفته‌اند؟ و در جواب به خود می‌گویم که کاش هیچ کابوسی خواب کسی را این‌طور آلوده نکند.
با چند قدم آرام دیگر از کنار پنجره عبور می‌کنم و خود را به داخل سرویس بهداشتی که هم حمام است و هم توالت، می‌اندازم. حوله را روی آویز فلزی، آویزان می‌کنم و با همان لباس‌ها زیر دوش آب گرم می‌ایستم و می‌گذارم آب، ذهن پر آشوب و خسته‌ام را بشوید.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
به صفحه ساعت مچی ارزان قیمت با بند چرم مشکی که از پسرک کار، در حاشیه پارک نزدیک آموزشگاه خریده‌ام نگاهی می‌اندازم. ساعت هجده و چهل دقیقه است و ده دقیقه از اتمام کلاسم گذشته است.
با ماژیک مشکی‌ای که میان انگشتانم است ضربه آرامی به لبه میز می‌زنم تا حواس دانش‌آموزانی که سرشان به حل مسائل شیمی‌ که برایشان طرح کرده‌ام گرم است به من جلب شود.
- خوب بچه‌ها! برای امروز کافیه. جلسه بعد برای فصل پنج و شش آماده باشین. نکته‌هایی که پای تخته نوشتم رو حتماً مرور کنین و تمرین‌های امروزتون رو هم فراموش نکنین. جلسه بعد رفع اشکال می‌کنیم. عصر همگی بخیر، می‌تونین برین.
لبخندی چاشنی صحبت‌هایم می‌کنم و پشت میز ام‌دی‌افی که رنگ مشکی‌اش چشمان خسته‌ام را خسته‌تر می‌کند، می‌روم و روی صندلی گردان که آن هم پوششی از چرم مشکی دارد می‌نشینم. نفسم را محکم بیرون می‌دهم و عینکم را از روی چشمان خسته‌ام برمی‌دارم، طبق عادت با گوشه مقنعه‌ام شیشه و فریم مشکی رنگش را پاک می‌کنم و بعد داخل قاب دودی رنگش می‌گذارم.
با دو انگشت گوشه چشمانم را کمی فشار می‌دهم و بعد دستی به مقنعه‌ام می‌کشم و دسته موی کوچکی که از کنار نقابش بازی‌گوشانه به بیرون سرک کشیده‌ را با نوک انگشت به داخل می‌فرستم و فکر می‌کنم مقنعه و مانتو شلوار اداری مشکی رنگم هم جمع مشکی‌ها را کامل می‌کند.
بچه‌ها یکی‌یکی برمی‌خیزند و خداحافظی می‌کنند و از کلاس خارج می‌شوند. دُرسا، یکی از پرانرژی‌ترین، شوخ‌ترین و مهربان‌ترین دانش‌آموزانم، با آن چشمان درشت تیره و لبخندی که هیچ‌گاه از روی لب‌های باریکش کنار نمی‌رود جلو می‌آید، خم می‌شود و طبق روال همیشه دستانش را دور شانه‌ام حلقه می‌کند و مرا محکم به خود می‌چسباند و بر گونه‌ام بوسه آرامی می‌زند.
- خانم هاشمیان‌ جونم! خداحافظ.
لبخند پرانرژی‌اش بر لب‌های من نیز جاری می‌شود و کمی از خستگی ساعت‌ها تدریس و آموزش را از تنم بیرون می‌کشد. دستی بر پشتش می‌کشم و صدایم را صاف می‌کنم و به چهره شادابش نگاه می‌کنم.
- خداحافظ عزیزم. برو به سلامت.
او می‌رود و بقیه نیز کم‌کم کلاس را ترک می‌کنند. برای تک‌تک‌شان با لبخند سری تکان می‌دهم و این‌گونه به خداحافظی‌‌هایشان که گاه با صدای بلند و گاه آرام و زمزمه‌وار به زبان می‌آورند، پاسخ می‌دهم.
آخرین نفر محمدمتین است؛ خجالتی‌ترین، آرام‌ترین و در عین حال باهوش‌ترین دانش‌آموزم که معتقدم در شیمی نابغه است. با چشمان به زیر افتاده و با صدای آرامی خداحافظی می‌کند و از در کلاس بیرون می‌رود.
آرام نفسی می‌گیرم و از جایم برمی‌خیزم. سرم را به سمت پنجره بی‌پرده کلاس می‌چرخانم و از ورای قاب آلومینیومی‌اش به خیابان چشم می‌دوزم. در این عصر آخرین روزهای پاییز، هنوز عقربه‌ها به ساعت نوزده نرسیده‌اند، هوا تاریک‌ِ تاریک شده است. باید خستگی ساعت‌ها تدریس را به کناری بزنم و هر چه زودتر خود را به موسسه برسانم. کتاب‌ها و کاغذهایی که نامرتب، همه جای میز پخش شده‌اند را جمع می‌کنم و پس از دسته‌بندی‌شان، داخل کیف نه چندان بزرگم هلشان می‌دهم. درب کیف مشکی نه چندان قدیمی اما زهوار در رفته‌ام، از حجم زیاد کتاب و کاغذ باز می‌ماند و این به هیچ‌وجه برایم مسئله مهمی نیست و حتی در تمام این چند سال مرا وادار به خرید کیفی بزرگ‌تر هم نکرده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
پالتوی بلند کرم رنگم را از روی پشتی صندلی برمی‌دارم و به تن می‌کنم و دکمه‌هایش را می‌بندم. نگاهی به سه ردیف صندلی‌ چوبی چیده شده در کلاس نسبتاً کوچکم می‌اندازم. روی دسته صندلی‌ای در اواسط ردیف دوم، درست همان‌جایی که سارینای حواس‌پرت و مظلوم کلاسم می‌نشیند، چشمم به یک جفت دستکش دخترانه بنفش رنگ می‌افتد. لبخندی از این همه حواس‌پرتی‌اش بر لبانم نقش می‌بندد و سری به تأسف تکان می‌دهم. به سوی صندلی می‌روم، دستکش‌هایش را از روی دسته پهن صندلی برمی‌دارم و همان‌طور که خرس‌های عروسکی سپیدرنگی که رویشان است را نوازش می‌کنم از درب کلاس بیرون می‌روم. انگار مینو جون راست می‌گوید که در این سن بچه‌ها قد بلند می‌کنند و عاقل می‌شوند اما بخشی از وجودشان در همان کودکی رنگارنگ گیر می‌کند.
در لابی بزرگ آموزشگاه، از میان هیاهوی دختران و پسران نوجوانی که دسته‌دسته و یا تکی در گوشه‌ای ایستاده‌اند و یا از درب بیرون می‌روند راهم را به سمت انتهای سالن باز می‌کنم و گاهی به خوش و بش کوتاه بچه‌ها سری تکان می‌دهم. از کنار دو مبل راحتی چرم فندقی رنگ قدیمی و کهنه عبور می‌کنم و روبه‌روی میز خانم سماوات، منشی خوش مشرب و خوش‌روی آموزشگاه می‌ایستم. می‌توانم اعتراف کنم با آن چشمان درشت قهوه‌ای، مژه‌های تاب‌دار و گونه‌های برجسته، که مقنعه طوسی روشنی آن را قاب گرفته، در آخرین سال‌های جوانی هنوز هم بسیار زیباست.
متوجه من که می‌شود لبخندی به رویم می‌زند. تبلت مربوط به امور آموزشی کلاسم را روی پیش‌خوان میز بزرگ و بلند قهوه‌ای رنگش می‌گذارم. خسته نباشیدی می‌گویم و لبخندی به صورت خندانش می‌زنم. بعد دستکش‌های جا مانده سارینا را کنار تبلت می‌گذارم و او با دیدن دستکش‌ها لبخندش کش می‌آید و سری تکان می‌دهد.
- شما هم خسته نباشی پناه جون.
و بعد با چشم به دستکش‌ها اشاره می‌کند.
- باز هم سارینا؟
تک خنده کوتاهی می‌کنم و سرم را به تایید تکان می‌دهم و بعد شانه‌ام را بالا می‌اندازم.
- مثل همیشه. هرچند اگه چیزی جا نذاره جای تعجبه.
سرش را آرام تکان می‌دهد. بعد از روی صندلی گردانش برمی‌خیزد، دست دراز می‌کند و تبلت را برمی‌دارد و داخل کشوی میز کارش می‌گذارد.
- من دیگه داره دیرم میشه خانم سماوات. بی‌زحمت اون نایلون رو... .
با همان لبخند بی‌ریا و زیبایش، سری تکان می‌دهد، برمی‌گردد و به سمت فایل‌های ام‌دی‌اف قهوه‌ای رنگ پشت سرش می‌رود. خم می‌شود و آخرین کشو را باز و نایلون آبی رنگ بزرگی را از آن خارج می‌کند، به سمت میز برمی‌گردد و نایلون را به سمتم می‌گیرد.
- بفرما عزیزم.
بسته را می‌گیرم و لبخندی به رویش می‌زنم.
- ممنون خانوم سماوات. من دیگه میرم. با من کاری ندارین؟
سری تکان می‌دهد و دهان باز می‌کند تا پاسخم را بدهد اما انگار چیزی را به خاطر می‌آورد. انگشت اشاره دست راستش را بالا می‌آورد.
- یه لحظه صبر کن پناه جون. داشت یادم می‌رفت.
و دوباره با شتاب خم می‌شود و از داخل کشوی میزش نایلون رنگارنگ کوچکی را بیرون می‌آورد و به سمت من می‌گیرد.
- این‌ رو هم از طرف من بهش بده. امیدوارم خوش‌حالش کنه.
لبخندی نثار مهربانی‌اش می‌کنم و بالاتنه‌ام را روی پیش‌خوان جلو می‌کشم و گونه‌اش را سریع می‌بوسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
- ممنون خانم سماوات، خیلی زحمت کشیدین. می‌دونم که این‌ها رو ببینه حسابی خوشحال میشه. اگه شما‌ هم دوست دارین تشریف بیارین.
دست روی دستم که بر روی پیش‌خوان گذاشته‌ام می‌گذارد و آرام فشاری می‌دهد.
- ممنون عزیزم. من هم خیلی دوست دارم که بیام اما تا یک ساعت دیگه که کلاس‌ها تموم میشه، باید بمونم. بعدش هم که خودت می‌دونی باید برم خونه و به مامان و کارهای خونه برسم. تو نماینده من باش و از طرف من حسابی تبریک بگو. بهت خوش بگذره عزیزم.
می‌دانم که خانم سماوات سال‌هاست هم به تنهایی از مادر پیرش مراقبت می‌کند و هم خرج زندگی دو نفره‌شان را بر عهده‌اش دارد. برایش دستی تکان می‌دهم، بند کیف را روی شانه‌ام تنظیم می‌کنم، نایلون‌ها را در دستم می‌گیرم و از میان تعداد اندک دانش‌آموزانی که هنوز در سالن حضور دارند عبور می‌کنم و به سمت درب می‌روم. در راهرو، دست‌کش‌های مشکی‌ بافتم را از داخل جیب پالتوام بیرون می‌آورم و به دست می‌کنم. یقه پالتوام را بالا می‌کشم و از درب خارج می‌شوم. برخورد سوز سرمای هوا به صورتم، ابروها و چهره‌ام را در هم می‌کند. سرما را دوست دارم اما این سرمای خشک و استخوان‌سوز بدون بارش برف و باران به هیچ‌وجه دوست داشتنی و باب میل نیست.
نایلون‌ها را روی مچ دستم می‌اندازم و دست‌هایم را در جیب‌های گرم پالتوی فوترم فرو می‌کنم. سرم را پایین می‌اندازم و در پناه دیوار به سمت چهارراه بالایی به راه می‌افتم و در دل آرزو می‌کنم کاش برف یا بارانی ببارد و شهر را از این سوز سرمای وحشتناک نجات دهد.
از میان ازدحام پر سر و صدای اتومبیل‌ها، از عرض خیابان عبور می‌کنم و کنار جدول وسط چهارراه می‌ایستم و چشم می‌چرخانم. پسرک موطلایی، با آن جثه ریزه‌اش آن سوی چهارراه به ماشین شاسی‌بلند مشکی غول‌پیکری تکیه زده و صورتش دیده نمی‌شود. با احتیاط از خیابان می‌گذرم و به سمتش قدم تند کرده و بلند صدایش می‌زنم.
- محمدرضا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
محمدرضا با شنیدن صدای من همان‌طور تکیه زده بر ماشین، سرش را می‌چرخاند و با دیدنم لبخند به لب می‌آورد. دستی تکان می‌دهد و دوباره رویش را برمی‌گرداند. انگار با راننده ماشین صحبت می‌کند. بالاخره به توافق می‌رسند و چند شاخه باقی‌مانده از گل‌های رز صورتی‌اش را از پنجره ماشین داخل می‌برد. چند لحظه بعد با دو تراول پنجاه تومانی در دستش، خندان به سمتم می‌آید. همان‌طور که به گام‌های سریعش برای رسیدن به من نگاه می‌کنم تا حواسش از اتومبیل‌های در حال عبور پرت نشود، گوشی‌ام را از جیب پشتی کیف بیرون می‌آورم و برای مینوجون پیامی می‌فرستم و زمان احتمالی رسیدنمان را که کمتر از پنج دقیقه خواهد بود، به او اطلاع می‌دهم.
- سلام آبجی پناه!
از دیدن لبخندی که بر چهره سرخ شده از سرمایش دارد، لبخندی بر لب‌هایم می‌نشیند. خم می‌شوم و روی سرش، جایی نزدیک رستنگاه موهای روشنش که از زیر کلاه سوئی‌شرت نه چندان ضخیمی که بر تن دارد پیداست، بوسه می‌زنم. دستی را که پیش آورده در دستم می‌فشارم. حتی با وجود دستکش‌هایی که به دست دارم، سرمای دست‌های کوچکش را حس می‌کنم.
محمدرضا کودک ده ساله‌ای‌ست که ظهر که از مدرسه برمی‌گردد، در همین چهارراه هر چیزی را که در اختیارش بگذارند می‌فروشد تا با اندک دستمزدی که از فروششان گیرش می‌آید، کمی بار زندگی را از روی شانه‌های نحیف خواهرش بردارد. با جنم‌تر و با غیرت‌تر از او هم پیدا می‌شود؟ پسرک با آن موهای روشن و چشم‌های درشتی که نمی‌دانم سبز است با رگه‌های میشی یا میشی‌ست با رگه‌های سبز، زیبایی بی‌نظیری دارد. دست‌هایش را بالا می‌آورم و دهانم را به آن‌ها می‌چسبانم و با پوف بلند و کش‌داری می‌دمم تا کمی حرارت به انگشتان کبودش برسد.
- نمی‌خواد آبجی. خودت رو اذیت نکن. من عادت کردم. دیگه سرماشون رو حس نمی‌کنم.
قلبم ترک می‌خورد و بغض همچون عنکبوتی در گلویم تار می‌تند اما نفسی می‌گیرم و لبخندی به چهره زیبایش می‌زنم.
- آخه شما مردی شدی واسه خودت عزیزم. بریم دیگه؟
سری تکان می‌دهد و من دستش را در دست می‌گیرم و داخل جیب پالتوام می‌کنم و به سمت پیاده‌رو می‌رویم. در سی*ن*ه‌کش دیوار آجری باغ بزرگ بی‌نام و نشان، تا نیمه خیابان نه چندان طولانی پیش رویمان قدم می‌زنیم و او از روزی که گذرانده و گل‌هایی که فروخته حرف می‌زند. گویا امروز کاسبی خوبی داشته است و تنها دلیلش هم مناسبت فرداست که روز دختر است و او همه گل‌هایش را در همین چند ساعت به فروش رسانده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
ساختمان مؤسسه یک خانه بزرگ و قدیمی ویلایی‌ست که به خوبی بازسازی و بهینه‌سازی شده است و در میانه خیابان کم‌عرضی در حاشیه شهر و در بافت خانه‌ باغ‌های قدیمی قرار دارد. اما آن‌چه ساختمان مؤسسه را از دیگر ساختمان‌ها متمایز می‌کند کوچک‌تر بودن ابعاد آن است.
دیوار آجرسفال نارنجی‌ و قهوه‌ای‌اش را آرام رد می‌کنیم و به ورودی‌اش می‌رسیم. تابلوی بزرگ سر در آن، عنوان ساده ماوای مهربانی را با رنگ‌ سپید در پس زمینه و سبز در حروف و نور ال‌ای‌دی مهتابی رنگ به نمایش گذاشته است.
از میان درب دو لنگه آهنی قهوه‌ای رنگ همیشه بازش عبور می‌کنیم. شاخه درختان چنار بلند و پیرش که در باغچه باریک اما طولانی در راستای دیوار سر برآورده‌اند، خزان زده و خالی از هر برگی در دست نسیم پر سوز پاییزی می‌رقصند. چند متر آن‌طرف‌تر، بوته‌های شمشاد اهوازی جلوی ساختمان هم از زخمه‌های سرمای آذرماه در امان نمانده‌اند و تبدیل به دیواری قطور اما کوتاه از هیمه‌ای بزرگ و خشک شده‌اند. سراسر حیاط بزرگ را فرشی رنگارنگ از برگ‌های زرد، سرخ و قهوه‌ای درختان چنار پوشانده که همراه بادی که می‌وزد می‌چرخند، می‌رقصند و به هر سویی سرک می‌کشند.
دو پله ورودی را بالا می‌رویم و محمدرضا همچون مردان جنتلمن، خود را جلو می‌کشد و درب ساختمان را باز و با دست مرا به داخل دعوت می‌کند. لبخندی به چشمان براقش می‌زنم و قدم به داخل سالن روشن و بزرگ مؤسسه می‌گذارم. او هم پشت سر من داخل می‌شود و درب را می‌بندد و برای فرار از سرمایی که به جان دست‌های کوچکش افتاده، کف دست‌هایش را به هم می‌کشد. دست پشتش می‌گذارم و او را به سمت اتاق قصه در انتهای گوشه راست سالن می‌برم.
- آبجی! برای چی این‌ طرفی می‌ریم.
به چهره متحیرش نگاه می‌کنم و شانه‌ای بالا می‌اندازم.
- آخه مینوجون و معصومه این‌جا هستن.
ابروهایش را بالا می‌دهد و با شک، سری تکان می‌دهد. به در که می‌رسیم، با انگشت دو تقه پشت سرهم و یک تقه با کمی فاصله می‌زنم؛ این علامت ماست. بعد از چند ثانیه صدای بفرمایید مینو جون می‌آید و من با دست محمدرضا را به جلو هدایت می‌کنم و با حرکت چشم و ابرو اشاره می‌کنم تا درب را باز کند. جلو می‌رود و دست بر دست‌گیره می‌گذارد و دربی که با مقواها و کاغذ‌های رنگی خوش آب و رنگ شده را باز می‌کند. با باز شدن درب، صدای یک انفجار کوچک و پشت سر آن کاغذهای رنگی که بر سر و روی پسرک مات و متحیر شده می‌ریزد و بعد صدای دست زدن و فریاد تولدت مبارک به گوش می‌رسد. پسرک تکانی به خود می‌دهد و قدمی جلو می‌گذارد. حالا چهره‌اش از شوق همچون گلی زیبا شکوفا شده و چشمان روشنش زیر نور فشفشه‌ها می‌درخشند. خود را جلو می‌کشم و نایلون‌ها را روی میزی که یک کیک تولد کوچک و چند بسته کادوپیچ شده قرار دارد، می‌گذارم و با بقیه همراه می‌شوم. مینو جون، عمو رسول، پسرشان امیرمحمد، سوسن خانم سرایدار مؤسسه، الهه و همسرش آقای نادری که مددکاران مؤسسه هستند و معصومه زیبای نشسته بر روی ویلچر، افراد داخل اتاق کوچک و جمع و جور قصه هستند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین