جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,768 بازدید, 134 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,636
مدال‌ها
7
صدای ملایم موسیقی بی‌کلامی که نوای موزون پیانو و ویالونش، آرامش چشمگیری به فضای مطبوع کافه با تزئینات چوبی لوکس بخشیده است؛ هوا آغشته به عطر خوش قهوه و شکلات است و آن‌قدر همه چیز خوشایند است که انسان را وامی‌دارد ساعت‌ها در کنجی بنشیند و خود را در آرامشی که این فضا می‌بخشد غرق کند. هرچند این آرامش سهم قلب پرتپش من نیست. من در تب و تاب اتفاقی هستم که هیچ‌گاه در زندگی‌ام رخ نداده است و حالا... برای اولین بار با مردی که آشنای غریبِ این روزهایم است، روبه‌روی یک‌دیگر، پشت یک میز در یک کافی‌شاپ نشسته‌ایم.
میز گرد چوبی آن‌قدر کوچک است که هر لحظه انتظار این را دارم که زانوهایمان به هم برخورد کند. اگرچه او خون‌سرد و راحت روی صندلی‌اش نشسته و با اخم نه چندان عمیقی که میان پیشانی‌اش گره انداخته، به صفحه گوشی‌اش خیره شده است؛ اما من از ترس این برخورد ناگهانی، مدام پنجه پاهایم را پشت پایه‌های چوبی صندلی قفل می‌کنم و خود را عقب می‌کشم.
این‌جا آمدنمان پیشنهاد او بود تا سرمای تن و فشار خون پایینی که در کلانتری و به خصوص دیدار دوباره با آن مرد مهاجم دچارش شده بودم و از رنگ و روی زارم مشخص بود کمی بهبود یابد. نتوانستم نه بگویم؛ به احترام همراهی امروزش که مایه آرامش قلب و روحم بود و حضور دل‌گرم کننده دیروز، دعوتش را پذیرفتم. و حالا در این لحظه و درست روبه‌رویش نشسته‌ام و شرم میان جانم آتشی برافروخته است که فکر می‌کنم دیگر فشارم که پایین نیست هیچ، با این هُرم گرما بی‌شک باید کمی هم بالا‌تر از حد نرمالش باشد.
از گوشه چشمان خیره به میز می‌بینم که گوشی‌اش را روی میز می‌گذارد، صندلی‌اش را کمی عقب می‌دهد و از جایش برمی‌خیزد. کت سرمه‌ای خوش دوختش را با حرکتی آرام از تنش خارج می‌کند و روی پشتی صندلی آویزان می‌کند. بعد دکمه‌های آستین پیراهن سپید رنگش را باز می‌کند و هر دو را سه بار تا روی ساعد دست‌های گندمی‌اش تا می‌زند تا به خوبی تضاد جذاب رنگ میان ان دو را به رخ بکشد و بعد دوباره روی صندلی می‌نشیند. ناخودآگاه کمی در خود جمع می‌شوم و پنجه دست‌هایم را در هم می‌فشرم. انگار حرکت ناگهانی من توجهش را جلب می‌کند که نگاهش را از سطح چوبی پولیش خورده و براق میز جدا می‌کند و نگاه خیره مرا شکار می‌کند. در لحظه گره میان پیشانی‌اش باز می‌شود و ابروهایش را بالا می‌دهد و نگاهش را به چشمان جا خورده و خجالت زده‌ام می‌دوزد. نمی‌دانم چه زمانی چشمانم از میز کنده شده و در عین بی‌خیالی حرکاتش را دنبال می‌کرده است. شرمگین، نگاه می‌دزدم و به گلدان سرامیکی مشکی رنگ روی میز می‌نگرم و در حالی‌که خود را مورد شماتت‌های بسیار قرار می‌دهم، فکر می‌کنم الان باید رنگ صورتم به سرخی همین تک شاخه کوچک رز داخل گلدان باشد. به جرم نگاه افسار گسیخته‌ام، گوشت گونه‌ام را لای دندان می‌فشارم و از دردش پلک بر هم می‌کوبم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,636
مدال‌ها
7
دلم می‌خواهد سرامیک‌های برق افتاده شیری رنگ کف سالن دهان باز کنند و مرا در خود ببلعند تا نیست و نابود شوم. اما چه فایده از این خواستن‌ها وقتی زمان به عقب برنمی‌گردد تا نافرمانی چشمان دریده‌ام را به دستان حاکم عقلم بسپارم تا حسابی تنبیه شوند و خود را بازیابند.
با صدای ویتر چشمانم را باز می‌کنم. ویتر جوان با دو سینی چوبی کوچک در دستانش آن‌ سوی میز ایستاده است. به یاد گذشته‌های شیرین و حرفی که پندار همیشه می‌گفت، نگاهم را به ویتر جوان می‌دوزم. می‌گفت که هر رستوران یا کافه‌ای رفتی به لباس کارکنانش نگاه کن، اگر تمیز و اتوکشیده بود که بسم‌الله، اگرنه... . طبق عادتی که از آن سال‌ها در دلم جا مانده، ناخودآگاه به لباس‌هایش می‌نگرم؛ بلوز سفیدش از تمیزی و صافی می‌درخشد و شلوار مشکی‌اش شق‌ و رق و اتوکشیده است.
نگاهم را بر روی سینی کوچک چوبی که لیوان بزرگ شیک شکلاتی و تکه‌ای کیک دو رنگ رویش قرار دارد می‌دهم و آرام تشکر می‌کنم. ابرویم ناخودآگاه بالا می‌پرد چرا که من کیکی سفارش نداده‌ام و حالا تکه نسبتاً بزرگی از یک کیک خوش آب و رنگ کنار لیوان نوشیدنی‌ام قرار دارد.
- کیک رو من برات سفارش دادم. بهتره بخوری تا ضعفت برطرف بشه. بعد از اتفاق دیروز عصر و برخورد دوباره‌ت با اون مرد توی کلانتری، هنوز به نظر میاد خیلی روبه‌راه نیستی.
نگاهم را بالا می‌آورم اما شرم نگاه خیره دقایق پیشم مرا از پیش‌روی باز می‌دارد و روی دکمه بالای پیراهنش می‌ماند.
- زحمت کشیدین آقای دکتر! اما... آخه... .
دستش را جلو می‌کشد و سینی را آرام به سمت من هل می‌دهد.
- می‌دونم خیلی اهل خوردن شیرینی‌جات نیستی اما الان برات لازمه. یه کمش رو هم بخوری خوبه.
شوکی که از حرفش به من وارد می‌شود، نگاه میخ شده‌ام به دکمه پیراهنش را به ضرب بالا می‌کشد و بر روی نگاهش که روی فنجان بزرگ قهوه‌اش است، می‌ماند.
- شما... شما از کجا... از کجا می‌دونین که... .
نمی‌دانم ذرات اکسیژن میان عطر دلپذیر قهوه و شکلات گم شده است یا من نفس کشیدنم به شماره افتاده است. انگار جنگی میان سی*ن*ه‌ام برقرار است؛ قلبم مشت می‌کوبد اما ریه‌هایم حریف قدری نیستند، صامت و بی‌حرکت ایستاده‌اند و تلاشی برای تنفس نمی‌کنند.
نگاهش به ضرب بالا می‌آید و به چشمانم که از حیرت گشاد شده‌اند نگاه می‌کند. نگاه او هم رنگی از تعجب دارد. چشمانش را به سرعت می‌دزدد و به دیوار دودی شیشه‌ای که خیابان خلوت این ساعت از صبح را با تعداد کم اتومبیل‌ها و رهگذران در حال آمد و شدش نشان می‌دهد می‌دوزد، تک سرفه‌ای می‌کند، جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌نوشد و در تمام این لحظات گره میان پیشانی‌اش دوباره نمایان شده است.
- می‌دونم که تعجب کردی اما چیز عجیبی نیست؛ توی این چند ماهه بارها توی بیمارستان یا موسسه دیدم که دست به ظرف شیرینی یا کیک نمی‌زنی. حتی اگه به تعارف کسی هم برداری اما دست نخورده توی بشقابت می‌مونه.
بعد نگاهش را که اکنون به فنجان قهوه‌اش دوخته، بالا می‌کشد و در چشمانم که این بار بیشتر از پیش از تحیر گشاد شده‌اند می‌دوزد. نگاهش را در چهره‌ام می‌گرداند و اخمش در لحظه غیب می‌شود. همان لبخند یک‌طرفه کم‌ رنگ همیشگی کنار لبش ظاهر می‌شود و چشمانش برق می‌زنند. بعد دستش را روی چانه‌اش می‌کشد و همان لبخند کوچک را هم در چشم به هم زدنی غیب می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,636
مدال‌ها
7
حس می‌کنم چیزی را پشت این چهره خون‌سرد و پر اعتماد به نفس پنهان کرده است. چیزی که باعث شده چشمان قهوه‌ای‌اش در تلالو نور ملایم کافه بلرزد. باز نگاهش را می‌دزدد و به فنجان قهوه‌اش می‌دهد. انگار چیزی ذهنش را به خود مشغول کرده است شاید هم دلیل پنهان کاری‌اش او را این‌طور به دنیای دیگر کشانده که خوردن قهوه‌اش را فراموش کرده است.
با چنگال تکه کوچکی از کیک نرم و اسفنجی را جدا کرده و داخل دهانم می‌گذارم. طعمش لذیذ است و خوش‌بختانه شیرینی‌اش آن‌قدر نیست که دل را بزند و همین برای منی که به شیرینی‌جات علاقه‌ای ندارم غنیمت است. دلم می‌خواهد حالا که روبه‌رویم نشسته، آن‌چه ماه‌هاست ذهنم را به خودش مشغول کرده بپرسم. زیر چشمی نگاهی به او که هنوز به فنجان قهوه‌اش خیره است و انگشت بر روی دهانه فنجان سرامیکی سفیدرنگ می‌کشد، می‌اندازم.
- ببخشید آقای دکتر!
با صدای آرام من به خود می‌آید و سر بلند می‌کند. برای گفتنش دودل هستم اما باید بپرسم تا به جواب سوالی که روح و جانم را می‌خراشد برسم. نگاهش را که متوجه خود می‌بینم چشمانم را به چنگال توی دستم می‌اندازم و تکه کوچک دیگری از کیک جدا می‌کنم. قصد خوردنش را ندارم اما دست‌آویز خوبی‌ست برای چشم دزدیدن، نگاه نکردن و کمی تمرکز برای حرف‌هایی که می‌خواهم به زبان بیاورم. نفسم را لحظه‌ای در سی*ن*ه حبس می‌کنم و سعی می‌کنم به تپش‌های محکم و بی‌امان قلبم توجه نکنم.
- شما... پندار رو می‌شناسین؟
نمی‌دانم اگر نگاهش کنم با چه چیزی مواجه خواهم شد و این همان چیزی‌ست که مرا می‌ترساند. نگاهی به فضای خالی از جمعیت کافه می‌اندازم و باز به چنگال میان انگشتانم چشم می‌دوزم. سکوتش را نمی‌دانم به چه معنا کنم و وقتی این سکوت طولانی می‌شود چنگال را رها می‌کنم، نفسم را بیرون می‌دهم، حال آشفته‌ام را ندیده می‌گیرم و سرم را آرام بالا می‌آورم. گرهی که میان ابروهایش افتاده عمیق‌تر از همیشه است و نگاهش در چشمانم دودو می‌زند.
- من شما و پندار رو با... با هم، توی... توی حیاط بیمارستان دیدم. شما... پندار رو می‌شناسین.
این بار جمله‌ام خبری‌ست، نه سوالی. من آن‌ها را دیدم؛ با چشمان خودم. جر و بحثشان را دیدم، انگشت تهدید پندار را که رو به او گرفته بود را هم دیدم، سر پایین انداخته‌اش را و سکوتش را در برابر نگاه پر از کینه پندار مهربانم را هم دیدم.
نگاهش در صورتم می‌دود. لبم را به زیر دندان می‌گیرم، دست روی سی*ن*ه‌ای که به سرعت بالا و پایین می‌شود می‌گذارم؛ درست روی همان فرشته کوچک آویخته بر گردنم. می‌ترسم ببیند که با این سوال‌ها چه دارد بر سرم می‌آید. نگاهش را از من می‌گیرد و دوباره به فنجان قهوه‌اش می‌دوزد. سکوتش ادامه دارد و انگار قصد شکستنش را ندارد. کیف کنفی مشکی رنگم را چنگ می‌زنم، دلم رفتن می‌خواهد. این سکوت معنادار، دارد همه ذهنیتم را از او برهم می‌ریزد؛ چیزی که حتی خودش هم نمی‌داند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,636
مدال‌ها
7
همه چیز در سرم در مسیر پیچ در پیچی از افکار، زیر و رو می‌شوند و باز به هیچ‌جا نمی‌رسم. از این بازی‌ای که سر و تهش را نمی‌فهمم سردرگمم. پنهان شدن‌های پندار، قایم باشک‌هایی که در این چند ماه بیش از پیش افکارم را به هم ریخته است و حالا سکوت دکتر ایرانی و پنهان کاری‌اش. من از این‌ها چه باید بفهمم که هر چه افکارم را زیر و رو می‌کنم به چیزی نمی‌رسم؟!
- شما... شما هم مثل... مثل پندار می‌خواین یه چیزی رو از من پنهون کنین. یا... یا شاید هم... یه چیزهایی. و... ولی دلیلش رو نمی‌فهمم. ای... این سکوت شما... این پنهون شدن‌های پندار، شُ... شما می‌دونین من کی هستم.
باز هم سوال نمی‌پرسم. او بی‌شک می‌داند که من که هستم. می‌داند پندار دوست داشتنی‌ام چرا مرا با دست پس می‌زند و با پا پیش می‌کشد. مطمئنم که از همه چیز خبر دارد؛ حتی از مراقبت‌های دورادور پندار؛ اما... باز هم فقط سکوت. کیفم را میان پنجه‌هایم محکم‌تر می‌فشارم و آرام نیم‌خیز می‌شوم.
- من... .
- بشین لطفاً.
دستش را جلویم تکان می‌دهد و با لحنی محکم و صدایی آرام به نشستن دوباره دعوتم می‌کند. دوباره می‌نشینم؛ این‌بار به امید شکستن سکوت او و فهمیدن دلیل این پنهان‌کاری‌های چند ماهه. نگاهش از روی چشمانم به سینی چوبی جلوی رویم می‌رسد. همان‌جا که کیک دو رنگ با چنگال، تکه‌تکه و شیک شکلاتی، گرم شده و از دهان افتاده است. آرنج دست‌هایش را روی میز تکیه می‌دهد و انگشتانش را جلوی صورتش در هم گره می‌زند. اخمش عمیق‌تر شده و نفس‌های بلندی می‌کشد. کلافه است و از این‌که او را در فشار قرار داده‌ام ناراحت. همه تن چشم شده‌ام و به لب‌هایش نگاه می‌کنم. لب‌هایی که آن‌قدر به هم فشرده که رنگشان به کبودی می‌زند.
- پندار خودش باید... باید پا جلو بذاره پناه خانم.
و جمله‌اش تمام می‌شود، نگاه منتظر من روی لب‌هایش می‌ماند و او باز سکوت پیشه می‌کند. همین؟! این‌که باید خودش پا جلو بگذارد. تمام حرفش همین است؟! کلافه دست‌هایم را که کیف را همچنان در خود می‌فشارند، روی میز اهرم می‌کنم تا از جایم بلند شوم. احساس خستگی می‌کنم. انگار وزنه‌ای سنگین به بدن لاغرم بسته‌اند که توان حرکت را از من گرفته است. مانند شناگری هستم که ساعت‌ها در آب شنا کرده و حال می‌خواهد از آب بیرون بیاید؛ همان‌قدر سنگینم. نمی‌دانستم ناامیدی این‌قدر وزن دارد.
- پناه خانم! بهش زمان بده تا خودش بیاد سراغت. باور کن من بیشتر از این نمی‌تونم چیزی بگم. در واقع در حال حاضر نمی‌تونم چیزی بگم.
قلبی که دقیقه‌ای پیش آن‌گونه میزد که انگار بنای آزادی از قفس تنم را دارد، حالا آرام است؛ آرام‌آرام. انگار به خواب رفته است و کاش خوابش ابدی باشد. بالاخره از جایم آرام برمی‌خیزم. کوله‌بار امیدهای ناامید شده‌‌ام را روی دوش می‌اندازم و نگاهی به دکتر ایرانی می‌کنم. انگار گره میان ابروهایش به خوبی جا خوش کرده‌اند. پنجه گره کرده دستانش را جلوی دهانش گرفته و با چشمان پرحرف و دهان بسته تماشایم می‌کند. دیگر دلیلی برای ماندن نیست.
- به خاطر امروز و دیروز ازتون ممنونم. امیدوارم بتونم یه روزی محبت‌ شما و مادرتون رو جبران کنم، آقای دکتر.
از پشت میز بیرون می‌آیم، جانی که امیدش به تاراج رفته را به دنبال خود می‌کشم و از کافه بیرون می‌روم و پروانه‌هایی که آرام دور قلبم پرواز می‌کردند، در تاریکی چیره شده از ناامیدی بال می‌بندند و گوشه‌ای کز می‌کنند.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,636
مدال‌ها
7
●فصل ششم

به قول الهه، سرماخوردگی آن هم وسط بهار از آن اتفاقات عجیب است و من چون عجیبم بی‌شک عجایب هم به سراغم می‌آید. اما او نمی‌دانست این‌که به سراغم آمده نه سرماخوردگی‌ست و نه عجایب. نباید هم می‌دانست چون او چیز چندانی درباره من نمی‌دانست. در این هفت سال، نیمه اردیبهشت یادآور عجایب زندگی من بود. تلخ‌ترین روزهایی که با همه ثانیه‌ها، دقایق، روزها و سال‌هایی که از آن گذشته بود اما اردیبهشتش تمام نمی‌شد. اردیبهشت برای من شبیه زخم کهنه‌ای بود که هر سال سر باز می‌کرد، عفونی میشد، از دلش چرک و خون بیرون میزد و در آخر لایه‌ای از آرامش کذب رویش را می‌پوشاند و تا سال بعد با تمام دردی که به جانم می‌انداخت، خود را حفظ می‌کرد. تمام سال یک طرف و اردیبهشت طرف دیگر. همه سال بدون اردیبهشت یازده ماه بود اما اردیبهشت خود به تنهایی یازده ماه طول می‌کشید که شروعش خزان، میانه‌اش چله تابستان و انتهایش زمهریر بود.
حالا در چله تابستان اردیبهشتم، به تب دچار شده‌ام. یادآوری آن روزها جانم را به آتشی کشیده که دو روز است دست از سرم برنمی‌دارد. نه تب‌بر عمل می‌کند و نه سِرُم، مسکن و تقویتی‌ها و نه حتی پاشویه و حوله مرطوب. بیشتر روز را در هپروت تب می‌گذرانم و باقی را با بی‌حالی‌اش در رخت‌خواب.
و از این تب بدتر، مهمان ناخوانده‌ای‌ست که بی‌فوت وقت و بی‌دق‌الباب اعلام حضور کرده‌ و بی‌انصافی را از حد گذرانده است. تنم از تب می‌سوزد اما دست و پاهایم از دردی که به شکم، کمر و پاهایم می‌خزد، در بوران سرما یخ زده‌اند. درد کلافه‌ کننده و لاعلاجی که حتی با دمنوش‌های مینو جون هم آرام نگرفته و خودخواهانه به بدنم چنگ می‌اندازد. این مهمان هر ماهه را فراموش کرده بودم و حالا با آمدنش در هنگامه نبردی که تب بر جانم اجبار کرده، توانی برایم باقی نمانده است.
تقه آرامی به در می‌خورد اما پلک‌هایم از هرم گرمای آتشی که به آن دچار است نای باز شدن ندارند. لحظه‌ای بعد صدای دستگیره در که آرام پایین کشیده می‌شود را می‌شنوم و بعد صدای آرام امیرمحمد می‌آید.
- بیداری؟
بی‌آن‌که چشمانم را باز کنم لبه روسری‌ بزرگی که دستک‌‌هایش را دور سرم پیچانده‌ام و پشت گردنم گره زده‌ام را با انگشتان بی‌جانم جلو می‌کشم.
- بیدارم، بیا تو.
صدایم آرام و گرفته است؛ انگار که خروسک گرفته باشم. صدای پاهایش را می‌شنوم که آرام به من نزدیک می‌شود. سعی می‌کنم پلک‌های سنگینم را از هم باز کنم اما نمی‌شود، دستم را کمی بالا می‌آورم و روی چشمان بسته‌ام می‌کشم و دوباره تلاش می‌کنم و این بار موفق می‌شوم. کنارم روی لبه تخت می‌نشیند و نگاهش را به صورت پف کرده‌ام می‌دوزد.
- مامان گفت هنوز هم تب داری.
بعد نگاهش را در صورتم می‌چرخاند، نگاهش پر از نگرانی‌های برادرانه است و من برای این برادرانه‌هایی که نثارم می‌کند قند در دلم آب می‌شود. لبخند کوچکی رو لب‌هایم می‌نشانم تا شاید خیالش راحت شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,636
مدال‌ها
7
- خوب میشم داداشی، نگران نباش. دیگه بعد هفت سال باید به این وضعیت عادت کرده باشی. امروز نه، فردا، فردا نشد پس فردا، بالاخره حالم خوب میشه.
آن‌چه در چشمانش می‌بینم، نه اطمینان است و نه خیال راحت. دست جلو می‌کشد و گوشه ملحفه را روی شانه‌ام مرتب می‌کند.
- نمی‌دونم چرا بعد این همه سال هنوز هم هر سال به همین حال و روز می‌افتی؟ می‌دونم که... اصلاً تصورش هم سخته اما... دلم نمی‌خواد توی این وضع ببینمت. همه‌ی سال اون‌قدر سرت رو گرم کار می‌کنی که خودت رو هم فراموش می‌کنی، بعد این موقع که میشه عین مرغ سرکنده دور خودت تاب می‌خوری و آخرش هم... .
گوشه ملحفه را در دستش مشت می‌کند و نفسش را بیرون می‌دهد و دوباره در چشمانم خیره می‌شود.
- با دکتر ملک‌پور تماس گرفتم اما عمل داشت. گفت به جاش دکتر ایرانی میاد تا دوباره معاینه‌ت کنه. شاید یه کاری انجام بده یا یه دارویی بده تا از این تب خلاص بشی.
این را که می‌گوید بی‌توجه به قیافه کلافه و زار شده‌ام دستش را روی حوله خیس روی پیشانی‌ام می‌گذارد، برش می‌دارد و از جایش برمی‌خیزد و از اتاق بیرون می‌رود. هرم داغ نفسم را کلافه پوف می‌کنم و پلک بر هم می‌کوبم. فقط همین را کم داشتم که بعد از آن خداحافظی قهرگونه، دوباره و آن هم با این وضعیت ببینمش. کاش او هم نیاید. کاش بهانه بیاورد برای آمدنش.
امیر‌محمد با حوله‌ای که دوباره نم‌دارش کرده برمی‌گردد، دوباره لبه تشک تخت می‌نشیند و حوله را با حوصله تا می‌زند و روی پیشانی‌ام می‌گذارد.
- به دکتر ایرانی زنگ بزن بگو نمی‌خواد بیاد؛ حالم خوبه. امروز و فرداست که خوب بشم. این تب چیز عجیب و غریبی که نیست؛ مثل همیشه‌اس. میاد یه چند روزی، بعد هم میره.
و نمی‌توانم بگویم که این‌بار آمدن این تب، با این وضعیت نور علی نور بوده است. اخمی میان ابروهای پر پشت و سیاهش لم می‌دهد و حوله را کمی روی پیشانی‌ام بالا می‌کشد.
- میاد پناه جان، میاد. من هم بهش زنگ نمی‌زنم که از اومدن پشیمونش کنم. اصلاً وقتی پشت تلفن گفتم توی چه حال و روزی هستی خودش گفت سریع خودش رو می‌رسونه.
کلافه پلک می‌بندم و دستم را روی لبه ملحفه سپید رنگ مشت می‌کنم.
- به قول مامی ترمه، شاید دستش سبک بود و همون لحظه خوب شدی و چند تا معلق هم تو هوا زدی.
بعد با لبخندی که بر لب دارد چشمکی می‌زند. از شوخی‌اش لبخند روی لبم می‌نشیند. مامی ترمه‌اش به جانش بند است و اگر بداند باز هم او را مامی ترمه خوانده بی‌شک باید به انتظار یک پس‌ گردنی باشد. اسم مامی ترمه که می‌آید لبخندم بیشتر کش می‌آید و باقی حرفش را نشنیده می‌گیرم. کاش او هم این‌جا بود تا با آن چشم‌هایی که چین و چروک عمر دوره‌شان کرده و اخم‌ِ جا خوش کرده میان پیشانی‌اش، از بالای عینک بزرگ قاب فلزی‌اش نگاهم کند و تشری بزند که 《پاشو دختر، یکم جوشونده گل‌گاوزبون بخوری رو پا میشی》و بعد آغوش بگشاید برایم و دستان چروکش که اسیر درد آرتروز است و عجیب شفابخش، دور تنم حلقه شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,636
مدال‌ها
7
- چقدر دلم واسش تنگ شده. عید امسال هم که نیومد و ما هم که نرفتیم. کاش الان این‌جا بود امیرمحمد. دلم آرامش حضورش رو می‌خواد.
خنده تو گلویی‌اش مرا از خیال مامی ترمه بیرون می‌کشد و چشمانم را باز می‌کند. انگشتان دستش را روی لب‌هایش گذاشته تا خنده‌اش بیرون نجهد اما چشمانش آن‌چنان برق می‌زنند که... .
- اومده؟ آره امیرمحمد؟! مامان ترمه این‌جاست؟!
و بی‌آن‌که به حال و روز نابه‌سامان و ضعفی که به جانم افتاده وقعی بگذارم به سرعت روی تخت می‌نشینم. حوله نم‌دار روی ملحفه می‌افتد و رد خیسی اندکی رویش می‌گذارد.
- امیرمحمد!
امیرمحمد دستش را از روی دهانش برمی‌دارد و قاه‌قاه بلند خنده‌اش را رها می‌کند. حیران و متعجب ملحفه را با دستان لرزانم کنار می‌زنم، ضعف و سرگیجه‌ام را ندید می‌گیرم و با شوق روی لبه تخت می‌نشینم. حالم خوب است و خوب نیست. توان برخاستن ندارم اما ساز قلبم طوری خوش‌نوازی می‌کند و می‌کوبد که انگار همه دنیا بر مدار خوشبختی می‌گردد. کم هم نیست بودن مامان ترمه‌ای که وجودش، گرمی دستانش، سبزی چشمانش و آغوش کوچکش بوی طراوت باران‌های گیلان را می‌دهد.
- چرا از جات بلند شدی؟ من کی گفتم مامی... .
جمله‌اش با باز شدن درب اتاق نصفه می‌ماند. در سایه روشن مات اتاق جثه کوچک و خمیده‌اش در درگاهی در ظاهر می‌شود. بیشتر به خواب و خیال می‌ماند تا واقعیت. چشمانم پر می‌شوند از ابر بی‌قراری که بی‌تاب باریدن پر شوقی‌ست.
- مامان ترمه!
آرام می‌گویم و دل‌تنگ و ناباور تماشایش می‌کنم. عصای چوبی‌اش را روی فرش لاکی رنگ اتاق می‌کوبد و قدم برمی‌دارد. دست به میله فلزی تاج تخت می‌گیرم و آرام تن نا‌توانم را بالا می‌کشم و روی پاهای لرزانم می‌ایستم. توان قدم برداشتن ندارم. شوق این دیدار ناگهانی و تب بی‌تاب تنم مرا در جای خود میخ‌کوب کرده است. خودش آرام عصا می‌کوبد و نزدیک می‌شود.
- آزار داری مگه پسر؟ نمی‌بینی احوالش رو که اذیتش می‌کنی؟
صدایش را که می‌شنوم، رویای باور نکردنی‌ام رنگ حقیقت می‌گیرد. دلم برای این صدای خش‌دار اما محکم هم تنگ شده بود. جلوتر که می‌آید، نگاه سبز پراخمش را بر روی امیرمحمدی که همچنان می‌خندد می‌چرخاند. عصایش را بلند می‌کند و به بازوی امیرمحمد می‌فشارد تا از جایش برخیزد و کنار برود.
- چرا بلند شدی دختر جان؟ دراز بکش ببینم باز چی به سر خودت آوردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,636
مدال‌ها
7
عصایش را که دوباره زمین می‌گذارد دست لرزانم را که نمی‌دانم چه زمانی بر روی گونه پر چین و چروکش گذاشته‌ام را در دست می‌گیرد و تنش را جلو می‌کشد. آغوشش عطر پردیس می‌دهد. بوی خوش شالیزارهای گیلان و عطر خوش چوچاق، بینه و خالواش‌های وحشی در مشامم می‌پیچد و تن کوچکش را محکم‌تر میان بازوهایم می‌فشارم. انگار با خودش حال و هوای ابری و بارانی آن‌جا را آورده که ابر چشمانم می‌بارد و زمین به تب نشسته صورتم را آبیاری می‌کند.
همان‌طور که در آغوش هم هستیم روی لبه تخت می‌نشینیم. دلم جدا شدن نمی‌خواهد. دلم می‌خواهد تا ابد سر بر شانه استخوانی‌اش بگذارم و دردهای قلب پاره‌پاره‌ام را ببارم. و او زیر گوشم با آن لهجه شیرین گیلکی‌اش قربان صدقه‌ام برود و دستانش را روی شانه‌های خمیده‌ام بکشد و تسلی‌ام دهد.
مادربزرگم نیست اما آغوشش رایحه خوش حامی مادربزرگ‌ها را دارد و یاد مادربزرگی را در دلم زنده می‌کند که سال‌هاست نبودنش خاری‌ست بر روح و قلبم. مادربزرگی که در همان روزهای کودکی‌ام جا مانده بود و تنها یاد و خاطره‌اش در ذهنم و عطر خوش آغوشش در مشامم مانده بود. در این سال‌ها او بی‌آن‌که ارتباط خونی‌ای بینمان در جریان باشد برایم مادربزرگ شده بود. همان‌قدر محکم، دوست داشتنی و حامی با آغوشی خوش عطر و گرم.
***
نگاهش در زیر چتر اخم‌هایی که مدام عمیق‌تر می‌شوند، نه خشم دارد و نه تمرکز. پلک‌هایش آویزانند و دنیای چشم‌هایش تیره و تار؛ انگار خاکستر و غبار دور چشم‌هایش را احاطه کرده‌اند. غباری از غم دارند و از پس غبارهایی که قهوه‌ای چشمان درشتش را کدر کرده‌اند، حرف‌های خود را پس و پیش می‌کنند و سرک می‌کشند. نگاه کلافه‌اش روی عدد و رقم‌های فشارسنج دیجیتالی بالا و پایین می‌شود اما یا حسابش درست در نمی‌آید و یا فشار من راهش را کج رفته که این‌طور با حرص کاف را میان مشتش می‌فشارد و صدای پیس‌پیسش را درمی‌آورد و بعد با یک پیس بلند و کشیده دست از سرش برمی‌دارد. اما لحظه‌ای بعد دوباره کارش را تکرار می‌کند.
نگاه تب کرده‌ام را از او می‌گیرم و به روبه‌رویم می‌دوزم. همان‌جا که مامان ترمه کنار درب‌های براق و سپید کمد ام‌دی‌اف دیواری دو دستش را روی دسته عصای چوبی‌اش گذاشته و قامت کوچکش را به آن تکیه داده است. سنگینی نگاهم را که متوجه می‌شود، چشمانش را از پشت عینک به چشمانم می‌سپارد. در آن پیراهن گل‌دار با زمینه گل‌های آبی ریز که دامنش پیلی‌های درشت دارد و تن لاغرش را در خود مخفی می‌کند و روسری آبی و سفیدی که زیر گلویش سنجاق کرده، چشمان خوش‌رنگش، رنگ سبزآبی به خود گرفته‌اند و از میزان سبزی‌ همیشگی‌شان کاسته شده است.
نه بر روی لب‌های قیطانی‌اش لبخند دارد و نه هیچ‌کدام از چین و چروک‌های صورتش از جا می‌جنبند. فقط با همان نگاه ریزبینش حرکات دکتر ایرانی را زیر نظر گرفته و گاهی هم مرا نگاه می‌کند اما از چشم‌هایی که هنوز ردی از زیبایی جوانی را دارند، معلوم است حسابی حواسش جمع دکتر ایرانی‌ست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,636
مدال‌ها
7
عاقبت دکتر ایرانی دست از فشارسنج برمی‌دارد و با نفسی بلند که بیرون می‌دهد، بازوبند را پر سروصدا از دور بازویم باز می‌کند و داخل کیفش می‌اندازد. پلک‌هایش را روی هم می‌فشارد و انگشت اشاره و شستش را روی پلک‌های بسته‌اش می‌کشد و دوباره چشم باز می‌کند.
- دخترمون چشه آقای دکتر؟ این تبی که چهار روزه به تن این بچه افتاده چرا قطع نمیشه؟ دیگه جون به تنش نمونده.
جمله‌ مامان ترمه با آمدن مینو جون نیمه‌ تمام می‌ماند. مینو جون با سینی استیلی که یک لیوان چای خوش‌رنگ و یک قندان بلور داخلش است وارد اتاق می‌شود. لبه چادر گل درشت کرم رنگش را به دندان گرفته تا از سرش نیفتد و با یک دست سینی و با دست دیگر دو لبه چادر را چنگ زده است. کنار مامان ترمه که می‌رسد انگار یک نفر را در دو برهه زمانی می‌توانیم ببینیم. شباهتشان به یکدیگر آن‌قدر زیاد است که بی‌شک غیر از این چیز دیگری به ذهن بیننده نخواهد رسید.
- زحمتتون دادیم آقای دکتر، ببخشید که از کار و زندگی هم افتادین.
دکتر ایرانی دماسنجی که زیر زبانم گذاشته را با نوک انگشت می‌گیرد و از دهانم خارج می‌کند.
- خواهش می‌کنم خانم پیرایه، زحمتی نیست.
بعد نگاه پراخمش را از پشت عینک به دماسنج می‌دوزد و کمی چشم ریز می‌کند.
- تبش یه مقدار بالاست اما علائم دیگه‌ای هم نداره که بخوام تشخیص بیماری ویروسی یا میکروبی رو بدم. به نظر میاد یه تب عصبی باشه.
بعد دماسنج را با پد الکلی ضدعفونی می‌کند و داخل جعبه محافظش می‌گذارد. مینو جون خم می‌شود و سینی چای را روی تخت و جلوی دکتر ایرانی قرار می‌دهد و نوش جانی زیر لب می‌گوید. قد که راست می‌کند عقب می‌رود و کنار مامان ترمه می‌ایستد. کمی چادرش را جلو می‌کشد و به سرعت مرتبش می‌کند و هلال صورتش را دوباره قاب می‌گیرد.
- ما هم می‌دونیم آقای دکتر که سرماخوردگی یا بیماری ویروسی نیست. از این‌که طولانی شده نگرانیم. هیچ راهی نداره که این تب تموم بشه؟ دارویی، راه‌کاری؟! هر چی که این بچه رو زودتر سرپا کنه و از این وضعیت در بیاره. شما که غریبه نیستین آقای دکتر، این تب اگه همینطور ادامه پیدا کنه همین دو پاره استخون رو هم آب می‌کنه.
در تمام مدت نگاه نگران مینو جون روی صورتم می‌چرخد. در آخر جلو می‌آید و با دست‌مالی که در دست دارد، پیشانی خیس از شبنم تبم را خشک می‌کند. نگاهش از نگرانی دودو می‌زند؛ همچون مادری که نگران فرزندش است. شاید خودخواهانه به نظر برسد یا کمی هم ناعادلانه یا حتی بی‌رحمانه اما گاهی می‌توان دل‌خوشی را در همین تعداد چشمان نگرانی که خیره توست، جست‌وجو کرد. همین که بدانی در این دنیای بزرگ که بازیگر قهاری‌ست، کسانی هستند که دوستت بدارند و نگرانت شوند، تو را همین‌طور که هستی در کنار خود می‌پذیرند و گاه لبخند روی لبت می‌آورند و تنهایی‌ات را به جان می‌خرند؛ در حالی‌که نه از خون تو هستند و نه سببی تو را به آن‌ها پیوند می‌زند؛ بلکه قلب‌های پرعاطفه و مهرشان است که تو را در کنار خود جای می‌دهند و دنیا به کامت می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,636
مدال‌ها
7
- خانم پیرایه! تب‌های عصبی دلایل جسمی ندارن که بشه با دارو برطرفشون کرد. در حال حاضر میشه با سرم و تقویتی یه مقدار روبه‌راهش کرد تا ضعیف‌تر نشه. به هرحال شما و آقای پیرایه تو این موارد واردترین. پناه خانم هم بهتره درباره چیزی که این‌قدر به همش ریخته صحبت کنه شاید بشه اون مشکل رو رفع و رجوع کرد.
بعد نگاهش را از مینو جون می‌گیرد و به چشمان من می‌دوزد. اخمش کم‌رنگ‌تر شده است و تنها شیار کوچکی بین دو ابرویش به جا مانده است.
- زخم چونه‌ات در چه حاله؟
دست زیر چانه‌ام می‌اندازد و با دقت نگاهی به یادگار به جا مانده از چاقوی آن مرد می‌اندازد. بعد دست در کیف چرم مشکی‌اش می‌کند و جعبه کوچکی را از آن خارج می‌کند و به دست مینو جون می‌دهد.
- این پماد رو هم روی زخمش بزنین که جاش نمونه. خوب! حالا پناه خانم قرار نیست حرفی بزنی؟ چی این‌قدر داره آزارت میده که این‌طور تب کردی و تو جا افتادی؟ مربوط به همون مرده که تو خیابون بهت حمله کرد؟
نگاهش که روی چشمانم می‌گردد، نگاه می‌دزدم و به مامان ترمه و مینو جون می‌دوزم. امید دارم که خواهش چشمانم را بخوانند و مرا از مهلکه تعریف آنچه به جانم آتش انداخته برهانند. مینو جون عینکش را از روی چشمانش برمی‌دارد و نگاه خیسش را در نگاهم می‌دوزد. من اما دلم نه اشک ریختن می‌خواهد و نه حرف زدن. برای این‌که اشک‌هایی که به زودی بر روی گونه‌هایش روان می‌شود را نبینم دوباره نگاهم را به مامان ترمه می‌دهم. حرف نگاهم را خوب می‌فهمد و می‌خواند که نفس بلندی می‌کشد و عصایش را کمی بلند می‌کند و با اخم‌های در هم شده و دستانی که روی عصا فشرده می‌شوند، روی فرش می‌کوبد.
- چیزی نیست که به الان مربوط باشه آقای دکتر. این بچه هفت ساله که همین موقع سال به این حال و روز میفته. اتفاقی که هفت سال پیش براش افتاد باعث میشه هر سال، تو سال‌گرد اون اتفاق تب کنه و زمین‌گیر بشه.
بعد آه بلندی از سی*ن*ه بیرون می‌دهد و دست بر شانه دخترش می‌گذارد که اشک‌هایش را با گوشه چادرش پاک می‌کند.
- خدا از باعث و بانیش نگذره الهی که زندگی این طفل معصوم رو نابود کرد.
جمله‌اش را آرام می‌گوید و بعد با همان پیشانی گره خورده رو می‌گیرد و عصا زنان از اتاق بیرون می‌رود. صدای لرزان مینو جون نگاهم را از قدم‌های آرام و کج و معوج مامان ترمه دور می‌کند و به استکان چای و بعد چهره دکتر ایرانی می‌چسبد.
- چایی‌تون سرد نشه آقای دکتر.
اما نگاه دکتر ایرانی هنوز بر روی جای خالی مامان ترمه مانده است. اخمی بر پیشانی‌اش نیست، حتی همان شیار باریک بین ابروهایش. انگار نگاهش که نه، فکرش جایی از روزگار جا مانده است.
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین