جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,369 بازدید, 120 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
●فصل هفتم

بوی شدید مواد ضدعفونی و الکل و منظره لوله‌های آزمایشی که از سرخی خون پر هستند، دارد معده‌ام را زیر و رو می‌کند. هرچند گرسنگی چندین ساعته‌ی ناشتا بودن هم چندان بی‌تاثیر نیست. از همه این‌ها بدتر، سگرمه‌های درهم بیتاست که تیر خشم چشمانش مرا نشانه گرفته که نه جرات حرف زدن و اعتراض دارم و نه فرار از آزمایشی که دکتر ملک‌پور برای تایید تشخیص کم‌خونی‌ام نوشته است.
در معده‌ام مدام چیزی بالا و پایین می‌شود و حس می‌کنم هر لحظه ممکن است تمام آن‌چه را از دیشب نخورده‌ام روی متصدی زن جوانی که مدام موهای فر دودی‌‌رنگش را با آرنجش کنار می‌زند، بالا بیاورم و انگار بیتا هم این را از چهره درهم رفته و رنگ و روی زرد شده‌ام فهمیده که تکیه‌اش را از درگاهی اتاقک کوچک و دلگیر خون‌گیری می‌گیرد و قدمی جلو می‌آید.
- باز که اون چشم‌های ورقلمبیده‌ت داره میزنه بیرون، حالت بده؟
آرام پلک‌های دردناک از بی‌خوابی‌های این یک هفته را لحظه‌ای روی هم می‌گذارم و همزمان لمس پنبه آغشته به الکل را روی پوست ساعدم حس می‌کنم. مانند خودم سرد است و سرمایش خون را در رگ‌هایم منجمد می‌کند و لرز به تنم می‌نشاند. اضطراب فرو شدن سوزن با لرزش خفیف و دان شدن پوست تنم آغاز می‌گردد؛ یک واکنش بیولوژیکی همیشگی نسبت به سوزنی که قرار است در پوستم فرو شود و با پنبه الکلی و تماس سردش با پوستم شروع می‌شود. زن جوان اخمو که در تمام مدتی که روبه‌رویش نشسته‌ام گره پیشانی‌اش حتی لحظه‌ای باز نشده و مدام با موهای اعصاب خردکنش درگیر است، با نوک انگشتان پوشیده در دستکش لاتکسش، روی رگ برجسته ساعدم چند ضربه می‌زند.
- دستت رو مشت کن خانم!
انگار او هم همانند بیتا بی‌اعصاب است که کلماتش را این‌قدر پُرحرص و جویده بیرون می‌دهد. صدایش هم مانند سپیدی و بی‌روحی صورتش که حاصل کرم‌پودر بسیار روشنی است، سرد است. انگشتانم را محکم مشت می‌کنم و چشمانم را به روی سوزنی که تیزی‌اش را روی پوستم حس می‌کنم می‌بندم. با حس فرو شدن سوزن در رگم، تنم مور‌مور می‌شود و پلک‌هایم را محکم‌تر روی هم می‌فشارم و مشتم را با تلنگر بی‌احساس می‌کنم و نفسم را بیرون می‌دهم.
-خاک تو اون سر سوسولت! دختره دیلاق ننر!
اگرچه زیر لب می‌غرد اما صدایش آن‌قدرها هم آرام نیست که به گوش من و بی‌شک زنی که انگار قصد بیرون کشیدن این سوزن لعنتی فرو شده در رگ دستم را ندارد، نرسد. حتی می‌توانم با همین چشمان بسته چهره جمع شده از حرص را در صورت بیتا حس کنم.
- چشم‌هات رو باز کن بابا! تموم شد دیگه. نترس هنوز نمردی بچه سوسول.
پیش از آن‌که چشمانم را باز کنم، لبخند می‌زنم و باز مورد عنایت نظرات خاص و دوستانه‌اش قرارم می‌دهد.
- مرده‌شور اون خنده‌ت رو ببرن که یک هفته‌اس داری دقم میدی.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
چشم که باز می‌کنم روبه‌رویم ایستاده و دستش را دراز کرده تا دستم را بگیرد و از جا بلندم کند. در همان حال، چسب کوچک و قبض آزمایش را از دست متصدی بداخم می‌گیرد و دستم را به دنبال خود می‌کشد. از میان سالن کوچک آزمایشگاه و جمعیتی از آدم‌هایی که به‌جای نشستن بر روی نیمکت‌های آبی‌رنگ انتظار، بیشتر راه رفتن و ایستادن در گوشه و کنار سالن را انتخاب کرده‌اند عبور می‌کنیم.
حس می‌کنم سرم سبک است و پر از هوا و در عوض تنم سست است و سنگین. دلم تنها کمی سکوت، خلوت و خوابیدن می‌خواهد. چیزی که با حضور بیتا در این چند روز حتی لحظه‌ای امکان‌پذیر نبوده است. مدام صدایش در گوشم است و چهره‌ای که این روزها بداخلاقی و بداخمی از آن می‌بارد مدام جلوی چشمانم است. مرا کشان‌کشان از درب اتومات آزمایشگاه رد می‌کند و از میان اتومبیل‌هایی که برای رسیدن شتاب فراوان دارند، عبور می‌دهد و به آن سوی خیابان، جایی که میری جانش را پارک کرده می‌کشد. دست بر آبی کاربنی تمیز و خوش‌رنگ بدنه‌اش می‌گیرم و چشمانم را می‌بندم. آشوب چنان در دلم جولان می‌دهد که انگار جنگ و بلوایی برپاست. شاید هم هست؛ معده خالی، ضعف بدنی و همان چند سی‌سی خونی که در کمال دست و دل‌بازی تقدیم سرنگ آن متصدی اخمو کردم، همه دست به دست هم داده‌اند تا سرگیجه لحظه‌ای امانم ندهد و پیش از آن‌که همان‌جا، کنار خیابان شلوغ، تنم به زمین دوخته شود، بیتا دست زیر بازویم می‌اندازد و در حالی‌که همچنان زیر لب غر می‌زند و گاه بد و بیراهی نثارم می‌کند، مرا داخل اتومبیلش می‌نشاند.
میری‌اش را که راه می‌اندازد، چشم می‌بندم و سر بر پشتی نرم و راحتش می‌گذارم. ماهی پرتشویش و بازیگوشی که در افکار طوفان‌زده‌ام جست‌و‌خیز می‌کند، راهش را تا سرمنشاش در هفت سال پیش می‌گیرد و شنا می‌کند. آنجا که با رنگ و روی پریده و بی‌هوش بر روی تخت خوابیده‌ام. می‌شنوم، حس می‌کنم و می‌فهمم که دور و برم چه می‌گذرد اما توان پلک گشودن و برخاستن ندارم. انگار نیرویی مرا به سکون و سکوت وا می‌دارد.
کسی پیشانی‌ام را آرام و گرم نوازش می‌کند. کسی که عطر حضورش آشناست و صدای آرام هق‌هقش آشناتر. بوسه بر پیشانی‌ام می‌زند و بعد پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام تکیه می‌دهد. صدای گرفته‌اش را در گوشم رها می‌کند:
- من رو ببخش پناه! اگه به‌خاطر من احمق نبود... الان... .
و باز هق می‌زند و پیشانی‌ام را مهمان رطوبت اشک‌هایش می‌کند. چیزی در دلم تکان می‌خورد؛ از چه حرف می‌زند؟ چرا باید او را، عزیزترین، مهربان‌ترین و آرام‌ترین مرد زندگی‌ام را ببخشم؟ هیچ‌چیز در حافظه گمگشته‌ام راه ندارد. انگار بخشی از روزگار نه‌چندان دورم را به نسیان بخشیده‌ام. قلبم برای هق‌هق‌های مردانه‌اش آتش گرفته اما کاری از دستم بر نمی‌آید. بی‌ذره‌ای توان، همچون مرده‌ای که توان زندگی ندارد، بر روی تخت افتاده‌ام. دلم می‌خواهد دست دور گردن بلندش بیندازم و سرش را به سی*ن*ه‌ام سنجاق کنم و بگویم که هر چه شده مهم نیست. همین که تو باشی کافی‌ست؛ همین‌که بمانی، به‌خطر من.
- بهت قول میدم خیلی زود برگردم و همه‌چی رو درست کنم. تو فقط زود خوب شو و صبر کن تا برگردم. قول پندار قوله، این رو که می‌دونی، مگه نه؟!
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
می‌دانم؛ چه کسی بهتر از من او را می‌شناسد؟! پندار است و قول‌هایش؛ سرش برود، قولش نمی‌رود اما... نمی‌فهمم از چه حرف می‌زند. می‌دانم که حالم طبیعی نیست، می‌دانم که به‌زودی می‌رود اما نمی‌دانم صبوری برای چه؟!
حرف‌هایش را با بوسه دیگری بر پیشانی خیسم خاتمه می‌دهد. بوسه‌ای طولانی و پراشک که بوی خداحافظی و رفتن می‌دهد. همان چیزی که ترس از وقوعش چند ماهی‌ست بلای جان و افکارم شده است. آن‌قدر که نمرات امتحانات پایان ترمم صدای اساتید و حتی خود او را هم درآورد. اما چه میشد کرد؟! راهی بود که باید می‌رفت؛ برای پیشرفت و موفقیتش و ساختن آینده‌اش لازم بود. این‌ها را منطقم درک می‌کرد اما قلبم ماه‌ها بود که دلتنگ بود. دلتنگ چنین روزی که بالاخره فرا برسد. که بوسه خداحافظی‌اش را بر پیشانی‌ام حک کند و برود و تنها رایحه‌ای ملایم از عطرش را برجای بگذارد.
او قولش قول بود؛ پس از هفت سال برگشت. هفت سالی که بر من قرنی بی‌پایان گذشت. او آمد اما نه برای درست کردن چیزی، آمد تا تنهایی‌ام در این سال‌ها را به رخم بکشد. همان چیزی که خود به خوبی می‌دانستم؛ همان‌که در این سال‌ها چرایی‌اش را هم فهمیدم. او آمد اما نه برای من و وصل ریسمان بریده شده‌ای که قول ترمیمش را داده بود.
- هوی نفله! سَقَط شدی بالاخره یا هنوز اکسیژن هدر میدی؟
با صدای بیتا دست از گذشته‌های بربادرفته می‌کشم و به‌ حال بازمی‌گردم. نتیجه این گشت و گذار تلخ در گذشته زهرآلود، نفسی‌ست حسرت‌اندود و بی‌جان که از دهانم بیرون می‌زند و جایگزینش عطر ملایم روکش‌های نوی ماشین بیتا می‌شود که در مشامم می‌پیچد.
دلتنگی و حسرت‌هایم برای گذشته را به پستوی ذهنم می‌فرستم و چشمانم را باز می‌کنم. بی‌حالی ناشی از افت قند خون، دیدم را تیره و تار کرده است؛ آن‌قدر که برای نگه داشتن سری که گویی وزنه‌ای چند ده‌ کیلویی به آن آویزان شده، دستم را اهرم پیشانی‌ام می‌کنم. انگشتانم سردند، نفسم سرد و دانه‌های عرقی که بر پیشانی‌ام شبنم زده‌اند هم سردند.
- من موندم وقتی از ریخت و قیافه عین زامبیت مشخصه کم‌خونی داری چرا این به‌ اصطلاح دکتر، واست آزمایش خون می‌نویسه؟! تو که داری ریغ رحمت رو سر می‌کشی بیچاره، دیگه آزمایش دادنت واسه چیه؟!
دل‌واپسی و ترس را می‌توان در خطوط درهم و برهم پیشانی‌اش و خشمی که با بلندی صدایش و شوخی‌های نچسبش آمیخته، خواند. بیتا راست می‌گوید؛ خودم نیز حس می‌کنم چیزی تا جان دادنم نمانده اما آنچه از لای دندان‌های بهم قفل شده‌ام بیرون می‌زند هم چیز عجیبی نیست؛ حداقل از من بعید نیست.
- خوبم بیتا! شلوغش نکن.
با حرص و دهان کجی «خوبم»ی که به‌زبان آورده‌ام را مسخره می‌کند. بعد دستش را با عصبانیت در هوا پرتاب و گره میان ابروانش را محکم‌تر می‌کند.
- خفه شو پناه! مامان ترمه حق داشت که لحظه آخری یه نایلون پر ساندویچ و آب‌میوه دستم داد. چه می‌دونستم این‌قدر زپرتی شدی که با یه آزمایش خون فسقلی وامیری!
خنده‌ام هم جان ندارد؛ می‌ترسم دهان باز کنم تا حالت تهوعی که به‌جان معده پر از اسیدم افتاده، به‌قوه درآید و میری جان بیتا را شکوفه‌باران کند. بیتا همان‌طور که جلویش را نگاه می‌کند، کمی به سمت من خم می‌شود، در داشبورد را باز و نایلون سفید رنگی را از آن خارج می‌کند و روی پای من می‌اندازد.
- چندتا لقمه بخور تا پس نیفتادی؛ حداقل بتونی تا خونه زنده بمونی و نعش‌کشیت گردن من بدبخت نیفته.
نایلون را روی پایم جلو می‌کشم، بازش می‌کنم و بطری کوچک شربت آلبالوی مامان ترمه پز را از درونش بیرون می‌کشم. خنده‌ام بریده‌بریده و بدآهنگ از دهانم بیرون می‌جهد و لبخند را روی لب‌های زیبای بیتا می‌نشاند و اخم را از پیشانی کوتاهش حذف می‌کند. در عوض زیرلبی بد و بیراهی نثارم می‌کند که خنده‌ام را جان‌دارتر می‌کند.
- مرده‌ش*و*رت رو ببرن با اون استارت زدنت که عین صدای پیکان عهد بوقی همسایه روبه‌رویی‌مونه.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
تا جایی که چشم کار می‌کند، سیاهی آسمان صاف و بی‌انتها در چشم است؛ دریغ از لکه کوچکی ابر و ذره‌ای نسیم ملایم که نیمه‌شب تیرماهی را خنکا ببخشد. انگار گرما زودتر از هر سال دست به‌کار شده و به‌خوبی راه و رسم خودنمایی را می‌داند. گاهی صدای جیرجیرکی از میان باغچه‌ حیاط، سکوت فراگیر نیمه‌شب را می‌شکند. سکون، آرامش و کمی گرما شاید همان چیزی باشد که این روزها به آن نیاز دارم و اینجا درست روی بام خانه، تکیه زده به دیوار سپید و مرمرین سوئیت کوچکم نشسته‌ و به آسمان صاف و کبود شب خیره شده‌ام. انتظارم این است که در این صافی آسمان و تاریکی نیمه‌شب که چراغ اکثر خانه‌ها خاموش است، چند‌تایی ستاره در کنار هلال باریک و نوظهور ماه خودنمایی کنند؛ اما فقط گاهی از میان سیاهی‌های ناتمام آسمان، تنها کورسویی از دوردست‌ها پدیدار می‌شود و در چشم برهم زدنی دوباره در تاریکی محو می‌گردد. شاید آسمان، دلش به همان کورسوهای گاه‌به‌گاه هم راضی‌ست. شاید تا یکی دو هفته قبل من هم شبیه همین آسمان بودم؛ با کورسوهایی از ستارگان کوچک امید در زوایای دوردست قلبم که هلال باریک ماهی همچون پندار آن را زینت می‌داد؛ اما حالا آسمان که هیچ، دلم بیابانی‌ست بی‌آب و علف، بی‌هیچ جنبنده‌ای و حتی بی‌هیچ سرابی که امید دهد، حتی به دروغ و دلم را به ادامه راه خوش کند. در عوض جای‌جایش پر است از دره‌های سیاه ناامیدی که همچون هیولایی بزرگ دهان باز کرده‌اند و منتظر لقمه چرب و نرمی هستند که حماقت از سر و رویش می‌بارد. من همان لقمه چرب و نرم هستم که در سیاهی آسمان قلبم، نه ستاره‌ای کوچک گاه‌گاهی سوسو می‌زند و نه دیگر ماهی سردرش را روشن کرده است.
همه‌چیز همچون این سال‌هایی که گذشت می‌گذرد. منبع اشک‌هایم که به‌قول بیتا تمام نشدنی بود هم تمام شده و من باز همان پناه احمقی هستم که بودم. منم و افکار آشفته‌ای که قرار قلب غمگینم را ربوده و عادات روزمره‌ام را هم تبدیل به نشدنی‌ترین کارها کرده است. انگار در کابوسی آشفته اسیرم و پس از دست و پا زدن‌های بی‌هدف، به‌ سکون مطلق رسیده‌ام. موریانه دلتنگی روح و جانم را می‌خورد و هر لحظه بیش از قبل پیش‌روی می‌کند و ناامیدی مدام چنگال‌های زشت و پلشتش را به روح و روانم می‌کشد.
دلم آغوشی گرم می‌خواهد از جنس مادری که از گوشت و خونش هستم و دلتنگم برای عطر بی‌نظیر آغوشش که همیشه بی‌ادعا، بی‌توقع و بی‌تعلل در اختیارم بود و حال، سال‌هاست که تنها بار سنگین حسرتش بر دلم سنگینی می‌کند. دلتنگم برای آن چشم‌های مهربانش که همچون سیاهی این شب پر بود از آرامشی بی‌نهایت که با هر نگاهش قلب‌هایمان را بیش از پیش به‌هم زنجیر می‌کرد و برای صدای ملیح و پر از آرامشش که هیچ‌گاه بلندی‌اش را به رخمان نکشید، تا مانند آن روزها برایم حرف بزند؛ از زندگی بگوید و از خاطرات نوجوانی‌اش، از پستی‌ها و بلندی‌ها و بایدها و نبایدهایی که بی‌آن‌که بخواهم، بدانم و یا حتی بفهمم، زیر پا گذاشتمشان.
تسبیح کهربایی رنگی که این روزها زینت مچ دستم شده و قرار قلب دلتنگ و بی‌قرارم، باز می‌کنم و میان کاسه دست‌هایم نگهش می‌دارم. بینی‌ام را به آن نزدیک می‌کنم و نفس می‌گیرم؛ عمیق و از ته دل. آن‌قدر عمیق که عطش مشامم را هرچند کوتاه، رفع کند. دلم برای صاحب این تسبیح هم تنگ است؛ اویی که بایدش به دست دردانه‌اش نباید شد و دلش هزار پاره. تنبیهش سخت جان‌گداز بود؛ او مرا از ماوای حضورش بی‌نصیب و بی‌پناهم کرد. بی‌آن‌که بدانم چه شد و گناهم چه بود که همه‌چیز این‌طور ناگهانی تمام شد و به آغاز دلتنگی‌ها گره خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
نفسی که میان سی*ن*ه‌ام جا مانده را محکم بیرون می‌فرستم اما نفسم با دردی که در سرم می‌پیچد همان‌جا، جا می‌ماند.
- آخ!
نوای آخم که از دهانم بیرون می‌آید دستم بالا می‌رود تا روی نقطه‌ای که انگار چیزی سخت به‌ آن اصابت کرده را مالش دهد؛ اما با صدای بلند خنده آشنایی دستم روی سرم می‌ماند.
- نشونه‌گیری رو حال کردی؟
و بعد قهقهه بلند خنده‌اش سکوت نیمه‌شب را می‌شکند. نگاه ترسیده‌ام را روی ساختمان‌های بلند و کوتاه اطراف می‌گردانم و بعد به اویی که با چشمانی براق از شیطنت به درگاهی درب پشت‌بام تکیه زده و همچنان می‌خندد، نگاه می‌کنم. در این تاریکی و سیاهی شب با آن لباس‌های سرتاپا مشکی تنها قرص صورتش معلوم است که این‌بار چندان رنگ و لعابی ندارد. اخم در هم می‌کشم و چشم‌غره‌ای نثارش می‌کنم.
- بیتا! نصف شبه، مردم خوابن دیوونه! چرا دهنت رو باز کردی و شیهه می‌کشی؟!
جفت ابروهایش را بالا می‌اندازد، چشمانش را گرد می‌کند و چند بار انگشتانش را روی لب‌های جلو آمده‌ از تعجبش می‌زند و این بار آرام می‌خندد.
- به جان خودت حواسم نبود.
ابروهایم را در هم می‌کشم.
- پررو! جون خودت!
صدای خنده بریده‌بریده‌اش در سکوت و آرامش شب به‌راحتی در گوشم می‌پیچد.
- این موقع شب اینجا چکار می‌کنی دختر؟ نصف شبه، حواست هست؟ چه‌جوری اومدی تا اینجا؟
تکیه‌اش را از درگاه آهنی رنگ و رو رفته و زنگ‌زده می‌گیرد و به سمتم می‌آید.
- من از سر شبه که اینجام. هرچی منتظرت موندم نیومدی پایین، آخرش خودم اومدم.
برق نگاهش هنوز پر است از شیطنتی که انگار حتی در این سن و سال هم تمامی ندارد. شومیز مشکی نه‌چندان بلندش را تا روی کمرش بالا می‌کشد، دست روی شانه‌ام می‌گذارد و کنارم می‌نشیند و همزمان از جلوی پایش چیزی را برمی‌دارد و جلوی چشمان جمع شده‌ام می‌گیرد. هسته یک هلوست و بی‌شک آل.ت جرم او.
- به‌به! چه ویویی! حق داری که دل نمی‌کنی از اینجا. راست میگن که شهرهای بزرگ هرچقدر روزهاشون غیرقابل تحمله و نفس آدم رو می‌گیره، عوضش شب‌هاشون قشنگ‌تره.
بعد دستش را دور کمرم می‌اندازد و هسته هلو را میان تاریکی‌های پشت بام به آن سو پرت می‌کند. خودش را چفت تنم می‌کند و گونه‌ام را محکم و پرصدا می‌بوسد. چینی به بینی‌ام می‌اندازم و سر آستینم را با انزجار روی خیسی جای بوسه‌اش می‌کشم.
- حالا کی گفته همچین جمله نابی رو؟!
نگاهش توی صورتم می‌گردد و بار دیگر به‌جبران بوسه پاک شده‌اش، گونه‌ام را محکم‌تر، پر سر و صداتر و خیس‌تر از قبل می‌بوسد و بی‌خیال حرص خوردن و چهره جمع شده از انزجار من، دستم را محکم میان انگشتانش می‌گیرد تا بار دیگر بالا نرود و جای بوسه‌اش را پاک نکنم و میان همین جدال بی‌سر و صدا آرام می‌خندد.
- واقعاً نمی‌دونی کی گفته؟ برات خیلی متاسفم.
همانطور که سعی می‌کنم خودم را از او دور کنم و او همچنان با خنده‌هایی که سعی دارد صدایش را کنترل کند با هر دو دستش بدن لاغر مرا به‌خود می‌فشارد و بوسه دیگری روی گونه‌ام می‌کارد.
- ولم کن بیتا، خفه‌م کردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
سرش را توی گودی گردنم فرو کرده و این‌طور صدای خنده‌اش را خفه می‌کند. خسته از این جدال نابرابر، نفسم را محکم بیرون می‌دهم و نفس‌زنان، میان دستان بهم چفت شده‌اش آرام می‌گیرم.
- از وقتی اومدی عین بلای آسمونی باید هر لحظه منتظر اومدنت باشم، انگار دیگه خلوت کردن هم معنی و مفهومی نداره.
دوباره صدای ریز‌ریز خندیدنش را درست زیر گوشم می‌شنوم و من نیز لبخندی کوچک به‌لبم می‌نشیند. خنده‌اش که آرام می‌گیرد سرش را از روی شانه‌ام بلند می‌کند و پر شال مشکی‌رنگی که دور گردنش پیچیده را زیر چشمان خیس از خنده‌اش می‌کشد.
- تنهایی دیگه پَر، پناه خانم! دقیقاً عین همون بلای آسمونی که گفتی، یهو می‌پرم وسط خلوت کردن‌هات که مجبور نشی این همه وقت فسفر اضافه بسوزونی و مخت هنگ کنه. حالا بگو ببینم، وسط این تاریکی به چی فکر می‌کردی و زانوی غم بغل گرفته بودی که حتی سروصدای من رو هم از پایین نشنیدی؟!
حالا که آمده می‌فهمم که چقدر دلم برای این رفاقت‌های بی‌دوز و کلک و خواهرانه‌اش تنگ شده‌بود. رفیقی که به‌ظاهر سربه‌هوا و بازیگوش بود اما زیر این ظاهر همیشه شیطان و پر سروصدا، بیتایی بود که هیچ‌چیز از زیر نگاه ریزبینش دور نمی‌شد. رفاقتش عطر باران دارد؛ عطر پاکی و طراوت و بیشتر از همه رایحه حمایت.
با ضربه‌ای که به پهلویم می‌خورد چهره در هم می‌کشم، آخی می‌گویم و به چهره خندان بیتا نگاه می‌کنم.
- چته بیتا؟ اول که زدی سرمو ناکار کردی الان هم پهلوم.
دستش را دور شانه‌ام می‌پیچد و مرا محکم به تن خودش می‌کوبد.
- آخه هی میری تو هپروت، هر چی حرف می‌زنم چشم و چالت روی در و دیوار خونه مردمه؛ راستش رو بگو شیطون، نکنه یاری چیزی واسه خودت جور کردی که پشت یکی از پنجره‌هاست و داره از دور ماچ می‌فرسته، آره؟ کراش مراش داری بلا؟! واسه همینه از این تاریکی و پشت بوم دل نمی‌کنی؟
می‌خندم و ضربه‌ای روی زانوهای بالا آمده بیتا می‌زنم و مسخره‌ای حواله‌اش می‌کنم تا حس خجالتی که از شوخی‌هایش نصیبم شده را پشت چهره به‌ظاهر خونسردم مخفی کنم. همان کاری که تمام عمر انجام دادنش را یاد گرفته‌ام و شاید تنها کاری که به‌خوبی یادش گرفتم همین باشد؛ خجالت‌‌ کشیدن‌های بی‌مورد و مخفی کردنشان پشت نقاب خونسردی ظاهری.
- خوب، حالا جدای از بحث شیرین کراش و فضولی تو در و پنجره همسایه‌ها که می‌دونم بی‌عرضه‌تر از این حرف‌هایی، اصل کاری رو بگو دختر!
بازویش را دور شانه‌ام می‌اندازد و فشاری به‌ آن می‌دهد. خنده آرامم از پس لب‌های به هم چفت شده‌ام بیرون می‌پرد. می‌دانم که شوخی‌هایش برای پرت کردن حواس من است و راهی برای باز کردن زبانم.
- چیزی نیست؛ یعنی چیز خاصی نیست، مثل همیشه اتفاقات گذشته و دلتنگی‌ای که قرار نیست تموم بشه. یه‌کم... .
و حرف در دهانم می‌ماند. چیزی برای گفتن نیست؛ در واقع چیزی که گفتنش لزومی داشته باشد و شنونده‌اش نداند نیست. او در این مدتی که بازگشته به‌خوبی با همه آنچه از سر گذرانده‌ام باخبر است. نفسم را آرام بیرون می‌دهم و دست‌هایم را دور زانوهایم گره می‌زنم. نگاه خیره‌اش را بر روی نیم‌رخ چهره‌ام حس می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
- هنوز هم به پندار و اتفاق‌هایی که افتاده فکر می‌کنی؟
زیر نگاه خیره‌اش تاب نمی‌آورم و سرم را پایین می‌اندازم.
- از بس خری!
حیران و مبهوت از حرفی که تند و پرحرص بیان می‌کند، سر بالا می‌گیرم و با چشمان گشاد شده از تعجب نگاهش می‌کنم. میان ابروهای تمیز و مرتبش خطی کم‌عمق افتاده و خشمگین نگاهم می‌کند. دست مشت شده‌اش را بالا می‌آورد و ضربه‌ای آرام اما خشمگین به پیشانی‌ام می‌زند. کلمات از میان دندان‌های به هم چفت شده‌اش پرفشار بیرون می‌زند و می‌غرد:
- یه بار برای همیشه تو اون کله پوکت فرو کن که باید خودت برای خودت کاری انجام بدی رفیق احمقم. همه این سال‌ها رو از دست دادی و عمرت رو هدر دادی و عین عاشق‌های دل‌خسته چله‌نشینی کردی که چی؟ به‌خدا که خری پناه، خر!
بعد مشتش را به شانه‌ام می‌کوبد و با همان خشمی که در تمام چهره و حرکات پرشتابش دیده می‌شود از جایش برمی‌خیزد و با قدم بلندی خود را به درب سوئیتم می‌رساند.
- پاشو رفیق خرم! بسه هرچی زانوی غم بغل گرفتی، واسه امشبت کافیه. بقیه‌ش رو بذار برای فردا. بیا بریم بخوابیم شاید معجزه‌ای شد و خدا رحم کرد و یکم عقل و شعور توی اون کله پوکت کرد و از این وضع خلاصمون کرد.
بعد درب آهنی سپید‌رنگ را محکم هل می‌دهد و پاکوبان خود را به‌داخل سوئیت می‌اندازد و درب را به‌هم می‌کوبد. آنقدر محکم که صدای تق‌تق شیشه‌هایش به‌گوش می‌رسد و شانه‌هایم از ترس بالا می‌پرند.
***
مامان ترمه دسته تره‌هایی که سر و ته‌شان را چیده و گل و لای را با حوصله از میانشان بیرون کشیده، میان مشتش می‌گیرد و با چند حرکت سریع، کوتاه و یک‌اندازه تکه‌تکه‌شان می‌کند و داخل لگن شیری‌رنگ بزرگ روی میز می‌ریزد. بعد دستش را بالا می‌برد و با کنار مچش، عینکش را روی تیغه بینی بالا می‌دهد و از بالای عینک نگاهی به من می‌اندازد؛ منی که مدام نگاه می‌دزدم تا از خجالت آب نشوم. فکر می‌کردم همه‌چیز تمام شده‌است، آن هم زمانی که دیگر امیدی باقی نمانده بود. گویی مسائل در گوشه و کنار ذهن مه‌آلودم بی‌هیچ درک و منطقی نشسته‌اند و اوقات خود را به فراغت می‌گذرانند؛ بی‌آنکه تلاشی برای حل شدن نمایند. فقط هستند، درهم و برهم اما ساکن؛ معلولند اما بی‌دلیل و یا شاید هم دلیل‌های بی‌معلولند.
- اون بیچاره‌ها رو ول کن دختر جان!
نگاه پرسش‌وارم روی صورتش می‌نشیند و بی‌آن‌که کلامی از دهانم خارج شود به چشمانش که حالا درگیر دسته دیگری از تره‌هاست، زل می‌زنم. او تندتند یکی‌یکی تره‌ها را برمی‌دارد، انگشت بر بلندیشان می‌کشد تا گل و لایشان را بروبد و در آخر سپیدی ته و زردی سرشان را با کارد می‌کند و در مشت خود دسته می‌کند.
- اون ریحون‌های بدبختی رو میگم که یه ربعه توی دستت فشارشون میدی. خرابشون کردی مار جان! ولشون کن. نه قفل زبونت وا میشه نه قفل مشتت. سبزی‌ها چه گناهی کردن بلا می سر؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
نگاه متعجبم روی انگشتان مشت شده‌ام می‌‌نشیند. آرام بازش می‌کنم و ریحان‌های بنفش چروکیده و آب‌لمبو شده از میان مشتم روی سفره یک‌بار مصرف پهن شده بر روی میز می‌ریزد و چشمانم برگ‌های پلاسیده‌شان را تا پخش شدن بر روی سفره دنبال می‌کند.
- چته مار جان؟! اون دسته گل چی داشت که تو رو این‌جوری فکری کرده؟ خوب حرف بزن تی سیاه چوم قربون بوشوم! تو اون کاغذ چی نوشته بود که یک ساعته ماتت برده؟
ماتم برده است؟! حیرانم، متعجب یا شاید هم مبهوت! درست زمانی که امیدم را از پندار هم بریده بودم و داشتم کم‌کم با بخت شوری که قرار بود تا آخر عمر یکه و تنها به‌دوش بکشم کنار می‌آمدم. داشتم دل کندن برای همیشه را تمرین می‌کردم و حالا تکرار گذشته‌های نه‌چندان دور، کورسویی از امید را در گوشه قلبم روشن کرده‌است آن هم وقتی یک ساعت پیش، پیک دسته‌گل دیگری را که نام و نشان مرا با خود داشت آورد. دسته‌گل بزرگی از بابونه‌ها و رزهای صورتی تر و تازه‌ای که طراوتشان روح و روانم را نوازش می‌کند و در عین‌حال سوالات زیاد اما بی‌جوابی را در سرم ایجاد کرده‌است.
سرم را برمی‌گردانم و به دسته‌گلی که حالا داخل گلدان کریستال روی کانتر است نگاه می‌اندازم، به کارتی که میان گل‌ها جای گرفته و به شعری که در آن نوشته شده‌بود فکر می‌کنم. آن‌قدر در این یک ساعت آن را خوانده و با خود مرور کرده‌ام که از حفظ می‌توانم تکرارش کنم.
«دیدار تو کشتزار نور است
آهویى بی‌قرار
که از لب تشنه‏‌اش
آفتابِ سحر فرو می‌ریزد
دیدارت سکوت است
آبشار پرندگانى که راه سپیده را می‌جویند
لیوانى عسل
در کف ناخدایى خسته که بوى نهنگ می‌دهد
چایى دم کشیده
درست لحظه‏‌ای که از تمام دغدغه‏‌ها فارغ می‌شوى
دیدار تو کشتزار نور است
با بُزهایى از بلور
که به‌سوى صخره چرا می‌کنند
بى آن‌که بدانند می‌شکنند
و غبار بلور
در روحم فرو می‌پاشند»
«شمس لنگرودی»
و بعد به جمله‌ای که پایین کارت و زیر شعر نوشته‌بود فکر می‌کنم.
«برای دیدنت لحظه‌شماری می‌کنم ماه‌پیشونی!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
- حرف بزن زای! از این سکوت و خودخوری چه خیری دیدی که دست از سرش بر نمی‌داری؟ حرف بزن ببینم چه خبره دخترجان!
چه خبر باید باشد؟! امیدهای ناامید شده‌ام میان دو راهی رفتن و ماندن گیر کرده‌اند. انگار نه راه پس دارند و نه راه پیش. همانند خودم مبهوت و مات و با سوالاتی که از هر راهی می‌روی جز دو راهی به جوابی نمی‌رسی. این‌بار با اطمینان می‌گویم که این دسته گل را پندار فرستاده است. تنها پندار بود که مرا ماه‌پیشانی خطاب می‌کرد و تنها او بود که قول داده بود همه‌چیز را درست کند. همه این‌ها را می‌دانم و می‌فهمم، اما آنچه را با چشمان خود دیدم را کجای دلم بگذارم؟!
از گوشه چشم تکان خوردن مامان ترمه را که می‌بینم، چشمان خیره به گل‌های تازه و خوش‌عطر را به‌سویش می‌گردانم. دست‌هایش را روی میز گذاشته و به پشتی صندلی تکیه داده است و چشمانش را به من دوخته است. با این روسری آسمانی‌رنگ که بر سر کرده، چشمانش به‌رنگ نگین فیروزه انگشتری که زینت انگشت وسط دست راستش است، شده‌است. چشمانش روی چهره‌ام می‌چرخد و این نگاه جدی و خیره یعنی این‌بار کوتاه نمی‌آید و منتظر است قفل زبانم را باز کنم. طاقت این نگاه را ندارم و چشمانم را به سبزی‌های وسط میز می‌دوزم. با زبان، لب‌هایم را خیس می‌کنم و نفس جان‌داری می‌کشم تا عزم حرف زدن کنم.
- این دسته‌گل رو پندار فرستاده مامان ترمه، نه این‌که فکر کنین اون‌قدر تو این چند وقت به پندار فکر کردم، دچار توهم شدم.
دستم را داخل تک جیب روی سی*ن*ه شومیز راه‌راهم می‌کنم. شومیزی که از نظر امیرمحمد با آن راه‌های سفید و سیاهش او را به‌یاد گورخرهای مستند حیات وحش افریقا می‌اندازد و من همچنان با اعتماد به‌نفس کامل، این شومیز نخی خنک را به‌تن می‌کنم. کارت را از جیبم بیرون می‌آورم و جلوی مامان ترمه می‌گیرمش.
- آخرین خط کارت رو اگه بخونین متوجه می‌شین که حدسم به یقین نزدیکه؛ مگه این‌که کسی بخواد این‌جوری سربه‌سرم بذاره که این خیلی بعیده.
مامان ترمه بی‌آن‌که به کارت نگاه کند، همچنان در چشمان من خیره است.
- می‌دونم مار جان! خودت رو قبول دارم اما که چی؟ تا کی انتظار دختر جان؟! این رفیق گَمَجت* با همه دیوانگیش حرف راست رو می‌زنه. تا کی به‌انتظار نشستن که شاید یکی بیاد و همه‌چی رو راست و ریست کنه؟ این همه سال عمر و جوونیت رو به هیچی گذروندی و دست روی دست گذاشتی و منتظر فرشته نجاتی موندی که با دست پس می‌زنه و با پا پیش می‌کشه. اگه می‌خواست کاری انجام بده که تو این مدت انجام داده‌بود. کاش فقط یه‌ قدم برای خودت و به‌حرمت صبرت برمی‌داشتی مارجان. حتی اگه بخوای خودم پا جلو... .
ترسی که قلبم را تکان می‌دهد مرا از جا می‌پراند.
- نه مامان ترمه! ازتون خواهش می‌کنم! اگه نشه، اگه قبول نکنن این‌بار نمی‌تونم سر پا بشم. از این می‌ترسم که هیچ‌جوره کوتاه نیان. اون‌وقت دیگه... .

*گَمَج: در زبان گیلک، به فردی که خنگ و کودن است می‌گویند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
کلافه و عصبی نگاه سبزش را از چهره نگران من می‌گیرد و دسته کوچک جعفری را که در دست دارد با خشم دو نیم می‌کند؛ دسته برگ‌ها را داخل لگن و ساقه‌ها را روی سفره پرت می‌کند. اخمی که میان ابروهایش روییده، خطوط پیشانی‌اش را عمق بخشیده و نفس عمیقی که از سی*ن*ه بیرون می‌دهد نشان از ناراحتی و عصبانیتش دارد. بسته جعفری دیگری را جلو می‌کشد و همانطور که نوار دورش را باز می‌کند چیزی را آرام اما واضح زیر لب و با تغیر زمزمه می‌کند که مرا از مرز بهت خارج می‌کند:
- تخته‌سر!*
صدای هین کشیده مرا خنده بلند امیرمحمدی که لحظاتی‌ست در درگاهی آشپزخانه ایستاده، می‌پوشاند؛ اما حتی کلمه بعدی مامان‌ترمه هم که نصیب خنده بلند و ناگهانی او می‌شود، ساکتش نمی‌کند.
- زنجفیل*
امیرمحمد بلندتر از پیش می‌خندد، شانه‌اش را از کاشی‌های سپید‌رنگ دیوار می‌گیرد و وارد آشپزخانه می‌شود. خنده‌های بلندش ‌کم‌کم نیش مرا هم باز می‌کند اما نگاه خیره و پر از خشم مامان ترمه باعث می‌شود لب بگزم و خنده‌ام را با نفس‌های عمیق در گلو نگه دارم؛ نکند که بد و بیراه دیگری نصیبم شود اما مامان ترمه است و نگاه تیزبینش و زبان تیزترش.
- بخند مار جان! من که هر چی میگم تو حرف خودت رو می‌زنی. انگار روی اردک تو آب بریزی!*
سرم را پایین می‌گیرم و انگشتانم را بند لبه سفره یک‌بار مصرف می‌کنم تا خنده‌ام را کنترل کنم. می‌دانم که راست می‌گوید؛ همانطور که بیتا و بقیه هم می‌گویند اما من پناهم، پناه هاشمیانی که این‌طور بزرگ شده و قد کشیده‌ است. و در دلم بارها خود را بابت اعتماد به‌نفس نداشته‌ام شماتت کرده‌ام اما گاهی برای این چراها دیر است. آن‌قدر دیر که فکر کردن به تغییرها هم دچار اضطرابت می‌کند.
اما در این لحظه این دسته گل و پیامی که همراهش بود دلخوشی بزرگی در دلم پدید آورده است که همه‌چیز را از ذهنم دور می‌کند. فکر کردن به این‌که شاید بالاخره وقت آن رسیده که همه‌چیز درست شود حتی اگر در حد همین شاید و اما و اگر باشد باز هم خوشایند است و نوری در قلبم روشن کرده است.
صدای زنگ ملایم گوشی از داخل جیب شلوار کارگوی مشکی رنگی که به زور حرافی‌های بیتا خریده‌ام و به‌پا دارم، مرا از افکارم جدا می‌کند. دستان خاک و گِل‌آلوده‌ام را روی سفره می‌تکانم، ببخشیدی زمزمه می‌کنم و گوشی‌ام را از جیب کنار زانویم بیرون می‌کشم. نام آشنایی که بر روی صفحه روشن گوشی حک شده، دور از فکر و ذهن من است. از جایم برمی‌خیزم، از کنار امیرمحمد خندانی که با دست‌های قلاب شده بر روی سی*ن*ه به یخچال سپیدرنگ تکیه داده، چشم‌های مشکی‌اش را باریک کرده و نگاهم می‌کند، می‌گذرم.

*تخته‌سر: ناسزایی به زبان گیلکی به معنای سر تخته شستن و کنایه از مرگ طرف را خواستن است اما زمانی به‌کار می‌رود که از طرف مقابل در حد زیادی عصبانی باشند.
*زنجفیل: برای ساکت کردن طرف مقابل استفاده می‌شود. از جهت تند و تیز بودن زنجفیل
*انگار روی اردک تو آب بریزی!: کنایه از کسی که حرف به گوشش نمی‌رود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین