جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,367 بازدید, 120 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
می‌دانم اگر حضور مامان ترمه نبود تا سربه‌سرم نمی‌گذاشت و نمی‌فهمید چه‌کسی پشت خط است رهایم نمی‌کرد.
وارد اتاق مهمانی که مهمان همیشگی‌اش خودم بوده‌ام می‌شوم. روی تخت می‌نشینم و به صفحه گوشی عرق کرده میان مشتم خیره می‌شوم. صدای ملایم زنگ‌های پیاپی در گوشم می‌پیچد و قلبم بی‌ساز می‌نوازد اما ذهنی که درکی از دلیل این تماس ندارد، اجازه پذیرشش را نمی‌دهد. مدام مسئله‌سازی می‌کند و چرا و چطور ردیف می‌کند و دلیل بهم می‌بافد. شایدها را پشت سر هم ردیف می‌کند و باز که به نتیجه نمی‌رسد، پای فرضیه دیگری را وسط می‌کشد.
میان کشمکش‌های ذهنم، صدای آوای زنگ، پایان می‌یابد. پلک بر هم می‌کوبم و نفس حبس شده‌ام، عمیق و محکم از دهانم بیرون می‌زند. در حال و هوای شکرگزاری سر باز زدن از پاسخ‌گویی به او هستم که بار دیگر گوشی میان مشت عرق کرده‌ام می‌لرزد و صدایش قلبم را دوباره به تپش‌های پر کوبشی وامی‌دارد. نفس میان سی*ن*ه‌ام گره می‌خورد و بند جانم با هر زنگ پاره می‌شود؛ اما این‌بار دل یک دله می‌کنم، نفسم را فوت می‌کنم و انگشت بر آیکون سبزرنگ می‌کشم. بزاق جمع شده در دهان خشکم را قورت می‌دهم و گوشی را کنار گوشم قرار می‌دهم.
- سلام آقای دکتر!
نمی‌دانم این صدای بی‌نوای آرام و پُر لرز چگونه به گوشش می‌رسد که جوابم را می‌دهد. سلام آرامش که در گوشی می‌پیچد، چشم می‌بندم روی آن قهوه‌ای‌های زلال که میان ذهنم جان می‌گیرند. دستی روی سی*ن*ه پرتپشم می‌کشم، شاید که آرام گیرد و مجاب شود به ماندن در جایش. صدای بمش مثل همیشه محکم نیست؛ خستگی و گرفتگی لابه‌لای آوای دو رگه‌ شده‌اش به‌خوبی پیداست.
- بابت تماس بد موقعم عذر می‌خوام پناه خانم؛ اما... .
پناه خانمی که می‌گوید باز در دلم غوغا می‌شود، اما حرفش را که ناتمام رها می‌کند، دلم به شور می‌افتد و ذهنم می‌رود نزد آن عزیزی که دیدارش را نوید داده‌بود.
- اتفاقی افتاده آقای دکتر؟ پندار... پندار طوریش شده؟ نکنه... .
صدای آرام خنده‌اش را که می‌شنوم دلم کمی آرام می‌گیرد.
- نه خانم! این همه منفی بافی برای چی؟! یادم نمی‌یاد تا حالا خبر بد بهتون داده باشم که الان من رو با جغد شوم بدخبر اشتباه گرفتین.
شوخی‌اش از باور و شناخت من نسبت به اویی که همیشه دیسیپلین و شخصیت جدی‌ای داشت دور است. دکتر ایرانی‌ای که همیشه میان پیشانی‌اش آثاری از اخم هست، چشمانش از جدیت می‌درخشند و لب‌هایش معمولاً محلی از لبخند ندارند، در باور من شوخی کردنش عجیب است. خجالتم بابت آن‌چه از حرف من در ذهن او ایجاد کرده، هجوم خون را به گونه‌هایم سرازیر می‌کند. می‌دانم که حالا حرارت شرم در صورتم ردی از سرخی به‌جا گذاشته است. هول کرده‌ام و نمی‌دانم باید چه جوابش را بدهم؟!
- نه، دور از جونتون آقای دکتر. منظورم این بود که... یعنی... این نبود که... .
صدای تک‌خنده‌ آرام مردانه‌اش که دوباره در گوشم می‌پیچد، متعجب و حیران گوشی را از گوشم جدا می‌کنم و لحظه‌ای به صفحه‌اش خیره می‌شوم. شاید دنیا تغییر کرده و احتمالاً کن‌فیکن شده‌است. شاید هم آسمان به زمین آمده و یا کسی که این‌طور می‌خندد دکتر ایرانی نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
کلافه از گرفتگی زبان و عدم توانایی در صحبت کردن، پلک‌هایم را محکم روی هم می‌فشارم و هوا را پر فشار وارد سی*ن*ه‌ام می‌کنم. جایی که انگار برخلاف آنچه علم می‌گوید، هیچ اکسیژنی برای ادامه حیات به‌کار نمی‌آید. تپش‌های قلبم سرسام‌آور شده‌اند و طاقتم را بریده و هر لحظه بر آشوب درونم می‌افزاید. در دل می‌گویم کاش می‌توانستم کمی پناه نباشم. دور باشم از این پناه که زبانش هم همچون خودش ناکارآمد و الکن است.
- خودتون رو اذیت نکنین خانم، شوخی کردم. غرض از مزاحمت اینه که می‌خواستم اگه ممکنه امروز ببینمتون.
آشوب از دلم رخت برنبسته که دوباره جای خود می‌نشیند و دست در جان بیچاره‌ام می‌اندازد و حسابی شورش می‌دهد.
- پس یه طوری شده که... .
جمله‌ام به‌پایان نرسیده، صدایش را بار دیگر می‌شنوم؛ کمی کلافه و بلندتر از پیش.
-پناه خانم! دلیل این همه نگرانی رو متوجه نمی‌شم. باور کنین هیچ اتفاق بدی نیفتاده؛ فقط می‌خوام درباره یه موضوع مهم با شما صحبت کنم.
تلاشم برای حرف زدن به‌جایی نمی‌رسد. چیزی میان سی*ن*ه‌ام آتشی افروخته و شعله نگرانی‌ام را شعله‌ورتر می‌کند. آن‌چه از دهانم بیرون می‌زند، بازدمی‌ست که بی‌سروصدا خارج می‌شود اما پوف کلافه او را می‌شنوم و خودم را به‌خاطر این همه بدبینی و افکار مزخرف لعنت می‌کنم.
- مطمئن باشین هیچ دلیلی برای ناراحتی یا نگرانی شما نیست. متوجهم که تا حالا همچین درخواستی از شما نداشتم و آشنایی من با... با پندار، شما رو نسبت به این دیدار حساس کرده، ولی بهتون قول میدم هیچ‌چیز نگران کننده‌ای پشت این دیدار نیست.
حرف‌هایش چیزی از حجم نگرانی‌ام کم نکرده اما آرامش صدای او مرا امیدوار می‌کند که قرار نیست در این دیدار ناگهانی که بسیار هم مرا متحیر کرده، خبری هولناک بشنوم.
- در واقع می‌خواستم درباره موسسه و یه جلسه ویزیت برای افراد تحت پوششتون صحبت کنم. من و سیامک و... چند تا از همکارهای دیگه‌مون.
منظورش را درک می‌کنم و خوشحال می‌شوم. نفس آسوده‌ام را بیرون می‌دهم و دهان باز می‌کنم تا از تصمیم فوق‌العاده‌شان بگویم اما انگار در قلبم چراغ چشمک‌زنی شروع به روشن و خاموش شدن می‌کند و صدای پرهیجانی مدام تکرار می‌کند: و شاید... پندار! قلبم جست‌وخیز‌کنان به در و دیوار سی*ن*ه‌ام می‌کوبد. لبخند آرام‌آرام روی لب‌هایم می‌روید، دست روی سی*ن*ه‌ پرتپشم می‌گذارم و خود را بر روی تخت رها می‌کنم. دلم قهقهه‌ زدن می‌خواهد؛ دل ساده من با همین شاید پر اما و اگر، پایکوبی‌ای به‌راه انداخته‌است که بزرگ‌ترین جشن‌ها هم به‌خود ندیده‌اند.
- من با آقای پیرایه صحبت کردم اما گفتن که با شما هماهنگ کنم. برای همین مزاحمتون شدم که اگه ممکنه همین امروز همه چیز برای پنج‌شنبه عصر هماهنگ بشه. آقای پیرایه گفتن سالن اجتماعات و یکی دوتا از اتاق‌ها که خالی هستن رو می‌تونین در اختیارمون بذارین.
لبخندم جوری کش آمده که جمع شدنی نیست؛ دروغ چرا؟! صحبت‌هایش را یکی در میان می‌شنوم و تک و توک می‌فهمم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
- بله، بله! خیلی هم فکر خوبیه. خیلی از افراد تحت‌پوشش ما همون‌طور که می‌دونین علاوه بر ضعف مالی، افراد مسن یا معلولین جسمی_حرکتی هستن که رفت و آمد به بیمارستان یا مطب براشون سخته. من عصر در خدمتتون هستم آقای دکتر.
پوف کشیده اما آرامش در گوشی می‌پیچد. انگار تازه خیالش راحت می‌شود و نفسش جا می‌آید.
- من تا ساعت چهار و نیم عصر بیمارستانم؛ با این حجم ترافیک تا ساعت پنج‌ونیم می‌تونم خودم رو به شما برسونم تا با هم بریم موسسه.
ابروهایم از تعجب بالا می‌پرند.
- نیازی نیست، آقای دکتر. من بعدازظهر موسسه هستم. شما هر ساعتی که تشریف آوردین من در خدمتم.
سکوتش که کمی طولانی می‌شود، فکر می‌کنم تماس قطع شده است.
- آقای دکتر!
- هستم پناه خانم! پس... می‌بینمتون.
شک و تردید میان کلامش را درک نمی‌کنم اما خوشی دیدار احتمالی پندار می‌چربد به هرچه شک و دودلی‌ست و فکر کردن به هرچیزی غیر از این احتمال شیرین. تا پنج‌شنبه فقط چهار روز مانده و شاید لحظه دوست‌داشتنی دیدار همین‌قدر نزدیک باشد.
***
از شوق دیدار پندار، در آینده‌ای به‌خیال خودم نزدیک، بی‌آن‌که حتی به مرغ ترش جانانه و خوش آب و رنگ مامان‌ترمه لب بزنم، پس از تماس تلفنی دکتر ایرانی، به‌سرعت آماده شده و خود را به موسسه رساندم. می‌دانستم تا قبل از ساعت پنج امکان آمدنش نیست اما قلبم طاقت ماندن در خانه را نداشت. انگار عمو فیروزی با لباس‌های براق سرخ‌رنگش میان دلم دایره زنگی‌اش را تکان و مژده بهار می‌داد. حتی حرف‌های پرگوشه و کنایه امیرمحمد و نگاه‌های پر از سوال مامان‌ترمه هم نتوانست جلوی آمدنم را بگیرد. شاید دلخوشی بی‌خود به خود می‌دادم یا زیادی حضور دوباره پندار را در زندگی‌ام باور داشتم. شاید برای من در هم شکسته زیادی بود اما دوست داشتم باور کنم که همه‌چیز دارد درست می‌شود؛ که پندار می‌آید، همان‌طور که در آن کارت کوچک سپیدرنگ، زیر آن شعر زیبا که دلتنگی‌اش را فریاد میزد، نوشته بود. دلم می‌خواست امید، بار دیگر در جان و دلم نهالی از شدن‌ها بکارد و رشد کند، ببالد، به اندازه آرزوهای از دست رفته‌ام قد بکشد و به بار حقیقت بنشیند.
صدای قدم‌های شتابانم روی سرامیک‌های خاکستری سالن اجتماعات تکرار می‌شود و من برای سر و سامان دادن به وضع تقریباً مرتبش نیم ساعتی‌ست همه‌چیز را بارها و بارها بررسی کرده و لیست وسایل لازم را داخل دفترچه یادداشت مشکی‌رنگی که همیشه همراه خود دارم، نوشته‌ام.
بار دیگر به ساعت مچی مشکی‌رنگم نگاه می‌کنم. عقربه دقیقه شمار ساعت دوازده را رد کرده و عقربه قرمزرنگ ثانیه‌شمار، انگار عجول‌تر از همیشه، گردی صفحه ساعت را پرشتاب در می‌نوردد و عقربه دقیقه‌شمار را مدام به جلو هل می‌دهد.
کلافه دفترچه را به کف دستم می‌کوبم و در جیب مانتوی خاکستری‌رنگی که جیب‌های بزرگش شبیه کیسه بابانوئل همیشه پر است از خرت‌ و پرت‌هایی که هر از گاهی لازمم می‌شوند، قرار می‌دهم. بعد به سمت در سالن می‌روم اما نرسیده به آن صدای بلند محمدرضا را از انتهای سالن می‌شنوم که نامم را فریاد می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
-آبجی پناه! آبجی معصومه گفت صدات کنم، انگار کارت داره.
صدای بلندش در سالن خالی می‌پیچد. سرکی به ابتدای سالن می‌کشم؛ محمدرضا همان‌جا در حالی که دستانش را در جیب‌های شلوار جین آبی‌اش کرده، ایستاده‌است. «آمدم»‌ نه چندان بلندی که به‌زبان می‌آورم، داخل راهرو می‌پیچد و تکرار می‌شود.
به نزدیک محمدرضایی که همچنان منتظرم ایستاده که می‌رسم، چهره شاداب و خندانش توجهم را جلب می‌کند. اگرچه همیشه همین‌طور لبخندهای زیبایش روی لب‌هایش خودنمایی می‌کند اما این‌بار انگار لبخندش رنگ و بوی شوق دارد.
- سلام!
صدای آرام خندیدنم به سلام چندین‌باره‌اش آن هم در همین چند ساعت، او را هم می‌خنداند. دست‌هایش را از جیب‌هایش بیرون می‌کشد و دست چپ مرا که به‌سویش دراز شده در دست کوچکش محکم می‌فشارد و با گام‌های سریعی که به دویدن می‌ماند مرا به سمت اتاق مدیریت می‌کشاند.
- صبر کن عزیزم! می‌خوام اول یه چای... .
صبر نمی‌کند و محکم‌تر از پیش دستم را می‌کشد و جلوی درب اتاق مدیریت دستش را رها می‌کند و مرا به داخل اتاق هل می‌دهد.
- میگم سوسن خانوم بریزه. شما برو تو، آبجی معصومه باهات کار مهم داره.
بعد دستگیره استیل در را می‌گیرد و آن را محکم می‌بندد و من متعجب از این حرکات پرشتاب و عجیب او، تنها صدای انعکاس قدم‌های پرشتابش به‌گوشم می‌رسد. نگاه متعجبم را می‌چرخانم روی معصومه‌ای که خنده‌ نمکین و با حجب و حیایش را پشت دستش پنهان کرده است.
- چرا این‌جوری کرد این بچه؟!
صدای خنده‌ مقطعش بلندتر می‌شود و دستش را از جلوی دهانش برمی‌دارد و من فکر می‌کنم چقدر این لبخند چهره زیبایش را غرق نور کرده‌است و خود نیز لبخند می‌زنم.
- زحمت همیشگی پناه جون!
رفتار عجیب محمدرضا را از افکارم دور می‌کنم و به سمت معصومه که پشت میز چوبی مدیریت نشسته و طبق معمول بساط کاغذها، مدادرنگی‌ها و جعبه بزرگ آبرنگش را پهن کرده، می‌روم. نزدیک‌تر که می‌شوم، اثر رنگ گلبهی‌ روی پوست سپید گونه‌اش، لبخندم را وسیع‌تر می‌کند. این دختر با این دنیای پر از طرح و رنگش، شبیه فرشته‌ای‌ست که از میان دستان خدا بال گشوده و به زمین آمده‌است.
از روی صندلی برمی‌خیزد و نگاه مهربان رنگی‌اش را روی کاغذ بزرگ شطرنجی‌ای که پر از خطوط پرپیچ‌وخم اسلیمی‌ها و گل‌های زیباست می‌گرداند. دستش را به سمت صورتش بالا می‌برد و قلمی که پشت گوشش زده، از لبه شال سبزرنگش بیرون می‌کشد. کنارش که می‌ایستم، قلم را جایی میان نقشه ناتمامش می‌گذارد. طرح‌هایی بهم پیوسته و مملو از گل و بوته و ساقه‌های پیچ‌واپیچ که به‌زیبایی در هم تنیده شده‌اند، بی‌هیچ لچک و ترنجی، اما آنقدر زیبا و دلرباست که ناخودآگاه میان خطوطش غرق می‌شوم.
- چطوره پناه جون؟ البته هنوز رنگش کامل نشده.
دست روی شانه ظریفش می‌کشم و تن کوچک و ظریفش را به شانه‌ام می‌کوبم.
- مثل خودت بی‌نظیره؛ عین خودت خوشگله، عین خودت روحش قشنگه. من که تخصصش رو ندارم ولی یه همچین طرحی از نظر من فوق‌العاده‌اس معصومه.
چشمانش را که برقی از شادی دارند به چشمانم می‌دوزد، لبخندی زیبا لب‌هایش را فتح می‌کند و سرش را روی شانه‌ام می‌گذارد.
- این‌جوری تعریف می‌کنی خیلی دلم قرص میشه. یکم شک داشتم اما اون چند باری که توی انتخاب رنگ بهم کمک کردی، بهم ثابت کرده که سلیقه‌ات حرف نداره. الان هم تو این قسمت گیر کردم.
و قلمش را بار دیگر روی گل درشتی که خودش می‌گوید نامش سوسن است، می‌گذارد. دلم غنج می‌رود از اینکه سلیقه‌ام را قبول دارد و گاه‌گاهی نظرم را می‌پرسد. شبیه خواهر کوچک‌تری‌ست که روی کمک‌های کوچک خواهر بزرگترش حساب باز کرده و این مرا به‌سر حد خوشی می‌رساند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
همان‌طور که شانه‌های ظریفش را در حصار بازویم گرفته‌ام، قدمی جلو می‌گذارم و روی نقشه‌ای که می‌دانم نامش افشان است، کمی خم می‌شوم. نگاه‌ مهربان دخترک آرام و صبور کنارم، روی نیم‌رخ چهره‌ام می‌چرخد و این نگاه مرا مطمئن می‌سازد که دلیل اصلی حضورم در این اتاق در بسته، آنچه که در جریان است، نیست.
زمینه رنگ بژ با پیچک‌هایی به رنگ سپید، لابه‌لای شاخه‌های پر‌پیچ و خم گردویی‌رنگ، طرحی زیبا آفریده‌است. نگاهم روی حاشیه مشکی‌رنگ می‌افتد کمی آن‌سوتر به گل سوسن دیگری با همین شکل و شمایل. در دل به دخترک ساده‌‌دلی که فکر می‌کند گول بازی جذابش را خورده‌ام، می‌خندم. شاید او نداند اما من تا حدی از فرش‌ها و نقش‌ و‌ نگارهایشان سر درمی‌آورم. منی که کودکی‌ام میان انواع و اقسامشان گذشته، بی‌شک می‌دانم که معصومه از این سرگرم کردن من دلیلی دارد.
سر عقب می‌کشم و دستم را روی شانه ظریفش محکم می‌کنم و به چهره خندان و چشمانی که برقی از شوق دارند می‌نگرم.
- خیلی خوشگل شده، همه‌چیزش عالیه؛ هم طرح و هم رنگ‌ها. رنگ گلت هم که خیلی‌ خوبه، پس چرا از من می‌پرسی عزیزم؟
لبخند از لبانش رخت می‌بندد و نگاه شوکه‌اش را با تردید از چشمانم می‌گیرد و روی نقشه می‌چرخاند و انگار در آخر به همان ‌گل سوسن رنگ شده‌ای که من هم دیده‌ام می‌رسد که زیر لب «وای» آرامی زمزمه می‌کند و لب‌ صورتی‌‌اش را به نیش دندان‌هایش می‌کشد. سرم را به گیج‌گاهش می‌چسبانم و خنده‌ام را رها می‌کنم و او را محکم‌تر از پیش در آغوشم می‌گیرم. بوسه‌ای از روی شالی که سبزی‌اش چشمانش را به رنگ جنگل‌های گیلان درآورده، بر سرش می‌نشانم. خجالت کشیدنش هم شیرین است و او را خواستنی‌تر می‌کند و در آخر در حالی‌ که صورتش را در بازویم می‌فشارد، خود نیز می‌خندد.
- تو که قُل گلت رو رنگ کردی، چرا من رو کشوندی اینجا، کلک؟! فکر می‌کنی حالیم نیست با اون وروجک و سوسن خانم واسم یه نقشه‌ای کشیدین؟!
سرش را از بازویم جدا می‌کند و بلندتر از پیش می‌خندد؛ آن‌قدر که دستانش را بند میز می‌کند تا تعادلش برهم نخورد و در آخر نم چشمانش را با همان انگشتان رنگی‌اش می‌گیرد.
- حواسم نبود پناه جون که اون یکی گل رو رنگ کردم. تازه خیلی با اطمینان به محمدرضا گفتم که خیالش راحت باشه.
و باز بلند و بی‌خیال می‌خندیم اما صدای خنده‌های بلند و بی‌وقفه‌مان را صدای هولناک دری که با شتاب به دیوار برخورد می‌کند، ساکت می‌کند. نفس‌های حبس شده در سی*ن*ه‌مان، با دیدن بیتایی که با جعبه‌ای شیرینی در دست، در چهارچوب در ایستاده، بیرون می‌آید. چهره‌اش خونسرد و چشمانش مملو از شیطنت است.
دستی که از ترس بر روی قلبم مشت کرده‌ام را روی گونه‌ منقبض‌ شده‌ از ترسم می‌کشم و معصومه‌ای که در آغوشم جمع شده را در حصار سی*ن*ه‌ام می‌فشارم. عصبانی از آن موجود مردم‌آزاری که نام رفیق را با خود یدک می‌کشد، اخم بر پیشانی‌ام می‌نشانم و پوف کلافه‌ای می‌کشم. دو انگشت دستش را روی پیشانی می‌گذارد و به‌قول خودش سلام می‌کند.
- چاکر بانوان هنرمند و فرهیخته موسسه! هالو میدلز*.
معصومه، با خنده سلام می‌کند و خود را از آغوشم دور می‌کند. بیتا جعبه شیرینی را از تنش جدا می‌کند، کمی جلوتر می‌گیرد و لب‌هایش را برای ادامه حرف‌هایش می‌جنباند اما نگاهش که به چهره و اخم‌های درهم رفته من می‌افتد. ابرو بالا می‌اندازد و «اُه» آرامی از دهانش بیرون می‌فرستد.
- تو اینجا چکار می‌کنی دیگه؟ این چه طرز وارد شدن به اتاقه؟ در رو از جا کندی!

*Hallo Mädels: سلام دخترها
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
صدای خنده‌های ریز‌ریز معصومه نگاه بیتا را از من می‌گیرد و لبخند، لب‌های جمع شده‌اش را باز می‌کند. چند قدمی جلو می‌آید و جعبه شیرینی را روی میز می‌گذارد.
- جون! ببین چه خوشگل می‌خنده بی‌شرف! اصلاً آدم دلش می‌خواد... .
خیلی خوب می‌دانم که ادامه حرفش قرار است کدام راه بی‌راهه‌ای را طی کند. برای همین به‌قول خودش جفت‌پا میان کلامش می‌پرم تا شاید حیا کند و از گفتن ادامه‌ حرفش پشیمان شود. انگشت اشاره‌ام را جلوی صورتش تکان می‌دهم و ابروهایم را بیشتر در هم گره می‌زنم.
- وای به‌حالت بیتا اگه ادامه بدی!
نگاهم می‌کند و با همان لبخند وسیع روی لب‌های زرشکی رنگش، پشت چشمی نازک می‌کند و بی‌توجه به‌من و نگاه خیره و خشمگینم به‌سمت معصومه می‌رود و او را محکم میان آغوشش می‌فشارد.
- مصی خوشگله‌ی ما چطوره؟ خوبی هنرمند بزرگ صنعت فرش؟
پس گردنی‌ آرامی که حواله‌‌ی گردنش می‌کنم، آخش را در می‌آورد و معصومه‌ی همیشه خندان، باز خجول می‌خندد و چهره سپیدش گلگون‌تر از پیش می‌شود. بیتا از آغوش معصومه بیرون می‌آید و دست بر گردنش می‌کشد و گره میان ابروهای مرتبش می‌زند.
- دستت خیلی هرز شده تحفه خانم! حواست هست؟ خوبه دو پاره استخون بیشتر نیستی و این‌قدر دستت ضرب داره. موندم زورت رو از کجات... .
انگشتانم را با شتاب روی لب‌های برجسته‌اش می‌گذارم. می‌دانم اگر ادامه دهد به‌ آن ناکجا آبادی که نباید می‌رسیم. حس می‌کنم امروز همه طور دیگری شده‌اند. آن از مینو جانی که این روزها با آن چشمان پرحرفش مدام چشم می‌دزد و خود را از دید من دور می‌کند، عمو رسولی که چند روزی‌ست حتی به مؤسسه سر هم نزده و در خانه هم ساکت و صامت است و در فکر، این هم از معصومه و محمدرضا با این سرگرم کردن مفتضحانه‌شان و حالا بیتایی که بی‌آن‌که خبر دهد سر و کله‌اش پیدا شده، آن هم در جلد آن روی شوخ و شنگش و زبانی که به‌عمد هرز می‌رود.
- وای به‌حالت بیتا اگه ادامه بدی! چته امروز؟ انگار دهنت چفت و بست نداره. در ضمن معصومه رو مدام تکرار کن تا دفعه بعد درست صداش کنی.
مچ دستم را محکم می‌گیرد و با حرص از روی لب‌هایش پایین می‌کشد. ایش کشیده‌اش متناسب با چهره در هم رفته و بینی چین‌ داده‌اش است. نگاه چپ‌چپش را که از من می‌گیرد، دوباره به معصومه‌ای که از شدت خنده، مدام تنش را پیچ و تاب می‌دهد، می‌نگرد. از چشمانش شیطنت می‌بارد و شیطنت نهفته در نگاهش را با بالا گرفتن انگشت اشاره‌اش جلوی چشمان به‌ آب نشسته معصومه و درآوردن ادای من به‌خوبی نمایش می‌دهد. روی هم رفته، دفعه چهارم یا پنجم است که به مؤسسه آمده‌است، اما در همین مدت کوتاه توانسته حسابی خودش را در دل اهالی اینجا باز کند.
سری تکان می‌دهم و با لبخندی که از اداهای بیتا بر لبانم نشسته، زیر لب «مسخره‌»ای زمزمه می‌کنم و به‌سمت در می‌روم تا هم از سوسن خانمی که نمی‌دانم چرا امروز مدام غیبش می‌زند، بخواهم چندتایی چای خوش‌رنگ و تازه‌دم بیاورد و هم سرکی به در ورودی بکشم تا از این حس کلافه‌کننده انتظار رهایی یابم.
میز را که دور می‌زنم صدای پچ‌پچ‌های آرام و در گوشی‌شان را نشنیده می‌گیرم و به‌سمت در می‌روم. هنوز به در اتاق نرسیده‌ام، صدای جیغ ناگهانی معصومه و فریاد بلند بیتا تنم را به لرزه می‌اندازد و دستی که به سمت دستگیره دراز شده همچون قلب بیچاره و ترسیده‌ام، خشک و بی‌حرکت می‌شود. دست خشک شده‌ میان زمین و آسمان را روی قلبی که بی‌نظم و پر سروصدا می‌کوبد می‌گذارم و نفس بلندی می‌کشم. وقتی برمی‌گردم بیتا را در یک قدمی خود می‌بینم با چشمانی که هر آن ممکن است از کاسه بیرون بزنند. حرکاتش پر شتابند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
- سرکار خانم کجا تشریف می‌برن؟
بعد با عجله از کنارم می‌گذرد و به‌سرعت در را می‌بندد. صدای بلند بسته‌ شدن در بار دیگر مرا از جا می‌پراند و بیش‌ازپیش اطمینان می‌یابم که چیزی این میان هست که من از آن بی‌خبرم. کلافه و کمی سردرگم، نفسم را بیرون می‌دهم تا آرامش، لابه‌لای اعصابی که داشت از افکار لجام‌گسیخته‌ام بهم می‌ریخت، بنشیند و افسارش را به‌دست بگیرد. نگاهم را که بالا می‌کشم با نی‌نی چشمان مضطرب معصومه مواجه می‌شوم. دخترک آرام و بی‌شیله‌ و پیله‌مان توان مخفی کردن هیچ‌چیز را ندارد و کافی‌ست همین حالا از او بپرسم چه‌چیزی را از من مخفی می‌کنند تا به‌راحتی آن را بر زبان بیاورد، اما بیتا این‌طور نیست. لبخندی به‌رویش می‌زنم و همان‌جا روی مبل‌ مشکی‌رنگ چرم می‌نشینم. انگشت روی چال نه چندان عمیق چانه‌ام می‌کشم، چانه بالا می‌دهم و برای چشمان زیبا و نگران معصومه چشمک می‌زنم.
- پس زندونیم کردین!
جمله‌ای که می‌گویم کاملاً خبری‌ست اما هنوز دلیل کارشان را نمی‌دانم. این همه پنهان‌کاری برای این‌که از چیزی که در جریان است سر در نیاورم، کمی گیجم کرده‌است.
- به‌چه جرمی؟
صدای پاهای بیتا را که به‌سمتم می‌آید می‌شنوم و بعد می‌بینمش که با چهره‌ای که خونسردی‌اش را بار دیگر به‌دست آورده، روی مبل روبه‌رویم می‌نشیند، لبه‌های شومیز کرمی‌رنگ خوش‌دوختش را با دست روی پاهایش می‌کشد و پا روی پا می‌اندازد.
- به‌جرم خوشحالی عجیب و غریب امروزت!
چهره‌اش جدی‌ست اما چشمان براقش رازهایی با خود دارند. ابرو بالا می‌اندازم و سعی می‌کنم درست مثل خودش خونسرد بمانم. می‌دانم اگر دلیل خوشحالی‌ام را بفهمد، بی‌لحظه‌ای تردید از این جلد آرام و شیطانش بیرون می‌آید و آن روی شخصیت نچسبش را بار دیگر نشانم خواهد‌ داد.
- عجیب‌تر از رفتار امروز شما؟
خطوط ریز گوشه چشمانش و لب‌های مصمم و صامتش، از خنده‌ای درونی پرده برمی‌دارند اما لب‌هایش را به‌سختی بهم چفت کرده‌است. هومی می‌کشد اما چیزی نمی‌گوید.
- حالا شیرینی به چه مناسبته؟
اسم شیرینی لبخند روی لب‌هایش می‌نشاند. بر طبق عادت، با ناخن بلند انگشت اشاره‌اش، کناره‌ی بینی‌اش را می‌خاراند.
- حالا... ! میگم بهت، عجله نکن.
صدای همهمه‌ی آرامی که در همین لحظه از بیرون اتاق شنیده‌می‌شود، حواس هر سه‌مان را پرت می‌کند. معصومه سرش را به‌سرعت سمت بیتا می‌چرخاند و نگاه لرزان و مضطربش را به او می‌دوزد و بیتا همان انگشتی که داشت کنار بینی‌اش را می‌خاراند، نامحسوس روی بینی‌اش می‌گذارد و خیلی سریع از جایش برمی‌خیزد. آن‌قدر سریع که مبل قرچی صدا می‌کند و اندکی به‌عقب کشیده‌می‌شود. انگار از عمد سروصدا راه انداخته تا همان صداهای آرام و نامفهوم هم به‌گوشم نرسد. به‌سمت میز می‌رود و جعبه شیرینی را پر سروصدا باز می‌کند و هم‌زمان بلندبلند صحبت می‌کند.
- شیرینی گرفتم، بی‌نظیر! هیچ‌جای دنیا همچین شیرینی تر و تازه و خوشمزه‌ای پیدا نمی‌کنی. مخصوص با میری جانم تا اون سر شهر رفتم، فقط واسه این ناپلئونی‌های فوق‌العاده!
بعد جعبه را پایین می‌گیرد تا ناپلئونی‌هایی که تعریفشان را می‌کند با چشم خود ببینم.
- می‌بینی؟ حرف ندارن. مطمئنم تو کل عمرت همچین شیرینی‌ای نخوردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
نگاهم روی چشمان دو‌دو زنش می‌چرخد. معلوم است که اضطرابش را پشت این نقاب پرشیطنت مخفی کرده‌است. لبخندی می‌زنم و دوباره نگاهی به شیرینی‌های ردیف شده در جعبه مقوایی سپیدرنگ می‌اندازم. او به‌خوبی می‌داند که من اهل خوردن شیرینی‌جات آن هم از نوع خامه‌دارش نیستم، اما انگار در این لحظه یا از شدت اضطراب فراموش کرده و یا برای پرت کردن حواس من، آن را ندیده گرفته‌است.
- می‌دونی که من شیرینی، اون هم از نوع خامه‌ایش نمی‌خورم.
ابرویی که بالا می‌اندازد، کاملاً متظاهرانه است. از آن‌هایی که می‌دانی می‌داند اما مثلاً به‌روی خودش نمی‌آورد.
- راست میگی ها! جون خودت یادم رفته‌بود.
قدمی عقب می‌رود و مبل پشت سرش را دور می‌زند و به نزد معصومه می‌رود و جعبه را جلوی او می‌گیرد. شروع به تعریف از ناپلئونی‌های بهشتی‌اش برای معصومه می‌کند. پشتش به من است و مرا نمی‌بیند. آرام از جایم برمی‌خیزم و با قدم‌های پرشتاب و به لطف کتانی‌های راحتی اسکیچرز سیاه‌رنگم، بی‌سروصدا به سمت در می‌روم. دستم که به دستگیره می‌رسد، صدای داد و فریادهای معصومه و بیتا را می‌شنوم و قدم‌های پرشتابی که به من نزدیک می‌شوند. بدون لحظه‌ای تردید، دستگیره را پایین می‌دهم و در را به‌سرعت باز می‌کنم؛ و این درست همان لحظه‌ای‌ست که دستی از پشت بر شانه‌ام می‌کوبد و منی که هراسان خود را به جلو پرتاب می‌کنم، محکم به جسمی برخورد می‌کنم. تعادلم را از دست می‌دهم و ترس از افتادن مرا وا‌می‌دارد چشمانم را ببندم. هر آن انتظار افتادن و پخش شدن بر روی زمین را دارم و دردی که در سر، دست و یا پاهایم بپیچد. صدای فریاد بیتا و معصومه و هین آرام و پرتشویشم در گوش‌هایم می‌پیچد و همه‌چیز در کسری از زمان پایان می‌گیرد. آنجا که نفسی که از ترس، حبس شده‌بود، رها می‌شود و ریه‌ام پر می‌شود از رایحه عطری سرد، خوشایند و آشنا. خبری از افتادن نیست؛ انگار در حصاری خوش‌عطر گرفتار شده‌ام. جایی که محکم مرا در بر گرفته تا از افتادنم جلوگیری کند. نمی‌دانم چه شده‌است، فقط می‌دانم که جایم امن است و خبری از افتادن نیست.
صدای تپش‌های پرقدرت قلبم که انگار دارند گوشم را کر می‌کنند و نفس‌هایی که تند‌تند دم و بازدم می‌شوند مرا به‌خود می‌آورد. قدمی عقب می‌روم و پلک‌هایم را آرام باز می‌کنم. اولین چیزی که در نگاهم می‌نشیند کفش‌های چرم قهوه‌ای رنگ واکس خورده و براقی‌ست که تنها قدمی با پنجه پاهایم فاصله دارند.
- پناه خانم! حالتون خوبه؟
بهت و خجالت دو حس درهم تنیده‌ای می‌شوند که در عرض چند ثانیه همه جانم را به آتشی سوزان می‌نشانند. به‌سرعت قدمی دیگر به‌عقب برمی‌دارم. آهی از سر شرم از دهانم بیرون می‌زند و نفس‌هایم در هجوم این عطر ملایم و سرد می‌ایستد. دلم می‌خواهد زمین دهان باز کند و مرا با این حجم از شرمی که دارد مرا آب می‌کند، در خود ببلعد. گوشت گونه‌ام را از داخل به دندان می‌گیرم و بار دیگر پلک بر هم می‌زنم.
- سَ... سلام.
تنها کلامی که از دهانم بیرون می‌آید همین سلام بریده، زمزمه‌وار و ناموزون است. روی آن که سرم را بالا بگیرم، ندارم. باز قدمی به عقب برمی‌دارم و متوجه مانعی که ساعد دو دستم را درگیر کرده می‌شوم. آتشی که جانم را می‌سوزاند، در لحظه‌ای به یخبندان می‌رسد و دست‌هایم از بند دو دست مردانه آزاد می‌شود. کاش غیب شدن یکی از توانایی‌های انسان بود. حداقل برای زمان‌هایی که شرم و خجالت او را از پا درمی‌آورد.
- حالتون خوبه؟ طوریتون که نشد؟
سوال بی‌جوابش را بار دیگر می‌پرسد و انگار ویروس نگرانی بر بیتا و معصومه هم اثر دارد که نامم را با نگرانی بر زبان می‌آوردند. دست‌هایم ناخودآگاه روی گونه‌هایم می‌نشینند؛ انگار که بخواهند از بروز شرمی که دارد روح و جانم را به یغما می‌برد جلوگیری کنند.
- خوش اومدین آقای دکتر! بفرمایین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
و دستی مرا به‌عقب می‌کشد. کسی زیر گوشم نجوا می‌کند:
- خودت رو جمع کن الاغ جون! آدم هم این‌قدر ندید‌پدید آخه؟! خاک تو سر بنجلت!
انگار کلمات به‌زور و از میان دندان‌های بهم قفل شده‌ بیتا بیرون می‌زند که این‌طور پرحرص و جویده ادا می‌شوند. از جلوی در کنار می‌روم و در با صدای تق آرامی بسته‌می‌شود. بازدمم را آرام بیرون می‌دهم. راست می‌گوید؛ باید به خود بیایم. دست و پای لرزان قلب پر کوبشم را لابه‌لای نفس‌های آرامی که می‌کشم، جمع می‌کنم و پشت سر دکتر ایرانی تا مبل‌های اتاق می‌روم. صدایم را با سرفه بی‌صدایی صاف می‌کنم.
- بفرمایین آقای دکتر! خوش اومدین. بیتا جان لطفاً سوسن خانم رو صدا کن.
اگرچه هنوز هم در شوک اتفاقی که افتاد کمی گیج و بهم‌ریخته هستم، اما بی‌شک گونه‌هایم از شرم، رنگ خون به خود گرفته‌اند و احساساتم را به‌راحتی افشا می‌کنند. دستان لرزانم را مشت می‌کنم و روی مبلِ روبه‌روی دکتر ایرانی می‌نشینم. دستانم را در هم قلاب می‌کنم و روی پایم می‌گذارم. همه اراده‌ام را به‌کار می‌بندم و نگاه خجولم را بالا می‌کشم. لبخندی که روی لب‌هایش نشسته با چهره خسته و چشمانی که به‌سرخی می‌زنند هم‌خوانی ندارد اما واقعی‌ست و بی‌شک واکنشش به اتفاقی‌ست که افتاده‌است. همین هم مرا بیش از پیش شرمگین می‌کند و تگاهم را پایین می‌اندازم.
سوسن خانم، بالاخره با تقه‌ای که به در می‌زند سر و کله‌اش پیدا می‌شود. از لای در وارد اتاق می‌شود و برخلاف همیشه، در را با دقت پشت سرش می‌بندد. ابرویم بالا می‌پرد و همان‌طور که به‌چشمانش که مدام می‌دزدد نگاه می‌کنم برای دکتر ایرانی و خودم، از داخل سینی استیلش که از تمیزی برق می‌زند، چای برمی‌دارم و تشکر می‌کنم. معصومه و بیتا هم بی‌حرف و همراه با سوسن خانم از اتاق خارج می‌شوند و من می‌مانم و دکتر ایرانی که همچنان با همان لبخند به‌من خیره شده‌ و افکاری که از کارهای بقیه، مغشوش و بلاتکلیفند. می‌دانم پشت در بسته اتاق خبرهایی‌ست که در حال حاضر قرار نیست از آن‌ها باخبر شوم و همین حواس مرا آن‌قدر پرت کرده که صحبت‌های دکتر ایرانی را درباره جلسه ویزیت افراد بیمار تحت‌پوشش مؤسسه، یکی درمیان متوجه می‌شوم. گاهی تنها سری تکان می‌دهم که کمتر از بز اخفش نیست و گاهی خیره به در اتاق، دلم می‌خواهد بی‌توجه به‌حضور او و صحبت‌هایش از اتاق خارج شوم. حتی چندباری صدایم می‌زند تا از اوهام و افکارم بیرون بیایم و به‌حرف‌هایی که می‌زند توجه کنم، اما آن‌قدر درگیر افکار درهم و برهمم هستم که حتی فراموش کرده‌ام تا دقایق پیش، از شرم در حال ذوب شدن بوده‌ام.
این‌که دکتر ایرانی چه می‌گوید و چقدر زمان می‌گذرد را نمی‌دانم، اما وقتی می‌ایستد و کت طوسی‌رنگش را از تن خارج می‌کند، به‌خود می‌آیم. کتش را بر روی پشتی مبل آویزان می‌کند و بعد آستین‌های پیراهن مشکی‌اش را تا آرنج تا می‌زند و دست‌هایش را در جیب‌های شلوار هم‌رنگ کتش می‌کند. از جایم برمی‌خیزم و همینطور که مبهوت و گیج از برخاستن ناگهانی‌اش هستم، با چشم حرکاتش را دنبال می‌کنم.
- خوب! فکر می‌کنم بهتره اگه شما آماده‌این بریم یک نگاهی به سالن بندازیم.
میان این همه آشوب و غوغایی که در سرم در جریان است، این‌که منظورش را متوجه نشده‌ام چندان هم عجیب نیست.
- سالن؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,476
44,001
مدال‌ها
7
همان‌طور دست به جیب، لبخندش را با فشار لب‌هایش به یکدیگر، کنترل می‌کند. چین‌های ریز کنار چشمانش هم از خنده‌اش پرده برمی‌دارند. کمی دیر به خودم می‌آیم و معنی حرفش را متوجه می‌شوم. شرم، بار دیگر تا گونه‌هایم راه می‌گیرد و عرق سردی روی کمرم می‌نشیند. چشمانم را می‌دزدم، «آهان» آرامی از میان لب‌هایم بیرون می‌زند و بعد لب‌هایم را به‌جرم حواس پریشانم به چنگ دندان می‌سپارم. انگار امروز از آن روزهاست که باید خودم را در پستویی مخفی کنم تا حواس‌پرتی‌های عجیب و غریبم کار دستم ندهند. هرچند تقصیر من نیست و این رفتارهای عجیب دیگران است که مرا این‌طور حیران کرده‌است. آشوب و بلوایی در سر و دلم موج می‌زند. آن‌قدر که شادی رخنه کرده در دلم پس می‌رود و جایش را اضطرابی کشنده می‌گیرد. نمی‌دانم چه خبر است و همین است که دلم را بر سر اجاقی از آتش نگرانی به‌جوش می‌آورد.
دکتر ایرانی با دستش به سمت در اشاره می‌کند. بازدمم را آرام بیرون می‌دهم و با «بفرمایین» زیرلبی که بر زبان می‌آورم بی‌آن‌که نگاهش کنم، به‌سمت در اتاق می‌روم. سعی می‌کنم حواسم را جمع کنم و در مسیر رسیدن به‌سالن، برایش از لوازم مورد نیاز برای ویزیت بیماران بگویم. نمی‌بینمش، چون کمی از من عقب‌تر است اما تا رسیدن به‌سالن، تمام آنچه را در ذهن طبقه‌بندی کرد‌ه‌ام، بیان می‌کنم. به‌سالن که می‌رسیم کنارم می‌ایستد. سرم را بلند می‌کنم و نگاهم را سرسری روی صورتش می‌گردانم. خسته است اما کلافه نیز هست. آرام پوفی می‌کشد، انگشتانش را روی زبری ته‌ریش چانه‌اش می‌کشد و پلک برهم می‌کوبد. ابرو بالا می‌اندازم؛ امروز انگار همه طور خاصی شده‌اند. شانه‌ای بالا می‌اندازم و دست جلو می‌برم تا بر روی دستگیره بگذارم و در را باز کنم اما پیش از رسیدنِ دستم به‌دستگیره، دکتر ایرانی دستش را به‌سرعت جلو می‌آورد و تقه‌ی محکم و بلندی با پشت انگشتانش به در می‌زند. بلندی صدایی که در سالن می‌پیچد، مرا از جا می‌پراند و بی‌اختیار کمی تنم را عقب می‌کشم. نگاه ترسیده‌ام را به اویی می‌دوزم که حرکاتش توام با دست‌پاچگی‌ست و نگاهش هم از من فراری. احساس می‌کنم هر لحظه ممکن است جانم از این همه اضطراب و نگرانی بالا بیاید.
هنوز افکار پرتشویشم را بالا و پایین می‌کنم که درب سالن باز می‌شود. نگاهم را از چهره درهم دکتر ایرانی می‌گیرم و به بیتایی که در آستانه در ایستاده می‌نگرم و از خود می‌پرسم بیتا اینجا چه می‌کند؟! چهره‌اش کمی به‌‌سرخی می‌زند. برق هیجان و شاید هم تشویش چشمانش را درخشان کرده‌است.
- بیتا! اینجا چکار... .
بیتا که نگاهش مدام از من به‌روی دکتر ایرانی می‌چرخد، با کمی تعلل و مِن‌مِن کردن، قدمی جلو می‌آید و دست مرا محکم در دست سرد و عرق کرده‌اش می‌گیرد. هول کرده‌است و این از چهره و حرکات دستپاچه‌اش مشخص است.
- هیچی... هیچی، همین‌طوری سر از اینجا درآوردم. چیز... می‌خواستم... می‌خواستم که... چیز... .
چیزی در سرم با یقین فریاد می‌زند در این سالن اتفاقی در حال وقوع است. دستم را با شتاب از دست بیتایی که هنوز با چیز‌چیز گفتن سعی در ادامه دادن حرفش دارد، بیرون می‌کشم، قدمی جلو می‌گذارم و به‌سرعت در را به‌عقب هُل می‌دهم. بیتا که غافلگیر شده‌است بازویم را میان مشتش می‌فشرد و مرا به‌عقب می‌کشد و پشت هم صدایم می‌زند اما انگار در من نیرویی عجیب سر برآورده که بی‌توجه به او قدمی دیگر به‌جلو برمی‌دارم و وارد سالن می‌شوم. باید بفهمم چه چیز پشت دیوار این سالن در جریان است که همه این‌طور به‌خود افتاده‌اند و عجیب شده‌اند؟
به‌یاد دارم، آخرین بار که شاید کمتر از نیم ساعت پیش بود، از این سالن که خارج شدم، خالی‌ِخالی بود و هیچ‌کَس در آن حضور نداشت، اما حالا همه هستند. آن‌ سوی سالن و نزدیک سِن کوچکی که بیشتر شبیه سکویی کم ارتفاع است، مینو جان، عمو رسول و مرد جوان لاغراندامی با قدی بلند که به‌نظر می‌آید هم‌سن و سال امیرمحمد باشد، ایستاده‌اند. همه‌چیز عجیب‌تر از آن‌ است که می‌پنداشتم. نگرانی‌ام هر لحظه بیشتر از پیش به‌جانم چنگ می‌زند؛ آن‌قدر که حس می‌کنم هر لحظه ممکن است همان ساندویچ مرغ کوچکی که سوسن خانم به‌عنوان نهار به‌خوردم داد را بالا بیاورم و یا بدن لرزانم، همین‌جا و ناگهان پخش زمین شود. نامم را که از زبان بیتا، مینو جان و عمو رسول می‌شنوم، قدمی دیگر جلو می‌روم.
- چی شده مینو جون؟ اتفاقی افتاده؟ شما کی اومدین مؤسسه؟! پس... .
 
بالا پایین