Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,476
- 44,001
- مدالها
- 7
نگاهم روی چهره آشفته و نگران مینو جان چرخ میزند. چشمان دودوزنش نگرانیاش را از همینجا هم بهخوبی نشان میدهد. قدمی جلو میآید، لبهای نازکش تکان میخورند اما صدایی خارج نمیشود. چادر سیاهش را با دست بالاتر میکشد و دستش را روی دو لبه آن در زیر چانهاش، محکم مشت میکند.
- پناه!
نمیدانم آوای آرام نامم توهم است یا واقعیت! چشمانم روی افراد حاضر میگردنداما میدانم این صدای مردانه، از آن عمو رسول نیست. به مرد جوانی که حال از جایش تکان میخورد و از پشت عمو رسول عبور کرده و جلوتر میآید نگاه میکنم. مرد جوان همزمان که قدمی جلو میگذارد، دستانش را که روی سی*ن*ه در هم گره کردهبود رها میکند و نامم را بار دیگر آرام بر زبان میآورد. آرام اما ناباور، چیزی شبیه زمزمه، شاید هم آهی که از سی*ن*ه بیرون میزند. نمیدانم کیست و از این فاصله با این چشمهای بدون عینک چهرهاش را بهخوبی تشخیص نمیدهم. ابروهایم را در هم میکشم و پلکهایم را بهم نزدیک میکنم تا شاید از باریکهی دیدگانم، تصویر چهرهاش واضحتر شود اما باز هم همه چیز تار است. قدمی دیگر جلو میروم و او هم انگار با قدمهای من همراهی میکند و جلو میآید. نیرویی مرا بهسوی او سوق میدهد؛ احساسم میگوید معمای غریب پشت رفتارهای عجیبی که امروز شاهدشان بودم، همین مرد جوان است.
صدای قدمهای بلند و آرامش در سالن خالی میپیچد و جانم را از نگرانی بالا میآورد. قلبمراه نفسهایم را میگیرد و در گلویم میکوبد و سی*ن*هام در آتشی سوزان با سرچشمهای نامعلوم میسوزد. نمیدانم زمان نمیگذرد یا سالن نهچندان بزرگ مؤسسه آنقدر بزرگ شده که نزدیک شدنمان اینقدر طول میکشد؟! حسی از درونم فریاد برمیآورد که این مرد جوان آشناتر از آشناست و همان حس تیغی برنده میشود از دلتنگی و گلویم را زخمه میزند. دردش به جان چشمانم میافتد و بیش از پیش تارشان میکند. آنقدر که حالا که تنها چند گام کوتاه با من فاصله دارد، باز هم چهرهاش را تشخیص نمیدهم.
- پناه!
آوای آشنای بم اما زخمی پناهی که بار دیگر بر زبان میآورد چنان صائقهای بر دلم میکوبد که اخم میان پیشانیم باز میشود و بعد بارش ابر چشمانم آغاز میگردد. خوابم یا بیدار را نمیدانم اما میبینمش؛ چهرهاش را، قد کشیدهاش را، چشمان سیاه و درشتش را که همچون چشمان من میبارند. آشنای ناآشنای من قد کشیده، بزرگ شده و برای خودش مردی شدهاست. حالا به آرزویش رسیده و نیازی نیست وقتی کنارم میایستد قد بلندی کند تا همقد من شود. گذران سالها از او جوانی رشید و قد بلند ساخته که یک سر و گردن از من بلندتر است. تغییر کرده اما برق چشمانش، چشمان سیاه و درشت همان پسرک ۱۰-۱۱ سالهایست که مرا پناه خرابکاریها و نمرات شاهکار ناپلئونیاش میکرد. میشناسمش و نمیشناسمش و درد همین است که سالهای زیادی را برای شناختنش و مشاهدهی بزرگ شدنش از دست دادهام.
لبهایم میجنبند تا نامش را بر زبان بیاورم. لبهای لرزانی که به حکم زبان چوب شدهام تنها تکان میخورند، بیآنکه آوایی بیرون دهند. باورم نمیشود که او، اینجا، درست روبروی من ایستادهاست. شبیه رویایی که به واقعیت میماند. آنقدر که میترسم دستان سنگین و لرزانم را پیش ببرم و او را لمس کنم. میترسم همه آنچه پس از هفت سال برایم به رویایی دست نیافتنی بدل شدهبود، در دم بخار شود و پیش چشمانم به آسمان برود. نفسم را حبس میکنم، چشمان خیس از اشکم را میبندم و دستی که پهلوی مانتویم را به سختی در مشت میفشارد، آزاد کرده و بالا میآورم. آنقدر بالا که به آن رویای شیرین برسد.
- پناه!
نمیدانم آوای آرام نامم توهم است یا واقعیت! چشمانم روی افراد حاضر میگردنداما میدانم این صدای مردانه، از آن عمو رسول نیست. به مرد جوانی که حال از جایش تکان میخورد و از پشت عمو رسول عبور کرده و جلوتر میآید نگاه میکنم. مرد جوان همزمان که قدمی جلو میگذارد، دستانش را که روی سی*ن*ه در هم گره کردهبود رها میکند و نامم را بار دیگر آرام بر زبان میآورد. آرام اما ناباور، چیزی شبیه زمزمه، شاید هم آهی که از سی*ن*ه بیرون میزند. نمیدانم کیست و از این فاصله با این چشمهای بدون عینک چهرهاش را بهخوبی تشخیص نمیدهم. ابروهایم را در هم میکشم و پلکهایم را بهم نزدیک میکنم تا شاید از باریکهی دیدگانم، تصویر چهرهاش واضحتر شود اما باز هم همه چیز تار است. قدمی دیگر جلو میروم و او هم انگار با قدمهای من همراهی میکند و جلو میآید. نیرویی مرا بهسوی او سوق میدهد؛ احساسم میگوید معمای غریب پشت رفتارهای عجیبی که امروز شاهدشان بودم، همین مرد جوان است.
صدای قدمهای بلند و آرامش در سالن خالی میپیچد و جانم را از نگرانی بالا میآورد. قلبمراه نفسهایم را میگیرد و در گلویم میکوبد و سی*ن*هام در آتشی سوزان با سرچشمهای نامعلوم میسوزد. نمیدانم زمان نمیگذرد یا سالن نهچندان بزرگ مؤسسه آنقدر بزرگ شده که نزدیک شدنمان اینقدر طول میکشد؟! حسی از درونم فریاد برمیآورد که این مرد جوان آشناتر از آشناست و همان حس تیغی برنده میشود از دلتنگی و گلویم را زخمه میزند. دردش به جان چشمانم میافتد و بیش از پیش تارشان میکند. آنقدر که حالا که تنها چند گام کوتاه با من فاصله دارد، باز هم چهرهاش را تشخیص نمیدهم.
- پناه!
آوای آشنای بم اما زخمی پناهی که بار دیگر بر زبان میآورد چنان صائقهای بر دلم میکوبد که اخم میان پیشانیم باز میشود و بعد بارش ابر چشمانم آغاز میگردد. خوابم یا بیدار را نمیدانم اما میبینمش؛ چهرهاش را، قد کشیدهاش را، چشمان سیاه و درشتش را که همچون چشمان من میبارند. آشنای ناآشنای من قد کشیده، بزرگ شده و برای خودش مردی شدهاست. حالا به آرزویش رسیده و نیازی نیست وقتی کنارم میایستد قد بلندی کند تا همقد من شود. گذران سالها از او جوانی رشید و قد بلند ساخته که یک سر و گردن از من بلندتر است. تغییر کرده اما برق چشمانش، چشمان سیاه و درشت همان پسرک ۱۰-۱۱ سالهایست که مرا پناه خرابکاریها و نمرات شاهکار ناپلئونیاش میکرد. میشناسمش و نمیشناسمش و درد همین است که سالهای زیادی را برای شناختنش و مشاهدهی بزرگ شدنش از دست دادهام.
لبهایم میجنبند تا نامش را بر زبان بیاورم. لبهای لرزانی که به حکم زبان چوب شدهام تنها تکان میخورند، بیآنکه آوایی بیرون دهند. باورم نمیشود که او، اینجا، درست روبروی من ایستادهاست. شبیه رویایی که به واقعیت میماند. آنقدر که میترسم دستان سنگین و لرزانم را پیش ببرم و او را لمس کنم. میترسم همه آنچه پس از هفت سال برایم به رویایی دست نیافتنی بدل شدهبود، در دم بخار شود و پیش چشمانم به آسمان برود. نفسم را حبس میکنم، چشمان خیس از اشکم را میبندم و دستی که پهلوی مانتویم را به سختی در مشت میفشارد، آزاد کرده و بالا میآورم. آنقدر بالا که به آن رویای شیرین برسد.