جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,998 بازدید, 121 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,741
45,647
مدال‌ها
7
نگاهم روی چهره آشفته و نگران مینو جان چرخ می‌زند. چشمان دو‌دوزنش نگرانی‌اش را از همین‌جا هم به‌خوبی نشان می‌دهد. قدمی جلو می‌آید، لب‌های نازکش تکان می‌خورند اما صدایی خارج نمی‌شود. چادر سیاهش را با دست بالاتر می‌کشد و دستش را روی دو لبه آن در زیر چانه‌اش، محکم مشت می‌کند.
- پناه!
نمی‌دانم آوای آرام نامم توهم است یا واقعیت! چشمانم روی افراد حاضر می‌گردند اما می‌دانم این صدای مردانه، از آن عمو رسول نیست. به مرد جوانی که حال از جایش تکان می‌خورد و از پشت عمو رسول عبور کرده و جلوتر می‌آید نگاه می‌کنم. مرد جوان همزمان که قدمی جلو می‌گذارد، دستانش را که روی سی*ن*ه در هم گره کرده‌بود رها می‌کند و نامم را بار دیگر آرام بر زبان می‌آورد. آرام اما ناباور، چیزی شبیه زمزمه، شاید هم آهی که از سی*ن*ه بیرون می‌زند. نمی‌دانم کیست و از این فاصله با این چشم‌های بدون عینک چهره‌اش را به‌خوبی تشخیص نمی‌دهم. ابروهایم را در هم می‌کشم و پلک‌هایم را بهم نزدیک می‌کنم تا شاید از باریکه‌ی دیدگانم، تصویر چهره‌اش واضح‌تر شود اما باز هم همه چیز تار است. قدمی دیگر جلو می‌روم و او هم انگار با قدم‌های من همراهی می‌کند و جلو می‌آید. نیرویی مرا به‌سوی او سوق می‌دهد؛ احساسم می‌گوید معمای غریب پشت رفتارهای عجیبی که امروز شاهدشان بودم، همین مرد جوان است.
صدای قدم‌های بلند و آرامش در سالن خالی می‌پیچد و جانم را از نگرانی بالا می‌آورد. قلبم راه نفس‌هایم را می‌گیرد و در گلویم می‌کوبد و سی*ن*ه‌ام در آتشی سوزان با سرچشمه‌ای نامعلوم می‌‌سوزد. نمی‌دانم زمان نمی‌گذرد یا سالن نه‌چندان بزرگ مؤسسه آن‌قدر بزرگ شده که نزدیک شدنمان این‌قدر طول می‌کشد؟! حسی از درونم فریاد برمی‌آورد که این مرد جوان آشناتر از آشناست و همان حس، تیغی برنده می‌شود از دلتنگی و گلویم را زخمه می‌زند. دردش به جان چشمانم می‌افتد و بیش از پیش تارشان می‌کند. آنقدر که حالا که تنها چند گام کوتاه با من فاصله دارد، باز هم چهره‌اش را تشخیص نمی‌دهم.
- پناه!
آوای آشنای بم اما زخمی پناهی که بار دیگر بر زبان می‌آورد چنان صائقه‌ای بر دلم می‌کوبد که اخم میان پیشانیم باز می‌شود و بعد بارش ابر چشمانم آغاز می‌گردد. خوابم یا بیدار را نمی‌دانم اما می‌بینمش؛ چهره‌اش را، قد کشیده‌اش را، چشمان سیاه و درشتش را که همچون چشمان من می‌بارند. آشنای ناآشنای من قد کشیده‌، بزرگ شده و برای خودش مردی شده‌است. حالا به آرزویش رسیده و نیازی نیست وقتی کنارم می‌ایستد قد بلندی کند تا هم‌قد من شود. گذران سال‌ها از او جوانی رشید و قد بلند ساخته که یک سر و گردن از من بلندتر است. تغییر کرده اما برق چشمانش، چشمان سیاه و درشت همان پسرک ۱۰-۱۱ ساله‌ای‌ست که مرا پناه خراب‌کاری‌ها و نمرات شاهکار ناپلئونی‌اش می‌کرد. می‌شناسمش و نمی‌شناسمش و درد همین است که سال‌های زیادی را برای شناختنش و مشاهده‌ی بزرگ شدنش از دست داده‌ام.
لب‌هایم می‌جنبند تا نامش را بر زبان بیاورم. لب‌های لرزانی که به حکم زبان چوب شده‌ام تنها تکان می‌خورند، بی‌آن‌که آوایی بیرون دهند. باورم نمی‌شود که او، اینجا، درست روبه‌روی من ایستاده‌است. شبیه رویایی که به واقعیت می‌ماند. آن‌قدر که می‌ترسم دستان سنگین و لرزانم را پیش ببرم و او را لمس کنم. می‌ترسم همه آنچه پس از هفت سال برایم به رویایی دست نیافتنی بدل شده‌بود، در دم بخار شود و پیش چشمانم به آسمان برود. نفسم را حبس می‌کنم، چشمان خیس از اشکم را می‌بندم و دستی که پهلوی مانتویم را به سختی در مشت می‌فشارد، آزاد کرده و بالا می‌آورم. آنقدر بالا که به آن رویای شیرین برسد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,741
45,647
مدال‌ها
7
حق دارد که به‌سختی بالا می‌آید، دستی که نای حرکت ندارد و دستور حرکت را نمی‌خواند. امید در دلم شوری راه انداخته‌ است که خدا را به رحمتش قسم می‌دهم که خواب و رویا نباشد. قسمش می‌دهم به بزرگیش، از او خواهش می‌کنم تا بار دیگر صبوریم را محک نزند و مرا اسیر طوفان رویاهای دربند شده‌ام نکند. لب‌هایم را به جرم هقی که ناگهان و ناخواسته از میانشان بیرون می‌زند، به زیر دندان می‌کشم. دستم جایی درست روبرویم می‌ایستد. صدای گامی که در سالن می‌پیچد را می‌شنوم و هق بی‌صدای دیگری می‌زنم. می‌لرزم، انگار که زلزله به جان ارگ بم افتاده‌باشد اما آوار نمی‌شوم. این بار، این خواب نباید به پایان برسد، نباید کابوس سیاه نرسیدن‌ها شود. این‌بار باید بیدار بودنم را به‌خود ثابت کنم.
نفس می‌گیرم، لرزان و منقطع و به خود می‌گویم فقط کمی تا اثبات واقعیت شیرین مانده‌است. امیدم جان می‌گیرد وقتی دست لرزانِ مانده در هوایم، به‌حبس گرمای بی‌بدیل دست بزرگ مردانه‌ای در‌می‌آید. می‌خندم یا می‌گریم؟! نمی‌دانم، شاید هم گریان می‌خندم و یا خندان می‌گریم. حالم غم دارد و شادی، شیرین است و تلخ. همچون قلب افسار گسیخته‌ام که می‌تپد و نمی‌تپد. من حال و روزم درهم و برهم است مانند آغاز بهار که هم بهار است و هم کمی زمستان.
هق‌ آرام دیگری از میان دندان‌هایی که تق‌تق‌کنان بهم می‌خورند بیرون می‌آید و لحظه‌ای بعد خیسی بوسه‌ای آرام را روی انگشتان بی‌حس و یخ‌زده‌ام احساس می‌کنم. انگشتانم نبض می‌گیرند و می‌سوزند از آتش بوسه‌ای که یخ‌بندانشان را به یغما می‌برد. نفس در سی*ن*ه‌ام حبس می‌شود، لب‌هایم از اسارت تیغ دندان‌هایم می‌رهند و نامش بر لبانم جاری می‌شود.
- پ... پ... پر... هام.
پلک می‌گشایم و به رویای بیداری‌ام چشم می‌دوزم. به چشمان تیره‌ای که از اشک تار گشته‌اند، موهای خرمایی فرفری کوتاهش، گونه‌هایی که به‌حکم بلوغ خاکستری و زبر شده‌اند و لب‌هایی که نامم را بار دیگر ادا می‌کنند. این‌بار در کنار نسبتی که آرزویش داشت در صندوقچه دلم می‌پوسید.
- آبجی... پناه!
آوای «وای» آرامی که از دهانم خارج می‌شود، ناله دردمند دل بی‌قرار و آشفته‌‌ای‌ست که از دلتنگی نای فریاد ندارد. دست دیگرم را بالا می‌آورم و آرام، روی گونه‌‌ی زبرِ خیس از اشکش می‌گذارم. انگشتانم را آرام روی اشکی که زیر چشمش راه گرفته می‌کشم؛ می‌ترسم از اینکه رویایی که از پس اشک‌هایم می‌بینم، چون کبوتری رسته از بند، بپرد.
- پرهام... خودتی؟!
همان‌طور که نگاه خیسش قفل چشمان اشک‌آلود من است، دست دیگرش را بالا می‌آورد و دستم را میان دستش می‌گیرد. سر می‌چرخاند، بار دیگر کف دستم را به بوسه‌ی خیس دیگری مهمان می‌کند و آرام و با زنگ صدای گرفته‌اش لب می‌زند:
- خودمم.
باورم نمی‌شود که زنده‌ام و بار دیگر می‌بینمش. کسی که دیدارش را حتی در خواب و رویا نیز بر خود روا نمی‌داشتم، حالا روبه‌رویم ایستاده، آن هم نه در خواب و رویا. قدم لرزان دیگری به‌جلو برمی‌دارم؛ آنقدر که تنها لباس‌هایمان حد فاصلمان قرار گیرند. دلم می‌خواهد به‌پاس هفت سال دلتنگی، سفت و محکم در آغوشش بگیرم و به‌اندازه همه سال‌هایی که بی‌او گذشت، او را میان حصار بازوانم بفشارم؛ شاید که پرنده شکسته‌بال دلتنگی‌ها از قفس سی*ن*ه‌ام رها شود.
سر سنگین شده‌ام را بالا می‌گیرم و پلک‌هایی که میل به بسته شدن دارند را بالا می‌کشم تا نگاه تارم را به‌ چشمان زیبایش بدوزم. از پس شانه لاغرش نگاهم به پشت سرش می‌افتد. نمی‌دانم این رویا هم واقعی‌ست یا خیال و وهم. اویی که آن‌جا، درست جلوی چشمان بی‌سوی من ایستاده، همان است که به انتظار دیدار دوباره‌اش همه سال‌ها، ماه‌ها و روزهای گذشته را در کنج خلوت زندگی‌ام به‌صبوری نشستم؟! نفس در سی*ن*ه‌ام حبس می‌شود و ناله‌ای از ناباوری از میان لب‌هایم بیرون می‌زند.
- پندار!
لحظه‌ای فشار وزنه‌ای سنگین بر روی سرم مرا وادار می‌کند پلک برهم بکوبم. باورش سخت است دیدار کسانی که دیدن دوباره‌شان به خواب و رویایی خوش می‌مانست و من زیر بار این ناباوری داشتم جان می‌دادم. سرم در نوسانی گردبادگونه می‌چرخد و تنم هر لحظه لرزان‌تر و سست‌تر از پیش، در خود جمع می‌شود. انگار که در دریایی سرد غوطه‌ می‌خورم. آنچه از دنیای اطرافم باقی مانده‌، صدای بغض‌آلود فریادهایی‌ست که مرا به‌نام می‌خوانند اما هر لحظه دور و دورتر می‌شوند.
***
 
بالا پایین