جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,032 بازدید, 130 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
از جایم برمی‌خیزم و سلامی می‌کنم و او در جوابم سری تکان می‌دهد و《راحت باشین》ی زمزمه می‌کند و چند قدمی جلو می‌آید و دستش را روی شانه ملک‌پور می‌گذارد.
- چی شد؟ اون‌جا همه منتظر گزارش شما موندن، اون وقت اومدی این‌جا ایستادی از پنجره به تاریکی بیرون زل زدی؟
ملک‌پور لبخند پت و پهنی روی لب‌هایش می‌آورد و نگاه پر شیطنتش را از نگاه متعجب من می‌گیرد و به رفیقش می‌نگرد.
- شما که این‌قدر هولی، خودت می‌اومدی دکتر جون.
بعد چشمکی می‌زند که اخم را بر پیشانی بلند ایرانی می‌نشاند. بعد صدایش را پایین می‌آورد و در صورت ایرانی پچ می‌زند:
- وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب‌های جدایی
آرام می‌گوید اما نه آن‌قدر که نشنوم. نگاه متعجبم را به ملک‌پوری می‌دوزم که با خواندن این بیت و چشمک دیگری که می‌زند، مرا گیج‌تر از پیش و اخم را مهمان نگاه هشدار دهنده ایرانی می‌کند. بعد با دیدن چهره درهم رفیقش، مفرحانه خنده‌اش را در فضای عجیبی که بینمان جریان یافته رها می‌کند و دستی به شانه ایرانی می‌کوبد و با همان خنده‌ها اتاق را ترک می‌کند. نگاه کلافه ایرانی این‌بار در چشمان متعجب من می‌نشیند. دستی میان موهای خرمایی حالت‌دارش می‌کشد، نگاهش را دور اتاق می‌چرخاند و بعد دوباره به من می‌دوزد. انگار در همین چند ثانیه کوتاه خودش را باز می‌یابد. صدایش را صاف می‌کند و دو قدم جلوتر می‌آید.
- اگه... اگه کاری هست که بتونم انجام بدم یا اگه حساب و کتابی... .
انگار نمی‌داند چه می‌خواهد بگوید. این صدای آرام که حالا کمی زنگ دارد خبر از کلافگی صاحبش می‌دهد. نگاهم را از او می‌گیرم و به دنبال عینکی که نمی‌دانم چه زمانی و کجا گذاشته‌امش بر روی میز می‌چرخانم و بالاخره آن را میان کاغذهای در هم و برهم روی میز می‌یابم. برش می‌دارم و روی تیغه بینی‌ام می‌گذارم و دوباره به دکتر ایرانی که انگار هنوز در پی یافتن کلمات مناسب برای ادامه دادن جمله‌اش است، نگاه می‌کنم. چشمانش کلافه دور اتاق می‌چرخد.
- منظورم اینه... .
این‌بار صدای نفسی که به تندی بیرونش می‌دهد هم در اتاق می‌پیچد. دست‌هایش را در جیب‌های شلوارش می‌کند و ناگهان با کتانی‌های مشکی‌اش روی پاشنه پاهایش می‌چرخد و این‌بار نگاه مملو از اعتماد به نفسش را به من می‌دوزد. چند قدمی جلو می‌آید و روبه‌رویم آن سوی میز می‌ایستد. دست‌هایش را از داخل جیب‌هایش بیرون می‌آورد و برگه‌ای را از زیر دست‌های من بیرون می‌کشد و لحظاتی با دقت نگاهی به نوشته‌های آن می‌اندازد و بعد ابروهای پرپشتش را بالا می‌اندازد.
- برام جالبه که یک خانم جوان تو سن شما می‌تونه هم از پس تدریس بربیاد، هم پرستاری از یه بیمار، هم رسیدگی به کارهای یک موسسه خیریه و ... .
حرفش را نیمه تمام می‌گذارد. نگاه خجالت زده‌ام را روی برگه‌های روی میز می‌چرخانم. در لحظه گونه‌هایم به آتش شرم می‌سوزند. آن‌قدر که ناخودآگاه دست بالا می‌آورم و بر هرم گرمای خوابیده بر پوست گونه‌ام می‌کشم.
- شما لطف دارین آقای دکتر، من... .
جمله‌ام را صدای آرام، بم و خوش آهنگی که دیگر زنگی هم ندارد، قطع می‌کند. صدایش نوای خنده دارد؛ نرم و خوش‌نوا.
- تعارف نکردم، حقیقت رو گفتم. دخترهای هم‌سن شما نه این‌که توانایی انجام این همه کار رو نداشته باشن اما معمولاً حاضر نیستن سختی این همه مسئولیت رو به دوش بگیرن. شما جزو معدود خانم‌هایی هستین که این همه نسبت به اطرافیانش حس مسئولیت داره. باید به پدر و مادرتون بابت تربیت همچین دختری تبریک گفت. مطمئنم بابت داشتن شما به خودشون افتخار می‌کنن.
جمله‌اش که به پایان می‌رسد آن همه حرارت در چشم بر هم زدنی از تنم رخت می‌بندد و می‌رود. همه قلبم را سرمای خاطرات واپس رانده فرا می‌گیرد و در مشت یخ‌زده‌اش جوری می‌فشارد که خون در رگ‌هایم یخ می‌زند. واژه افتخار در سرم پتکی سنگی می‌شود و می‌کوبد، خرد می‌کند و بی‌هیچ رحم و شفقتی در جانم پیش می‌رود تا تنها آواری برجا بماند. مرگ هم همین‌گونه است؟
نگاه لرزانم را از اویی که حالا گره بر پیشانی‌اش افتاده و با دقت در چهر‌ام می‌نگرد، می‌دزدم. نفسم آهی سرد می‌شود و چشمان تار شده‌ام پی نباریدن دودو می‌زنند. کاش که او نداند زلزله‌ حرف‌هایش چگونه ارگ جانم را ویران کرد.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
بی‌توجه به صدای مداوم پیام‌ گوشی‌، روی تخت فلزی گوشه سوئیت کوچکم نشسته‌ام و پتوی نرم و ضخیم سورمه‌ای رنگ را تا روی شانه‌هایم بالا کشیده‌ام.
چیزی تا لحظه تحویل سال نمانده است اما حال و هوای دلم آبان پر باران را می‌ماند؛ آسمان دلم همان‌قدر گرفته و همان‌قدر غیرقابل پیش‌بینی است. ذهن و قلبم میان حصار خاطراتی از سال‌های گذشته جا مانده است. همان‌جایی که دخترک ده ساله‌ای با بلوز سپید رنگ حریر و شلوار جین یخی جذبش روی مبل نسکافه‌ای رنگ راحتی، کنار پسرک کوچک پنج-شش ساله‌ای که چشمان گرد و مشکی‌اش را با شوق به سیب سرخ وسط سفره هفت‌سین دوخته‌، نشسته است. پسرکی که هرازگاهی آب دهانش را محکم قورت می‌دهد و دست‌هایش را بند شلوارک جین سورمه‌ای رنگش کرده تا به سمت آن‌ سیب خوش‌ رنگ و لعاب دراز نشوند.
دخترک چشمان پرشوقش را روی سفره فیروزه‌ای رنگ ترمه یزدی که کاسه‌های کوچک مینا‌کاری شیرازی، با سلیقه رویش چیده شده‌اند می‌چرخاند. همه‌ چیز را با چشمان ریزبینش از نظر می‌گذراند تا کم و کسری نداشته باشد. مادر در این آخرین لحظات سال هیکل کشیده و بلندش را، با شتاب از این سوی خانه به آن‌سو می‌کشاند تا به قول خودش در این لحظات آخر سال کاری نمانده باشد. پدر با طمانینه همیشگی‌اش روی تک مبل روبه‌روی تلویزیون نشسته و بی‌آن‌که به دو مجری پر‌حرفی که در حال اجرای برنامه مخصوص تحویل سال هستند توجهی داشته باشد، به صفحه تلویزیون ال‌سی‌دی نه چندان بزرگ خیره است و تسبیح شاه‌ مقصود انگوری رنگش را در دست می‌چرخاند.
دخترک به سمت میز خم می‌شود و کف دست کوچکش را دراز می‌کند و روی سبزه گندمی شادابی که کنار آینه جا خوش کرده را آرام نوازش می‌کند. حس خوش لمس سبزه‌های خوش‌رنگ لبخند را روی لب‌هایش می‌نشاند.
بعد دوباره خود را عقب می‌کشد و موهایی که از دو سو گیس شده‌اند را با دست روی سی*ن*ه‌اش مرتب می‌کند و به پشتی مبل تکیه می‌دهد.
چیزی نمی‌گذرد که با احساس گرمی بوسه شیرینی بر روی سرش، لبخندش عمق می‌گیرد و چون جریان آذرخشی، در صورتش می‌درخشد. سر عقب می‌گیرد و پسرک نوجوان قد بلند و لاغراندام خنده‌رو را بالای سرش نظاره می‌کند.
- چه‌قدر خوشگل شدی تو، ماه پیشونی!
صدای زنگ گوشی، مرا از میان حمله خاطرات شیرین گذشته بیرون می‌کشد و جایش را به قطره اشکی که مصرانه خود را روی گونه‌ام پرت می‌کند، می‌دهد. بغض گلوگیر را با بزاق دهان همراه کرده و قورت می‌دهم و گوشی را از کنارم برمی‌دارم و به صفحه‌اش چشم می‌دوزم. هوا را محکم از دهانم بیرون می‌دهم، بینی‌ام را بالا می‌کشم و گلویم را صاف می‌کنم.
- امیرمحمد! این‌قدر سمج نشو. بهت گفتم میام دیگه.
صدای خش‌خشی از پشت گوشی می‌شنوم و بعد صدای امیرمحمد که آرام و زمزمه‌وار به گوشم می‌رسد.
- سمج نشم که نمیای. مگه قرار نشد قبل از سال تحویل این‌جا باشی؟! سال تحویل شد اما تو هنوز نیومدی دختر! هر سال همین کار رو می‌کنی؛ حواست هست؟
سال تحویل شده بود و باز هم من بر بال‌های خاطرات گذشته سوار بودم. مانند همه این سال‌ها که دنیای خاطرات، من، ذهن مشوشم و قلب شکسته‌ام را با خود به گذشته می‌بُرد و زمانِ حال به یغمای فراموشی می‌رفت.
دلم های‌های گریستن می‌خواست؛ زار زدن، شیون کردن، فریاد کشیدن. دلم می‌خواست می‌توانستم انگشت در حلق بغض‌آلودم کنم و تمام حرف‌های دل پاره‌پاره‌ام را بالا بیاورم اما دیگر چه فایده. هیچ چیز که قرار نبود درست شود و یا این‌که زمان به عقب برگردد.
دست بر صورتم می‌کشم و قطرات اشک آواره بر پهنه گونه‌هایم را می‌زدایم. هرچند چشمانم می‌بارند اما، دلم خون گریه می‌کند اما از نشستن و خون دل خوردن هم چیزی نصیبم نمی‌شود. پتو را روی تخت هل می‌دهم، تن بی‌حال و خسته‌ام را از تخت پایین می‌کشم و خود را در قاب آینه قدی دیوار مقابل می‌نگرم. نه آن پیراهن بلند یاسی رنگ و نه آن روسری که گل‌های بنفش و خطوط مشکی برگ‌هایش در زمینه یاسی رنگش، به خوبی مکمل پیراهن ساده‌ام شده، صورت مات و بی‌روحم را پنهان نمی‌کند.
لبه تا شده روسری را درست دور قاب چهره‌ام می‌چسبانم و زیر چانه‌ام، با گیره ساده‌ کوچکی بندش می‌کنم و دستک بلندترش را دور گردنم می‌پیچم و از آن سو روی سی*ن*ه‌ام می‌کشم و به دستک کوتاه‌تر گره می‌زنم.
آرام و خسته خم می‌شوم و نایلون عیدی‌هایی که تهیه کرده‌ام را از داخل کمد برمی‌دارم و از سوئیت کوچکم خارج می‌شوم تا به جمع گرم و مهربان خانواده پیرایه بپیوندم. همان‌ها که زندگی دوباره را به من بخشیدند.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
در این عصر خنک نیمه‌ فروردین ماه، به چهره زیبا و خندان معصومه که یک دستش را روی شانه محمدرضا گذاشته و آرام و قدم به قدم با پاهایی لرزان پیش می‌آید، چشم دوخته‌ام. چشمانش از شوق آرزویی که حالا روزبه‌روز به تحققش نزدیک‌تر می‌شود، می‌درخشد و خنده از لب‌هایش دور نمی‌شود. محمدرضا هم همان اندازه شادمان است و هر قدم خواهرش را با آفرین گفتن تحسین و تشویق می‌کند.
آن‌سوتر، دکتر ایرانی، در حالی‌که دستانش را روی سی*ن*ه چلیپا کرده، با لبخند کوچکی بر لب که چند چین ریز کنار چشمانش ایجاد کرده، پرغرور به قدم‌های لرزان معصومه چشم دوخته است. از همان غرورهایی که مختص نمود تلاش‌های بی‌وقفه است و آن منحنی کم‌جان شکل گرفته بر روی لب‌هایش، لب‌های همیشه صاف و بی‌لبخندش را زیبایی بخشیده است.
لبخند شادی از لب‌هایمان جدا نمی‌شود و باران شوق، از چشمان سیمین خانم و مینو جون می‌بارد. دکتر ملک‌پور که روی نیمکت کنار باغچه موسسه نشسته است، با هیجان و خوشحالی گام‌های لرزان و کج‌ و معوج معصومه را با چشمانش دنبال می‌کند. با شوق دستانش را بالا می‌آورد و کف دستانش را به هم می‌کوبد.
- آفرین دختر! پیشرفتت بی‌نظیره. مگه نه ماهان؟ من که اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم به این سرعت روی پاهای خودت راه بری. تو بی‌نظیری معصومه!
بعد از جایش برمی‌خیزد و گام‌های کوتاهش را به سوی دکتر ایرانی برمی‌دارد. آرام دستی بر شانه‌اش می‌کوبد و کنارش می‌ایستد.
- دست مریزاد! کارت حرف نداشت دکتر جون.
بعد با چشمانی که شیطنت در آن‌ها راه گرفته‌اند، چیزی به زبان آلمانی می‌گوید که منحنی ملایم لب‌های ایرانی را به خطی صاف بدل می‌کند؛ در عوض پیشانی‌اش را موج اخم برمی‌دارد.
صدای عمو رسول، حواسم را جمع اویی می‌کند که از درب ساختمان موسسه بیرون می‌آید و نگاه پر مهرش را به معصومه و محمدرضا می‌دوزد.
- آفرین به دختر گلم و آفرین به پسرم که هوای خواهرش رو داره؛ آفرین به این همه تلاش و همتت بابا جان.
و جمله آخرش در سرم می‌پیچد و مرا به خاطرات گذشته می‌برد. آن‌جا که دخترکی با چشمانی لبریز از برق شوق، در نگاه مرد میان‌سال روبه‌رویش زل زده است و مرد، دست پر مهرش را بر موهای بلند دخترک نوجوان می‌کشد.
- آفرین به دختر پر تلاشم؛ بهت افتخار می‌کنم بابا جان.
و دخترک از ذوق غروری که در چشمان پدر می‌درخشید، خود را به آغوش او سنجاق می‌کند. رتبه دو رقمی کنکور دخترکِ همیشه شاداب، درس‌خوان و بی‌حاشیه خانواده، همان چیزی بود که انتظارش را داشتند. همان‌طور که شش سال قبل برای پسر بزرگ خانواده انتظار داشتند و شد. پدر، مغرور از داشتن فرزندان پرتلاش و مادر مسـ*ـت از پروردن فرزندانی خلف، به آن‌ها و خود می‌بالیدند.
با نشستن کسی در کنارم، روی تک نیمکت زیر درخت نارون کهن‌سال حیاط موسسه، از دنیای خاطرات گذشته جدا می‌شوم. دستی با دستمال سفید کاغذی پیش رویم ظاهر می‌شود و من متعجب سر می‌چرخانم و دکتر ایرانی را می‌بینم در حالی‌که به روبه‌رو و معصومه‌ای که حالا روی نیمکت آن‌سوی حیاط و در کنار دکتر ملک‌پور نشسته و به شوخی‌های او با حجب و حیا می‌خندد، خیره است. نگاهم نمی‌کند اما دستش را روبه‌روی چشمانم تکان می‌دهد.
- اشکاتون رو پاک کنین.
اشک‌هایم؟! از او نگاه می‌گیرم و متحیر، دست بر گونه‌هایم می‌کشم و رطوبتشان شگفت‌زده‌ام می‌کند. چه زمان گریه کرده بودم که خودم هم متوجه نشده‌ام؟! دستمال را از دستش بیرون می‌کشم و بر گونه‌های خیسم می‌کشم و بعد عاجزانه در مشت می‌فشارم.
- چیزی ناراحتتون کرده؟
گفتنش چیزی را هم درست می‌کند؟! زمان به عقب برمی‌گردد یا فرشته‌ای با چوب جادویش《 بی‌بیدی بابیدی بو》می‌خواند و ناگهان همه چیز به زیبایی یک رویای جادویی درست می‌شود؟! سرم را تکان می‌دهم.
- نه، چیزی نیست.
از کنار چشم حرکت پنجه پاهایش را که به زیر نیمکت کشیده می‌شود و دستی که روی زانویش محکم مشت می‌گردد را می‌بینم.
- اما این اشک‌ها از خوشحالی نبودن!
راست می‌گوید؛ اشکی که حسرت‌اندود است با خوشحالی میانه‌ای ندارد. حسرت، جگرسوز است. آتش به جان و روحت می‌زند و هیولایی می‌شود که خوشی‌ها را از بن وجود بیرون می‌کشد و نوش می‌کند و دفتر خاطرات گذشته را هر روز بی‌رحمانه جلوی چشمانت ورق می‌زند.
و دلتنگی، که تیشه بر ریشه روح و جان آدم می‌زند و خنجر زهرآلودی می‌شود که هر دم بر نبض بی‌جان زندگی زخم می‌زند. آن زمان که چشم می‌دوزی به نقطه به نقطه خیابان تا شاید ردی از کسانی را بیابی که روزگاری عزیزشان بودی و عزیزت بودند. و حسین پناهی خوش می‌گوید از دلی که میان خاطرات جا می‌ماند.
- جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ‌گاه دیگر هیچ چیز
جایش را
پر نخواهد کرد
- چیز مهمی نیست، یاد چیزی افتادم.
سنگینی نگاهش را حس می‌کنم اما سر بلند نمی‌کنم.
- یاد چیزی؟! یا کسی؟ شما خودت این‌جا بودی اما حواست نه.
خط اشک‌هایم را خوانده بود یا غم و دلتنگی نگاهم را؟! نمی‌دانم. این جراح جوان اما خبره با آن نگاه آشنای غریب، چه راحت مرا فهمیده است. نگاهی که آن‌ها که عزیزانم بودند نفهمیدند. همان‌ها که عزیزترین‌هایم بودند و حقانیتم را زیر سوال بردند. نم قطره اشکی که لجوجانه از گوشه چشمم راه گرفته را با نوک انگشت می‌زدایم و لب به هم می‌فشرم تا حریر بغض خفته در گلویم بار دیگر چاک نشود.
- اونی که میگی چیزی نیست، چشم‌هات میگه یه دنیا دلتنگی و حسرته.
دستانم ناخودآگاه بالا می‌آید و انگشتانم، آرام روی چشمان مرطوب از اشکم را می‌پوشانند. چشمانم حرف می‌زدند؟! چرا پس آن‌ها حرف‌های این چشم‌ها را نخوانده بودند؟ مگر عزیزانم نبودند؟ مگر پاره تنشان نبودم؟ یک غریبه حرف چشمان دلتنگم را خوانده بود و آن‌ها نه؟! التماس‌هایم را چه؟ خواهش‌هایم را؟ و یک بیت از ترانه‌ای معروف در ذهنم مرور می‌شود. همانی که در تمام این شش سال سوال بی‌جواب ذهن نا‌آرامم شده است.
( مگه می‌گذره آدم از اونی که زندگی‌شه
مگه ریشه از زردی ساقه‌هاش خسته میشه)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
دستانم را پایین می‌آورم و روی سی*ن*ه‌ای که قلبش تپیدن را از یاد برده می‌گذارم تا شاید به یاد بیاورد تپش‌هایش مرا به زندگی که نه به زنده بودن وصل می‌کند. گاهی فراموش می‌کنیم دلتنگی‌ها چه بر سرمان آورده‌اند. گاهی حتی فراموش می‌کنیم دلتنگیم. همان‌طور روزمره‌ها را ورق می‌زنیم و جلو می‌رویم یا شاید هم دلتنگی‌ها را به پس پرده ذهنمان می‌فرستیم تا یادمان نیاید چه به روزمان آمده است. شاید هم نقابی از شادی روی صورتمان می‌کشیم تا دلتنگی‌ها از چشمانمان بیرون نزند.
بی‌آن‌که چیزی بگویم از جایم برمی‌خیزم و به سمت ساختمان می‌روم. می‌روم تا چشمان به غم نشسته‌ام شادی آکنده در فضای میان عزیزانم را خاکستر نکند و شاید کمی کار مرا از خاطرات بی‌بازگشت گذشته جدا کند. سنگینی نگاه او، وزنه پاهایم شده که به سختی، روی زمین آسفالت شده حیاط موسسه کشیده می‌شوند.
***
همه جرات و توانی که در وجودم شعله کشیده است را جمع می‌کنم، درب تاکسی زرد رنگ را باز و به آرامی از آن خارج می‌شوم. از تمام آن‌چه قابل دیدن است چشم می‌گیرم و چشمانم را به پنجه کالج‌های عسلی رنگم می‌دوزم و یک نفس خود را تا پیاده‌رو می‌رسانم. نفسی از سی*ن*ه تنگ شده‌ام بیرون می‌دهم، آرام نگاهم را بالا می‌آورم و ردیف مغازه‌ها را تا انتهای خیابان تماشا می‌کنم. همه چیز در این سال‌ها تغییر کرده است. مغازه‌های قدیمی و درب و داغان، نوسازی و نونوار شده‌اند و این همه تغییر، رنگ و جلایی خاص به این خیابان قدیمی داده است.
یک هفته تمام با خود، ذهن آشفته و قلب دلتنگم خلوت کرده‌ام؛ امیدم به منطق همیشه فعال و پیشروام بود اما آن‌که پیروز شد قلبی بود که در دادگاه وجود، فریاد دلتنگی بیش از حدش را بر سر منطقم کوفت و خوشحال از این پیروزی، دستان سردم را در دست گرفت و بعد از آخرین کلاس نوبت صبح، مرا از آموزشگاه به مقصد این خیابان نه چندان بلند راهنمایی کرد.
دست بر روی سی*ن*ه‌ام می‌گذارم؛ درست همان‌ جایی‌که گردن‌آویز یادگار کودکی‌ام قرار دارد؛ همان فرشته کوچک سپیدرنگ که او، خود با دستان بزرگش بر گردنم افکند و بعد بوسه‌اش را روی موهای بلند و گیس شده‌ام مُهر کرد؛ و حالا زیر لایه‌های پارچه‌ای مقنعه و مانتوی مشکی و تیشرت قهوه‌ای رنگم، تپش‌های بی‌امان قلب مضطربم را می‌شمارد.
میان شلوغی و ترافیک پرازدحام این خیابان، به دنبال اکسیژن نفس عمیقی می‌کشم تا سی*ن*ه‌ام را از هوایی که نیست پر کنم؛ شاید کمی آرامش نصیب قلب نا‌آرامم شود. قدم‌های آرام و لرزانم را به دنبال خود می‌کشم و از کنار پیاده‌روی سنگ‌فرش شده، به سمت انتهای خیابان می‌روم. اگر این حجم از دلتنگی، اضطراب و نگرانی می‌گذاشت میشد مانند گذشته از دیدن ردیف درختان چنار قدیمی و بلند در دو سوی خیابان که شاخه در هم می‌سایند و سایه‌ خود را بی‌چون و چرا و مخلصانه بر سر رهگذران چتر کرده‌اند و همان حال و هوای گذشته را بازآفرینی می‌کنند، لذت برد اما چشمان من نه درختی می‌بیند و نه خیابانی؛ تنها به انتهای خیابان و آن مغازه بزرگ می‌اندیشد و تن لرزانم را رو به جلو پیش می‌برد.
درست آن سوی خیابان، جایی که فرش فروشی بزرگ دو دهنه‌ که نام هاشمیان بر سردرش به خوبی می‌درخشد، پاهایم از حرکت می‌ایستند. از همین‌جا هم دیوارهای پوشیده از فرش‌های دست‌بافت، با رنگ‌ها و طرح‌های مختلف و تابلوفرش‌های قاب گرفته شده به خوبی دیده می‌شوند. مغازه در این زمان از ظهر که عقربه‌های ساعت، ده دقیقه به یک را نشان می‌دهند خالی از مشتری‌ست. آقا یوسف، وردست چندین و چند ساله این مغازه هم جایی نزدیک درب ورودی در حال ورق زدن گلیم‌های تا خورده است و هر از گاهی چیزی را در کاغذی که در دست دارد یادداشت می‌کند.
دست در جیبِ جلوی کیف عسلی رنگم که عیدی عمو رسول و مینوجون است می‌کنم، عینک آفتابی‌ام را از آن بیرون می‌آورم و با دستی که از هیجان این دیدار می‌لرزد به چشم می‌زنم. دست لرزانم را بالاتر می‌برم و لبه مقنعه مشکی‌ام را با سر انگشتانم لمس می‌کنم. کمی آن را جلو می‌کشم و نفسی عمیق می‌کشم. نفسی که شاید این حجم از تپش‌های نامنظم قلب بی‌طاقتم را آرام‌تر کند.
انگشتانم را بر روی بند کیفم محکم می‌کنم و دوباره قدم‌هایم را به سمت خیابان می‌کشانم. آرام از میان خیل اتومبیل‌هایی که پر سروصدا از دو سوی خیابان عبور می‌کنند، می‌گذرم و رو‌به‌روی مغازه از حرکت می‌ایستم. تیرگی شیشه عینک آفتابی دیدم را کمی دچار مشکل کرده است اما حالا همه چیز واضح‌تر به چشم می‌آید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
اما او... درست انتهای مغازه، پشت میز قدیمی چوب گردویش نشسته است. با چشمانی که هر لحظه بر این دورنمای زیبا بوسه می‌زنند نگاهش می‌کنم و تلاش می‌کنم بغضی که خود را تا پلک‌هایم بالا کشیده، سرازیر نشود. تمام زوایای صورتش را، جزء به جزء می‌نگرم. موهایی که تنک‌تر از شش سال پیش شده‌اند و گرد جادویی نقره‌ای به خوبی بر آن‌ها خودنمایی می‌کند، گره میان ابروهای پر پشتی که هنوز هم به تیرگی شب هستند، چشمانی که بر روی دفتر و دستک‌های باز شده بر روی میز تمرکز کرده‌اند و ریش‌های کوتاه و مرتب شده‌ای که تعداد سپیدهایش بر سیاهی‌های قدیمی پیروز شده‌اند.
هنوز هم همان است؛ همان شانه‌های عریض، همان اندام کت و شلوارپوش و همان دست‌های کشیده که خودکار را به سرعت بر روی صفحه سپید دفتر روبه‌رویش، می‌جنباند.
دلم کمی آن دست‌ها را می‌خواهد، آن شانه‌ها و آن سی*ن*ه ستبر را تا دمی تن لرزانم را در بر بگیرند و بفشارند تا بار دیگر آرامش میان جانم بخرامد و قلبم را آرامش ببخشد. اما افسوس و صد افسوس که نمی‌شود؛ که دیگر آغوش او بر من حرام گشته است و بی‌پناهی نصیب پناه شده است.
حرکت ناگهانی‌اش در پشت میز، ایستادن ناگهانی‌اش و صدا زدن آقا یوسف، مرا قدمی عقب می‌کشاند. از پشت میز که بیرون می‌آید، قد بلند و شانه‌های عریضش بیشتر به چشم می‌آیند. این قامت راست و ظاهر اتو کشیده‌اش، او را در پایان دهه پنجاه زندگی جوان‌تر از آن‌چه هست نشان می‌دهد. کت و شلوار طوسی‌ و پیراهن سپیدش، عجیب به خاکستری موها و ریش‌های مرتبش می‌آید.
چند کلامی با آقا یوسف صحبت می‌کند و بعد با دست به قسمتی از مغازه که چند قالیچه دست‌بافت لوله شده به دیوار تکیه داده شده‌اند اشاره می‌کند، دستی بر یقه پیراهن و کتش می‌کشد و به سوی درب قدم برمی‌دارد. تن لرزانم، دست و پای ناتوان، قلب پر تپش و چشمان مشتاقم را جمع می‌کنم و خود را به پشت تنه نه چندان پهن چنار قدیمی و پر شاخ و برگ باغچه باریک لبه پیاده‌رو می‌کشانم. دستم را به سختی به مقنعه‌ام می‌رسانم و بیشتر از پیش لبه‌اش را روی پیشانی‌ام می‌کشم و با سرعت قطره اشک لجباز راه گرفته تا روی گونه‌ام را با نوک انگشت می‌زدایم. همه جان و تنم چشم می‌شود و دلتنگ و پر حسرت به درب مغازه زل می‌زنم و خروجش را به نظاره می‌نشینم.
پایش را که از مغازه بیرون می‌گذارد، نفس حبس شده‌ام را بیرون می‌دهم و کف دستم را بر تنه زبر درخت اهرم تن لرزانم می‌کنم. توده ابری جنبان در گلویم را که تا این لحظه به زحمت و زور عقب رانده بودم، آتش‌فشان دلتنگی‌های نهفته در قلبم می‌شود و اشک‌ها به سرعت بر روی گونه‌ام راه می‌گیرند. و من لحظه‌ای تماشایش را از دست نمی‌دهم. نزدیک درخت که می‌رسد، هوای اطرافش را حریصانه می‌بلعم و عطرش را با همه وجود به سی*ن*ه می‌کشم؛ شاید که دیگر تا زنده‌ام این امر امکان نداشته باشد. در هوایش نفس می‌کشم و عطرش را به جانم سنجاق می‌کنم تا در لحظات دلتنگی کمی و فقط کمی مرهم این قلب شود.
او سوار بر پژوی زغالی رنگ نه چندان جدیدش می‌شود و می‌رود، بی‌آن‌که بفهمد دخترکی با قلبی که از دلتنگی فریاد و فغان سر داده است، نگاه حسرت‌اندودش را بدرقه راهش کرده است. ماشینش که از پیچ خیابان می‌گذرد، نگاه تارم به جایی که لحظه‌ای قبل ماشینش پارک بود می‌چرخد و روی نوار نه چندان بلند کهربایی رنگی که روی جدول کنار خیابان افتاده می‌ماند.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
- وقتی این همه اذیت‌تون می‌کرده، کتک، فحاشی و خرج ندادن، پس چرا این‌قدر بچه دنیا آوردی؟
زن تن نحیف و ریزه‌اش را زیر چادر سیاه کهنه و رنگ و رو رفته‌اش پنهان کرده‌ است. هر از گاهی قطره اشک درشتی از یکی از چشمان روشنِ به گود نشسته‌اش بیرون می‌زند، روی صورت استخوانی و زرد و زارش راه می‌گیرد و او با لبه چادرش، پیش از آن‌که به چانه‌اش برسد، آن را پاک می‌کند. چهره لاغرش پر از شرم و استیصال و البته کبودی‌‌های جدید و کهنه است. دوازده سال از بهترین روزهای نوجوانی و جوانی‌اش را به پای مردی حرام کرده که بویی از انسانیت و مردانگی نبرده است و نه فقط با اعتیادش، که با بی‌رحمی‌ها و بدخلقی‌هایش زندگی خود و خانواده پر جمعیتش را نابود کرده است.
یک پسر یک ساله سبزه‌رو با چشمان میشی رنگ، مژه‌های بلند مشکی و موهایی که از ته تراشیده شده‌اند، آرام در آغوشش نشسته است و با تعجب چشمان زیبایش را هر از گاهی به من و بعد چهره خیس مادرش می‌دوزد؛ بی‌تکان خوردن و حرف و صدایی. دخترکی سه یا چهارساله با همان چشم‌های درشت میشی و موهای قهوه‌ای بلندی که پشت سرش با کش مشکی ساده‌ای، شل بسته شده، پر چادر مادرش را جلوی تن لاغر و کوچکی که لباس‌های مندرس و نخ‌نمایی آن را پوشانده است گرفته و با شرم و خجالت به من زل زده است.
به نگاه خیره و مظلومش لبخند می‌زنم. عینکم را از روی چشمانم برمی‌دارم و روی میز می‌گذارم. لحظه‌ای پلک بر هم می‌فشارم و انگشتانم را آرام بر چشمانم می‌کشم تا سوزششان کمتر شود. پلک که می‌گشایم، دخترک نگاه خیره‌اش را از من می‌گیرد و به دستانش که چادر کهنه مادرش را در خود می‌فشرند، می‌دوزد.
از پشت میز ام‌دی‌اف سیاه رنگ برمی‌خیزم و از کاسه بلور روی میز دو شکلات برمی‌دارم. به سوی زن و فرزندانش می‌روم، روبه‌رویشان که می‌رسم، زن گوشه چادرش را به دندان می‌گیرد و نیم‌خیز می‌شود. دست بر شانه‌اش می‌گذارم و او را به نشستن وامی‌دارم. جلوی دخترک روی زانوهایم می‌نشینم و با لبخند به چشمان معصوم و زیبایش نگاه می‌کنم. دخترک قدمی عقب می‌رود و چادر را بیشتر به خود می‌چسباند. یکی از شکلات‌ها را جلوی صورتش می‌گیرم و شکلات دیگر را به دست تپل دراز شده پسرک می‌دهم.
- ما این‌جا یه اتاق داریم که پر از اسباب‌بازی و کتاب قصه‌ست. دوست داری با داداش کوچولوت اون‌جا بازی کنی؟
دخترک نگاه خجالت‌زده‌اش را به مادرش می‌دوزد و زن با لبخند کج و کوله‌ای سری تکان می‌دهد. دخترک دست مشت شده‌اش را بالا می‌آورد و آرام شکلات را از میان انگشتانم بیرون می‌کشد. خیره و محو سرخی خوش‌رنگ پوسته شکلات، دست دیگرش را هم از چنگ زدن چادر مادرش می‌رهاند و آرام پوسته شکلات را می‌پیچد و باز می‌کند.
از جایم برمی‌خیزم و به سمت درب می‌روم. با صدای بلند سوسن خانم را صدا می‌زنم و لحظه‌ای بعد او را که پیش‌بندی با گل‌های آفتاب‌گردان بسته و دستکش به دست دارد، در حالی‌که از درب آشپزخانه سرک می‌کشد می‌بینم.
- سوسن خانم! لطف می‌کنین بچه‌ها رو ببرین اتاق قصه تا با اسباب‌بازی‌ها بازی کنن؟!
سوسن خانم سری تکان می‌دهد و آرام پیش‌بند را از گردنش بیرون می‌آورد.
- الان میام مادر.
- لطفاً چند تا لیوان شربت هم بیارین.
دوباره سری تکان می‌دهد و پشت دیوار آشپزخانه از نظر دور می‌شود. به اتاق برمی‌گردم و دوباره پشت میز می‌نشینم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
لحظاتی بعد سوسن خانم با یک سینی استیل کوچک که دو لیوان شربت خوش‌رنگ آلبالو را حمل می‌کند وارد می‌شود. لیوان‌ها را روی میز شیشه‌ای دودی رنگ جلوی پاهای زن می‌گذارد. بعد به سمت دخترک ریزجثه و خجالتی می‌رود و با زبان خوش و کودک پسندی که جزئی از خلقیات اوست، با صرف کمی وقت و نوید کیک و شیری که برایشان آماده کرده، دخترک و برادر یک ساله‌اش را با خود همراه می‌کند و از اتاق خارج می‌شود.
نگاهم را معطوف زن روبه‌رویم می‌کنم، از پشت میز برمی‌خیزم و روی مبل چرم سیاه‌رنگ کنارش می‌نشینم. می‌بینم که کمی خود را در خود جمع می‌کند و نگاه پر از شرمش را به دستان در هم چنگ شده‌اش می‌دوزد.
- شربتتون رو میل کنین تا گرم نشده. خیالتون هم از بابت بچه‌ها راحت باشه. سوسن خانم خیلی‌خوب از پس سرگرم کردن و مراقبت ازشون برمیاد.
زن نگاه زیرچشمی‌اش، کوتاه روی صورتم می‌نشیند و زیر لب《چشم》آرامی می‌گوید. بعد انگشتان لاغر سفیدش را از بند یک‌دیگر می‌رهاند و دست لرزانش را جلو می‌کشد و لیوان را برمی‌دارد. برای آن‌که راحت باشد من هم خود را درگیر لیوان شربتم می‌کنم اما ذهن آشفته‌ام حول زن و زندگی نابه‌سامانش می‌چرخد. به این‌که چطور می‌توان به او کمک کرد تا بتواند خود و فرزندان قد و نیم‌قد و زندگی درهم ریخته‌اش را سامان دهد؟! به این‌که چه‌ها بر او گذشته که او را پس از این همه سال تحمل ظلم، فقر و رنج به جایی رسانده که پا در چنین جایی بگذارد. رجوع چنین افرادی به مراکز خیریه عجیب است چرا که فرهنگ و عرف جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنند این کار را نوعی شورش و خروج از فرهنگ و حتی دین می‌دانند. این‌که زن بودن به این معناست که باید هر شرایطی را تحمل کند و بسوزد و بسازد. ترس از همین امر باعث می‌شود سال‌ها ظلم و رنج را تحمل کنند اما صدای مظلومیت‌شان به گوش کسی نرسد.
صدای لرزان زن مرا به خود می‌آورد. کمی لهجه دارد و من نمی‌دانم این لهجه زیبا مربوط به کدام منطقه از کشور است.
- حالا چی میشه خانم؟ من با این شش تا بچه و دست خالی و صاحب‌خونه‌ای که جوابم کرده باید چه‌کار کنم؟
لیوانی که تنها کمی از شربتش را نوشیده‌ام، روی میز می‌گذارم و به چشمان روشن زن، همان چشمانی که به دو کودک کوچک خود هم هدیه کرده است نگاه می‌کنم. نی‌نی لرزان چشمان درشتش، نگرانی و ترس را در خود دارند. نفس عمیقی به سی*ن*ه می‌کشم و صدایم را صاف می‌کنم.
-نگران نباش، ما همه جوره بهت کمک می‌کنیم. طبق نامه‌ای که بهزیستی داده شوهرت چند روزیه دستگیر شده، درسته؟
زن قطره اشکی را که روی گونه‌اش می‌چکد با گوشه چادرش می‌گیرد و سری تکان می‌دهد.
- از دستگیر شدنش ناراحتی؟
آن‌چه بر لبانش نقش می‌بندد پوزخندی به دردناکی پانزده سال زندگی سراسر ظلم و جور است.
- اون زبون نفهم ظالم یه جو مردونگی داشت که بخوام از نبودش ناراحت بشم خانم جان؟! الهی که خبرش رو برام بیارن.
من از بی‌پولی و بی‌جا و مکانی بچه‌هام ناراحتم. الان من چه‌طور شکم این شش تا بچه رو سیر کنم خانم جان؟! تو کدوم سرپناه نداشته جاشون بدم؟! چه خاکی به سرم بریزم با صاحب‌خونه‌ای که از وقتی فهمیده اون مردک ظالم رو تو هلفدونی انداختن هر روز سر و کله‌اش جلوی در پیدا میشه و آبروی من رو جلوی در و همسایه می‌بره؟!
باز گوشه چادرش را به گونه‌های خیسش می‌کشد و من نفسم را آرام بیرون می‌دهم. کمی به جلو خم می‌شوم و دست بر شانه نحیفش می‌کشم و لبخندی بر لب می‌آورم. باید هر چه سریع‌تر کاری برای این خانواده انجام داد؛ بی‌شک عمو رسول و مینو جون بهترین تصمیم را خواهند گرفت.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
●فصل پنجم

- ماه پیشونی!
این صدا در دالان تاریکِ بی‌سر و ته می‌پیچد، به گوشم زخمه می‌زند و در سرم آونگ می‌شود و تکرار می‌شود. گوش فرا می‌دهم؛ حالا سکوت است و سکوت. نه صدای پایی که مرا دنبال کند و نه سایه ترسناک آن غول کابوس‌هایم پیداست. هیچ چیزی نیست. نه هراسی در دلم است و نه شومی این تاریکی دلم را زیر و رو می‌کند. فقط تاریکی بی‌انتها و صدای بم مهربانی که هر از گاهی در آن می‌پیچد که:
- ماه پیشونی!
انگار صدا از جایی در پشت سرم به گوش می‌رسد. روی پنجه پاهایم می‌چرخم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. باز هم هیچ چیز نیست. تنها کورسویی از نور در آن دورها از میان تاریکی‌ها پیداست. انگار که ستاره کوچک بازیگوشی گاهی از پشت ابرها سرک بکشد و باز خود را پنهان کند.
- بیا ماه پیشونی!
صدا مرا فرا می‌خواند. نرم و آرام است و... آشنا. زنگ صدایش را می‌شناسم چرا که فقط یک نفر در تمام طول زندگی‌ام مرا 《ماه پیشونی》خطاب می‌کرد و اگر او باشد... . شوقی که از دیدارش به دلم می‌افتد مرا به رفتن به سوی او می‌خواند. تکانی به پاهایم می‌دهم، قدمی به جلو می‌گذارم و قدم‌های بعد را آرام برمی‌دارم و صدا باز هم تکرار می‌شود و باز مرا به سوی نور فرا می‌خواند. به قدم‌هایم سرعت می‌دهم تا هرچه زودتر او را ببینم. اویی که دیدنش حالا و در این لحظه که نه، در تمام هفت سال گذشته همه خواسته‌ دل بی‌قرار و تنگ شده‌ام بوده است. صدایی که چیزی را در قلبم تکان می‌دهد؛ چیزی شبیه امواج آرام دریا یا شاید شنا کردن ماهی کوچکی در تُنگ آب.
کورسوی نور آرام‌آرام بزرگتر می‌شود و بعد هجوم ناگهانی نور پلک‌هایم را به بستن وا می‌دارد. دستم را جلوی صورتم می‌گیرم تا سایبان تابش این حجم ناگهانی نور باشد. آرام چشمانم را باز می‌کنم و از میان انگشتان دستم نگاهی می‌اندازم. درست وسط دریچه نور، هیکل سیاه یک مرد دیده می‌شود و باز همان صدا، این بار نزدیک‌تر مرا به سوی خود فرا می‌خواند.
- بیا ماه پیشونی! همه منتظرتن.
همه؟! چه کسی منتظر من است؟ این سوال در سرم پیچ می‌خورد، قلبم را به تپش وا می‌دارد و لبخندی بر لب‌هایم می‌نشاند اما بعد چیزی به بزرگی پرتقال، میان گلویم جا خوش می‌کند. مگر کسی هم مانده که انتظار مرا بکشد؟! از نگرانی‌ست یا شوق نمی‌دانم اما پاهایم می‌لرزند، به هم می‌پیچند و میان انعکاس سکوت پیچیده در دالان، به ناگهان روی زمین آوار می‌شوم. بعد به سرعت تلالوی نوری که از پشت سایه اندام آن مرد می‌تابید غیب می‌شود و همه چیز در تاریکی فرو می‌رود. دیگر نه نوری هست و نه صدایی که مرا به خود بخواند و همه چیز در چشم به هم زدنی تمام می‌شود؛ پلک‌هایم باز می‌شوند و مرا به دنیای بیداری دعوت می‌کنند. بی‌هیچ هراس و ترسی؛ تنها چیزی که از عالم رویا با خود به بیداری‌ام حمل کرده‌ام بغض دلتنگی‌ست.
نگاهم روی هلال باریک و کم‌جان ماه که از پشت شیشه غبار گرفته پنجره خودنمایی می‌کند می‌ماند. نمی‌دانم شدنی‌ست یا نه اما انگار برای من شدنی بود و کابوس من رویا شد. کابوسی که هفت سال خواب و خوراکم را گرفته بود حالا با حضور بی‌حضور او تبدیل به رویایی پرامید شد؛ هرچند که رویایی ناتمام بود؛ انگار آن درب که به نور و رهایی باز می‌شود قرار نیست هیچ‌گاه به روی من و زندگی خاکستر شده‌ام باز شود. نه در کابوس‌هایم و نه در رویا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
داس ماه جلوی چشمانم به لرزه می‌افتد و قطرات اشک بی‌هیچ مکثی می‌بارند. راه می‌گیرند و تیغه بینی و بعد گل‌های آبی‌رنگ بالشم را آبیاری می‌کنند. امید ناامید شده‌ام قلبم را به هراس انداخته است. اگر دیدنش تنها رویایی ناتمام بماند دیگر چه چیز مرا به آینده امیدوار کند؟ دیگر چه چیز برای گذران سختی‌های ناتمام زندگی باقی خواهد ماند؟ امیدم به اوست و تنها خدا می‌داند با همه‌ی با دست پس زدن‌ها و با پا پیش کشیدن‌های این مدتش هنوز هم امید اول و آخرم اوست.
کاش آن‌قدر جرات داشتم که به دیدارش بروم، در یکی از همان روزها که در اتومبیلش و از دور مرا می‌پاید، راهش را سد کنم و در چشم‌های سیاهش زل بزنم و خودم را، گذشته‌ای که دود شده و دودش زندگی‌ام را مات و چشم دلم را کور کرده بود و همه این سال‌ها را بر سرش فریاد کنم. مشت بر سی*ن*ه‌اش بکوبم و دور بودن و دور ماندنش را به رویش بیاورم و او را بازخواست کنم که چگونه دلش آمد ماه پیشانی‌اش را میان گردابی که گرفتار شد رها کند و برود؟!
دلم آن روزها را می‌خواهد. آن روزها که صبح‌های دوشنبه را با هم به دانشگاه می‌رفتیم. دوشنبه‌هایی که میان شوخی‌ها و خنده‌های آراممان سوار بر اتوبوس واحد می‌شدیم. هرچند او باید از جایی به بعد مسیرش را عوض می‌کرد اما همان ربع ساعت هم برایمان غنیمت بود. آخر او سال آخر پزشکی عمومی را می‌گذراند و بیشتر وقتش در دانشگاه و بیمارستان می‌گذشت و کمتر زمانی برای دیدار و حرف زدن پیش می‌آمد و از این رو، روزهای دوشنبه برایمان بهترین روز بود. از هر چه که پیش می‌آمد حرف می‌زدیم؛ کوتاه و به ایجاز اما دل خوش‌کنک و انرژی‌بخش بود.
و در یکی از همان دوشنبه‌ها بود که از رفتنش گفت. آن هم درست زمانی که از سوتی جوان‌ترین استادش بر سر بالین بیمار تعریف کرده بود و من قهقهه‌های بی‌صدایم را پشت دستم پنهان کرده بودم و با گوشه مقنعه مشکی‌ام رطوبت پرشوق زیر چشمانم را می‌گرفتم.
- پناه!
خنده‌هایم آرام می‌گیرند و تنها لبخندی کوچک بر لب‌هایم باقی می‌مانند. مکث کردنش و مدام نفس‌های بلند و طولانی‌ای که می‌کشد و صدایی که بی‌دلیل صاف می‌کند مرا به این باور می‌رساند که آن‌چه قرار است بشنوم گفتنش هم برای او آسان نیست. و آن‌وقت است که همان لبخند کوچک هم از چهره‌ام رخت بر می‌بندد و می‌رود.
- برای پنج نفر از هم‌کلاسی‌هامون از آلمان بورسیه اومده. اسمِ... .
و باز نفس می‌گیرد. بی‌قرار دست بر چانه تیز و لاغرش می‌کشد و پلک‌هایش را به روی سیاهی چشمانش می‌بندد. کف دستش را روی شلوار جین خاکستری رنگش می‌کشد و دوباره صدایش را صاف می‌کند اما پلک‌هایش را باز نمی‌کند.
- من هم اسمم در اومده و باید تا دو ماه دیگه که دوره‌مون تموم میشه برم.
این را که می‌گوید بی‌آن‌که نگاهم کند دست‌های وارفته بر روی کوله‌ام را در دست فشار می‌دهد، بعد به سرعت هیکل لاغر و بلندش را از روی صندلی بلند می‌کند و در چشم بر هم زدنی در ایستگاه پیاده می‌شود.
و چقدر آن‌روزها سخت بود و به سرعت برق و باد آن دو ماه کذایی گذشت و من تنها در سکوت او را نظاره می‌کردم که در حال تدارک وسایل مورد نیاز و بستن بار سفر بود. من رفتنش را، دور شدنش را باور نداشتم.
دست بر قطرات اشکی که حاصل یادآوری خاطرات است می‌کشم و نگاهم را بر روی پا‌تختی می‌دوزم. تسبیح کهربایی رنگ در میان تاریکی اتاق می‌درخشد. دست دراز می‌کنم و تسبیح را برمی‌دارم و در مشت می‌گیرم. مشتم را جلوی بینی‌ام کمی باز می‌کنم و پلک‌هایم را می‌بندم و عمیق عطر تسبیح را نفس می‌کشم. عطر یاس میان سی*ن*ه‌ام می‌پیچد. عطری که مختص صاحب این تسبیح است و آن روز بی‌آن‌که خود بداند، پشت سرش برایم به یادگار گذاشت. حضور این تسبیح هم مانند همان ربع ساعت‌های دوشنبه‌های با پندار غنیمت است و آرام جان خسته‌ام.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
همیشه همین‌طور بود؛ فروردین که به انتهایش نزدیک میشد و عطر اردیبهشت به تدریج مشامم را پر می‌کرد، حال و روزم همانند هفت سال پیش میشد و سردردی پرنبض و بی‌امان روزگارم را تلخ‌تر از اردیبهشت خزان‌زده‌ام می‌کرد. آن‌وقت بود که آن‌قدر خودم را در کار غرق می‌کردم که روزها و تاریخ را گم کنم و یادم نیاید اردیبهشت زیبا نحس‌تر از آن است که بشود روزهایش را شمرد.
و حالا باز اردیبهشت تلخ دیگری آمده است. هفتمین اردیبهشتی که نمی‌دانم با آن‌همه حس و حال خوبی که به همه می‌بخشد، آن روزها در خود چه نحسی‌ای داشت که مرا هم در آن گرفتار کرد و هفت سال از عمر آینده‌ام را به راحتی به یغما برد.
پله‌های سنگی آموزشگاه را آرام پایین می‌آیم و نگاهی کوتاه به خیابان می‌اندازم. باز هم اثری از آن شاسی بلند مشکی رنگ با شیشه‌های دودی نیست؛ انگار امروز هم نیامده است. دلتنگی‌ام آهی پرسوز می‌شود، جانم را به آتش می‌کشد و از دهانم بیرون می‌زند. رو بر می‌گردانم و تنم را در کشاکش دیوار سنگی جلو می‌کشم. هنوز ابتدای غروب است. خورشید از ورای ساختمان‌های کوتاه و بلند در افق کبود رنگ آسمان به انتظار دیدن ماه، مدام سرخ و سرخ‌تر می‌شود و بیشتر خود را پشت ساختمان‌ها پنهان می‌کند.
به چهار‌راه که می‌رسم میان رفتن به موسسه و بازگشت به خانه و رسیدگی به کارهایی که به‌ خاطر حجم وظایفی که بر سرم می‌ریزم همیشه عقب می‌افتند، رفتن به خانه را انتخاب می‌کنم. بی‌شک این سردرد لعنتی امان رتق و فتق امور موسسه را نمی‌دهد. و بعد فکر می‌کنم در این هوای خنک دم‌دمه‌های غروب پیاده رفتن می‌تواند انتخاب خوبی باشد و پیاده‌رو را از سمت چپ ادامه می‌دهم. شاید نگاه کردن به ویترین مغازه‌ها و جست‌وجو در میان اجناس مختلف، راه‌کار خوبی برای برش افکاری باشد که هر لحظه سردردم را بیشتر و ذهنم را مشغول‌تر می‌کند.
مغازه‌ها را یک به یک از نظر می‌گذرانم. خیلی وقت است نه خرید کرده‌ام و نه در خیابان‌ها وقت گذرانده‌ام و حالا ورای افکاری که موریانه‌وار روحم را مورد حمله قرار می‌دهند، از این خیابان گردی لذت می‌برم.
گاهی روی ویترین‌های رنگارنگ و پرنور و چیده شده با لباس‌ها، ظروف، کیف و کفش‌ها و... تمرکز می‌کنم و گاهی سرکی به داخل فروشگا‌ها می‌زنم. در آخر، در ویترین یکی از فروشگاه‌ها مانتوی ساده و بلندی به رنگ سورمه‌ای که با گل‌دوزی‌های ظریف و پیچ در پیچ بر روی بالاتنه و پاچین پایینش توجهم را جلب و مرا وادار می‌کند به داخل بروم و گشتی در فروشگاه بزرگ پر از مانتو بزنم اما هرچه می‌گردم در آخر همان مانتوی ساده سورمه‌ای رنگ جلوی نظرم می‌آید، دلبری و خودنمایی می‌کند و مرا از دیدن و وارسی بقیه مدل‌ها باز می‌دارد. با همان مانتوی سورمه‌ای با آن گل‌دوزی‌های زیبای سرخ، آبی و خردلی و شال زرشکی رنگ به خریدم پایان می‌دهم. خریدی که دل‌چسب و باب میل است و لبخند کوچکی روی لب‌هایم کاشته است. آن‌قدر که سردردم را به فراموشی سپرده‌ام.
 
بالا پایین