- Dec
- 7,757
- 46,452
- مدالها
- 7
ادامه مغازهها و فروشگاهها را هم حین قدمزدنهای دلخوشانهام نگاه میکنم و در نهایت جلوی یک فروشگاه لوازم تحریری کوچک میایستم و در ویترینش چشم میچرخانم. لحظهای بعد با شوق داخل میروم، چند دفتر فانتزی با عکسهای کارتونی مککوئین، یک اتود به رنگ بنفش و مقداری وسایل دیگر که مورد نیاز محمدرضا و معصومه است میخرم و از در فروشگاه بیرون میروم. به کیسههای خریدی که در دست دارم نگاه میکنم. شاید بهتر این باشد که آنها را به صاحبانشان تحویل دهم و بعد به خانه بازگردم. لبخندی که بر لبانم مینشیند تاییدی بر تصمیمم میشود.
قدمهایم را به سوی چهارراه پیش میکشم تا مسیر آمده را به سوی موسسه بازگردم اما برخورد ناگهانیام با فردی که بر سر راهم سد میشود، آوای هینی را از عمق جانم بالا میآورد. آوایی که پشت لبهای بستهام حبس میشود.
سرم را به سرعت بالا میآورم تا فردی که جلوی راهم را گرفته است ببینم. مردیست در اوان دهه چهل زندگیاش، با قدی متوسط و موهای بلند و مجعد که در کمال تعجب هنوز تیرهاند. اندام لاغرش در آن پیراهن کتان رنگ و رو رفته و چرکمُرده به خوبی پیداست. چهره سبزهاش لاغر و اخمی که میان ابروهای نامرتب کم پشت و سیاهش نشانده و خشمی که در چشمان به رنگ شبش نشسته است هراس در دلم میاندازد. ناخودآگاه قدمی عقب میروم.
با دستهایی که در جیبهای شلوار جین کهنه و از رنگ و رو افتادهاش کرده، قدمی را که عقب رفتهام جبران میکند و دوباره خودش را سد راه من میکند. آب دهانم را به سختی قورت میدهم، گرهی میان ابروهایم مینشانم و در حالیکه از شدت ترس کف دستهای به عرق نشستهام را دور دسته کیسههای خریدم چنگ میزنم، دوباره قدمی به عقب میروم.
- چکار میکنین آقا؟ این کارتون چه معنی میده؟
نمیدانم لرزش صدایم را فقط خودم متوجه میشوم یا او هم که پوزخندی به گوشه لبهای باریک و تیرهاش نشانده ترس و هراسم را فهمیده است. دوباره با همان هیبت قدمی جلو میآید و سرش را خم میکند و در چشمانم که میدانم حالا از ترس دودو میزنند، خیره میشود.
- این فقط یه اخطاره خانمِ به ظاهر محترم. فقط یه اخطار!
و همزمان دستش را بیرون میآورد و انگشت اشارهاش را تهدیدوار جلوی صورتم تکان میدهد.
ترسیده قدمی دیگر عقب میروم و زیر چشمی نگاهی به دور و برم میاندازم. در این گرگ و میش هوای دم غروب، خلوتی این خیابان پر رفت و آمد چیزی جز بدشانسی برای من نیست و بدتر از آن درخت بزرگ و پر شاخ و برگ توسکایی است که حسابی جلوی دید را گرفته است.
نفس لرزانم را به سختی بیرون میدهم و دستهای لرزان پر از کیسههای خریدم را ناخودآگاه بالا میآورم و در سی*ن*هام جمع میکنم؛ همانجایی که قلبم دیوانهوار خود را به در و دیوار سی*ن*هام میکوبد و صدای تپشهای محکمش در گوشم ضرب میزند. اخطار به من؟! مگر من چکاره بودم؟ چه کرده بودم که نیاز به اخطار داشته باشم؟ اصلاً او چه کسیست که به من اخطار میدهد؟
قدمهایم را به سوی چهارراه پیش میکشم تا مسیر آمده را به سوی موسسه بازگردم اما برخورد ناگهانیام با فردی که بر سر راهم سد میشود، آوای هینی را از عمق جانم بالا میآورد. آوایی که پشت لبهای بستهام حبس میشود.
سرم را به سرعت بالا میآورم تا فردی که جلوی راهم را گرفته است ببینم. مردیست در اوان دهه چهل زندگیاش، با قدی متوسط و موهای بلند و مجعد که در کمال تعجب هنوز تیرهاند. اندام لاغرش در آن پیراهن کتان رنگ و رو رفته و چرکمُرده به خوبی پیداست. چهره سبزهاش لاغر و اخمی که میان ابروهای نامرتب کم پشت و سیاهش نشانده و خشمی که در چشمان به رنگ شبش نشسته است هراس در دلم میاندازد. ناخودآگاه قدمی عقب میروم.
با دستهایی که در جیبهای شلوار جین کهنه و از رنگ و رو افتادهاش کرده، قدمی را که عقب رفتهام جبران میکند و دوباره خودش را سد راه من میکند. آب دهانم را به سختی قورت میدهم، گرهی میان ابروهایم مینشانم و در حالیکه از شدت ترس کف دستهای به عرق نشستهام را دور دسته کیسههای خریدم چنگ میزنم، دوباره قدمی به عقب میروم.
- چکار میکنین آقا؟ این کارتون چه معنی میده؟
نمیدانم لرزش صدایم را فقط خودم متوجه میشوم یا او هم که پوزخندی به گوشه لبهای باریک و تیرهاش نشانده ترس و هراسم را فهمیده است. دوباره با همان هیبت قدمی جلو میآید و سرش را خم میکند و در چشمانم که میدانم حالا از ترس دودو میزنند، خیره میشود.
- این فقط یه اخطاره خانمِ به ظاهر محترم. فقط یه اخطار!
و همزمان دستش را بیرون میآورد و انگشت اشارهاش را تهدیدوار جلوی صورتم تکان میدهد.
ترسیده قدمی دیگر عقب میروم و زیر چشمی نگاهی به دور و برم میاندازم. در این گرگ و میش هوای دم غروب، خلوتی این خیابان پر رفت و آمد چیزی جز بدشانسی برای من نیست و بدتر از آن درخت بزرگ و پر شاخ و برگ توسکایی است که حسابی جلوی دید را گرفته است.
نفس لرزانم را به سختی بیرون میدهم و دستهای لرزان پر از کیسههای خریدم را ناخودآگاه بالا میآورم و در سی*ن*هام جمع میکنم؛ همانجایی که قلبم دیوانهوار خود را به در و دیوار سی*ن*هام میکوبد و صدای تپشهای محکمش در گوشم ضرب میزند. اخطار به من؟! مگر من چکاره بودم؟ چه کرده بودم که نیاز به اخطار داشته باشم؟ اصلاً او چه کسیست که به من اخطار میدهد؟