Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,476
- 44,001
- مدالها
- 7
●فصل هفتم
بوی شدید مواد ضدعفونی و الکل و منظره لولههای آزمایشی که از سرخی خون پر هستند، دارد معدهام را زیر و رو میکند. هرچند گرسنگی چندین ساعتهی ناشتا بودن هم چندان بیتاثیر نیست. از همه اینها بدتر، سگرمههای درهم بیتاست که تیر خشم چشمانش مرا نشانه گرفته که نه جرات حرف زدن و اعتراض دارم و نه فرار از آزمایشی که دکتر ملکپور برای تایید تشخیص کمخونیام نوشته است.
در معدهام مدام چیزی بالا و پایین میشود و حس میکنم هر لحظه ممکن است تمام آنچه را از دیشب نخوردهام روی متصدی زن جوانی که مدام موهای فر دودیرنگش را با آرنجش کنار میزند، بالا بیاورم و انگار بیتا هم این را از چهره درهم رفته و رنگ و روی زرد شدهام فهمیده که تکیهاش را از درگاهی اتاقک کوچک و دلگیر خونگیری میگیرد و قدمی جلو میآید.
- باز که اون چشمهای ورقلمبیدهت داره میزنه بیرون، حالت بده؟
آرام پلکهای دردناک از بیخوابیهای این یک هفته را لحظهای روی هم میگذارم و همزمان لمس پنبه آغشته به الکل را روی پوست ساعدم حس میکنم. مانند خودم سرد است و سرمایش خون را در رگهایم منجمد میکند و لرز به تنم مینشاند. اضطراب فرو شدن سوزن با لرزش خفیف و دان شدن پوست تنم آغاز میگردد؛ یک واکنش بیولوژیکی همیشگی نسبت به سوزنی که قرار است در پوستم فرو شود و با پنبه الکلی و تماس سردش با پوستم شروع میشود. زن جوان اخمو که در تمام مدتی که روبهرویش نشستهام گره پیشانیاش حتی لحظهای باز نشده و مدام با موهای اعصاب خردکنش درگیر است، با نوک انگشتان پوشیده در دستکش لاتکسش، روی رگ برجسته ساعدم چند ضربه میزند.
- دستت رو مشت کن خانم!
انگار او هم همانند بیتا بیاعصاب است که کلماتش را اینقدر پُرحرص و جویده بیرون میدهد. صدایش هم مانند سپیدی و بیروحی صورتش که حاصل کرمپودر بسیار روشنی است، سرد است. انگشتانم را محکم مشت میکنم و چشمانم را به روی سوزنی که تیزیاش را روی پوستم حس میکنم میبندم. با حس فرو شدن سوزن در رگم، تنم مورمور میشود و پلکهایم را محکمتر روی هم میفشارم و مشتم را با تلنگر بیاحساس میکنم و نفسم را بیرون میدهم.
-خاک تو اون سر سوسولت! دختره دیلاق ننر!
اگرچه زیر لب میغرد اما صدایش آنقدرها هم آرام نیست که به گوش من و بیشک زنی که انگار قصد بیرون کشیدن این سوزن لعنتی فرو شده در رگ دستم را ندارد، نرسد. حتی میتوانم با همین چشمان بسته چهره جمع شده از حرص را در صورت بیتا حس کنم.
- چشمهات رو باز کن بابا! تموم شد دیگه. نترس هنوز نمردی بچه سوسول.
پیش از آنکه چشمانم را باز کنم، لبخند میزنم و باز مورد عنایت نظرات خاص و دوستانهاش قرارم میدهد.
- مردهشور اون خندهت رو ببرن که یک هفتهاس داری دقم میدی.
بوی شدید مواد ضدعفونی و الکل و منظره لولههای آزمایشی که از سرخی خون پر هستند، دارد معدهام را زیر و رو میکند. هرچند گرسنگی چندین ساعتهی ناشتا بودن هم چندان بیتاثیر نیست. از همه اینها بدتر، سگرمههای درهم بیتاست که تیر خشم چشمانش مرا نشانه گرفته که نه جرات حرف زدن و اعتراض دارم و نه فرار از آزمایشی که دکتر ملکپور برای تایید تشخیص کمخونیام نوشته است.
در معدهام مدام چیزی بالا و پایین میشود و حس میکنم هر لحظه ممکن است تمام آنچه را از دیشب نخوردهام روی متصدی زن جوانی که مدام موهای فر دودیرنگش را با آرنجش کنار میزند، بالا بیاورم و انگار بیتا هم این را از چهره درهم رفته و رنگ و روی زرد شدهام فهمیده که تکیهاش را از درگاهی اتاقک کوچک و دلگیر خونگیری میگیرد و قدمی جلو میآید.
- باز که اون چشمهای ورقلمبیدهت داره میزنه بیرون، حالت بده؟
آرام پلکهای دردناک از بیخوابیهای این یک هفته را لحظهای روی هم میگذارم و همزمان لمس پنبه آغشته به الکل را روی پوست ساعدم حس میکنم. مانند خودم سرد است و سرمایش خون را در رگهایم منجمد میکند و لرز به تنم مینشاند. اضطراب فرو شدن سوزن با لرزش خفیف و دان شدن پوست تنم آغاز میگردد؛ یک واکنش بیولوژیکی همیشگی نسبت به سوزنی که قرار است در پوستم فرو شود و با پنبه الکلی و تماس سردش با پوستم شروع میشود. زن جوان اخمو که در تمام مدتی که روبهرویش نشستهام گره پیشانیاش حتی لحظهای باز نشده و مدام با موهای اعصاب خردکنش درگیر است، با نوک انگشتان پوشیده در دستکش لاتکسش، روی رگ برجسته ساعدم چند ضربه میزند.
- دستت رو مشت کن خانم!
انگار او هم همانند بیتا بیاعصاب است که کلماتش را اینقدر پُرحرص و جویده بیرون میدهد. صدایش هم مانند سپیدی و بیروحی صورتش که حاصل کرمپودر بسیار روشنی است، سرد است. انگشتانم را محکم مشت میکنم و چشمانم را به روی سوزنی که تیزیاش را روی پوستم حس میکنم میبندم. با حس فرو شدن سوزن در رگم، تنم مورمور میشود و پلکهایم را محکمتر روی هم میفشارم و مشتم را با تلنگر بیاحساس میکنم و نفسم را بیرون میدهم.
-خاک تو اون سر سوسولت! دختره دیلاق ننر!
اگرچه زیر لب میغرد اما صدایش آنقدرها هم آرام نیست که به گوش من و بیشک زنی که انگار قصد بیرون کشیدن این سوزن لعنتی فرو شده در رگ دستم را ندارد، نرسد. حتی میتوانم با همین چشمان بسته چهره جمع شده از حرص را در صورت بیتا حس کنم.
- چشمهات رو باز کن بابا! تموم شد دیگه. نترس هنوز نمردی بچه سوسول.
پیش از آنکه چشمانم را باز کنم، لبخند میزنم و باز مورد عنایت نظرات خاص و دوستانهاش قرارم میدهد.
- مردهشور اون خندهت رو ببرن که یک هفتهاس داری دقم میدی.