- Dec
- 7,757
- 46,452
- مدالها
- 7
از جایم برمیخیزم و سلامی میکنم و او در جوابم سری تکان میدهد و《راحت باشین》ی زمزمه میکند و چند قدمی جلو میآید و دستش را روی شانه ملکپور میگذارد.
- چی شد؟ اونجا همه منتظر گزارش شما موندن، اون وقت اومدی اینجا ایستادی از پنجره به تاریکی بیرون زل زدی؟
ملکپور لبخند پت و پهنی روی لبهایش میآورد و نگاه پر شیطنتش را از نگاه متعجب من میگیرد و به رفیقش مینگرد.
- شما که اینقدر هولی، خودت میاومدی دکتر جون.
بعد چشمکی میزند که اخم را بر پیشانی بلند ایرانی مینشاند. بعد صدایش را پایین میآورد و در صورت ایرانی پچ میزند:
- وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شبهای جدایی
آرام میگوید اما نه آنقدر که نشنوم. نگاه متعجبم را به ملکپوری میدوزم که با خواندن این بیت و چشمک دیگری که میزند، مرا گیجتر از پیش و اخم را مهمان نگاه هشدار دهنده ایرانی میکند. بعد با دیدن چهره درهم رفیقش، مفرحانه خندهاش را در فضای عجیبی که بینمان جریان یافته رها میکند و دستی به شانه ایرانی میکوبد و با همان خندهها اتاق را ترک میکند. نگاه کلافه ایرانی اینبار در چشمان متعجب من مینشیند. دستی میان موهای خرمایی حالتدارش میکشد، نگاهش را دور اتاق میچرخاند و بعد دوباره به من میدوزد. انگار در همین چند ثانیه کوتاه خودش را باز مییابد. صدایش را صاف میکند و دو قدم جلوتر میآید.
- اگه... اگه کاری هست که بتونم انجام بدم یا اگه حساب و کتابی... .
انگار نمیداند چه میخواهد بگوید. این صدای آرام که حالا کمی زنگ دارد خبر از کلافگی صاحبش میدهد. نگاهم را از او میگیرم و به دنبال عینکی که نمیدانم چه زمانی و کجا گذاشتهامش بر روی میز میچرخانم و بالاخره آن را میان کاغذهای در هم و برهم روی میز مییابم. برش میدارم و روی تیغه بینیام میگذارم و دوباره به دکتر ایرانی که انگار هنوز در پی یافتن کلمات مناسب برای ادامه دادن جملهاش است، نگاه میکنم. چشمانش کلافه دور اتاق میچرخد.
- منظورم اینه... .
اینبار صدای نفسی که به تندی بیرونش میدهد هم در اتاق میپیچد. دستهایش را در جیبهای شلوارش میکند و ناگهان با کتانیهای مشکیاش روی پاشنه پاهایش میچرخد و اینبار نگاه مملو از اعتماد به نفسش را به من میدوزد. چند قدمی جلو میآید و روبهرویم آن سوی میز میایستد. دستهایش را از داخل جیبهایش بیرون میآورد و برگهای را از زیر دستهای من بیرون میکشد و لحظاتی با دقت نگاهی به نوشتههای آن میاندازد و بعد ابروهای پرپشتش را بالا میاندازد.
- برام جالبه که یک خانم جوان تو سن شما میتونه هم از پس تدریس بربیاد، هم پرستاری از یه بیمار، هم رسیدگی به کارهای یک موسسه خیریه و ... .
حرفش را نیمه تمام میگذارد. نگاه خجالت زدهام را روی برگههای روی میز میچرخانم. در لحظه گونههایم به آتش شرم میسوزند. آنقدر که ناخودآگاه دست بالا میآورم و بر هرم گرمای خوابیده بر پوست گونهام میکشم.
- شما لطف دارین آقای دکتر، من... .
جملهام را صدای آرام، بم و خوش آهنگی که دیگر زنگی هم ندارد، قطع میکند. صدایش نوای خنده دارد؛ نرم و خوشنوا.
- تعارف نکردم، حقیقت رو گفتم. دخترهای همسن شما نه اینکه توانایی انجام این همه کار رو نداشته باشن اما معمولاً حاضر نیستن سختی این همه مسئولیت رو به دوش بگیرن. شما جزو معدود خانمهایی هستین که این همه نسبت به اطرافیانش حس مسئولیت داره. باید به پدر و مادرتون بابت تربیت همچین دختری تبریک گفت. مطمئنم بابت داشتن شما به خودشون افتخار میکنن.
جملهاش که به پایان میرسد آن همه حرارت در چشم بر هم زدنی از تنم رخت میبندد و میرود. همه قلبم را سرمای خاطرات واپس رانده فرا میگیرد و در مشت یخزدهاش جوری میفشارد که خون در رگهایم یخ میزند. واژه افتخار در سرم پتکی سنگی میشود و میکوبد، خرد میکند و بیهیچ رحم و شفقتی در جانم پیش میرود تا تنها آواری برجا بماند. مرگ هم همینگونه است؟
نگاه لرزانم را از اویی که حالا گره بر پیشانیاش افتاده و با دقت در چهرام مینگرد، میدزدم. نفسم آهی سرد میشود و چشمان تار شدهام پی نباریدن دودو میزنند. کاش که او نداند زلزله حرفهایش چگونه ارگ جانم را ویران کرد.
***
- چی شد؟ اونجا همه منتظر گزارش شما موندن، اون وقت اومدی اینجا ایستادی از پنجره به تاریکی بیرون زل زدی؟
ملکپور لبخند پت و پهنی روی لبهایش میآورد و نگاه پر شیطنتش را از نگاه متعجب من میگیرد و به رفیقش مینگرد.
- شما که اینقدر هولی، خودت میاومدی دکتر جون.
بعد چشمکی میزند که اخم را بر پیشانی بلند ایرانی مینشاند. بعد صدایش را پایین میآورد و در صورت ایرانی پچ میزند:
- وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شبهای جدایی
آرام میگوید اما نه آنقدر که نشنوم. نگاه متعجبم را به ملکپوری میدوزم که با خواندن این بیت و چشمک دیگری که میزند، مرا گیجتر از پیش و اخم را مهمان نگاه هشدار دهنده ایرانی میکند. بعد با دیدن چهره درهم رفیقش، مفرحانه خندهاش را در فضای عجیبی که بینمان جریان یافته رها میکند و دستی به شانه ایرانی میکوبد و با همان خندهها اتاق را ترک میکند. نگاه کلافه ایرانی اینبار در چشمان متعجب من مینشیند. دستی میان موهای خرمایی حالتدارش میکشد، نگاهش را دور اتاق میچرخاند و بعد دوباره به من میدوزد. انگار در همین چند ثانیه کوتاه خودش را باز مییابد. صدایش را صاف میکند و دو قدم جلوتر میآید.
- اگه... اگه کاری هست که بتونم انجام بدم یا اگه حساب و کتابی... .
انگار نمیداند چه میخواهد بگوید. این صدای آرام که حالا کمی زنگ دارد خبر از کلافگی صاحبش میدهد. نگاهم را از او میگیرم و به دنبال عینکی که نمیدانم چه زمانی و کجا گذاشتهامش بر روی میز میچرخانم و بالاخره آن را میان کاغذهای در هم و برهم روی میز مییابم. برش میدارم و روی تیغه بینیام میگذارم و دوباره به دکتر ایرانی که انگار هنوز در پی یافتن کلمات مناسب برای ادامه دادن جملهاش است، نگاه میکنم. چشمانش کلافه دور اتاق میچرخد.
- منظورم اینه... .
اینبار صدای نفسی که به تندی بیرونش میدهد هم در اتاق میپیچد. دستهایش را در جیبهای شلوارش میکند و ناگهان با کتانیهای مشکیاش روی پاشنه پاهایش میچرخد و اینبار نگاه مملو از اعتماد به نفسش را به من میدوزد. چند قدمی جلو میآید و روبهرویم آن سوی میز میایستد. دستهایش را از داخل جیبهایش بیرون میآورد و برگهای را از زیر دستهای من بیرون میکشد و لحظاتی با دقت نگاهی به نوشتههای آن میاندازد و بعد ابروهای پرپشتش را بالا میاندازد.
- برام جالبه که یک خانم جوان تو سن شما میتونه هم از پس تدریس بربیاد، هم پرستاری از یه بیمار، هم رسیدگی به کارهای یک موسسه خیریه و ... .
حرفش را نیمه تمام میگذارد. نگاه خجالت زدهام را روی برگههای روی میز میچرخانم. در لحظه گونههایم به آتش شرم میسوزند. آنقدر که ناخودآگاه دست بالا میآورم و بر هرم گرمای خوابیده بر پوست گونهام میکشم.
- شما لطف دارین آقای دکتر، من... .
جملهام را صدای آرام، بم و خوش آهنگی که دیگر زنگی هم ندارد، قطع میکند. صدایش نوای خنده دارد؛ نرم و خوشنوا.
- تعارف نکردم، حقیقت رو گفتم. دخترهای همسن شما نه اینکه توانایی انجام این همه کار رو نداشته باشن اما معمولاً حاضر نیستن سختی این همه مسئولیت رو به دوش بگیرن. شما جزو معدود خانمهایی هستین که این همه نسبت به اطرافیانش حس مسئولیت داره. باید به پدر و مادرتون بابت تربیت همچین دختری تبریک گفت. مطمئنم بابت داشتن شما به خودشون افتخار میکنن.
جملهاش که به پایان میرسد آن همه حرارت در چشم بر هم زدنی از تنم رخت میبندد و میرود. همه قلبم را سرمای خاطرات واپس رانده فرا میگیرد و در مشت یخزدهاش جوری میفشارد که خون در رگهایم یخ میزند. واژه افتخار در سرم پتکی سنگی میشود و میکوبد، خرد میکند و بیهیچ رحم و شفقتی در جانم پیش میرود تا تنها آواری برجا بماند. مرگ هم همینگونه است؟
نگاه لرزانم را از اویی که حالا گره بر پیشانیاش افتاده و با دقت در چهرام مینگرد، میدزدم. نفسم آهی سرد میشود و چشمان تار شدهام پی نباریدن دودو میزنند. کاش که او نداند زلزله حرفهایش چگونه ارگ جانم را ویران کرد.
***