شاهدخت
سطح
10
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Jun
- 12,862
- 39,273
- مدالها
- 25
برای کنترل بر روی اعصاب مغشوشش، صلواتی فرستاد اما جوابش تنها نفسهایی بودند که به هیچ صراطی مستقیم نمیشدند.
- الان از راه به در شدنتون چیه خدایی؟
کلافه دستی به گلویش کشید، اما باز هم سنگینی گلویش خار احوال خرابش بودند.
- وای... .
رو به دیوار نشست و سرش را به سفیدیاش کوبید.
- درختت هم بشم، باز جوون نیستی که بگم تکیهت برای عشقه!
لبهای سر شدهاش را به سختی تکان داد.
- دَرسِت رو بخون.
دلیل حال خرابش را نمیفهمید، فقط میخواست لحظهای زمان را نگه دارد و بداند چه شد که به چنین حالی افتاده.
- سرعت تغییر تو رو اگه هوا داشت، الان وضعمون این نبود.
دندان قروچهای در برابر حرفهای بیسر و تهِ زهره کرد و همانجا، کنار دیوار تن نحیفش را بر روی زمین پهن کرد.
- تاثیر درسه، آره.
خندهی وارفتهای سر داد و نگاه گیجش را به مورچهای که از دیوار به سوی مصدی نامعلوم میرفت، دوخت و به صدای قیژقیژ پنکه گوش سپرد... .
« خدا کنه همیشه
که یار من تو باشی
به هر کجا که هستم
کنار من تو باشی
خدا خودش میدونه
بی تو میشم دیوونه!
بیا که بی تو ای گل
شبم سحر نمیشه… .»
دهان باز ماندهاش را بست و دستی به صورت عرق کردهی خود کشید.
- وای خدا... گرمه، گرم!
- مریم. اون صدا رو ببر. وقت اذانه!
چشم باز کرد که باریکهی نور با گستاخی تمام، چشمش را مورد هدف قرار داد.
- الله اکبر.
بدن خشکشدهاش را تکانی داد که صدای باز شدن درب اتاق با صدای چرخش پنکه یکی شد.
- حوری، حوری، بلندشو اذانه.
صدای گرفتهاش را برای اینکه کلثوم را از سر خود باز کند، بلند کرد.
- بیدارم، آره، بیدارم.
خستگی از کشیده شدن کلماتش میچکید. کلثوم خم شد و حین گرفتن گوشهی ملحفه زرد، ضربهی آرامی به پای حوری کوبید.
- دخت زردوک* میگیری. خوب نیست تا این وقت بخوابی.
با کشیده شدن ملحفه، غلتی زد و دستی به چشمش کشید.
- میگم بیدارم.
و باز هم فریاد موذن در خانه پیچید.
- حی علی خیر العمل.
با روشن شدن لامپ توسط کلثوم کفری، چشمانش را برای روشنایی ناگهانی ریز کرد و به موی سیاه بافته شدهی مادرش زل زد.
- بلندشو دختر، نمازت رو بخون، فردا امتحان داری بچه.
نفس عمیقی حین نشستن کشید. کش و قوسی به تن خستهاش داد و فریاد «آی خدا شکرت» سکوت مشکوک خانه را شکست.
- فردا تموم میشه گلی، خلاص میشیم.
بالشش را به دیوار تکیه داد و همراه کلثوم از اتاق خارج شد.
- وای از فردا... خدانگهدار ثلث اول.
***
پ.ن: زردوک: یرقان
- الان از راه به در شدنتون چیه خدایی؟
کلافه دستی به گلویش کشید، اما باز هم سنگینی گلویش خار احوال خرابش بودند.
- وای... .
رو به دیوار نشست و سرش را به سفیدیاش کوبید.
- درختت هم بشم، باز جوون نیستی که بگم تکیهت برای عشقه!
لبهای سر شدهاش را به سختی تکان داد.
- دَرسِت رو بخون.
دلیل حال خرابش را نمیفهمید، فقط میخواست لحظهای زمان را نگه دارد و بداند چه شد که به چنین حالی افتاده.
- سرعت تغییر تو رو اگه هوا داشت، الان وضعمون این نبود.
دندان قروچهای در برابر حرفهای بیسر و تهِ زهره کرد و همانجا، کنار دیوار تن نحیفش را بر روی زمین پهن کرد.
- تاثیر درسه، آره.
خندهی وارفتهای سر داد و نگاه گیجش را به مورچهای که از دیوار به سوی مصدی نامعلوم میرفت، دوخت و به صدای قیژقیژ پنکه گوش سپرد... .
« خدا کنه همیشه
که یار من تو باشی
به هر کجا که هستم
کنار من تو باشی
خدا خودش میدونه
بی تو میشم دیوونه!
بیا که بی تو ای گل
شبم سحر نمیشه… .»
دهان باز ماندهاش را بست و دستی به صورت عرق کردهی خود کشید.
- وای خدا... گرمه، گرم!
- مریم. اون صدا رو ببر. وقت اذانه!
چشم باز کرد که باریکهی نور با گستاخی تمام، چشمش را مورد هدف قرار داد.
- الله اکبر.
بدن خشکشدهاش را تکانی داد که صدای باز شدن درب اتاق با صدای چرخش پنکه یکی شد.
- حوری، حوری، بلندشو اذانه.
صدای گرفتهاش را برای اینکه کلثوم را از سر خود باز کند، بلند کرد.
- بیدارم، آره، بیدارم.
خستگی از کشیده شدن کلماتش میچکید. کلثوم خم شد و حین گرفتن گوشهی ملحفه زرد، ضربهی آرامی به پای حوری کوبید.
- دخت زردوک* میگیری. خوب نیست تا این وقت بخوابی.
با کشیده شدن ملحفه، غلتی زد و دستی به چشمش کشید.
- میگم بیدارم.
و باز هم فریاد موذن در خانه پیچید.
- حی علی خیر العمل.
با روشن شدن لامپ توسط کلثوم کفری، چشمانش را برای روشنایی ناگهانی ریز کرد و به موی سیاه بافته شدهی مادرش زل زد.
- بلندشو دختر، نمازت رو بخون، فردا امتحان داری بچه.
نفس عمیقی حین نشستن کشید. کش و قوسی به تن خستهاش داد و فریاد «آی خدا شکرت» سکوت مشکوک خانه را شکست.
- فردا تموم میشه گلی، خلاص میشیم.
بالشش را به دیوار تکیه داد و همراه کلثوم از اتاق خارج شد.
- وای از فردا... خدانگهدار ثلث اول.
***
پ.ن: زردوک: یرقان
آخرین ویرایش: