جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,011 بازدید, 130 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
ادامه مغازه‌ها و فروشگا‌ه‌ها را هم حین قدم‌زدن‌های دل‌خوشانه‌ام نگاه می‌کنم و در نهایت جلوی یک فروشگاه لوازم تحریری کوچک می‌ایستم و در ویترینش چشم می‌چرخانم. لحظه‌ای بعد با شوق داخل می‌روم، چند دفتر فانتزی با عکس‌های کارتونی مک‌کوئین، یک اتود به رنگ بنفش و مقداری وسایل دیگر که مورد نیاز محمدرضا و معصومه است می‌خرم و از در فروشگاه بیرون می‌روم. به کیسه‌های خریدی که در دست دارم نگاه می‌کنم. شاید بهتر این باشد که آن‌ها را به صاحبانشان تحویل دهم و بعد به خانه باز‌گردم. لبخندی که بر لبانم می‌نشیند تاییدی بر تصمیمم می‌شود.
قدم‌هایم را به سوی چهارراه پیش می‌کشم تا مسیر آمده را به سوی موسسه بازگردم اما برخورد ناگهانی‌ام با فردی که بر سر راهم سد می‌شود، آوای هینی را از عمق جانم بالا می‌آورد. آوایی که پشت لب‌های بسته‌ام حبس می‌شود.
سرم را به سرعت بالا می‌آورم تا فردی که جلوی راهم را گرفته است ببینم. مردی‌ست در اوان دهه چهل زندگی‌اش، با قدی متوسط و موهای بلند و مجعد که در کمال تعجب هنوز تیره‌اند. اندام لاغرش در آن پیراهن کتان رنگ و رو رفته و چرک‌مُرده به خوبی پیداست. چهره‌ سبزه‌اش لاغر و اخمی که میان ابروهای نامرتب کم پشت و سیاهش نشانده و خشمی که در چشمان به رنگ شبش نشسته است هراس در دلم می‌اندازد. ناخودآگاه قدمی عقب می‌روم.
با دست‌هایی که در جیب‌های شلوار جین کهنه و از رنگ و رو افتاده‌اش کرده، قدمی را که عقب رفته‌ام جبران می‌کند و دوباره خودش را سد راه من می‌کند. آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم، گرهی میان ابروهایم می‌نشانم و در حالی‌که از شدت ترس کف دست‌های به عرق نشسته‌ام را دور دسته کیسه‌های خریدم چنگ می‌زنم، دوباره قدمی به عقب می‌روم.
- چکار می‌کنین آقا؟ این کارتون چه معنی میده؟
نمی‌دانم لرزش صدایم را فقط خودم متوجه می‌شوم یا او هم که پوزخندی به گوشه لب‌های باریک و تیره‌اش نشانده ترس و هراسم را فهمیده است. دوباره با همان هیبت قدمی جلو می‌آید و سرش را خم می‌کند و در چشمانم که می‌دانم حالا از ترس دو‌دو می‌زنند، خیره می‌شود.
- این فقط یه اخطاره خانمِ به ظاهر محترم. فقط یه اخطار!
و هم‌زمان دستش را بیرون می‌آورد و انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار جلوی صورتم تکان می‌دهد.
ترسیده قدمی دیگر عقب می‌روم و زیر چشمی نگاهی به دور و برم می‌اندازم. در این گرگ و میش هوای دم غروب، خلوتی این خیابان پر رفت و آمد چیزی جز بدشانسی برای من نیست و بدتر از آن درخت بزرگ و پر شاخ و برگ توسکایی است که حسابی جلوی دید را گرفته است.
نفس لرزانم را به سختی بیرون می‌دهم و دست‌های لرزان پر از کیسه‌های خریدم را ناخودآگاه بالا می‌آورم و در سی*ن*ه‌ام جمع می‌کنم؛ همان‌جایی که قلبم دیوانه‌وار خود را به در و دیوار سی*ن*ه‌ام می‌کوبد و صدای تپش‌های محکمش در گوشم ضرب می‌زند. اخطار به من؟! مگر من چکاره بودم؟ چه کرده بودم که نیاز به اخطار داشته باشم؟ اصلاً او چه کسی‌ست که به من اخطار می‌دهد؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
چشم‌هایم را به یقه چرک پیراهن کهنه و سفید رنگش می‌دوزم که سه دکمه بالایش باز است و از میان آن زنجیر باریک پلاتین ارزان قیمتی با شکل و شمایل عجیب و غریبی که شبیه سنگ قبری‌ست که بر روی تیرگی پوست گردنش خودنمایی می‌کند.
- من... من... مُت... متوجه... نمی‌شم. من... منظورتون از... از این حرف‌ها... چی... چیه؟
حتی حروف هم میان فک خشک شده و لب‌های لرزانم جا می‌مانند و انگار قلبم میل دارد خودش را از حریم سی*ن*ه‌ام بیرون بکشد. چنان می‌زند که گاهی ضربانش را در سرم و گاهی در دهانم حس می‌کنم. و من معنی این همه خشم خوابیده در چشمان این مرد تکیده را نمی‌فهمم. من حتی او را تا به حال ندیده‌ام.
چهره‌اش را نزدیک‌تر می‌آورد و از میان دندان‌های به هم چفت شده نامرتبی که به زردی می‌زنند در صورتم می‌غرد.
- که نمی‌فهمی، آره؟! خودت رو به نفهمی نزن خانم. پات رو از زندگی من بکش بیرون وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
از دهانش بوی شدید سیگار به مشامم می‌رسد و حال و روز آشفته‌ام را آشفته‌تر می‌کند. نفسم را نگه می‌دارم و چشمان گشاد شده‌ام را می‌بندم و بعد نفس حبس شده‌ام را محکم بیرون می‌دهم. سعی می‌کنم خون‌سرد باشم که البته در این وضعیت امکانش نیست اما نفس عمیقی می‌گیرم و چشمانم را باز می‌کنم.
- میشه لطف کنین واضح توضیح بدین. من اصلاً شما رو نمی‌شناسم آقا!
با آرام‌ترین آوایی که از گلویم خارج می‌شود این را می‌گویم و در دل دعا می‌کنم عقل به سرش بیاید و پیش از پس افتادنم کمی تنش را از من لرزان دور کند اما انگار نه انگار؛ دریغ از قدمی که به عقب بردارد.
- تویی که واسه زن من نُقسه می‌پیچی که چطوری واسه خودش کار و کاسبی راه بندازه تا دستش تو جیب خودش بره و از شر من خلاص شه باید فکر اینجاهاش رو هم می‌کردی بچه جون.
من چه نسخه‌ای پیچیده بودم که خودم هم خبر نداشتم؟ فکرم به جایی و کسی قد نمی‌دهد. یعنی در این اوضاع خودم را هم به یاد نمی‌آورم. آن بوی وحشتناک سیگاری که با هر حرفی از دهانش بیرون می‌آید و به مشامم می‌خورد، در کنار هراس حضورش، دلم را آشوب کرده و توان فکر کردن را از من ربوده است. هنوز با افکار دود شده‌ام درگیرم که برق تیغه چاقویی را درست نزدیک صورتم می‌بینم و بعد تیزی تیغه‌اش را در جایی زیر چانه لرزانم حس می‌کنم. نفسم می‌رود و تپش‌های کوبنده قلبم نیز. انگار بالاخره قلبم موفق شده و خودش را از سی*ن*ه‌ام بیرون انداخته است. بغض پس زده شده‌ام خودش را بالا می‌کشد و راه چشمانم را پیش می‌گیرند و در آخر در سرازیری چهره‌ام خود را رها می‌کند. بغض که هیچ، تمام جانم تا لبم بالا آمده است. پلک بر هم می‌کوبم و آب دهانم را با بغضی که هر لحظه بیشتر دهان باز می‌کند قورت می‌دهم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
- خوب گوش بگیر ببین چی میگم فضول خانم! اگه زن من برنگرده سر خونه و زندگی خودش بد می‌بینی.
فشار تیغه چاقو را زیر چانه‌ام بیشتر می‌کند و از دردی که در فکم می‌پیچد پلک‌هایم را میان هق‌هق‌های بی‌صدایم باز می‌کنم. اشک‌هایم که از حدقه چشمانم پایین می‌افتند تصویر شفاف چشم‌های تیره‌اش جلوی دیدم قرار می‌گیرند. رگ‌های چشم‌هایش از خشم بیرون زده‌اند و سرخی‌شان در ذهنم تصویری قدیمی را بازآفرینی می‌کند. تصویری از چشمان قهوه‌ای به خون نشسته‌ای که خشم ندارند اما... .
و بعد نمی‌دانم چه می‌شود و او و جثه باریک و نسبتاً کوتاهش از جلوی چشمانم ناپدید می‌شود و چندمتری دورتر صدای فریاد بلندی توجهم را جلب می‌کند. پلک می‌زنم تا اشک‌هایم پایین بریزند و دیدم شفاف شود. کمی آن‌سوتر، مردی بلند قامت، مرد مهاجم را به تنه نه چندان پهن توسکا چسبانده و در صورتش فریاد می‌زند. ناباور و شوکه از این اتفاق ناگهانی، به آن‌ها چشم می‌دوزم.
تپش‌های قلبم، پرکوبش باز می‌گردند و نفس حبس شده‌ام رها می‌شود. دست زیر چانه‌ام، آن‌جا که تیزی تیغه چاقو سوزش اندکی از خود به جای گذاشته می‌کشم. بعد دست لرزانم را جلوی دیدگان تارم می‌گیرم و رد باریکی از سرخی را روی انگشتانم می‌بینم. پاهای لرزانم توان از دست می‌دهند و دیگر مسئولیت تن سست شده‌ام را گردن نمی‌گیرند. دست آغشته به لکه خونم را برای یافتن تکیه‌گاهی در هوای پیرامونم می‌چرخانم، به جایی که بند نمی‌شود توانم به یغما می‌رود و تلو‌تلوخوران قدمی به جلو می‌روم، خم می‌شوم و در آخر روی زمین آوار می‌شوم. زانوهایم به چنگ موزاییک‌های نیمه شکسته و زخمی پیاده‌رو می‌خراشند و دردشان سرما را در جانم می‌پراکند. دست‌های لرزانم را بر روی زمین ستون می‌کنم تا بیشتر از این فرو نریزم. لحظه‌ای بعد دستی روی شانه‌ام قرار می‌گیرد و صدای زنانه‌ای که زنگ نگرانی دارد را می‌شنوم.
- خوبی دخترم؟ خدای نکرده طوری‌ت که نشد؟
حضور ناگهانی‌ این زن هرچند غریبه هُرم امنیت را به حریم مخدوش شده‌ام می‌دهد. نفس حبس شده‌ام را بیرون می‌فرستم و گرما به تدریج در رگ‌های یخ بسته‌ام جریان می‌یابد. زن دستش را گرد شانه‌ام می‌پیچد، تن بی‌حسم را بالا می‌کشد و به شانه‌اش تکیه می‌دهد. عطر ملایم و آرا‌م‌بخشی که رایحه رز دارد میان سی*ن*ه بی‌هوایم می‌پیچد و کمی آرامش می‌کند.
- یکم آب بخور عزیزم.
دهانه بطری را روی دهانم حس می‌کنم و بعد جریان آرام آبی خنک، راه به بغض نشسته گلویم را باز می‌کند. بطری که از دهانم دور می‌شود، نفسم را رها می‌کنم. زن که انگار زخم کوچک چانه‌ام را هم دیده، بد و بیراهی به آن مرد می‌گوید. پلک‌هایم را از هم می‌گشایم. از پشت دیدگان به مه نشسته‌ام همه چیز تار است. دستی با دست‌مال کاغذی سفیدرنگی روی چشمانم می‌نشیند و اشک‌هایم را می‌گیرد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
- خدا ازت نگذره مرد ناحسابی که دختر مردم رو به این حال و روز انداختی. به تیر غیب گرفتار بشی که تن این طفل معصوم رو این‌طوری به لرز انداختی. نترس مادر! الان پلیس میاد می‌اندازدش گوشه هلفدونی تا یاد بگیره دفعه بعد مزاحم ناموس مردم نشه.
صدای پرحرص و خشمگین زن کمی جرات به دلم می‌اندازد و دوباره نگاهی به سمت توسکای پر شاخ و برگ کنار پیاده‌رو می‌اندازم که شاخه‌های پر از برگ‌های سبزش تا حد زیادی جلوی دید را از سمت خیابان به داخل پیاده‌رو گرفته است و انگار معجزه‌ای این زن و مرد را به سوی من کشانده است.
مرد جوان با قدی بلندتر و جثه‌ای درشت‌تر از آن مرد نحیف، همچنان او را به درخت چسبانده و محکم نگهش داشته است.
هنوز صدای زمزمه آرامش‌بخش و مادرانه زن در گوشم می‌پیچد و دستانش که تن لرزانم را محکم در آ*غو*ش گرفته آرامش را به من هدیه می‌کند و بار دیگر چشمانم را می‌بندم.
***
میان همهمه‌ جمعیتی که حالا دورمان را گرفته‌اند صدای آژیر ماشین پلیس هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود و بعد در نزدیکی‌مان خاموش می‌شود. چشمانم میل به باز شدن و دیدن ندارند. دلم هیچ دیدن می‌خواهد. دلم ندیدن را تمنا می‌کند و سکون و سکوتی بی‌حد را. تنم کرخت و سرد است؛ آن‌قدر که حتی آ*غو*ش گرم زن هم کار چندانی از پیش نبرده است. دلم خانه را می‌خواهد. همان سوئیت کوچک روی پشت بام و ت*خت فلزی کهنه و زهوار در رفته گوشه آن را و ساعت‌ها خوابیدن و به هیچ چیز فکر نکردن.
نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و میان این همه هیاهو چه می‌شود اما صدای قدم‌های محکمی که نزدیک می‌شوند و بعد می‌ایستند را می‌شنوم و بعد رایحه عطری که در مشامم می‌پیچد و آشنا به نظر می‌رسد را حس می‌کنم اما توانی برای باز کردن چشمانم ندارم. صدای پچ‌پچ‌های آرامی را که بین زنی که همچنان مادرانه مرا بر سی*ن*ه‌اش می‌فشارد و گاهی دست نوازش بر گونه‌های خیس از اشکم می‌کشد و یک صدای مردانه آشناست را می‌شنوم. پچ‌پچه‌ها به پایان می‌رسند و بعد رایحه آن عطر خوش لوندر نزدیک‌تر می‌گردد و دستی چانه‌ام را بالا می‌کشد. وحشت‌زده سرم را بیش از پیش در سی*ن*ه زن می‌فشارم و نفسم را حبس می‌کنم.
- منم پناه خانم! نترس، می‌خوام زخمت رو ببینم.
این زنگ صدای آشنا را خوب می‌شناسم. به خوبی همان قهوه‌ای‌های آشنایش! چشمانم را باز می‌کنم و او را از پس دیدگان مه‌آلودم می‌بینم. پلک که می‌زنم تصویرش واضح می‌شود. بر روی پاهایش نشسته و با ابروهای درهم گره شده به من زل زده است.
- ماهان جان! مادر، مگه این طفل معصوم رو می‌شناسی؟
بی‌آن‌که نگاهش را بگیرد سر تکان می‌دهد و دستش را بالا می‌آورد و انگشتانش را دوباره زیر چانه‌ام می‌زند و کمی آن را بالا می‌دهد. گرمای نوک انگشتانش برای چانه لرزان و یخ‌زده‌ام حکم هرم آتش را دارد و انگار رگی آن گرمای سوزان را تا مغزم به دنبال خود می‌کشاند و تیر کشیدنش سهم من می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
نگاهش را به زیر چانه‌ام می‌دوزد و بعد گره پیشانی‌اش عمق می‌گیرد. با فشار انگشتش بر روی زخمی که سوزشش کم از زخم قلبم نیست، آهی از سی*ن*ه‌ام بالا می‌آید.
- خوش‌بختانه چیز مهمی نیست؛ یه خراش سطحیه که فقط باید ضدعفونی بشه.
بعد دستش را از زیر چانه‌ام برمی‌دارد اما نگاهش را نمی‌گیرد.
-صدمه دیگه‌ای ندیدی؟ جایی‌ت درد نمی‌کنه؟
سرم را تکان می‌دهم اما فقط خودم می‌دانم که چه آسیب‌ها دیده‌ام؛ زخم خورده‌ام؛ زخمی عمیق بر روحم نشسته است. زخمی که غول ترس و بی‌اعتمادی را بار دیگر به جانم انداخته است. غولی که اگرچه هیچ‌گاه نرفته بود که بخواهد دوباره بازگردد اما مرور زمان آن را در گوشه‌ای به بند کشیده بود و اجازه پیش‌روی چندانی به او نمی‌داد اما حالا، دوباره از بند رهیده و خود را به گوشه‌گوشه روح و جانم می‌‌رساند و همه آن‌چه در خود اندوخته بودم زیر پاهای بزرگش خرد می‌کند.
- مامان لطفا کمکش کنین تا بلند بشه و توی ماشین بشینه، باید زخمش رو ضدعفونی کنم.
زن تن سست و لرزان مرا به آرامی بالا می‌کشد و من شرم‌زده به خود می‌غرم که «کمی خودت را جمع و جور کن» اما آن‌قدر سنگین و بی‌حال شده‌ام که بی‌شک توانی برای جمع کردن خودم ندارم. آن پروانه بال شکسته‌ای که به هزاران زور خود را از پیله سیاه دنیایش بیرون کشیده بود، انگار باز هم در همان پیله چپیده بود؛ درست مثل همان هفت سال پیش لرزان، فرو ریخته و هراسان.
زن با هر سختی‌ مرا در صندلی عقب ماشینی می‌نشاند که از صندلی‌های مخمل‌پوش توسی‌ رنگش بوی تازگی و نویی به مشام می‌رسد. روی لبه صندلی یک بری می‌نشینم و پاهایم را بیرون از اتومبیل، روی زمین می‌گذارم و سری که آنقدر سنگین شده که انگار بر روی تنم اضافه است را بر پشتی نرم صندلی می‌گذارم.
- گریه نکن مادر! خداروشکر همه چی به خیر و خوشی تموم شد. فردا هم میری کلانتری و شکایت می‌کنی تا اون مردک بی‌شرف بیفته گوشه هلفدونی و آب خنک سر بکشه تا یادش باشه دفعه دیگه همچین غلط اضافه‌ای نکنه.
دست بالا می‌برم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم و چشم‌هایم را باز می‌کنم. زنی که رو‌به‌روی من، در چند قدمی اتومبیل ایستاده و روی صورتم خم شده، همان نگاه قهوه‌ای رنگ آشنا را دارد اما بدون اخم‌ و سردی گاه‌ به گاه آن نگاه مردانه. یک نگاه مهربان مادرانه که با چهره‌ای نگران جز به جز صورتم را نگاه می‌کند. ابروهای قهوه‌ای شده‌ باریکش با نگرانی در هم گره خورده‌اند و مدام نگاهش را به جایی آن‌سوی خیابان می‌اندازد و لب‌های رژ‌ زده نه چندان باریکش را مدام به دندان می‌گیرد.
- چقدر دیر کردی مامان جان؟
و لحظه‌ای بعد دکتر ایرانی با شیشه کوچک آب‌میوه‌ای که در دست دارد جلوی دیدگانم نمایان می‌شود. درب آب میوه را با پیچشی باز می‌کند و نی باریکی داخل شیشه‌اش می‌اندازد و جلوی دهانم می‌گیرد.
- بخور بذار فشارت میزون بشه تا بعد زخمت رو ضدعفونی کنم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
صدای آرام و یک‌نواخت موتور ماشین در میان پچ‌پچه‌های آرام دکتر ایرانی و مادرش در گوشم می‌نوازد و حس امنیت را در جانم می‌پروراند. پلک‌هایم خستگی و التهاب را بهانه کرده و ربع ساعتی‌ست که بسته شده‌اند و علاقه‌ای به باز شدن ندارند. سرم روی پشتی صندلی اتومبیل است و بوی چرم در مشامم پیچیده است. خستگی در جانم بیداد می‌کند. انگار از یک مسابقه کشتی کج جانانه جان سالم به در برده‌ام؛ یا به قول امیرمحمد یک تریلی با بارش از رویم رد شده است. همان‌قدر له و درب و داغان اما زنده. هنوز هم نه آن اتفاق در باورم می‌گنجد نه حضور معجزه‌وار دکتر ایرانی و مادرش. آن هم در آن گوشه پیاده‌رو و پشت آن درختی که ما را از دید ماشین‌ها و رهگذران به راحتی مخفی می‌کرد.
- طفل معصوم خیلی ترسیده بود ماهان جان. بمیرم براش! ببین چه زود از هوش رفت. خدا برداره این نامردهایی رو که فقط زورشون به زن جماعت می‌رسه.
صدای خانم ایرانی این‌بار واضح‌تر و نزدیک‌تر به گوشم می‌رسد و بعد سکوتی که انگار تمامی ندارد اما لحظاتی بعد صدای بم و آرام دکتر ایرانی در فضای اتومبیل می‌پیچد.
- چیزی نیست مامان، نگران نباش عزیز من. فقط زیاد ترسیده و الان انرژی‌ش ته کشیده. احتمالاً خوابش برده که باز هم طبیعیه. شوکی که بهش وارد شده سخته، به استراحت و زمان نیاز داره برای این‌که با خودش کنار بیاد. دختر قوی‌ایه، از پسش برمیاد.
صدای خش‌خش نایلون و بعد صدای آرام خانم ایرانی که پر است از نگرانی‌ را می‌شنوم.
- کاش حداقل قبول می‌کرد که درمونگاه یا بیمارستان ببریمش. حداقل یه سرم میزد یکم روبه‌راه میشد. با دو قورت آب‌میوه و یه تیکه کیک که اون هم زورکی خورد که حال و روزش درست نمی‌شه.
- سر راه می‌گیرم مامان جان، نگران نباش. هم سرم و هم چند تا تقویتی درست و حسابی می‌گیرم. تا فردا صبح حالش روبه‌راه میشه.
- خیر ببینی مامان جان، این‌طوری خیالم راحت میشه. نگفتی این دختر رو از کجا می‌شناسی‌ش؟ چهره‌اش خیلی دوست داشتنیه. نمی‌دونم چرا این‌قدر به دلم نشسته.
دکتر ایرانی پوفی می‌کشد و کمی سکوت می‌کند. بعد آرام صدایش را صاف می‌کند.
- میگم بهت مامان جان، به وقتش.
ادامه جمله‌اش را این‌قدر آرام می‌گوید که به زور به گوشم می‌رسد و صدایش که زنگ عجیبی دارد، انگار کمی... . انگار که چیزی او را آزرده و یا شاید آشفته کرده باشد. سکوت، دوباره میان صدای نرم موتور ماشین می‌پیچد. سکوتی که دلم نمی‌خواهدش. کاش پچ‌پچ کنند. کاش از همه چیز و همه کَس حرف بزنند اما سکوت نکنند. این سکوت جانم را به لرز می‌اندازد و مرا به یک ساعت پیش می‌برد؛ به آن‌جا که آن مرد، نوک تیز چاقویش را زیر چانه‌ام می‌فشرد و از من، زن و زندگی‌اش را طلب می‌کرد. به آن‌ زمان که روحم فکر می‌کرد فرار را بر قرار ارجح کند و آرام‌آرام بار سفر ببندد و از تنم برود و تنم به سرمای زمستان وحشت نشسته بود. من یادآوری آن اتفاق را نمی‌خواستم. شاید باید میان آن هراسی که انگار تمام نشدنی است جانم بی‌هوش شدن را پیشه می‌کرد اما من هنوز هم به‌ هوشم. هنوز هم درک و فهم کاملی از همه چیز دارم و می‌فهمم دور و برم چه چیز در جریان است.
سردی برخورد تیغه تیز آن چاقو و آن چشمان خشمگین به خون نشسته و بوی سیگاری که از دهان مرد بیرون میزد، معجونی از آشوب، دلهره و پریشانی ساخته بود که همچون سنگ خارای بزرگی هر لحظه بر افکارم ضربه میزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
- این بچه خودش رو جمع کرده ماهانم، فکر کنم سردشه.
ماهانم! چقدر زیباست این میم مالکیت مادرانه ته نامش که دود حسرت را در چشمانم می‌کند و بغض با فشار بیشتری راه نفسم را می‌بندد. اما چه خوب که بار دیگر صدایی می‌آید تا مرا که در سکوت بی‌رحمانه جاری در فضای اتومبیل، غرق در موریانه افکار بی‌پایانم بودم از آن کابوس رها کند. سردم است؛ چیزی فراتر از سرما رگ و پی جانم را به برودتی بی‌مانند دچار کرده و رمق تنم را گرفته است.
- چیزی نیست، حتماً فشارش پایینه.
و بعد صدای تیک‌تیک راهنمای ماشین به گوشم می‌رسد و صدای موتور اتومبیل کم‌کم آرام می‌گیرد و بعد از نفس می‌افتد. اندکی بعد صدای باز شدن درب ماشین و بعد از ثانیه‌ای باز شدن درب عقب را از سمت راننده می‌شنوم. رایحه عطر آشنایش به سرعت در مشامم می‌پیچد و بعد هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شود. کمی بعد گرمای نفس‌های آرام و بی‌صدایی که بر پوست سرد صورتم آتش می‌اندازد را حس می‌کنم و لحظه‌ای بعد چیزی آرام روی تنم می‌افتد؛ انگار که کتی باشد با آستری که گرمای تن او را به خود گرفته است. تنم به لرز می‌افتد؛ از گرمایی که آرام بر جانم می‌نشیند و پروانه‌ای رنگی می‌شود و بو*س*ه بر قلب پُر کارم می‌زند و در هوای قلبم رقص‌کنان به پرواز در می‌آید؛ تولد یک پروانه از پیله دل.

***
نفسم می‌آید و نمی‌رود و آن‌گاه که می‌رود، انگار دیگر خیال بازگشت ندارد. انگشتان باریکم از شدت چنگ زدن به دسته مشکی کیفم کبود و سرد شده‌اند و درد در مفاصلشان می‌پیچد. هرچند دردشان در برابر دردی که در تمام تنم می‌پیچد هیچ نیست. آن‌قدر که صبر و قرارم را برده است که دلم زار زدن می‌خواهد. چشمانم را قسم داده‌ام که تا بازگشت به خانه خود را سفت و سخت نگه دارند تا هوای بارانی‌شان میل به بارش نکند. عرق سردی از گرده‌ام شره می‌کند و مسیرش را تا کمرم آرام در می‌نوردد و لرز بر تنم می‌اندازد. دلم این‌جا بودن را نمی‌خواهد اما برای در این‌جا نبودن هم بهانه‌ای ندارم.
در برابر چشم‌هایی که به دقت مرا زیر نظر گرفته‌اند آب دهانم را قورت می‌دهم و زبانم را بر روی لب‌های خشک شده و تشنه‌ام می‌کشم تا نگاه پرسشگرش را پاسخ‌ دهم.
- من اصلاً این آقا رو نمی‌شناسم جناب! تا حالا ندیده بودمش. حتی معنی حرف‌هاش رو هم نفهمیدم.
صدایم زخمی‌ست؛ انگار که تارهای صوتی‌ام را خنج کشیده باشند. می‌لرزد و بی‌رمق از میان دندان‌هایی که به زور سعی در به هم نخوردن دارند بیرون می‌آید.
- متشاکی میگه شما باعث به هم خوردن زندگی‌ش هستین. میگه زیر پای زنش نشستین تا خونه و زندگی‌ش رو ول کنه. نگاهم تاب این همه تعجب را ندارد. چشمانم آن‌قدر گشاد شده‌اند که هر آن انتظار بیرون زدنشان را دارم.
- من... من... اصلاً... یعنی... .
نگاه پر هراس و متعجب و کلام پر وقفه‌ام نگاه او را به سمت من جلب می‌کند.
- آروم باش پناه خانم، اتفاقی که نیفتاده. فقط چند تا سوال و جوابه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
نگاه هراسانم را که می‌بیند به اطمینان پلک برهم می‌کوبد و قهوه‌ای نگاهش را دوباره به چشمان من می‌دوزد و آرام لب می‌زند:
- یه نفس عمیق بکش و آروم باش، من هستم، قرار نیست اتفاقی بیفته.
ناخودآگاه نفس عمیقی می‌کشم و بعد آرام هوا را از سی*ن*ه‌ام بیرون می‌دهم. ضربان پر تپش قلبم کم‌کم آرام‌تر می‌شود.
- خانم هاشمیان شاکی شما هستین. اون آقا اگه شکایتی هم بابت ادعاهاش داشته باشه باید شکایت کنه. این سوال‌ها برای اینه که متوجه بشیم موضوع چیه و اون آقا چه دشمنی با شما داشته؟!
صدای آرام و اطمینان بخش مردی که پشت میز چوبی قدیمی و قهوه‌ای رنگی نشسته و پوشیده در پیراهن سبز رنگی که ردیفی از چهار ستاره هشت‌پر بر روی سرشانه‌اش دارد، نگاهم را به خود جلب می‌کند. شاید در اوایل دهه چهل زندگی‌اش این حجم از سپیدی موهای تنک و کم‌پشتش نتیجه شرایط سخت شغلی‌اش باشد و یا آن خطوط روی پیشانی و پای چشمان سیاهش و خط اخم عمیقی که بین دو ابرو دارد. بار دیگر لب‌های عریض و باریکش را تکان می‌دهد.
- نگران نباشین خانم. این‌ها برای کامل شدن پرونده‌اس. فقط سوال‌ها رو با دقت جواب بدین.
انگار در هپروتی از ندانستن‌ها گیر کرده‌ام. چه چیز را بگویم؟ چه پاسخی باید بدهم؟ منی که بی‌خبر از همه جا مورد حمله غافل‌گیرانه آن مرد شده‌ام چه چیز را باید بدانم؟
- من... من... گفتم... که... .
لب‌های خشک شده‌ام را به دهان می‌کشم.
- ببخشید جناب سروان. ایشون به خاطر اتفاقی که دیروز براشون افتاده حال خوبی ندارن. هنوز شوکه هستن و این کاملاً طبیعیه. هنوز تمرکزی روی اتفاقی که براشون پیش اومده ندارن ولی من با توجه به شناختی که از ایشون و خانواده‌شون دارم می‌تونم بگم امکان نداره ایشون بخوان زندگی کسی رو به هم بریزن؛ مخصوصاً که اصلاً اون آقا رو نمی‌شناسن. چرا باید همچین کاری رو انجام بدن؟
حرف‌های دکتر ایرانی کمی آرامم می‌کند و من در دل از او تشکری غرا می‌کنم. با چشمانی ملتمس نگاهی به افسری که با دقت سر در کاغذهای داخل پرونده آبی رنگ کرده است، می‌کنم. ابروهای کم پشت و خرمایی رنگ گره خورده در همش گاهی کمی از هم فاصله می‌گیرند و گاه آن‌قدر به هم نزدیک می‌شوند که تنها همان خط عمیق اخم بینشان فاصله می‌اندازد. کمی بعد سرش را از کاغذها بیرون می‌آورد و خودکار آبی که در دست دارد را روی کاغذها رها می‌کند، پنجه‌های دستانش را در هم قفل کرده و کمی روی میز خود را جلو می‌کشد.
- شما و خانم هاشمیان با هم نسبتی دارین؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
دکتر ایرانی سرش را تکان می‌دهد.
- خیر، آشنایی ما به خاطر شغل خانم پیرای... خانم هاشمیان هست. ایشون توی یک موسسه خیریه کار می‌کنن؛ در واقع موسسه رو پدر و مادرشون می‌گردونن و ایشون هم کمک می‌کنن. آشنایی ما هم در رابطه با همون موسسه شکل گرفته. و من تو اظهاراتم گفتم که دیروز خیلی اتفاقی به همراه مادرم از اون خیابون که هم نزدیک بیمارستان محل کار من و هم محل کار ایشون هست رد می‌شدم که مادرم متوجه اون درگیری شدن.
افسر سری تکان می‌دهد و از پشت میزش آرام بلند می‌شود. میزش را که درست در وسط اتاق کوچک و جمع و جورش است دور می‌زند و از روی میز شیشه‌ای دودی رنگ پذیرایی که در امتداد میز چوبی‌ اداری‌اش و روبه‌روی ما قرار دارد، پارچ بلوری که تا نیمه آب دارد را برمی‌دارد و لیوان دسته‌دار ساده بلور را هم از داخل سینی ملامین قهوه‌ای رنگ کوچک برمی‌دارد. با آب پارچ، لیوان را پر می‌کند، قدمی به سمت ما می‌آید و بی‌آن‌که نگاهش را بالا بیاورد لیوان را به سمت من می‌گیرد.
- یکم آب بخورین خانم هاشمیان، قرار نیست اتفاق بدی برای شما بیفته.
نگاهم روی پلاک نامی که بر روی جیب سمت راست پیراهن سبز رنگش سنجاق شده است می‌ماند؛《محمدحسن نظری》بی‌اختیار خود را روی صندلی جمع می‌کنم و پنجه دست‌هایم را بیش از پیش روی دسته کیفم می‌فشارم. می‌دانم که کارم بی‌ادبانه است، می‌دانم که باید دست دراز کنم و لیوان را بگیرم و تشکر کنم اما انگار این پناه در خود فرو رفته و ترسیده آن‌چه باید و شاید نیست. این پناه بی‌پناه توان بالا بردن دست و حتی گرفتن لیوان را هم در خود نمی‌بیند.
لحظه‌ای بعد لیوان آب توسط دست مردانه‌ای که پوشیده در آستین کت سورمه‌ای رنگی‌ست از کنار من دراز می‌شود و لیوان را در دست می‌گیرد. صدای آرامش که تشکر می‌کند را هم می‌شنوم و بعد رفتن سروان نظری را از زیر چشم می‌بینم. دست‌هایش را بر روی سی*ن*ه چلیپا می‌کند و به لبه میز کارش تکیه می‌دهد.
- یکم آب بخور پناه خانم تا حالت جا بیاد. این همه ترس بی‌دلیله. از خودت که مطمئنی پس چرا این همه خودت رو آزار میدی؟!
نگاهم روی لیوان آب و دست پهن و بزرگش می‌ماند و فکر می‌کنم که از چه باید بترسم؟ من که کاری نکرده بودم. بی‌شک کاری که بخواهد به زندگی کسی آسیب بزند از من سر نمی‌زند.
نفسم را آرام بیرون می‌دهم و لیوان آب را از دستش می‌گیرم و گلوی خشک و برهوت شده‌ام را با جرعه‌ای آب تر می‌کنم.
- پس شما توی موسسه خیریه کار می‌کنین، درسته؟
لیوان آب را از لب‌هایم جدا می‌کنم و به سروان نظری نگاه می‌کنم. سری تکان می‌دهم و لیوان را بین دو دستم می‌گیرم.
- بله، در واقع بعد از تموم شدن ساعت کاری خودم، برای کمک اون‌جا میرم.
دست راستش را از روی سی*ن*ه‌اش بالا می‌کشد و با نوک انگشتانش ریش‌های کوتاه روی چانه‌اش را به بازی می‌گیرد.
- شغلتون چیه؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
- توی یه آموزشگاه کنکور، فیزیک تدریس می‌کنم.
ابروهایش را بالا می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد.
- توی موسسه معمولا چه کارهایی انجام می‌دین؟
نگاهم را از او می‌گیرم و به گلدان ساکولنت کوچک روی میزش می‌دوزم. پاپیون آبی دور گلدان سفیدش نشان می‌دهد که هدیه است. نگاهم را روی برگ‌های گوشتی و کوچک ساکولنت نگه می‌دارم.
- رسیدگی به وضع خانواده‌هایی که دچار مشکلات مالی هستن، از کار افتادگی، زنان سرپرست خانوار و شناسایی‌شون و هر کمکی که تو این زمینه‌ها از دستمون بربیاد.
سروان نظری بار دیگر سرش را تکان می‌دهد، تکیه‌اش را از لبه میز می‌گیرد و متفکر میز را دور می‌زند و روی صندلی اداری که چرم مشکی رنگش کدر شده می‌نشیند. صندلی را جلو می‌کشد و آرنج‌های دو دستش را روی میز می‌گذارد انگشتانش را زیر چانه در هم قفل می‌کند.
- متشاکی اذعان کرده شما تو همون موسسه به همسرش کمک کردین تا برای خودش کسب و کاری راه بندازه.
کمی خودم را جلو می‌کشم و لبه مبل چرم زهوار در رفته‌ای که تشکش حسابی گود شده و در همین چند دقیقه کمرم را به ذوق‌ذوق انداخته، می‌نشینم. نگاه حیرانم را از سروان نظری می‌گیرم و به دکتر ایرانی که با اخم‌های درهمش به سروان نظری خیره شده می‌دوزم و دوباره نگاهم را به سوی سروان می‌کشانم.
- منظورتون اینه که همسر این آقا از افراد تحت حمایت موسسه هستن؟
سرش را که به تایید تکان می‌دهد، نفسم می‌رود.
- خوب... خوب این‌که... ما بهش کمک کنیم چیز عجیبی نیست. من نمی‌دونم همسر این آقا کیه و ما چه کمکی بهش کردیم اما... .
نفسی که به سختی بالا می‌آید را رها می‌کنم تا افکارم نظم پیدا کنند و صحبت کردنم این‌قدر پریشان نباشد.
- ما هر کاری که انجام بدیم تحت نظارت بهزیستی هست و قطعاً مدارک لازم رو داره. مراجعین ما معمولاً توسط بهزیستی معرفی میشن. احتمالاً خانم این آقا هم برای کمک مراجعه کردن و ما هم کاری که تونستیم براشون انجام دادیم.
انگار کوهی را از روی شانه‌های من بر زمین گذاشته‌اند. سبک می‌شوم و نفسم را آرام از سی*ن*ه‌ای که منقبض شده بیرون می‌دهم.
- خدمتتون که عرض کردم جناب؛ خانم هاشمیان و خانواده‌شون انسان‌های خیری هستن. فقط کافیه توی اینترنت یک جست‌و‌جوی ساده بزنین تا متوجه بشین توی موسسه‌ خیریه‌ای که اداره می‌کنن چه کارهایی انجام میدن.
سرم را برمی‌گردانم و به دکتر ایرانی نگاه می‌کنم. امروز دلم به بودنش گرم بوده است. بودنش این‌جا، در این لحظه و در کنار من آن هم با این نگاه اطمینان بخش و پر آرامشش بار سنگینی را از روی شانه‌هایم برمی‌دارد. دو ساعتی از صبح امروزش را از کار خود زده تا به عنوان شاهد و مهم‌تر از آن برای همراهی منی که شب بدی را گذرانده‌ام و هنوز در شوک واقعه دیروز، حال و روز پریشانی دارم، همراهم باشد.
این بار با آرامشی که به قلبم نشسته است، خود را بر روی مبل درب و داغان عقب می‌کشم و ریه‌هایم را مهمان نفس عمیقی می‌کنم. هوایی که پر از رایحه عطر خوش و ملایم اوست در مشامم می‌پیچد. اطمینان حضورش هرم گرمای خوشایندی را به جانم می‌بخشد.

***
 
بالا پایین