جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,646 بازدید, 132 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
نگاهم روی چهره آشفته و نگران مینو جان چرخ می‌زند. چشمان دو‌دوزنش نگرانی‌اش را از همین‌جا هم به‌خوبی نشان می‌دهد. قدمی جلو می‌آید، لب‌های نازکش تکان می‌خورند اما صدایی خارج نمی‌شود. چادر سیاهش را با دست بالاتر می‌کشد و دستش را روی دو لبه آن در زیر چانه‌اش، محکم مشت می‌کند.
- پناه!
نمی‌دانم آوای آرام نامم توهم است یا واقعیت! چشمانم روی افراد حاضر می‌گردند اما می‌دانم این صدای مردانه، از آن عمو رسول نیست. به مرد جوانی که حال از جایش تکان می‌خورد و از پشت عمو رسول عبور کرده و جلوتر می‌آید نگاه می‌کنم. مرد جوان همزمان که قدمی جلو می‌گذارد، دستانش را که روی سی*ن*ه در هم گره کرده‌بود رها می‌کند و نامم را بار دیگر آرام بر زبان می‌آورد. آرام اما ناباور، چیزی شبیه زمزمه، شاید هم آهی که از سی*ن*ه بیرون می‌زند. نمی‌دانم کیست و از این فاصله با این چشم‌های بدون عینک چهره‌اش را به‌خوبی تشخیص نمی‌دهم. ابروهایم را در هم می‌کشم و پلک‌هایم را بهم نزدیک می‌کنم تا شاید از باریکه‌ی دیدگانم، تصویر چهره‌اش واضح‌تر شود اما باز هم همه چیز تار است. قدمی دیگر جلو می‌روم و او هم انگار با قدم‌های من همراهی می‌کند و جلو می‌آید. نیرویی مرا به‌سوی او سوق می‌دهد؛ احساسم می‌گوید معمای غریب پشت رفتارهای عجیبی که امروز شاهدشان بودم، همین مرد جوان است.
صدای قدم‌های بلند و آرامش در سالن خالی می‌پیچد و جانم را از نگرانی بالا می‌آورد. قلبم راه نفس‌هایم را می‌گیرد و در گلویم می‌کوبد و سی*ن*ه‌ام در آتشی سوزان با سرچشمه‌ای نامعلوم می‌‌سوزد. نمی‌دانم زمان نمی‌گذرد یا سالن نه‌چندان بزرگ مؤسسه آن‌قدر بزرگ شده که نزدیک شدنمان این‌قدر طول می‌کشد؟! حسی از درونم فریاد برمی‌آورد که این مرد جوان آشناتر از آشناست و همان حس، تیغی برنده می‌شود از دلتنگی و گلویم را زخمه می‌زند. دردش به جان چشمانم می‌افتد و بیش از پیش تارشان می‌کند. آنقدر که حالا که تنها چند گام کوتاه با من فاصله دارد، باز هم چهره‌اش را تشخیص نمی‌دهم.
- پناه!
آوای آشنای بم اما زخمی پناهی که بار دیگر بر زبان می‌آورد چنان صائقه‌ای بر دلم می‌کوبد که اخم میان پیشانیم باز می‌شود و بعد بارش ابر چشمانم آغاز می‌گردد. خوابم یا بیدار را نمی‌دانم اما می‌بینمش؛ چهره‌اش را، قد کشیده‌اش را، چشمان سیاه و درشتش را که همچون چشمان من می‌بارند. آشنای ناآشنای من قد کشیده‌، بزرگ شده و برای خودش مردی شده‌است. حالا به آرزویش رسیده و نیازی نیست وقتی کنارم می‌ایستد قد بلندی کند تا هم‌قد من شود. گذران سال‌ها از او جوانی رشید و قد بلند ساخته که یک سر و گردن از من بلندتر است. تغییر کرده اما برق چشمانش، چشمان سیاه و درشت همان پسرک ۱۰-۱۱ ساله‌ای‌ست که مرا پناه خراب‌کاری‌ها و نمرات شاهکار ناپلئونی‌اش می‌کرد. می‌شناسمش و نمی‌شناسمش و درد همین است که سال‌های زیادی را برای شناختنش و مشاهده‌ی بزرگ شدنش از دست داده‌ام.
لب‌هایم می‌جنبند تا نامش را بر زبان بیاورم. لب‌های لرزانی که به حکم زبان چوب شده‌ام تنها تکان می‌خورند، بی‌آن‌که آوایی بیرون دهند. باورم نمی‌شود که او، اینجا، درست روبه‌روی من ایستاده‌است. شبیه رویایی که به واقعیت می‌ماند. آن‌قدر که می‌ترسم دستان سنگین و لرزانم را پیش ببرم و او را لمس کنم. می‌ترسم همه آنچه پس از هفت‌سال برایم به رویایی دست نیافتنی بدل شده‌بود، در دم بخار شود و پیش چشمانم به آسمان برود. نفسم را حبس می‌کنم، چشمان خیس از اشکم را می‌بندم و دستی که پهلوی مانتویم را به سختی در مشت می‌فشارد، آزاد کرده و بالا می‌آورم. آنقدر بالا که به آن رویای شیرین برسد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
حق دارد که به‌سختی بالا می‌آید، دستی که نای حرکت ندارد و دستور حرکت را نمی‌خواند. امید در دلم شوری راه انداخته‌‌است که خدا را به رحمتش قسم می‌دهم که خواب و رویا نباشد. قسمش می‌دهم به بزرگیش، از او خواهش می‌کنم تا بار دیگر صبوریم را محک نزند و مرا اسیر طوفان رویاهای دربند شده‌ام نکند. لب‌هایم را به جرم هقی که ناگهان و ناخواسته از میانشان بیرون می‌زند، به زیر دندان می‌کشم. دستم جایی درست روبه‌رویم می‌ایستد. صدای گامی که در سالن می‌پیچد را می‌شنوم و هق بی‌صدای دیگری می‌زنم. می‌لرزم، انگار که زلزله به جان ارگ بم افتاده‌باشد اما آوار نمی‌شوم. این بار، این خواب نباید به پایان برسد، نباید کابوس سیاه نرسیدن‌ها شود. این‌بار باید بیدار بودنم را به‌ خود ثابت کنم.
نفس می‌گیرم، لرزان و منقطع و به خود می‌گویم فقط کمی تا اثبات واقعیت شیرین مانده‌است. امیدم جان می‌گیرد وقتی دست لرزانِ مانده در هوایم، به‌حبس گرمای بی‌بدیل دست بزرگ مردانه‌ای در‌می‌آید. می‌خندم یا می‌گریم؟! نمی‌دانم، شاید هم گریان می‌خندم و یا خندان می‌گریم. حالم غم دارد و شادی، شیرین است و تلخ. همچون قلب افسار گسیخته‌ام که می‌تپد و نمی‌تپد. من حال و روزم درهم و برهم است مانند آغاز بهار که هم بهار است و هم کمی زمستان.
هق‌ آرام دیگری از میان دندان‌هایی که تق‌تق‌کنان بهم می‌خورند بیرون می‌آید و لحظه‌ای بعد خیسی بوسه‌ای آرام را روی انگشتان بی‌حس و یخ‌زده‌ام احساس می‌کنم. انگشتانم نبض می‌گیرند و می‌سوزند از آتش بوسه‌ای که یخ‌بندانشان را به یغما می‌برد. نفس در سی*ن*ه‌ام حبس می‌شود، لب‌هایم از اسارت تیغ دندان‌هایم می‌رهند و نامش بر لبانم جاری می‌شود.
- پ... پ... پر... هام.
پلک می‌گشایم و به رویای بیداری‌ام چشم می‌دوزم. به چشمان تیره‌ای که از اشک تار گشته‌اند، موهای خرمایی فرفری کوتاهش، گونه‌هایی که به‌حکم بلوغ خاکستری و زبر شده‌اند و لب‌هایی که نامم را بار دیگر ادا می‌کنند. این‌بار در کنار نسبتی که آرزویش داشت در صندوقچه دلم می‌پوسید.
- آبجی... پناه!
آوای «وای» آرامی که از دهانم خارج می‌شود، ناله دردمند دل بی‌قرار و آشفته‌‌ای‌ست که از دلتنگی نای فریاد ندارد. دست دیگرم را بالا می‌آورم و آرام، روی گونه‌‌ی زبرِ خیس از اشکش می‌گذارم. انگشتانم را آرام روی اشکی که زیر چشمش راه گرفته می‌کشم؛ می‌ترسم از اینکه رویایی که از پس اشک‌هایم می‌بینم، چون کبوتری رسته از بند، بپرد.
- پرهام... خودتی؟!
همان‌طور که نگاه خیسش قفل چشمان اشک‌آلود من است، دست دیگرش را بالا می‌آورد و دستم را میان دستش می‌گیرد. سر می‌چرخاند، بار دیگر کف دستم را به بوسه‌ی خیس دیگری مهمان می‌کند و آرام و با زنگ صدای گرفته‌اش لب می‌زند:
- خودمم.
باورم نمی‌شود که زنده‌ام و بار دیگر می‌بینمش. کسی که دیدارش را حتی در خواب و رویا نیز بر خود روا نمی‌داشتم، حالا روبه‌رویم ایستاده، آن هم نه در خواب و رویا. قدم لرزان دیگری به‌جلو برمی‌دارم؛ آنقدر که تنها لباس‌هایمان حد فاصلمان قرار گیرند. دلم می‌خواهد به‌پاس هفت‌سال دلتنگی، سفت و محکم در آغوشش بگیرم و به‌اندازه همه سال‌هایی که بی‌او گذشت، او را میان حصار بازوانم بفشارم؛ شاید که پرنده شکسته‌بال دلتنگی‌ها از قفس سی*ن*ه‌ام رها شود.
سر سنگین شده‌ام را بالا می‌گیرم و پلک‌هایی که میل به بسته شدن دارند را بالا می‌کشم تا نگاه تارم را به‌ چشمان زیبایش بدوزم. از پس شانه لاغرش نگاهم به پشت سرش می‌افتد. نمی‌دانم این رویا هم واقعی‌ست یا خیال و وهم. اویی که آن‌جا، درست جلوی چشمان بی‌سوی من ایستاده، همان است که به انتظار دیدار دوباره‌اش همه سال‌ها، ماه‌ها و روزهای گذشته را در کنج خلوت زندگی‌ام به‌صبوری نشستم؟! نفس در سی*ن*ه‌ام حبس می‌شود و ناله‌ای از ناباوری از میان لب‌هایم بیرون می‌زند.
- پندار!
لحظه‌ای فشار وزنه‌ای سنگین بر روی سرم مرا وادار می‌کند پلک برهم بکوبم. باورش سخت است دیدار کسانی که دیدن دوباره‌شان به خواب و رویایی خوش می‌مانست و من زیر بار این ناباوری داشتم جان می‌دادم. سرم در نوسانی گردبادگونه می‌چرخد و تنم هر لحظه لرزان‌تر و سست‌تر از پیش، در خود جمع می‌شود. انگار که در دریایی سرد غوطه‌ می‌خورم. آنچه از دنیای اطرافم باقی مانده‌، صدای بغض‌آلود فریادهایی‌ست که مرا به‌نام می‌خوانند اما هر لحظه دور و دورتر می‌شوند.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
سیاه‌چاله‌ای که قلبم را، در این هفت‌سال به چالش پیکار تن به تن با دلتنگی کشانده‌بود، در این دقایق، بالاخره داشت مرگ آرام و تدریجی را تجربه می‌کرد. انگار بغض‌های خفته‌ای که همه این سال‌ها به جان گلویم خنجر می‌کشید، با بارش بی‌وقفه‌شان به آرامش رسیده‌اند و مسیر امید را باز کرده‌اند؛ تا برود میان آن سیاه‌چاله تاریک و پر از هیچ، خانه کند، نور بتاباند، روشن کند و زندگی ببخشد.
هنوز باورش سخت است که اویی که در این سال‌ها نبودنش درد و در این چند ماهی که برگشته‌بود، حضور بی‌حضورش مرگ بود، اینجا کنارم نشسته و سرم را که بر روی سی*ن*ه‌اش به شنیدن موسیقی تپش‌های قلبش دعوت کرده، نوازش می‌کند. با هر دم، عطرش را نفس می‌کشم و آرامش میان سلول‌های وارفته تنم می‌خلد. باورش سخت است که اینجاست؛ که بالاخره دل یک دله کرده و چشمان منتظر به راهم را به ضیافت دیدارش برده‌است.
نمی‌دانم روی زمینم یا از سبک‌خیالی بسیاری که سرم را از افکار ناتمام و موهوم رهایی بخشیده، در آسمان‌ها معلق. شاید هیچ‌چیز نشده‌باشد، شاید هنوز همان پناه گیج و درمانده باشم، شاید هنوز دلتنگی‌هایی قلبم را به چنگ می‌کشد اما حالا که او آمده یقین دارم که همه‌ چیز درست خواهدشد. شاید حالا نه، اما به‌زودی حتماً.
صدای تلق و تولوق برخورد قاشق به دیواره‌های لیوان شیشه‌ای که به گوشم می‌رسد، کمی در جایم تکان می‌خورم تا حصار آغوشش را باز کند، اما با تکان خوردنم بیشتر از پیش شانه‌ام را میان پنجه‌اش می‌فشارد و مرا به سی*ن*ه‌اش سنجاق می‌کند. دوست دارم چشمانم را باز کنم و هر دویشان را به تماشا بنشینم؛ شاید که باور کنم که حالا سال‌ها انتظار و دلتنگی، به دیدارشان منتهی شده‌است. دوست دارم آنقدر نگاهشان کنم که قاب تصویرشان در چشمانم و در قلبم ابدی شود؛ اما از سویی می‌ترسم چشم باز کنم و رویای شیرین حضورشان همچون شاپرکی بازیگوش بپرد و بال زنان دور شود.
- یکم از این بخور آبجی!
بعد از حرفش، صدای بالا کشیدن بینی‌اش را می‌شنوم. چشمانم می‌سوزند و پلک‌هایم انگار که صخره‌ای بهشان آویزان باشد، آنقدر سنگین شده‌اند که نای باز کردنشان را ندارم. هرچقدر تنم سرد است و لرزان، چشمانم تب به جانشان افتاده و بی‌شک حسابی پف کرده‌اند. به هر دشواری که هست چشمانم را با فشاری بر پلک‌ها، باز می‌کنم. نور مهتابی رنگ لامپ بزرگی که اتاق مدیریت موسسه را روشن کرده، چشمانم را می‌زند؛ آنقدر که از درد چشمان داغان شده‌ام، چهره‌ام در هم می‌شود اما باز هم تحمل می‌کنم و چشمانم را باز نگه می‌دارم.
با چشمان ریز شده‌ام می‌بینمش که با آن چشمان به خون نشسته و بینی سرخ شده و ابروهایی که از اخم موج برداشته‌اند، روبه‌رویم بر روی پاهایش نشسته‌است و مرا نگاه می‌کند. لبخندی بر لب می‌آورم تا بداند حالم خوب است و نگران نباشد اما نمی‌دانم با این چهره که از سر زاری‌های بسیار در هم ریخته، به چه وضعی دچار شده‌ام که ابروهای مرتبش بیش از پیش در هم گره می‌خورند، اما حال من خوب است؛ حال دلم که واقعاً خوب است؛ دریای متلاطم احساسات متناقضم بالاخره به ساحل آرامش رسیده و در جای خود با موج‌های آرام آرمیده‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
دست جلو می‌برم تا لیوان را از دستش بگیرم اما دست لرزانم میان زمین و هوا می‌ماند و پندار نچ عصبی‌ای می‌کشد. خوب می‌شناسمش و می‌دانم که آن گریه‌ها و این حال و روز پر از ضعف من، چطور او را عصبی کرده‌است.
دستش را جلو می‌برد و لیوان را از میان انگشتان باریک و بلند پرهام بیرون می‌کشد و همان‌طور که بازویش را تکیه‌گاه سر سنگینم کرده‌است، آب قند را به خوردم می‌دهد. با اصرارهای او و نگاه نگران پرهام نیمی از مایع بیش از حد شیرین داخل لیوان را به هر سختی که هست و با چهره‌ای درهم، قورت می‌دهم و بعد لیوان را آرام هل می‌دهم.
- خیلی شیرینه، نمی‌تونم دیگه بخورم.
چهره درهم پرهام به آنی باز می‌شود و لبخندی روی صورتش جا خوش می‌کند. در کودکی‌اش هم همینطور بود. خیلی راحت میشد غبار غم نشسته بر چهره‌اش را کنار زد تا لبخندی بزرگ بر لب‌هایش بنشیند، رنگ و رویش باز شود و شیطنت‌هایش را از سر بگیرد. ته‌تغاری خانه‌مان هنوز هم همین‌قدر صاف و ساده است و دوست داشتنی.
- هنوزم مثل اون‌ وقت‌ها از شیرینی بدت میاد؟!
اگر صدای گرفته‌اش را بتوان ندید گرفت، لبخندش و هیجان خفته در چشمانش واقعی‌ست. من هم دلم می‌خواهد لبخندی از منتهای قلبم بر لب برانم اما بغض خانه کرده در گلویم لبخندی لرزان بر لب‌هایم می‌نشاند.
- هنوز هم بدم میاد ته‌تغاری.
احساس می‌کنم مویرگ‌های مغزم از دردی که ثانیه به ثانیه بیشتر می‌شود در حال انفجار هستند اما همراهی با این عزیز کرده را، قلبم طلب می‌کند. لبخندش کش می‌آید، چشمان سرخش برق می‌زنند، با هیجانی که به چهره‌اش دویده از جایش کمی تکان می‌خورد و با خیزی کوتاه کنار پایم روی زمین می‌نشیند. چه کسی فکر می‌کرد ته‌تغاری شیطان خانه‌مان با این قد رشید و چهره‌ای که هیچ اثری از کودکی در آن دیده نمی‌شود، این‌قدر با احساس باشد؟! دستش را بر روی زانویم می‌‌فشارد و با همان لبخند از بناگوش در رفته و چشمان سیاه و براق نگاهم می‌کند.
- دلم برات تنگ شده‌بود ماه پیشونی!
ماه پیشانی گفتنش بغض باد کرده در گلویم را خنج می‌کشد و می‌ترکاند. قطره اشکی آرام و بی‌تردید راه کناره بینی‌ام را طی می‌کند و شوری‌اش را به کویر لب‌هایم هدیه می‌کند. قلبم شیون می‌کند و چشمانم زار می‌زنند. دلتنگی درد جان‌کاهی‌ست و من نمی‌دانم چگونه این سال‌ها را با این درد بزرگ سپری کرده‌ام؟!
دستی روی شانه‌ام محکم می‌شود و چشمان براق پیش رویم مات. دلخور است یا دلتنگ و شاید هم خشمگین را نمی‌دانم. من این ته‌تغاری را تا هفت سال پیش آنقدر می‌شناختم که حرف نگاهش را به خوبی بخوانم اما اکنون... ، سال‌های طی شده همه چیز را تغییر داده؛ هم من را و هم او را و هم پنداری که در سکوت و تنها با آغوش مهربانش همراهیمان می‌کند.
دهان پرهام به گفتن حرفی باز می‌شود اما صدای ناهنجار کوبش درب و بی‌هیچ فاصله‌ای، باز شدنش ما را از سکون و آرامشی که میانمان در جریان است، خارج می‌کند. بیتا با سینی استیل بزرگی در دستانش وارد می‌شود. گام‌های بلند و سریعش، به ثانیه‌ای او را به میز وسط مبلمان اتاق می‌رساند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
سینی را با ضرب روی میز می‌گذارد، آن‌قدر که از صدایش شانه‌هایم بالا می‌پرد و به چشم می‌بینم مایع مواج نارنجی‌رنگ داخل لیوان‌های بلند بلور، روی سطح سینی پخش می‌شود. بیتا روی اولین مبل خود را رها می‌کند، خم می‌شود و اولین لیوان را برمی‌دارد و با دستمال کاغذی دورش را تمیز می‌کند و به سمت دهانش می‌برد. جرعه‌ای از آن را می‌نوشد و بعد خود را عقب می‌کشد و به پشتی مبل تکیه می‌دهد.
- دیگه خیلی دارین لوسش می‌کنین، بسه دیگه؛ این همه آدم پشت در این اتاق، یه لنگه پا ایستادن، بعد شما نشستین هی لی‌لی به لالای این تحفه می‌ذارین.
بعد انگار چیز تنفرانگیزی دیده‌باشد، چهره در هم می‌کشد و «چیش»ی می‌کشد.
- مرده‌شور ریختت رو ببره که قیافه‌ت عین ارواح از گور برگشته‌س.
سکوت جاری شده بیشتر ناشی از شوک حرکت و حرف‌های ناگهانی بیتا است. آن‌قدر که حتی صداهای گاه و بی‌گاهی که از پشت در اتاق می‌آمد هم دیگر شنیده نمی‌شود. بیتا با خیال راحت و در کمال خونسردی و البته با چهره‌ای که از گریه‌ای عمیق و طولانی‌مدت، کمی پف کرده و دیگر ردی از آرایش همیشگی‌اش بر روی آن نیست، شربتش را مزه‌مزه می‌کند، بی‌آن‌که نگاهی به ما که چنین به او خیره‌ایم کند. هنوز درگیر شوک ناشی از رفتار بیتا هستیم که این بار صدای آشنایی که از سالن موسسه به گوش می‌رسید، همه‌مان را از جا می‌پراند.
- دیر رسیدم انگار! چرا یکم طولش ندادین تا من هم به تماشای فیلم هندی‌تون برسم. کو این دکتر کومارمون؟ بالاخره به خواهرش رسید؟
صدای پر از هیجان دکتر ملک‌پور با آن لهجه عجیب و غریبش که قطع می‌شود، سکوت به همهمه‌ای مداوم اما آرام تبدیل می‌شود. آن‌که زودتر از همه به خود می‌آید، بیتاست.
- همیشه عین قاشق نشسته‌س! دیر اومدی دیگه دادار دودورت چیه؟! اَه!
حرفی که می‌زند آنقدر عجیب و دور از ذهن است که در کسری از ثانیه تمام امروز را از فکرم بیرون می‌کشد. این غرغر کردن‌های با لفظی پر حرص چندان از او عجیب نیست اما اینکه مخاطبش دکتر ملک‌پور باشد، خیلی هم عادی نیست. اینکه او این توانایی را دارد که در همان دیدار اول و در عرض چند دقیقه بتواند با فرد مقابلش صمیمی و خودمانی رفتار کند، بر من پوشیده نیست؛ خیلی خوب می‌شناسمش اما در مخیلاتم هم نمی‌گذشت که با دکتر ملک‌پور هم تا این حد خودمانی شده‌باشد. آنقدر که اینگونه ورود پر سر و صدایش را به سخره بگیرد.
با ورود بقیه به داخل اتاق همه‌چیز به همهمه‌ای شیرین تبدیل می‌شود. حرف‌ها، لبخندها و خنده‌هایی که گاه‌گاه از نزدیک یا کمی دورتر به گوش می‌رسد مرا هم وامی‌دارد تا همراهیشان کنم. جعبه شیرینی‌ای که بیتا آورده‌بود، به همراه سینی لیوان‌های شربت دور گردانده‌می‌شود.
حالم خوب است؛ حال دلم بهتر، اما چیزی در قلبم می‌داند که این دیدار ناگهانی، شروع آینده‌ای مبهم و مملو از شدن‌ها و نشدن‌ها خواهد‌بود.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
داخل اتومبیل شاسی بلند پندار که حتی نامش را هم به خاطر نمی‌آورم به همان زیبایی و درخشانی‌ست که می‌توانستم تصور کنم؛ همانقدر زیبا، تمیز و بزرگ؛ درست مانند شخصیت خودش، و به لطف کولری که روشن است، گرمای سوزان تیرماه از تنم رخت بر بسته و خنکای دلپذیری به همراه عطر ملایم چرم واکس خورده در مشامم می‌پیچد. سکوت ماشین را تنها صدای ملایم موتور آن می‌شکند و تیک و تاک آرام راهنماهایی که هر از گاهی هنگام تغییر لاین یا پیچیدن به خیابانی دیگر به گوش می‌رسد. همین‌قدر می‌دانم که همین بلوار را تا الان سه بار دور زده‌است. کلافه‌است با نگاهی پر حرف که به ظاهر به روبه‌رویش دوخته‌است اما حواسش اینجا نیست.
من نیز از همان دیدار ناگهانی دیروز پرم از حرف‌هایی که هفت سال در دلم انبار کرده‌ام تا او بیاید و گوش شنوایی باشد به دردهایی که نمی‌دانم باید بر سر چه کسی آوارشان کنم. پرم از فکرهایی که می‌آیند، می‌روند و گذشته را موریانه‌وار می‌جوند و جلوی چشمان عقلم تف می‌کنند. سردردی که از دیروز به جانم افتاده هنوز به همان شدت باقی‌ست اما دیدار دوباره‌اش چنان دلم را قلقلک می‌داد که حتی می‌توانستم دردهای بیشتر از این را هم تحمل کنم.
از همان هنگام که جلوی آموزشگاه سوار ماشینش شدم، به غیر از احوالپرسی گرم و آغوش مهربانی که در همان ابتدا هدیه‌ام کرد و لبخندهای شکسته و بسته‌ای که گاه تحویلم می‌داد، حرفی نزده‌است. از نفس‌هایی که گاه سریع بیرون می‌دهد و یا هوایی که محکم به سی*ن*ه می‌کشد کلافگی‌اش عیان است.
عاقبت در خیابان کم‌عرضی که سرتاسرش را سقفی از شاخ و برگ درختان چنار بلند و قدیمی پوشانده‌اند، می‌ایستد. نگاهش می‌کنم اما پیشانی گره خورده و دستی که پرشتاب ترمز دستی را می‌کشد و بعد دنده را خلاص می‌کند، نشان از شدت کلافگی‌اش دارد. چیزی در او هست که بیشتر از هفت سال دلتنگی‌ست؛ حرف‌هایی که انگار تا چشمانش بالا آمده‌اند اما یارای گفتن ندارد. پوفی پرصدا می‌کشد و به‌سرعت از ماشین پیاده شده و درب را بهم می‌کوبد.
من اسیر در رویای روزهای گذشته‌ای که دست از سرم برنمی‌دارند و او زنجیر شده به حرف‌هایی که غیرتش را به‌ جوش خواهد‌آورد. خاطرات تلخ و شیرین دوره‌ام کرده‌اند و دلم را هوایی روزهایی می‌کند که اگرچه سالها از آن‌ها گذشته، اما هر بار پررنگ‌تر از پیش، همچون فیلم سینمایی با کیفیتی، در افکارم نمایش داده‌می‌شوند؛ خنده‌ها، گریه‌ها، بازی‌ها، دورهمی‌ها، شیطنت‌ها و... همه چیز انگار روی دور تکرار افتاده‌است. تکرار تمام آنچه فکر می‌کردم یا باید برای همیشه در گنجه‌ی خاک خورده خاطراتم، در گوشه‌ای از ذهنم انبارشان کنم و در به‌ رویشان ببندم و یا دفنشان کنم و به خاک فراموشی بسپارم؛ حتی اگر در عمل شدنی هم نباشد. من این سال‌ها، همه‌ی گذشته را چون کوله‌باری سنگین با خود به هر سو می‌کشاندم. هر روز دفتر خاطرات گذشته شیرینم را ورق می‌زدم و خود را برای خطایی که تمام این شیرینی را به تلخی کشاند، مذمت می‌کردم. خطایی که مرا از آغوش گرم خانواده‌ام راند و سال‌ها از آنان دورم کرد. خطایی که گناهش پای من نبود. من فقط می‌خواستم از یک رویداد تلخ جلوگیری کنم اما در باتلاقی گیر افتادم که خود هیچ از آن به‌ یاد نداشتم.
هر روز با مرور آن شب جهنمی به خود می‌گویم کاش قلم پایم می‌شکست و به آن مهلکه‌ پا نمی‌گذاشتم. منی که آنقدر در خودم، درس‌هایم و زندگی روتینم غرق بودم که هیچ از این چیزها سر در نمی‌آوردم. شاید هم آن تماس تلفنی همه چیز را خراب کرد و یا شاید پنداری که نبایدها را زیر پا گذاشت تا شبی به‌ظاهر خوش برای خود بسازد. شاید هم...؛ شایدها بسیارند، آنقدر زیاد که می‌توان تمام این سال‌ها را به همین شایدها که نتیجه‌ای جز ای کاش‌ها ندارند گذراند اما چه فایده؟! چه چیز تغییر می‌کند؟ زمان به عقب برمی‌گردد یا من به آغوش خانواده؟ بی‌شک هیچ‌کدام.
عمر دیدار دوباره‌مان تنها یک روز است اما هر چه دیروز هیجان دیدارمان همه چیز را لاپوشانی می‌کرد، امروز اما نگاهش رنگ شرم به خود گرفته‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
نگاهم پی قدم‌های بلندش تا آن‌سوی خیابان می‌رود؛ آنجا که نوشته بزرگ و رنگارنگ «ویتامین‌کده‌» سردرش را مزین کرده‌است و من می‌دانم تنها برای سفارش آب طالبی‌ای که گذشته‌های پر خاطره‌مان را زنده می‌کند، نرفته‌است. او نیاز دارد به زمان تا با خودش و حرف‌هایی که می‌دانم گفتنشان چقدر سخت است کنار بیاید.
در حالی بازمی‌گردد که یک سینی مقوایی محتوی دو لیوان بزرگ آب طالبی در دست دارد و اخم‌هایی که میان ابروهایش را بیش از پیش بهم گره زده‌است. درب را باز می‌کند، می‌نشیند، سینی را بین دو صندلی قرار می‌دهد و با نفس پرصدایی درب را می‌بندد. چشمانش که به نگاه خیره‌ی من می‌افتد، لبخندی کوچک، لب‌هایش را به دو طرف می‌کشد و لیوانی که نی صورتی رنگ دارد را به سمت من می‌گیرد.
- آب طالبی واسه‌ی ماه پیشونی! مثل همیشه بدون شکر و بدون بستنی؛ خالصِ‌خالص با نی صورتی. بخور تا گرم نشده، جگرت حال میاد.
لیوان را از دستش می‌گیرم و زیرلبی تشکر می‌کنم. درست مثل گذشته‌ها؛ لیوانی که نی صورتی دارد همیشه از آن من بود، بدون بستنی و بدون شکر؛ اما او نی زرد یا نارنجی را ترجیح می‌داد و البته آب طالبی را با کمی شکر و مقدار زیادی بستنی وانیلی. دلم حتی برای این ماه پیشانی گفتن‌هایش هم تنگ شده‌بود و گوش‌هایم نیاز دارند بارها و بارها بشنوند و قلبم که می‌خواهد باز هم ماه‌ پیشانی‌اش باشم.
لبخندم لرزان است اما این تکرار را دوست دارم.
- مثل اون وقت‌ها!
سری تکان می‌دهد اما لبخندش جمع می‌شود و باز اخمی عمیق میان ابروانش پدیدار می‌شود. لیوان آب طالبی‌اش را برمی‌دارد و نی زردرنگ را روی لب‌هایش می‌گذارد و من فقط تماشایش می‌کنم. می‌خواهم بدانم هنوز هم با همان هورت اول نیمی از لیوان را خالی می‌کند یا نه؟! انگار او هم به همان چیزی که من می‌اندیشم فکر می‌کند که برق شیطنت در نگاه سیاهش می‌نشیند، بعد مثل آن‌وقت‌ها تای ابرویش را بالا می‌اندازد و با هورتی محکم نیمی از لیوان را خالی می‌کند. لبخندم می‌لرزد و تصویر او نیز جلوی چشمانم تار و لرزان می‌شود. بغضی که جان می‌کند برای محکم ماندن، به تلنگری می‌شکند و قطرات اشک‌، یکی‌یکی بر روی گونه‌هایم جاری می‌شوند.
دلتنگی خرگوش بازیگوشی‌ست که در حباب بلورین بغض‌های واپس رانده جا خوش می‌کند. حبابی که هر لحظه ممکن است به تلنگری بشکند و دلتنگی از آن بیرون بجهد و جست و خیز کنان خودنمایی کند. این بغض‌ها آنقدر زیادند که شاید برای تمام شدنشان باید دست در حلق گذشته کنیم تا همه آنچه را باعث دلتنگی‌های آزاردهنده شده‌اند، از اعماق جانمان بالا بیاوریم.
لب می‌گزم، پلک می‌بندم و حباب بزرگ بغض ترک برداشته را به هزار زحمت قورت می‌دهم. نفسم را می‌کنم و بعد آرام بیرون می‌دهم. هنوز چشم باز نکرده‌ام که نی را میان لب‌هایم می‌گذارم و آب طالبی خوش عطر و طعم را می‌نوشم بی‌آنکه چیزی از آن بفهمم اما پلک که می‌گشایم تمام نیرویم را به لب‌هایم می‌بخشم تا بشود لبخندی که او را خشنود سازد. اما نگاه طوفانی‌اش می‌گوید او هنوز هم به همان خوبی گذشته مرا می‌شناسد.
- خودم خرابش کردم، خودم گند زدم به زندگی تو. همه‌ش تقصیر من بود. من رفتم به اون مهمونی مزخرف! هر بلایی سرت اومد تقصیر منه. من.... .
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
کلماتی که با حرص و خشم از میان دندان‌های بهم چفت شده‌اش بیرون می‌آیند، نصفه و نیمه می‌مانند. انگار شدت خشمی که به خود دارد اجازه تمام کردن حرفش را نمی‌دهد. سی*ن*ه‌اش از حجم بی‌نفسی به سرعت بالا و پایین می‌شود و سیبک گلویش مدام می‌لغزد. چشمان سرخش را از نگاه خیره‌ام می‌دزدد و فرمان ماشین را میان مشتش می‌فشارد.
- از روت شرمنده‌ام پناه! من اشتباه کردم؛ اشتباهم هم خیلی بزرگ بود. قرار نبود این‌طوری بشه، قرار نبود تو آتش اشتباه من یه دونه خواهرم بسوزه.
آهی بلند سی*ن*ه‌اش را به تلاطم می‌اندازد. پلک بر هم می‌فشارد و دستانش را روی صورت گلگونش می‌کشد.
- از وقتی فهمیدم چی شده و به خاطر منِ بی‌فکر چی به سر تو اومد، دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و من رو تو خودش قورت می‌داد. من نباید به اون مهمونی می‌رفتم. اگه هم رفتم نباید لب به اون کوفتی می‌زدم که این‌قدر من رو از خودم جدا کنه و حال و روزم بهم بریزه؛ که زنگ بزنن به خواهرم و بگن بیا لش برادرت رو از اینجا جمع کن.
نفسش را با پوفی محکم بیرون می‌دهد. قلبم از این همه ناراحتی‌اش خون می‌گرید.دلم می‌خواهد سرش را در آغوش بگیرم و بگویم ناراحتی و عصبانیتش دیگر دردی را دوا نمی‌کند. بگویم آنچه مرا نابود کرد، تنها ماندن، بی‌پناهی و رفتن تو بود اما گفتن این‌ها هم دردی را دوا نخواهند کرد غیر از اینکه بیشتر از این شرمندگی در قاب چشمانش بنشیند. دستم را بر روی شانه‌اش می‌گذارم و آرام می‌فشارم.
- تقصیر تو نبود پندار! اشتباه از خودم بود؛ نباید بدون خبر و تنها، اونم اون موقع شب می‌رفتم تو اون جهنم. حتی اگه به خاطر تو هم این کار رو می‌کردم نباید تنها می‌رفتم.
یادآوری آن شب که رنگ روزگارم را به ظلمت و تاریکی بدل کرد، آسان نیست اما از آن هم گریزی نیست. قطره اشکی که از گوشه چشمم راه می‌گیرد را با نوک انگشت پاک می‌کنم و به گوی‌های مشکی لرزانش که با شرم به من دوخته می‌نگرم.
- ولی همه این سال‌ها رو به امید قولی که قبل رفتنت دادی تحمل کردم. می‌دونستم که بالاخره برمی‌گردی و تنهام نمی‌ذاری.
خط عمیقی میان ابروهای سیاه و ضخیمش می‌افتد.
- قول؟! کدوم قول؟! از چی داری حرف می‌زنی؟! من که... من... .
نفسم می‌رود، قلبم می‌ایستد و نگاهم رنگ می‌بازد. دنیا تمام شده‌است یا من مرده‌ام؟ از چه چیز حرف می‌زند؟ مگر به من قول نداده بود که بازمی‌گردد و همه چیز را درست می‌کند؟ مگر برای همین قولش نیست که الان اینجاست؟
- تو..‌. تو... خودت قول دادی، خود... خودت قول دادی که برمی‌گردی... به... به‌خاطر من، مَ... مگه وقتی... وقتی... بیمارستان بودم، وقتی... بی‌هوش... .
رنگ و رویی که به ناگهان می‌پرد و چشمانی که مات شده‌اند خبر از اشتباه من دارند. انگار چیزی وجود دارد که با معادلات من نمی‌خواند. چیزی شبیه وهم و رویا. یعنی ممکن است همه چیز را در رویا شنیده باشم؟ فرد بی‌هوش می‌تواند دچار وهم شود؟
نفسم را سنگین رها می‌کنم، دست شل شده‌ام از روی شانه‌ پندار می‌افتد و سی*ن*ه‌ام را چنگ می‌زند. من آنچه را که دوست داشتم را دیده‌ و شنیده‌بودم. دوست داشتم باز هم پندار، مثل همیشه قهرمان زندگی‌ام شود و مرا از این وضع بیرون بکشد.
- پس... پس تو... یعنی... .
پلک می‌بندم تا نبینم و شاید بهتر بود گوش‌هایم را هم بگیرم تا نشنوم. گفتنش آسان نیست اما جوابی که او خواهد داد بی‌شک سخت خواهد‌بود؛ آنقدر سخت که باورهایم را زیر و رو کند.
- من حتی نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده. اون شب حالم خوب نبود اما علی‌رضا عاقل‌تر از من بود و خیلی زود من رو از اون خونه بیرون برد. از اون شب فقط همین یادمه که علی‌رضا من رو برد خونه خودش و یکی دو‌ساعت بعد که حال و روزم جا اومد با هم رفتیم فرودگاه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
آه بلندش نقطه پایان جمله‌اش می‌شود. نمی‌دانم علی‌رضا کیست و چطور در آنجا حضور داشته و پندار را از آن جهنم بیرون کشیده اما ای کاش زودتر این کار را می‌کرد. زودتر از آنکه کسی با گوشی پندار با من تماس بگیرد و از حال بد او آن هم در آن مهمانی منشوری بگوید.
هنوز هم دوست ندارم چشمانم را بگشایم. هنوز هم دوست ندارم تمام آنچه این چند سال به خورد دل خوش باورم داده‌ام، اشتباه از آب دربیاید. دلم شنیدن هم نمی‌خواهد.
- یادته من سرشب خداحافظی کردم از همه‌تون چون صبح زود پرواز داشتیم. به تو گفته‌بودم اما... .
و این اما همان چیزی‌ست که همه‌ زندگی‌ام را زیر و رو کرد.
- اما به مامان و بابا گفتم پروازمون آخر شبه. فقط برای این‌که بتونم تو اون مهمونی خداحافظی کوفتی شرکت کنم؛ که چهارتا بچه پررو دیگه بهم نگن بچه خرخون، بچه سوسول، بچه ننه!
صدای گرفته‌ و لرزانش جان می‌کند برای حرف زدن؛ انگار که انگشتان آهنینی گلویش را می‌فشارد و یا شاید برندگی حرف‌هایش گلویش را زخم کرده‌باشد. می‌دانم چقدر واکاوی گذشته برایش سخت است اما باید امروز را با همین حرف‌هایی که گفتنشان زجرکشمان خواهد کرد، به اتمام برسانیم.
- من به خاطر یه مشت اراجیف زندگی تنها خواهرم رو تباه کردم اما باور کن نمی‌دونستم همچین اتفاقی افتاده. من... من حتی بعد از این‌که اونجا جاگیر شدم و با بابا تماس گرفتم بهم نگفت چه اتفاقی افتاده. تا یک ماه بعدش هم از چیزی خبر نداشتم. من گریه‌های مامان رو پای دلتنگیش برای خودم می‌ذاشتم یا جدیت حرف‌های بابا رو پای پا پس نکشیدنم. اون وسط فقط تو نبودی و من خوش خیال فکر می‌کردم ازم دلخوری که باهام حرف نمی‌زنی. هر وقت اسمت رو آوردم گفتن نیستی یا یه بهونه‌ای جور کردن.
این حرف‌ها خود مرگند؛ نفس را می‌گیرند و تیشه بر ریشه زندگی می‌زنند. این حرف‌ها آدم کشند و طعم خون می‌دهند. آدم را هر ثانیه می‌کُشند و به قعر چاه جهنم سوق می‌دهند. کاش امروز تمام شود؛ هر چه زودتر تمام شود. امروز ذره‌ذره جان کندن را با همه‌ی وجود حس می‌کنم.
دستی شانه‌ام را می‌فشارد، رویم را برمی‌گردانم و تصویر تار شده‌اش را می‌نگرم. نگاه بی‌جانم را که می‌بیند آهی از سر ناامیدی سر می‌دهد. امید از روحم پر زده و رفته‌است. انگار که بعد از این سال‌ها منتظر تلنگر کوچکی بود تا راه کج کند و برود. من امیدم به او بود و قولی که فکر می‌کردم به من داد‌ه‌است. من میان اوهام بی‌هوشی‌ام حضور او را حس کرده‌بودم اما درست زمانی که او نبود و حتی خبر نداشت چه بر سرم آمده‌است. من آنچه را که روحم طلب می‌کرد را حس کرده‌بودم. خوابی شیرین با چاشنی امید؛ درست همان چیزی که همه این سال‌ها به آن نیاز داشتم.
نگاهم را از او می‌گیرم و به انگشتانی که لیوان بزرگ آب طالبی از دهان افتاده را می‌فشرد می‌دوزم. همه‌چیز در لحظه‌ای کوتاه تمام شده بود اما من، دیگر زمانی برای ناامیدی ندارم. او حتی اگر قولی هم نداده‌بود اما آمده‌بود و الان، اینجا و درست در کنار من بود. شاید با حضورش همه چیز درست میشد. دیگر توان دور ماندن و ندیدن عزیزانم را ندارم. دلم یک خانواده با عیار واقعی می‌خواهد؛ از همان‌ها که حضورشان حس زندگی را در تنم به جریان بیندازد. شاید باز هم می‌توانستم دخترک آرام و سربه‌زیر پدری باشم که به وجودم افتخار می‌کرد و یا دخترک دست و پا چلفتی مادری که تمام همتش را برای تنها دخترش خرج می‌کرد تا شاید خانه‌داری و آشپزی را بیاموزد و من با خنده و شیطنت از زیر همه‌شان در می‌رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,549
مدال‌ها
7
لگدی به افکار موهومی که چون سلول‌های سرطانی در ذهنم تکثیر و پخش می‌شوند و فریادی هم بر سر بغضی که مدام میل به باز شدن راهش دارد، می‌زنم. دیگر چه فرقی می‌کند که به دیدارم آمده‌بود یا نه، قول داده‌بود یا نه! مهم این است که بالاخره آمده‌است، هرچند کمی دیر اما آمده‌ تا همه چیز را درست کند اما باید بدانم چرا تمام این یک سال خودش را از من پنهان می‌ساخت؟
- توی این یه سال که برگشتی، حضورت رو دور و بر خودم حس می‌کردم. خیلی وقت‌ها می‌اومدی و من رو از توی ماشینت تماشا می‌کردی یا حتی دنبالم از آموزشگاه تا مؤسسه می‌اومدی. شروعش از توی بیمارستان، اون زمان که معصومه رو دکتر ایرانی عمل کرد، بود. حست می‌کردم که دورادور حواست بهم بود. چرا هیچ وقت جلو نیومدی پندار؟ چرا خودت رو از من قایم می‌کردی؟ من هر بار که تو رو نزدیک خودم حس می‌کردم و بعد فرارت رو از خودم می‌دیدم، می‌مردم. فکر می‌کردم تو هم از من بریدی. فکر می‌کردم واسه‌ی تو هم تموم شدم. چرا... چرا این‌قدر... .
نفسم با هقی که میان گلویم می‌پرد، در سی*ن*ه‌ام خفه می‌شود. هق‌هق‌های بعدی هم بی‌اجازه سر برمی‌آورند و اشک‌هایم بدرقه‌کنان، قطره‌های آب پشت‌ پایشان می‌شوند. دست که بر روی صورت می‌گذارم در آغوش گرم و برادرنه‌اش حل می‌شوم. میان هق‌هق‌های بلند و از ته دلم، بخشش طلب می‌کند، که دیر آمدنش را ببخشم. هق‌هایم که بی‌صدا می‌شوند، نوازش‌هایش را بر سر و پشتم ادامه می‌دهد و از دلیل قایم‌باشک بازی‌های یک سال اخیرش می‌گوید.
- دلم تنگت بود ماه پیشونی! از همون روزی که پام رو گذاشتم ایران اومدم پی تو. چند روز بعد هم پیدات کردم اما... .
این امایش از همان اماهایی‌ست که حرف نگاه تیره‌اش بود.
- اما روی دیدنت رو نداشتم. روی این‌که ببینمت و می‌ترسیدم که به خاطر اشتباهم نخوای بهم نگاه کنی، که اگه این کار رو می‌کردی هم حق داشتی؛ ولی من به خودم قول دادم زمانی بیام و خودم رو بهت نشون بدم که برای برگشتنت به خونه کاری کرده‌باشم.
نفسش را آرام اما طولانی بیرون می‌دهد و شانه‌ام را محکم‌تر به سی*ن*ه‌اش می‌فشارد.
- نمی‌تونستم به کسی حرفی بزنم، پس با سیامک و علی‌رضا صحبت کردم و اون‌ها هم بهم کمک کردن تا درباره‌ی تو اطلاعات بیشتری پیدا کنم. اینکه این مدت چه اتفاقی افتاده برات؟ کجا زندگی می‌کردی؟ دَرست رو چکار کردی؟ و... . سیامک بود که خبر داد تو یه مؤسسه خیریه که مدیریتش با آقا و خانم پیرایه، همون کسایی که پیششون زندگی می‌کردی کار می‌کنی. قرار شد از طریق بهزیستی درخواست همکاری به خیریه رو بده. جریان معصومه و محمدرضا هم باعث شد که همه چیز راحت‌تر پیش بره.
پس حضورش در کنار من را با یک برنامه‌‌ریزی خاص و بلندمدت پی‌ریزی کرده‌است. هرچه به آن روزها فکر می‌کنم به حرف‌های پندار بیشتر ایمان می‌آورم. حضور ناگهانی دکتر ملک‌پور، آن هم آن‌طور ناگهانی و بعد به سرپرستی گرفتن معصومه و محمدرضا، عمل معصومه، همه چیز از پیش برنامه‌ریزی شده‌بود، اما هنوز هم نمی‌دانستم علی‌رضا نامی که مدام اسمش را به زبان می‌آورد کیست؟ همانی که او را از آن مهمانی بیرون کشید و همانی که برای یافتن من باز هم کمکش کرده‌است.
- دکتر ملک‌پور رو که می‌شناسم اما علی‌رضا کیه؟
از آغوشش جدا می‌شوم و به چرم خوش عطر پوشش صندلی تکیه می‌دهم و نگاهش می‌کنم. لیوان آب طالبی پر از بستنی‌های آب شده‌اش را توی دستش می‌چرخاند و نگاهش می‌کند.
- علی‌رضا همون دکتر پاینده‌اس. دکتر بخش فیزیوتراپی بیمارستان. رفیقی که بعد از اون شب خیلی وقت‌ها با حضورش باعث شد از پس سختی‌های کشور غریب و دلتنگی‌هاش بربیام.
 
بالا پایین