Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,476
- 44,001
- مدالها
- 7
میدانم اگر حضور مامان ترمه نبود تا سربهسرم نمیگذاشت و نمیفهمید چهکسی پشت خط است رهایم نمیکرد.
وارد اتاق مهمانی که مهمان همیشگیاش خودم بودهام میشوم. روی تخت مینشینم و به صفحه گوشی عرق کرده میان مشتم خیره میشوم. صدای ملایم زنگهای پیاپی در گوشم میپیچد و قلبم بیساز مینوازد اما ذهنی که درکی از دلیل این تماس ندارد، اجازه پذیرشش را نمیدهد. مدام مسئلهسازی میکند و چرا و چطور ردیف میکند و دلیل بهم میبافد. شایدها را پشت سر هم ردیف میکند و باز که به نتیجه نمیرسد، پای فرضیه دیگری را وسط میکشد.
میان کشمکشهای ذهنم، صدای آوای زنگ، پایان مییابد. پلک بر هم میکوبم و نفس حبس شدهام، عمیق و محکم از دهانم بیرون میزند. در حال و هوای شکرگزاری سر باز زدن از پاسخگویی به او هستم که بار دیگر گوشی میان مشت عرق کردهام میلرزد و صدایش قلبم را دوباره به تپشهای پر کوبشی وامیدارد. نفس میان سی*ن*هام گره میخورد و بند جانم با هر زنگ پاره میشود؛ اما اینبار دل یک دله میکنم، نفسم را فوت میکنم و انگشت بر آیکون سبزرنگ میکشم. بزاق جمع شده در دهان خشکم را قورت میدهم و گوشی را کنار گوشم قرار میدهم.
- سلام آقای دکتر!
نمیدانم این صدای بینوای آرام و پُر لرز چگونه به گوشش میرسد که جوابم را میدهد. سلام آرامش که در گوشی میپیچد، چشم میبندم روی آن قهوهایهای زلال که میان ذهنم جان میگیرند. دستی روی سی*ن*ه پرتپشم میکشم، شاید که آرام گیرد و مجاب شود به ماندن در جایش. صدای بمش مثل همیشه محکم نیست؛ خستگی و گرفتگی لابهلای آوای دو رگه شدهاش بهخوبی پیداست.
- بابت تماس بد موقعم عذر میخوام پناه خانم؛ اما... .
پناه خانمی که میگوید باز در دلم غوغا میشود، اما حرفش را که ناتمام رها میکند، دلم به شور میافتد و ذهنم میرود نزد آن عزیزی که دیدارش را نوید دادهبود.
- اتفاقی افتاده آقای دکتر؟ پندار... پندار طوریش شده؟ نکنه... .
صدای آرام خندهاش را که میشنوم دلم کمی آرام میگیرد.
- نه خانم! این همه منفی بافی برای چی؟! یادم نمییاد تا حالا خبر بد بهتون داده باشم که الان من رو با جغد شوم بدخبر اشتباه گرفتین.
شوخیاش از باور و شناخت من نسبت به اویی که همیشه دیسیپلین و شخصیت جدیای داشت دور است. دکتر ایرانیای که همیشه میان پیشانیاش آثاری از اخم هست، چشمانش از جدیت میدرخشند و لبهایش معمولاً محلی از لبخند ندارند، در باور من شوخی کردنش عجیب است. خجالتم بابت آنچه از حرف من در ذهن او ایجاد کرده، هجوم خون را به گونههایم سرازیر میکند. میدانم که حالا حرارت شرم در صورتم ردی از سرخی بهجا گذاشته است. هول کردهام و نمیدانم باید چه جوابش را بدهم؟!
- نه، دور از جونتون آقای دکتر. منظورم این بود که... یعنی... این نبود که... .
صدای تکخنده آرام مردانهاش که دوباره در گوشم میپیچد، متعجب و حیران گوشی را از گوشم جدا میکنم و لحظهای به صفحهاش خیره میشوم. شاید دنیا تغییر کرده و احتمالاً کنفیکن شدهاست. شاید هم آسمان به زمین آمده و یا کسی که اینطور میخندد دکتر ایرانی نیست.
وارد اتاق مهمانی که مهمان همیشگیاش خودم بودهام میشوم. روی تخت مینشینم و به صفحه گوشی عرق کرده میان مشتم خیره میشوم. صدای ملایم زنگهای پیاپی در گوشم میپیچد و قلبم بیساز مینوازد اما ذهنی که درکی از دلیل این تماس ندارد، اجازه پذیرشش را نمیدهد. مدام مسئلهسازی میکند و چرا و چطور ردیف میکند و دلیل بهم میبافد. شایدها را پشت سر هم ردیف میکند و باز که به نتیجه نمیرسد، پای فرضیه دیگری را وسط میکشد.
میان کشمکشهای ذهنم، صدای آوای زنگ، پایان مییابد. پلک بر هم میکوبم و نفس حبس شدهام، عمیق و محکم از دهانم بیرون میزند. در حال و هوای شکرگزاری سر باز زدن از پاسخگویی به او هستم که بار دیگر گوشی میان مشت عرق کردهام میلرزد و صدایش قلبم را دوباره به تپشهای پر کوبشی وامیدارد. نفس میان سی*ن*هام گره میخورد و بند جانم با هر زنگ پاره میشود؛ اما اینبار دل یک دله میکنم، نفسم را فوت میکنم و انگشت بر آیکون سبزرنگ میکشم. بزاق جمع شده در دهان خشکم را قورت میدهم و گوشی را کنار گوشم قرار میدهم.
- سلام آقای دکتر!
نمیدانم این صدای بینوای آرام و پُر لرز چگونه به گوشش میرسد که جوابم را میدهد. سلام آرامش که در گوشی میپیچد، چشم میبندم روی آن قهوهایهای زلال که میان ذهنم جان میگیرند. دستی روی سی*ن*ه پرتپشم میکشم، شاید که آرام گیرد و مجاب شود به ماندن در جایش. صدای بمش مثل همیشه محکم نیست؛ خستگی و گرفتگی لابهلای آوای دو رگه شدهاش بهخوبی پیداست.
- بابت تماس بد موقعم عذر میخوام پناه خانم؛ اما... .
پناه خانمی که میگوید باز در دلم غوغا میشود، اما حرفش را که ناتمام رها میکند، دلم به شور میافتد و ذهنم میرود نزد آن عزیزی که دیدارش را نوید دادهبود.
- اتفاقی افتاده آقای دکتر؟ پندار... پندار طوریش شده؟ نکنه... .
صدای آرام خندهاش را که میشنوم دلم کمی آرام میگیرد.
- نه خانم! این همه منفی بافی برای چی؟! یادم نمییاد تا حالا خبر بد بهتون داده باشم که الان من رو با جغد شوم بدخبر اشتباه گرفتین.
شوخیاش از باور و شناخت من نسبت به اویی که همیشه دیسیپلین و شخصیت جدیای داشت دور است. دکتر ایرانیای که همیشه میان پیشانیاش آثاری از اخم هست، چشمانش از جدیت میدرخشند و لبهایش معمولاً محلی از لبخند ندارند، در باور من شوخی کردنش عجیب است. خجالتم بابت آنچه از حرف من در ذهن او ایجاد کرده، هجوم خون را به گونههایم سرازیر میکند. میدانم که حالا حرارت شرم در صورتم ردی از سرخی بهجا گذاشته است. هول کردهام و نمیدانم باید چه جوابش را بدهم؟!
- نه، دور از جونتون آقای دکتر. منظورم این بود که... یعنی... این نبود که... .
صدای تکخنده آرام مردانهاش که دوباره در گوشم میپیچد، متعجب و حیران گوشی را از گوشم جدا میکنم و لحظهای به صفحهاش خیره میشوم. شاید دنیا تغییر کرده و احتمالاً کنفیکن شدهاست. شاید هم آسمان به زمین آمده و یا کسی که اینطور میخندد دکتر ایرانی نیست.
آخرین ویرایش: