Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,741
- 45,666
- مدالها
- 7
هنوز هم مانند بیتای آن سالها میخندد، همانطور بیدغدغه و بیشیله و پیله؛ همانطور که بود و انگار همچنان هست. گویی تنها چیزی که در او تغییر نکرده اخلاقش است و من چقدر خوشحالم که او با همه تغییرات ظاهری همان بیتای خودمانی و بیغل و غش گذشته باقی مانده است. نه فقط خندههایش که چشمان سیاه و براقش که اینطور لبریز از شوق نگاهم میکنند، این حقیقت را برملا میکنند.
ابرویی بالا میاندازد، پشت چشمی نازک میکند و پرعشوه، به گردنش تابی میدهد.
- آره، میبینی؟! پس فکر کردی فقط خودت میتونی ترکهای و خوشتیپ باشی؟! نه عزیزم!
لبهای براق از برق لبش جمع میشوند و کبوتر لبخند از بر بوم لبهایش میپرد.
- ولی تو عوض نشدی. همون پناه قبلی، همونجور که هفت سال پیش بودی؛ آروم، خانم و مهربون.
بعد نگاهش روی تن لاغرم مینشیند. لحنش آرام است و رنگ غم دارد.
- همچنان لاغری اما لاغرتر از اون سالها.
بعد کمی خودش را عقب میکشد و نفسش را محکم بیرون میدهد و به چشمانم زل میزند.
- ولی خوب میدونم این همه لاغری اون هم بعد از اردیبهشت دلیلش چیه.
بعد در لحظه رنگ نگاهش تغییر میکند، لبخندی عمیق روی لبهایش مینشیند و با نوک انگشتانش ضربهای روی دستم میزند.
- میدونی! همیشه فکر میکردم اگه نمیتونم هم قدت بشم، حتماً میتونم یک روزی هم تیپ و هم وزنت بشم.
بعد ابروهایش را بالا میدهد، چشمانش را در حدقه میچرخاند، دو دستش را بهسمت خود میگیرد و اشارهای به خودش میکند.
- و بالاخره شدم؛ البته نه هم وزن تو، اما حداقل از اون کدو حلوایی گرد و چاقالو تبدیل به کدو سبز باریک و قلمی شدم.
دوباره خنده نیمهبلندش را میان پچپچههای آرام کافه رها میکند و من نیز به شوخیاش آرام میخندم. اگرچه حرفش را قبول دارم اما خودم هم فکر نمیکردم با این مانتوی نیمهگشادی که پارچه لینن زیتونی و سپیدش ایستایی خوبی هم دارد، لاغری بیش از اندازهام به چشمش بیاید. ناخودآگاه دستانم را که تا لحظهای پیش در حصار انگشتانش بود، عقب میکشم و روی لبه روسری کرمرنگ ساده و قواره بزرگی که صورتم را قاب گرفته میکشم.
- نترس! موهات سرجاشه، هیچچیش هم پیدا نیست.
لبخندم را کش میدهم و دست از چک کردن وسواسگونه روسریام برمیدارم. کمی عقب میروم و به پشتی صندلی پایه بلند خردلی رنگ تکیه میدهم و چشم در محیط کوچک کافه میچرخانم. اینجا پر از خاطرات تلخ و شیرین دوران دانشجوییست. از گوشهگوشهاش صدای بحث و جدلهای بینتیجهمان بر سر خندههای بلند بیتا یا جواب درست یا غلط سوالهای امتحانات شنیده میشود. اینجا هم درست مثل من و بیتا تغییر کرده است. انگار تغییرات شش ساله تنها شامل حال ما نشده است. آن روزها بیش از حد بینظم و نامرتب بود و دکور کم نور سیاه و قرمزش باب دل من نبود. اما پاتوق اکثر دانشجویان همینجا بود و مزیتش هم این بود که درست روبهروی درب دانشگاه قرار داشت و از همه مهمتر قیمتهایش با محتویات جیب دانشجوها همخوانی داشت.
ابرویی بالا میاندازد، پشت چشمی نازک میکند و پرعشوه، به گردنش تابی میدهد.
- آره، میبینی؟! پس فکر کردی فقط خودت میتونی ترکهای و خوشتیپ باشی؟! نه عزیزم!
لبهای براق از برق لبش جمع میشوند و کبوتر لبخند از بر بوم لبهایش میپرد.
- ولی تو عوض نشدی. همون پناه قبلی، همونجور که هفت سال پیش بودی؛ آروم، خانم و مهربون.
بعد نگاهش روی تن لاغرم مینشیند. لحنش آرام است و رنگ غم دارد.
- همچنان لاغری اما لاغرتر از اون سالها.
بعد کمی خودش را عقب میکشد و نفسش را محکم بیرون میدهد و به چشمانم زل میزند.
- ولی خوب میدونم این همه لاغری اون هم بعد از اردیبهشت دلیلش چیه.
بعد در لحظه رنگ نگاهش تغییر میکند، لبخندی عمیق روی لبهایش مینشیند و با نوک انگشتانش ضربهای روی دستم میزند.
- میدونی! همیشه فکر میکردم اگه نمیتونم هم قدت بشم، حتماً میتونم یک روزی هم تیپ و هم وزنت بشم.
بعد ابروهایش را بالا میدهد، چشمانش را در حدقه میچرخاند، دو دستش را بهسمت خود میگیرد و اشارهای به خودش میکند.
- و بالاخره شدم؛ البته نه هم وزن تو، اما حداقل از اون کدو حلوایی گرد و چاقالو تبدیل به کدو سبز باریک و قلمی شدم.
دوباره خنده نیمهبلندش را میان پچپچههای آرام کافه رها میکند و من نیز به شوخیاش آرام میخندم. اگرچه حرفش را قبول دارم اما خودم هم فکر نمیکردم با این مانتوی نیمهگشادی که پارچه لینن زیتونی و سپیدش ایستایی خوبی هم دارد، لاغری بیش از اندازهام به چشمش بیاید. ناخودآگاه دستانم را که تا لحظهای پیش در حصار انگشتانش بود، عقب میکشم و روی لبه روسری کرمرنگ ساده و قواره بزرگی که صورتم را قاب گرفته میکشم.
- نترس! موهات سرجاشه، هیچچیش هم پیدا نیست.
لبخندم را کش میدهم و دست از چک کردن وسواسگونه روسریام برمیدارم. کمی عقب میروم و به پشتی صندلی پایه بلند خردلی رنگ تکیه میدهم و چشم در محیط کوچک کافه میچرخانم. اینجا پر از خاطرات تلخ و شیرین دوران دانشجوییست. از گوشهگوشهاش صدای بحث و جدلهای بینتیجهمان بر سر خندههای بلند بیتا یا جواب درست یا غلط سوالهای امتحانات شنیده میشود. اینجا هم درست مثل من و بیتا تغییر کرده است. انگار تغییرات شش ساله تنها شامل حال ما نشده است. آن روزها بیش از حد بینظم و نامرتب بود و دکور کم نور سیاه و قرمزش باب دل من نبود. اما پاتوق اکثر دانشجویان همینجا بود و مزیتش هم این بود که درست روبهروی درب دانشگاه قرار داشت و از همه مهمتر قیمتهایش با محتویات جیب دانشجوها همخوانی داشت.
آخرین ویرایش: