جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,021 بازدید, 121 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,741
45,666
مدال‌ها
7
هنوز هم مانند بیتای آن سال‌ها می‌خندد، همانطور بی‌دغدغه و بی‌شیله و پیله‌؛ همانطور که بود و انگار همچنان هست. گویی تنها چیزی که در او تغییر نکرده اخلاقش است و من چقدر خوشحالم که او با همه تغییرات ظاهری همان بیتای خودمانی و بی‌غل و غش گذشته باقی مانده است. نه فقط خنده‌هایش که چشمان سیاه و براقش که این‌طور لبریز از شوق نگاهم می‌کنند، این حقیقت را برملا می‌کنند.
ابرویی بالا می‌اندازد، پشت چشمی نازک می‌کند و پرعشوه، به گردنش تابی می‌دهد.
- آره، می‌بینی؟! پس فکر کردی فقط خودت می‌تونی ترکه‌ای و خوش‌تیپ باشی؟! نه عزیزم!
لب‌های براق از برق لبش جمع می‌شوند و کبوتر لبخند از بر بوم لب‌هایش می‌پرد.
- ولی تو عوض نشدی. همون پناه قبلی، همون‌جور که هفت سال پیش بودی؛ آروم، خانم و مهربون.
بعد نگاهش روی تن لاغرم می‌نشیند. لحنش آرام است و رنگ غم دارد.
- همچنان لاغری اما لاغرتر از اون سال‌ها.
بعد کمی خودش را عقب می‌کشد و نفسش را محکم بیرون می‌دهد و به چشمانم زل می‌زند.
- ولی خوب می‌دونم این همه لاغری اون هم بعد از اردیبهشت دلیلش چیه.
بعد در لحظه رنگ نگاهش تغییر می‌کند، لبخندی عمیق روی لب‌هایش می‌نشیند و با نوک انگشتانش ضربه‌ای روی دستم می‌زند.
- می‌دونی! همیشه فکر می‌کردم اگه نمی‌تونم هم‌ قدت بشم، حتماً می‌تونم یک روزی هم‌ تیپ و هم‌ وزنت بشم.
بعد ابروهایش را بالا می‌دهد، چشمانش را در حدقه می‌چرخاند، دو دستش را به‌سمت خود می‌گیرد و اشاره‌ای به خودش می‌کند.
- و بالاخره شدم؛ البته نه هم‌ وزن تو، اما حداقل از اون کدو حلوایی گرد و چاقالو تبدیل به کدو سبز باریک و قلمی شدم.
دوباره خنده نیمه‌بلندش را میان پچ‌پچه‌های آرام کافه رها می‌کند و من نیز به شوخی‌اش آرام می‌خندم. اگرچه حرفش را قبول دارم اما خودم هم فکر نمی‌کردم با این مانتوی نیمه‌گشادی که پارچه لینن زیتونی‌ و سپیدش ایستایی خوبی هم دارد، لاغری‌ بیش از اندازه‌ام به چشمش بیاید. ناخودآگاه دستانم را که تا لحظه‌ای پیش در حصار انگشتانش بود، عقب می‌کشم و روی لبه روسری کرم‌رنگ ساده و قواره بزرگی که صورتم را قاب گرفته می‌کشم.
- نترس! موهات سرجاشه، هیچ‌چیش هم پیدا نیست.
لبخندم را کش می‌دهم و دست از چک کردن وسواس‌گونه روسری‌ام برمی‌دارم. کمی عقب می‌روم و به پشتی صندلی پایه بلند خردلی رنگ تکیه می‌دهم و چشم در محیط کوچک کافه می‌چرخانم. اینجا پر از خاطرات تلخ و شیرین دوران دانشجویی‌ست. از گوشه‌گوشه‌اش صدای بحث و جدل‌های بی‌نتیجه‌مان بر سر خنده‌های بلند بیتا یا جواب درست یا غلط سوال‌های امتحانات شنیده می‌شود. اینجا هم درست مثل من و بیتا تغییر کرده است. انگار تغییرات شش ساله تنها شامل حال ما نشده است. آن روزها بیش از حد بی‌نظم و نامرتب بود و دکور کم نور سیاه و قرمزش باب دل من نبود. اما پاتوق اکثر دانشجویان همین‌جا بود و مزیتش هم این بود که درست روبه‌روی درب دانشگاه قرار داشت و از همه مهم‌تر قیمت‌هایش با محتویات جیب دانشجوها همخوانی داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,741
45,666
مدال‌ها
7
اگرچه نوشیدنی‌هایش افتضاح بودند و غیرقابل نوشیدن. از کیک‌هایش هم که نگویم. اما حالا همه‌چیز نو‌نوار شده است؛ هم دکور و هم نورش و از قضا مدیریتش هم. فضایش با نورهای مخفیِ کار شده در بین شبکه‌های هندسی پتینه شده بر روی دیوار، نور کافی را در محیط کافه پراکنده است. از طرفی صندلی‌های خردلی‌رنگ و میزهای گرد توسی‌رنگش که خطوط خردلی یا شاید هم طلایی دارد و با طرح‌های هندسی روی دیوار که به همین رنگ‌ها هستند، هماهنگی دارند، محیطی شیک و امروزی خلق کرده است.
کمی از لته خوش‌عطر و ظاهرم را می‌نوشم و در عین حال که از طعم بی‌نظیرش لذت برده‌ام، متعجب ابرو بالا می‌اندازم. صدای خنده آرام بیتا تعجب مرا تایید می‌کند.
- انتظارت همون قهوه‌های دو زاری آب زیپو بود، آره؟
می‌خندم و سری تکان می‌دهم.
- می‌دونی چیه پناه؟! اما من دلم می‌خواست هنوز هم همون کافه درب و داغون و بی‌کلاس اون موقع‌ها باشه تا حسابی بغلت می‌کردم و اینجا رو با جیغ و دادم می‌ذاشتم روی سرم. هنوز حس می‌کنم اون‌قدر که باید رفع دلتنگی نکردم. یادم باشه از این‌جا که رفتیم بیرون حسابی از خجالتت دربیام.
خنده‌ام را پشت انگشتانم پنهان می‌کنم و با بستن و باز کردن پلک‌هایم نشان می‌دهم با حرفش موافقم. فنجان را میان انگشتانم می‌گیرم و عطر خوش قهوه را به مشام می‌کشم و در عین‌حال آنچه در ذهنم سوالی به قدمت هفت سال است را به زبان می‌آورم.
- خوب حالا بگو ببینم، چی شد که یهو بی‌خبر رفتی و دیگه پیدات نشد؟
خنده‌هایش ‌کم‌کم آرام می‌گیرد و تنها لبخندی کوچک بر روی لب‌هایش می‌ماند. لبخندی که یادآور خاطراتی از روزهای گذشته است. لبخندی که تلخ است و دلم را می‌لرزاند و نگران کننده‌تر از آن، چشمانی‌ست که نورشان در لحظه خاموش می‌شود.
- مجبور شدم پناه. همه‌چیز یهو اتفاق افتاد. یادته مامان و بابام برای معالجه مامانم رفته بودن آلمان؟ یادته که اوضاع قلبش اصلاً خوب نبود و داروها دیگه تاثیری نداشتن، برای همین هم رفتن. قرار بود تابستون، من هم برم پیششون اما بابا خبر داد که دکترها گفتن دیگه هیچ راهی غیر از جراحی برای معالجه مامان وجود نداره، اون هم یک جراحی فوری. مامان می‌خواست قبل جراحی من رو ببینه. دیگه وقتی نداشتم، خیلی سریع بلیط گرفتم و رفتم. اون‌قدر همه‌‌چی یه دفعه به هم ریخت که اصلاً یادم نبود بهت خبر بدم. فقط خونه رو به عموم سپردم و رفتم.
چشمانش در لحظه به اشک می‌نشینند که با چشم دزدیدن سعی می‌کند از نگاه من مخفی کند. کمی خود را جلو می‌کشم و دستانم را روی میز دراز می‌کنم و روی دستان در هم چنگ شده‌اش می‌گذارم.
- متاسفم عزیزم، کاش بهم خبر داده بودی. الان حال مامانت چطوره؟
بالاخره نگاهش را از در و دیوار می‌گیرد و به چشمانم می‌دوزد. حال و هوای چشمانش هنوز هم ابری‌ست و قلبم از دیدن این همه پریشانی نگاهش می‌گیرد. بذر نگرانی در دلم رشد می‌کند، سر بر می‌آورد و نهالی بزرگ می‌شود. لرزش بغض را بر چانه‌ لرزانش می‌بینم و او همچنان سعی در خودداری دارد. لبخند کجی که روی لب‌های لرزانش می‌نشیند هم خبر از همین امر می‌دهد.
- خوب شد، خوبِ‌خوب. برای همیشه خوب شد پناه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,741
45,666
مدال‌ها
7
آنچه می‌گوید با آنچه آشفتگی و بغض چنبره زده در چشمانش نشان می‌دهد یکی نیست. لبخندش را به زور و سختی کش می‌دهد و به چشمان من که از نگرانی دودو می‌زنند نگاه می‌کند.
- بعد از جراحی خوب بود. دکترش از روند عمل راضی بود. همه‌چیز به‌ظاهر خوب بود اما بعد از پونزده ساعت که از عملش گذشته بود، همه‌چی به هم ریخت. ما فقط دیدیم که دکترها و پرستارها دویدن به‌سمت تختش و... .
و بعد توان تحملش را از دست می‌دهد و دانه‌های اشک از حصر چشمانش بیرون می‌زنند و یکی‌یکی بر گونه‌های سرخ شده‌اش می‌چکند. نگران از آشفتگی حالش، از پیش‌خدمت درخواست لیوانی آب می‌کنم. بیتا دست*مالی از جعبه روی میز کوچک جلویمان برمی‌دارد و در حالی‌که سعی می‌کند آرایش چشمانش به هم نریزد، اشک‌هایش را با نوک ناخن‌های طراحی شده به رنگ سیاه و سپیدش، پاک می‌کند. از لیوان آبی که پیش‌خدمت جلویش می‌گذارد، جرعه‌ای می‌نوشد و نفسش را آه مانند از سی*ن*ه بیرون می‌دهد.
- معذرت می‌خوام، نمی‌خواستم ناراحتت کنم؛ یعنی قصدم این نبود که توی اولین دیدارمون بعد این همه سال اشک تو رو هم در بیارم.
نمی‌دانم چه زمان اشک‌های من نیز راه خود را باز کرده و روی گونه‌هایم سرازیر شده‌اند. نوک انگشتان دو دستم را روی گونه‌های خیس از اشکم می‌کشم. رطوبتشان نشان می‌دهد آن‌قدر در حال و هوای پریشان بیتا غرق بوده‌ام که خود را هم فراموش کرده‌ام.
- مامان همون روز اول عمل توی کما رفت. روزهای سختی بود پناه، خیلی سخت؛ حال و روز بابا خراب بود. من هم که... .
بینی‌اش را آرام بالا می‌کشد و نفسی عمیق می‌گیرد. انگار که بخواهد بغض سر باز کرده را با هوا ببلعد.
- اون‌قدر درگیر وضعیت مامان بودیم که خودمون رو هم فراموش کرده بودیم. و این وضعیت دو سال ادامه داشت. دکترها هر از گاهی امیدوارمون می‌کردن که وضعیتش خوبه و سطح هوشیاریش بالا اومده اما باز بعد چند روز همه‌چی به هم می‌ریخت. بعد دو سال هم که طبق نظر تیم پزشکی اعلام کردن... که... مرگ مغزی... .
کلامش با بغضی که باز بالا می‌آید و لبریز می‌شود به انتها نمی‌رسد اما همان دو کلمه دنیایی هیاهوی پرسکوت به‌دنبال دارد. مرگ خود به تنهایی تراژدی پرآب و تابی‌ست که هر کسی را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد و من عبارت «مرگ مغزی» مدام در سرم می‌پیچد و زنگ می‌زند. باورم نمی‌شود بیتای خندان و پرانرژی آن روزها، این چنین روزهای تلخی را از سر گذرانده باشد. بیتایی که همیشه همچون یک کودک شش_هفت ساله پر از شیطنت و خنده بود و انگار غمی در دلش راه نداشت؛ اما حالا بار سنگین غمی که نبود مادرش را هر لحظه بر وجودش آوار می‌کند، این‌گونه او را سربه‌زیر و غمگین کرده است. دستی به اشک‌های روی صورتم می‌کشم، از جایم برمی‌خیزم و روی صندلی کنار او می‌نشینم و دست‌های لرزانش را میان دستانم می‌فشارم. فکرش هم سخت است چه برسد به تجربه‌اش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,741
45,666
مدال‌ها
7
- متاسفم بیتا جان! می‌دونم روزهای سختی رو گذروندی و متاسفم که کنارت نبودم. روح مامانت شاد باشه عزیزم.
بیتا دست‌هایش را از میان دست‌هایم بیرون می‌کشد و با لبخندی پرغم که به سختی بر لب‌های لرزانش نشانده، دست‌هایم را میان دستانی که حالا سردی اندوه رفیق بر آن‌ها نشسته می‌فشارد.
- ممنونم پناه، من رو ببخش! نمی‌خواستم ناراحتت کنم اما با این‌که چند سال از اون اتفاق گذشته انگار یه بغض عین یه غده که هر لحظه بزرگ‌تر میشه، هنوز تو گلومه؛ نه پایین میره و نه بیرون میاد تا تموم بشه. همیشه هست، همیشه همراهمه حتی وقت شادی و خنده.
سرم را تکان می‌دهم چرا که بهتر از هر کسی او را درک می‌کنم و می‌فهمم؛ احساساتی که اعماق قلبش را در چنگ گرفته و لحظه‌به‌لحظه بر فشار خود می‌افزاید را درک می‌کنم. من دردی که تمام نمی‌شود را خوب می‌فهمم و هر لحظه و در همه حال با تمام جانم حسش می‌کنم.
- می‌دونی که خیلی‌خوب حرفت رو می‌فهمم، نیازی به عذرخواهی نیست.
بعد برای این‌که بحث را عوض کنم تا حال و هوایمان کمی تغییر کند، با چشم به فنجان‌های سپیدرنگ سرامیکی روی میز اشاره می‌کنم.
- قهوه‌هامون که آب‌زیپو شد، نظرت درباره یه شیک نوتلای... .
نگاهم که در فضای کافه می‌چرخد تا ویتر لاغر اندامی که میان میزها می‌چرخید و سفارش می‌گرفت را بیابم، روی پله‌های سنگی خاکستری‌رنگ کنار درب ورودی که به طبقه بالا ختم می‌شود می‌ماند و جمله‌ام میان بهت ناشی از آن‌چه مقابل چشمانم پدیدار می‌شود، بریده می‌شود. انگار همه‌چیز در کسری از زمان می‌ایستد، نه صدایی می‌شنوم و نه تصویری غیر از آن‌چه روی پله‌ها در جریان است در چشمانم می‌نشیند. چشمانی که به‌رغم نفسی که نمی‌آید، قلبی که نمی‌زند و مغزی که فرمان حرکت و واکنشی نمی‌دهد، به‌غایت باز و به اشک، تار شده اما هنوز می‌بیند؛ آن هم آن‌چه را که زهری از دریچه چشمانم به تمام اندام‌های داخلی و بیرونی‌ام پاتک می‌زند و فلجم می‌کند.
باورش سخت است اما آنچه می‌بینم تمام جانم را به سرمای بی‌نهایتی کشانده که همچون بیابان‌های یخ‌زده سیبری، حیاتی در خود ندارد؛ اما من هنوز زنده‌ام. تنها بی‌وزنم چنان فضانوردی که در فضای بی‌جاذبه معلق است، اما هنوز می‌بینم؛ او را می‌بینم.
مرد جوان با تی‌شرت یقه‌دار سرمه‌ای، شلوار جین آبی تیره و کتانی‌های سپیدی که تمیزی‌شان از همین فاصله هم چشم را می‌نوازد، درست روی پله‌های سنگی و مقابل چشمان متحیر من در حال پایین آمدن است. لبخند زیبایی مملو از شادی صورت اصلاح شده‌اش را قاب گرفته و سیاهی چشمانش می‌درخشند. و آن‌که در کنارش ایستاده، دستش را برای پایین آمدن از آن پله‌های سنگی به دست او سپرده است. بی‌شک با آن کفش‌های سیاه‌رنگی که پاشنه‌های بلند و سوزنی‌شان بر روحم زخمه می‌زنند، نیاز به یاری دست پرتوانی چون دستان مردانه او دارد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,741
45,666
مدال‌ها
7
صدای تق‌تق پاشنه‌های کفش آن زن جوان که لب‌های سرخش به لبخندی از جنس طنازی و دلبری آغشته است، در گوش جانم می‌پیچد و با هر تق‌تقی، گویی نیمی از جانم را با خود به دَرَک جهنم می‌برد. رویایی که سال‌ها در خیال خود مرور می‌کردم و هربار خودخواهانه غیرممکنش می‌خواندم، حالا درست جلوی چشمانم به واقعیتی دردناک بدل شده است. واقعیتی که سخت است، جانم را ذره‌ذره می‌خراشد و حیاتم را به ممات ناگزیر گره می‌زند. تمام آرزوهایم در لحظه بر سرم آوار می‌شود و من بازنده تمام هفت سالی هستم که به صبوری گذشت تا شاید او بیاید و گره‌های در هم تابیده میانمان را با دستان مردانه توانمندش بگشاید و حالا دستانش را به دستان آن زن گره زده است.
صدایی از آن دورها نامم را می‌خواند.
- پناه!
نامم میان فضایی که در آن به دور از زمان و مکان معلقم، می‌پیچد و در گوشم زنگی دلخراش می‌زند. اما انگار من هم در این تعلیق زمان و مکان جا مانده‌ام؛ خشک و بی‌انعطاف، انگار که جادوی تصویر متحرک روبه‌رو مرا در خود حل کرده باشد.
- پناه!
صدا باز هم می‌آید، نگران است و کمی آشفته اما زبانم به گفتن نمی‌چرخد؛ گویی چوب خشکی‌ست در انتظار شکستن، خرد و هیمه شدن. از پله‌ها پایین می‌آیند، برق چشمان مرد از همین فاصله هم به خوبی به چشم می‌آید. برقی که از شوق است و شاید هم... عشق! مرد دست‌گیره فلزی درب را در دست می‌گیرد و به‌سمت خود می‌کشد، دست پشت دخترک آبی‌پوش و خوش‌تیپ و ظاهر کنارش می‌گذارد و بعد او را به آرامی به بیرون راهنمایی می‌کند. شانه‌به‌شانه یکدیگر کافه را ترک می‌کنند و درب شیشه‌ای پشت سرشان آرام بسته می‌شود و من چشمان متحیر طوفان زده‌ام همان‌جا پشت درب بسته شده، روی جای خالی قامت‌های کشیده آن دو می‌ماند.
- پناه! یهو چی شدی؟! بیا یکم آب بخور.
مردگان را چه به برگشت از دوزخ و نوشیدن آب! اما او خود دست به کار می‌شود و جرعه‌ای آب راه دهان بسته و برهوت شده‌ام را باز می‌کند و کویر گلویم را از ریگ‌های آتشینی که جانم را جهنم کرده، به‌آرامی می‌شوید. نفسم بازمی‌گردد و حیات جریان می‌یابد اما تنها یک کلمه از دهانی که سرانجام باز می‌شود، ناباورانه بیرون می‌زند.
- پندار!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,741
45,666
مدال‌ها
7
سکوت داخل اتومبیل کوچک و جمع‌وجور بیتا را تنها صدای موتور ماشین و صدای آرام پخش می‌شکند. صدای زیبا و غمگین خواننده‌ای که آوای پرسوز و گداز و در عین‌حال دل‌چسبی را می‌خواند. انگار او هم همانند من دادی بر دلش مانده است. چشم می‌بندم و به انتخاب عجیب بیتا گوش فرا می‌دهم. عجیب است چون او را همیشه در حال گوش دادن به آهنگ‌ها و ترانه‌های عجیب و غریب و بی‌سرو‌ته دیده‌ام نه چنین موسیقی اصیل و فاخری.
خواننده می‌خواند و روحم ضجه‌وار خود را به حصار تنم می‌کوبد. بغض جا خوش کرده را آن‌قدر قورت داده‌ام که گلویم طعم خون می‌دهد و آنچه گه‌گاه تا روی زبانم و پشت دندان‌هایم می‌آید دیگر نامش بغض نیست؛ خون دل است. با صدای آرام و پرناله خواننده، نفسم را از حبس سی*ن*ه بیرون می‌کشم و سرم را به پشتی صندلی می‌کوبم.
تو خنده‌ی دوری در یاد
تو قاصدکی دور از باد
من زخمی قبل از مردن
من ساکت قبل از فریاد
داد از دل من داد ای داد
و من سکوت بودم، آرام و ساکت نه؛ من خودِ سکوت بودم؛ تمام این سال‌ها را صبر پیشه کردم و شکوه‌ و شکایتی نکردم تا او بیاید و همه‌چیز را درست کند. بیاید تا چشمانم به دیدن سرو قدش روشن گردد و دستانم به دستان همیشه حامی‌اش بیاویزد و قلب دلتنگم به امید حضورش پایکوبی کند.
عکسی که پر از رویا بود
در خاطره‌ای تار افتاد
عکسی که در آن خندیدم
از سی*ن*ه دیوار افتاد
داد از دل من داد ای داد
در این سال‌ها، دخترک آرام و بی‌ادعای وجودم به حصار اهریمنی درآمد که لبخند و شادی‌ام را در چشم بر هم زدنی بلعید و با خود برد و من صبوری کردم؛ برای او که نقطه عطف و اطمینان زندگی‌ام بود.
آمده‌ام تو به داد دلم برسی
تو سکوت مرا بشنو که صدای غمم نرسد به کسی
آمده‌ام تو به داد دلم برسی
چو پرنده زخمی بی‌پر و بال رها شده از قفسی
انگار خواننده از درون من می‌خواند؛ از درون روحی که تکه‌هایش را پشت درب‌های شیشه‌ای آن کافه، درست پشت آن میز در گوشه دیوار رها کرده است. روحم دور وجود ساکتم می‌چرخد و ضجه می‌زند و به جان قلبم چنگ می‌کشد؛ قلبی که تکه‌هایش روی سرامیک‌های خاکستری‌رنگ کافه ریخته بود. بغض خون‌آلود همچنان با هر دمی بالا می‌آید و با بازدمم در گلو می‌ترکد و خون گریه می‌کند اما اشکی برای باریدن نمانده است. همه آنچه از من باقی مانده بود، همه آنچه نامش امید بود، در آن کافه فرو ریخت و تمام شد.
-پناه! نمی‌خوای چیزی بگی؟ چی دیدی که این‌جور تو خودت رفتی؟ پناه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,741
45,666
مدال‌ها
7
صدای نگران بیتا در پس نوای پرسوز و گداز آهنگ، به گوشم می‌رسد اما چه دارم که بگویم؟! از چه بگویم؟! از امیدهای ناامید شده‌ام؟! از این‌که پس از هفت سال صبر و بردباری همه‌چیز جلوی چشمانم در عرض چند ثانیه برباد رفته است! از این‌که به‌راحتی فراموش شده و از یاد رفته‌ام بی‌آن‌که بدانم گناهم چه بود. چیزی برای گفتن نیست. و باز خواننده ضجه می‌زند:
باید که شبی برسی به قرارم
ایمان منی به خدا نسپارم
می‌ترسم از این‌که زمان نگذارد
چون دسته گلی برسی به مزارم
مرا هم به خدا سپردند، شاید هم نه! رهایم کردند؛ بی‌آن‌که بدانند چه بر من خواهد گذشت و از این پس چه بر سرم خواهد آمد. من تنهایی را نمی‌شناختم. تنهایی را بلد نبودم و چه بی‌رحمانه رها شدم و این برایم خود مرگ بود. و حال مانده‌ام با ایمانی که آتش گرفته و سوخته چه کنم؟
- یک چیزی بگو پناه، باور کن دارم سکته می‌کنم از این حال و روزت. چی شد آخه دختر؟ اون‌ها کی بودن که یک‌باره این‌قدر بهم ریختی؟
انگار سکوتم او را عصبی کرده است اما چه کنم که دهانم میل به گفتن ندارد. دهانم که نه، قلبم حرفی برای زدن ندارد. کاش دنیا همان‌جا، درست در همان کافه شیک و نونوار شده امروزی می‌ایستاد و به آخر می‌رسید؛ همان‌طور که برای من به آخر رسیده بود. بی‌امید که چیزی باقی نمی‌ماند.
بیتا سکوت ادامه‌دارم را که می‌بیند، زیر لب فحشی پدر و مادردار نثارم می‌کند و غر می‌زند. از این‌که بیتای خون‌سرد و همیشه شادم را در اولین دیدار آن هم پس از سال‌ها بی‌خبری، از خود مایوس و ناراحت کرده‌ام متاسفم؛ اما ذهنم دور آن کافه کذایی و آن پله‌های سنگی که سنگینی‌اش را بر دوش روحم انداخته، می‌چرخد. روی تصویر دست‌ها و تن‌های بهم چفت شده‌ی آن زن و مرد جوان و لبخندهای شاد و دلبرانه‌شان که از یاد رفتنم را چماق می‌کرد و بر سر قلبم می‌کوبید. دیگر منی وجود نداشت، من مرده بودم. برای او و برای آن‌ها که روزگاری نه چندان دور همه زندگی‌ام بودند، مرده بودم؛ مرده‌ای بدون مدفن و سنگ قبر. بی‌نام و نشان و بی‌ک.س و کار.
صدای تیک‌تیک راهنما و بعد قطع شدن صدای پخش باعث می‌شود پلک‌هایم را بگشایم. بیتا ابروهای رنگ شده‌اش را در هم قفل کرده و در حالی‌که به روبه‌رو خیره است، زیر لب به اتومبیل‌های دیگر که عجله در رسیدن دارند، بد و بیراه می‌گوید و ماشینش را میان شلوغی پرترافیک خیابان به‌سمت راست هدایت می‌کند. لحظاتی بعد کنار خیابان جایی برای پارک اتومبیل کوچکش پیدا می‌کند و می‌ایستد. ماشین را خاموش می‌کند و با همان ژست خشمگینش به درب سمت خود تکیه می‌دهد، آرنجش را به پشتی مخمل سورمه‌ای رنگ صندلی می‌چسباند و سرش را به آن تکیه می‌دهد. بعد چشمان درشت و مملو از آرایشش را که از خشم و عصبانیت باریک شده‌اند به من می‌دوزد و با خشمی که در چشمانش موج می‌زند، ابرو بالا می‌دهد. رو برمی‌گردانم تا نگاه جدی‌ و عصبانیت وجودش را نبینم اما بی‌شک نمی‌توانم کنترلی بر روی صدای بلندش داشته باشم.
- به جان همین میری جانم... .
و چندباری با کف دست روی فرمان چرم‌پوش اتومبیلش می‌کوبد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,741
45,666
مدال‌ها
7
- اگه دهنت رو باز نکنی و حرف نزنی، سه‌تایی‌مونو با هم می‌فرستم ته دره.
و ضربه آخر را محکم‌تر می‌کوبد؛ آن‌قدر محکم که شانه‌هایم بالا می‌پرند. کلافه رو می‌گردانم و نگاهش می‌کنم. از آن نگاه‌ها که می‌گوید آن‌که فکر می‌کنی منم خودت هستی. میری جانش ماشینش است، ماشین آبی‌رنگ میراژ نامی که تمام پیچ‌ و مهره‌هایش به جانش بند است و او سال‌هاست که میری صدایش می‌کند. حرف نگاهم را می‌فهمد، پوف کلافه‌ای می‌کشد و سرش را تکان می‌دهد.
- حالا دره که نه، اما به در و دیوار که میشه بزنم. با اون چشم‌هات هم اون‌جوری نگاهم نکن، آدم خوف می‌کنه.
بعد کمی خود را جلو می‌کشد و دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و فشار اندکی به آن می‌دهد.
- خوب گفتی اونی که دیدی پِن...، پَن... نمی‌دونم چی‌چی، کی بود که تو رو این‌قدر به هم ریخت؟
می‌دانم تمام تلاشش این است که مرا به حرف بیاورد تا این‌قدر در سکوت خودخوری نکنم و من خیلی‌خوب می‌دانم که تا زمانی که حرف نزنم دست از سرم بر نخواهد داشت.
- پندار!
بشکنی در هوا می‌زند و ضربه نسبتاً محکمی هم روی شانه‌ام می‌کوبد که چهره‌ام را از درد درهم می‌کند و آخم را در می‌آورد.
- آفرین! همین‌که گفتی. اسمش رو فراموش کرده بودم. اون وقت‌ها هم ورد زبونت مدام همین پندار خانت بود. خوب حالا چی شده که روزه سکوت گرفتی و زانوی غم بغل گرفتی؟
زانوی غم؟! راست می‌گوید؛ اما من زانوی غم به بغل نگرفته‌ام، این غم است که دست از سرم برنمی‌دارد و مدام مرا در حصار بازوهای محکم خود می‌گیرد، می‌فشارد و نفس کشیدن و زندگی کردن را سخت و دردناک می‌‌کند.
- مگه ندیدی؟ دست‌به‌دست اون دختره با هم از پله‌ها پایین اومدن و رفتن.
بیتا ابروهای قهوه‌ای نسبتاً پهنش را بالا می‌فرستد، تابی بهشان می‌دهد و دهانش را کج می‌کند و می‌غرد:
- خوب به تو چه! تو چکار به اون‌ها داری پناه؟! شاید دوست دخترشه یا نامزدش یا... .
نگاهم به دهانش دوخته شده و او بی‌رحمانه همه آنچه در این نیم ساعت با خود تکرار کرده‌ام را چون شمشیری برنده و پولادین در جان افکار پریشانم فرو می‌کند. رویم را می‌گیرم و به پیاده‌رو و جایی که زنی بچه‌اش را که به‌شدت گریه و زاری‌ می‌کند، پرشتاب به‌دنبال خود می‌کشد، می‌نگرم. زنی که با سر و وضعی شیک و امروزی دست دخترک پنج_شش ساله‌اش را با حرص و عصبانیتی که در تمام چهره، رفتار و حرکاتش پیداست می‌کشد، بعد ناگهان می‌ایستد، دستش بالا می‌رود و روی صورت خیس از اشک کودکش پایین می‌آید. چشم می‌بندم تا نبینم خرد شدن آن دخترک کم‌سن و سال را که این‌بار صدای جیغش آسمان خاکستری و ابری را هم به تپش وا می‌دارد و لحظه‌ای بعد که چشم باز می‌کنم فرود آمدن قطرات باران را بر روی شیشه میریِ بیتا می‌بینم. صدای چک‌چکشان بر روی سقف و بعد برف‌پاک‌کنی که خرت‌خرت کنان قطرات را از میان شیشه جمع می‌کند میان افکارم خط می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,741
45,666
مدال‌ها
7
- یا نداره بیتا! اون داره ازدواج می‌کنه. من می‌دونم، هیچ‌کی به اندازه من پندار رو نمی‌شناسه. اون هم من رو مثل یه دست‌مال چرک و کثیف دور انداخته و فراموش کرده. انگار یادش رفته چرا این همه سال آواره و بی‌کَس موندم. قولش را یادش رفته بیتا. اون من رو فراموش کرده، شاید هم نمی‌خواد یادش بیاره، برای همینه که این همه وقت خودش رو ازم پنهون می‌کنه. قرار ما این نبود بیتا، قرارمون این نبود!
نمی‌دانم صدایم به گوش او هم رسیده یا نه. کلمات در لرزش حنجره‌ام می‌لغزند و جان ندارند. بلور بغضی که از آن کافه تا اینجا در گلویم حملش کرده‌ام آن‌‌قدر نازک شده که می‌شکند و باران اشک‌هایم به حال و هوای ابری چشمانم پاتک می‌زنند. می‌توانم اقرار کنم که کم آورده‌ام؛ تمام توانم زیر پاشنه‌های بلند کفش‌های مشکی‌رنگ آن دختر له و نابود و امیدهایم به یاس تبدیل شد. انگار طوفانی ناگهانی آمده و همه هست و نیستم را با خودش برده است. شاید هم زمین و آسمان به هم گره خورده‌اند. من تمام سکه‌های شانسم را در قمارخانه زندگی باخته‌ام و دیگر هیچ در بساط ندارم. از من تنها یک شکست خورده از نفس افتاده باقی مانده است.
صدای نفس کلافه بیتا را می‌شنوم، چشم می‌بندم و دوباره سر در گریبان فرو می‌برم.
- پناه! من فکر می‌کردم تا الان خودت رو پیدا کردی. فکر می‌کردم خودت رو از نو ساختی و روی پاهات بلند شدی و به زندگیت رسیدی. اما الان که می‌بینمت اصلاً با اون چیزی که تو ذهن من بود... .
دوباره پوف کلافه‌اش را میان صدای هق‌هق خفه گریه‌هایم رها می‌کند.
- اشتباه کردی پناه! تو همه این سال‌ها رو اشتباه زندگی کردی. همه این سال‌ها رو به‌جای این‌که فکری به‌حال خودت کنی، سعی کنی یه راهی برای حل مشکلت پیدا کنی فقط منتظر نشستی که پندار نامی بیاد و همه‌چیز رو واست درست کنه. پس خودت چکاره این جریان بودی؟ کجای قصه زندگی خودت بودی؟
انگار او هم مرا نمی‌فهمد. او پناه ساخته شده به دست سنت‌های دست‌وپاگیر و اشتباه را به دست فراموشی سپرده یا فکر می‌کند این سال‌ها تغییر کرده‌ام؟! کلافه‌تر و عصبی‌تر از قبل صدایش را بلند می‌کند و فریاد می‌زند.
- دِ وا کن اون چشم‌های باباقوریت رو لامصب. این‌قدر زر‌زر نکن اعصابم به هم ریخت. من رو نگاه کن پناه. باتوام!
با صدای فریادش چشم باز می‌کنم و دست‌مال کاغذی مچاله شده‌ای که درون مشتش می‌فشارد و جلوی دیدگانم تکان می‌دهد را از میان انگشتانش بیرون می‌کشم و اشک‌های روان روی گونه‌هایم را می‌گیرم.
- من همون پناهم که قبل رفتنت بودم بیتا. توی من دنبال چی می‌گردی که پیداش نمی‌کنی؟ فراموش کردی که قواعد و قوانینی که باهاشون بزرگ شدم چی بودن و از من چی ساختن؟ من هنوز... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,741
45,666
مدال‌ها
7
با صدای فریادش کلامم را نصفه و نیمه رها و به چهره درهم و اخمویش نگاه می‌کنم. انگار افسار چشمانم را هم همان فریاد بیتا به دست می‌گیرد که دست از باریدن می‌کشند.
- آخه رفیق خر من، اشتباه کردی دیگه. تو نباید اون پناه می‌موندی، نباید این‌قدر صبر می‌کردی. ببین دارم بهت میگم صبر نه صبوری! صبور بودن یه آداب و تعریفی داره؛ صبور بودن به معنای یک‌جا نشستن و انتظار کشیدن نیست که یکی بیاد همه چی رو راست و ریست کنه برات؛ صبوری یعنی تلاش، تو تلاشت رو می‌کنی اما بابت نتیجه خودت رو نمی‌بازی، پاش می‌ایستی هرجور که بود، گاهی حتی بیشتر می‌جنگی؛ این معنی صبوریه. تو صبوری نکردی پناه تو فقط دست رو دست گذاشتی و صبر کردی. وقتت رو تلف کردی و این یعنی حماقت، یعنی خریت. هفت سال یک عمره رفیق احمق من. تو عمرت رو به بطالت تلف کردی. کاش به‌جای دل خوش کردن به پندار و تقی و نقی، خودت جلو می‌رفتی و حرف می‌زدی، یا میشد یا نمی‌شد. اگه میشد که عالی بود اما اگه نمی‌شد راهت رو عوض می‌کردی و دوباره تلاش می‌کردی.
بعد نفسش را محکم پوف می‌کند و خشمگین، سیاهی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند، خودش را به‌سمت فرمان جلو می‌کشد و همانطور که یک‌طرفه نشسته، بازویش را روی فرمان تکیه می‌دهد و در صورتم می‌غرد.
- زندگی تو مال توئه پناه، توی زندگیت منتظر زورو و بتمن نمون. خودت برو جلو. تو صبوری کردن رو بلد نیستی؛ صبوری با سکون، با تحمل و با شکست‌خوردگی فرق داره. آدم صبور خودش رو نمی‌بازه بلکه قوی‌تر میشه چون بلده خودش رو سرپا نگه داره.
حرف‌هایش در گوش جانم رنگ و جان می‌گیرد و می‌نشیند. حرف حق که جواب ندارد. بیتا راست می‌گوید؛ من سکوت و سکون هفت ساله‌ام را صبوری می‌پنداشتم و هفت سال از عمرم را به بی‌راهه گذراندم. بی‌راهه‌ای که انتهایش تنها به یک نام می‌رسید؛ پندار! حرف‌هایش مرا از خواب خرگوشی‌ام بیدار می‌کند اما چه فایده! باز من همان پناهم که بودم!
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین