- Dec
- 7,761
- 46,636
- مدالها
- 7
صدای ملایم موسیقی بیکلامی که نوای موزون پیانو و ویالونش، آرامش چشمگیری به فضای مطبوع کافه با تزئینات چوبی لوکس بخشیده است؛ هوا آغشته به عطر خوش قهوه و شکلات است و آنقدر همه چیز خوشایند است که انسان را وامیدارد ساعتها در کنجی بنشیند و خود را در آرامشی که این فضا میبخشد غرق کند. هرچند این آرامش سهم قلب پرتپش من نیست. من در تب و تاب اتفاقی هستم که هیچگاه در زندگیام رخ نداده است و حالا... برای اولین بار با مردی که آشنای غریبِ این روزهایم است، روبهروی یکدیگر، پشت یک میز در یک کافیشاپ نشستهایم.
میز گرد چوبی آنقدر کوچک است که هر لحظه انتظار این را دارم که زانوهایمان به هم برخورد کند. اگرچه او خونسرد و راحت روی صندلیاش نشسته و با اخم نه چندان عمیقی که میان پیشانیاش گره انداخته، به صفحه گوشیاش خیره شده است؛ اما من از ترس این برخورد ناگهانی، مدام پنجه پاهایم را پشت پایههای چوبی صندلی قفل میکنم و خود را عقب میکشم.
اینجا آمدنمان پیشنهاد او بود تا سرمای تن و فشار خون پایینی که در کلانتری و به خصوص دیدار دوباره با آن مرد مهاجم دچارش شده بودم و از رنگ و روی زارم مشخص بود کمی بهبود یابد. نتوانستم نه بگویم؛ به احترام همراهی امروزش که مایه آرامش قلب و روحم بود و حضور دلگرم کننده دیروز، دعوتش را پذیرفتم. و حالا در این لحظه و درست روبهرویش نشستهام و شرم میان جانم آتشی برافروخته است که فکر میکنم دیگر فشارم که پایین نیست هیچ، با این هُرم گرما بیشک باید کمی هم بالاتر از حد نرمالش باشد.
از گوشه چشمان خیره به میز میبینم که گوشیاش را روی میز میگذارد، صندلیاش را کمی عقب میدهد و از جایش برمیخیزد. کت سرمهای خوش دوختش را با حرکتی آرام از تنش خارج میکند و روی پشتی صندلی آویزان میکند. بعد دکمههای آستین پیراهن سپید رنگش را باز میکند و هر دو را سه بار تا روی ساعد دستهای گندمیاش تا میزند تا به خوبی تضاد جذاب رنگ میان ان دو را به رخ بکشد و بعد دوباره روی صندلی مینشیند. ناخودآگاه کمی در خود جمع میشوم و پنجه دستهایم را در هم میفشرم. انگار حرکت ناگهانی من توجهش را جلب میکند که نگاهش را از سطح چوبی پولیش خورده و براق میز جدا میکند و نگاه خیره مرا شکار میکند. در لحظه گره میان پیشانیاش باز میشود و ابروهایش را بالا میدهد و نگاهش را به چشمان جا خورده و خجالت زدهام میدوزد. نمیدانم چه زمانی چشمانم از میز کنده شده و در عین بیخیالی حرکاتش را دنبال میکرده است. شرمگین، نگاه میدزدم و به گلدان سرامیکی مشکی رنگ روی میز مینگرم و در حالیکه خود را مورد شماتتهای بسیار قرار میدهم، فکر میکنم الان باید رنگ صورتم به سرخی همین تک شاخه کوچک رز داخل گلدان باشد. به جرم نگاه افسار گسیختهام، گوشت گونهام را لای دندان میفشارم و از دردش پلک بر هم میکوبم.
میز گرد چوبی آنقدر کوچک است که هر لحظه انتظار این را دارم که زانوهایمان به هم برخورد کند. اگرچه او خونسرد و راحت روی صندلیاش نشسته و با اخم نه چندان عمیقی که میان پیشانیاش گره انداخته، به صفحه گوشیاش خیره شده است؛ اما من از ترس این برخورد ناگهانی، مدام پنجه پاهایم را پشت پایههای چوبی صندلی قفل میکنم و خود را عقب میکشم.
اینجا آمدنمان پیشنهاد او بود تا سرمای تن و فشار خون پایینی که در کلانتری و به خصوص دیدار دوباره با آن مرد مهاجم دچارش شده بودم و از رنگ و روی زارم مشخص بود کمی بهبود یابد. نتوانستم نه بگویم؛ به احترام همراهی امروزش که مایه آرامش قلب و روحم بود و حضور دلگرم کننده دیروز، دعوتش را پذیرفتم. و حالا در این لحظه و درست روبهرویش نشستهام و شرم میان جانم آتشی برافروخته است که فکر میکنم دیگر فشارم که پایین نیست هیچ، با این هُرم گرما بیشک باید کمی هم بالاتر از حد نرمالش باشد.
از گوشه چشمان خیره به میز میبینم که گوشیاش را روی میز میگذارد، صندلیاش را کمی عقب میدهد و از جایش برمیخیزد. کت سرمهای خوش دوختش را با حرکتی آرام از تنش خارج میکند و روی پشتی صندلی آویزان میکند. بعد دکمههای آستین پیراهن سپید رنگش را باز میکند و هر دو را سه بار تا روی ساعد دستهای گندمیاش تا میزند تا به خوبی تضاد جذاب رنگ میان ان دو را به رخ بکشد و بعد دوباره روی صندلی مینشیند. ناخودآگاه کمی در خود جمع میشوم و پنجه دستهایم را در هم میفشرم. انگار حرکت ناگهانی من توجهش را جلب میکند که نگاهش را از سطح چوبی پولیش خورده و براق میز جدا میکند و نگاه خیره مرا شکار میکند. در لحظه گره میان پیشانیاش باز میشود و ابروهایش را بالا میدهد و نگاهش را به چشمان جا خورده و خجالت زدهام میدوزد. نمیدانم چه زمانی چشمانم از میز کنده شده و در عین بیخیالی حرکاتش را دنبال میکرده است. شرمگین، نگاه میدزدم و به گلدان سرامیکی مشکی رنگ روی میز مینگرم و در حالیکه خود را مورد شماتتهای بسیار قرار میدهم، فکر میکنم الان باید رنگ صورتم به سرخی همین تک شاخه کوچک رز داخل گلدان باشد. به جرم نگاه افسار گسیختهام، گوشت گونهام را لای دندان میفشارم و از دردش پلک بر هم میکوبم.