جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ماورای صفات] اثر «Yalda.Sh نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شاهدخت با نام [ماورای صفات] اثر «Yalda.Sh نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,287 بازدید, 22 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماورای صفات] اثر «Yalda.Sh نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,864
39,287
مدال‌ها
25
برای کنترل بر روی اعصاب مغشوشش، صلواتی فرستاد اما جوابش تنها نفس‌هایی بودند که به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شدند.
- الان از راه به در شدنتون چیه خدایی؟
کلافه دستی به گلویش کشید، اما باز هم سنگینی گلویش خار احوال خرابش بودند.
- وای... .
رو به دیوار نشست و سرش را به سفیدی‌اش کوبید.
- درختت هم بشم، باز جوون نیستی که بگم تکیه‌ت برای عشقه!
لب‌های سر شده‌اش را به سختی تکان داد.
- دَرسِت رو بخون.
دلیل حال خرابش را نمی‌فهمید، فقط می‌خواست لحظه‌ای زمان را نگه دارد و بداند چه شد که به چنین حالی افتاده.
- سرعت تغییر تو رو اگه هوا داشت، الان وضعمون این نبود.
دندان قروچه‌ای در برابر حرف‌های بی‌سر و تهِ زهره کرد و همان‌جا، کنار دیوار تن نحیفش را بر روی زمین پهن کرد.
- تاثیر درسه، آره.
خنده‌ی وارفته‌ای سر داد و نگاه گیجش را به مورچه‌ای که از دیوار به سوی مصدی نامعلوم می‌رفت، دوخت و به صدای قیژقیژ پنکه گوش سپرد... .
« خدا کنه همیشه
که یار من تو باشی
به هر کجا که هستم
کنار من تو باشی
خدا خودش میدونه
بی تو میشم دیوونه!
بیا که بی تو ای گل
شبم سحر نمیشه… .»
دهان باز مانده‌اش را بست و دستی به صورت عرق کرده‌ی خود کشید.
- وای خدا... گرمه، گرم!
- مریم. اون صدا رو ببر. وقت اذانه!
چشم باز کرد که باریکه‌ی نور با گستاخی تمام، چشمش را مورد هدف قرار داد.
- الله اکبر.
بدن خشک‌شده‌اش را تکانی داد که صدای باز شدن درب اتاق با صدای چرخش پنکه یکی شد.
- حوری، حوری، بلندشو اذانه.
صدای گرفته‌اش را برای اینکه کلثوم را از سر خود باز کند، بلند کرد.
- بیدارم، آره، بیدارم.
خستگی از کشیده شدن کلماتش می‌چکید. کلثوم خم شد و حین گرفتن گوشه‌ی ملحفه زرد، ضربه‌‌ی آرامی به پای حوری کوبید.
- دخت زردوک* می‌گیری. خوب نیست تا این‌ وقت بخوابی.
با کشیده شدن ملحفه، غلتی زد و دستی به چشمش کشید.
- میگم بیدارم.
و باز هم فریاد موذن در خانه پیچید.
- حی علی خیر العمل.
با روشن شدن لامپ توسط کلثوم کفری، چشمانش را برای روشنایی ناگهانی ریز کرد و به موی سیاه بافته شده‌ی مادرش زل زد.
- بلندشو دختر، نمازت رو بخون، فردا امتحان داری بچه.
نفس عمیقی حین نشستن کشید. کش و قوسی به تن خسته‌اش داد و فریاد «آی خدا شکرت» سکوت مشکوک خانه را شکست.
- فردا تموم میشه گلی، خلاص میشیم.
بالشش را به دیوار تکیه داد و همراه کلثوم از اتاق خارج شد.
- وای از فردا... خدانگهدار ثلث اول.
***
پ.ن: زردوک: یرقان
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,864
39,287
مدال‌ها
25
- خانمم صاف بشین، این چه طرزشه؟ ناسلامتی سر جلسه‌ی امتحانی.
کلافه تابی به چشمان درشتش که از خستگی سرخ شده‌بودند داد و سرش را از روی دیوار سبزِ رنگ و رو رفته‌ی مقابلش بلند کرد. خب چه فرقی داشت؟ نه واقعا، حالا اینکه سنگینی سرش بر دیوار باشد یا گردن فلک‌زده‌اش، چه فرقی به حال مراقب بدعنق جلسه داشت؟ نگاه آتشینی که زیر خاکسترهای خستگی دفن شده بود را نثار قد بلند مراقبی که همچو داربست از کنارش جُم نمی‌خورد، کرد و اتوماتیک‌وار، نگاهش را روی خط ناخوانایی که به لطف خودکار بیک بدتر هم شده بود، قفل کرد. با صلواتی به اموات طراح سوال، به بخش تستی پناه برد.
- اینجا منبع نمره گرفتنه، فقط یه کم لازمه فکر کنم.
برای دریافت بیشتر آرامش از محیط مملو از انرژی منفی، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید که خودکار از میان انگشتان لرزانش فرار کرد.
- الله اکبر.
همین‌که برای برداشتن خودکار تن گرفته‌اش را کشید، صدای کلافه‌ی زعیمی بلند شد.
- گمشادگمشادگمشاد، تو چرا آروم نمی‌گیری گمشاد؟
حوری به سرعتش افزود و خودکار را از موزائیک‌های خاکی برداشت اما زعیمی ساکت بشو نبود.
- یه بار توی هپروتی، یه بار داری قرآن رو ختم می‌کنی، الان که به تکبیر رسیدی.
بی‌قرار قولنج انگشتش را شکست، در تقلای گفتن سخنی لب گشود که زعیمی دست تپل و سبزه‌ خود را بلند کرد.
- هیس! نیازی نیست چیزی بگی. بلندشو برو بیرون.
حوری ثابت شده، خیره به چشمان درشت و سرمه کشیده‌ی معلم پرورشی‌، لب زد.
- چی... چیزه. خانم دیگه نه من، نه حرف. اصلا صُمُّۢ بُكۡمٌ* میشم. به خ... خرما قسم!
زعیمی دستی به چانه‌ی مقنعه‌ی سبز رنگش کشید و حین سر تکان دادن، سایه‌ی منحوسش را از تن عرق کرده‌ی حوری دور کرد... . چشمان مشکی‌اش قفل سوالات شد و دستانش بی‌حرکت روی نیمکت ماندند. زمزمه‌های زیرلبی‌اش ناخودآگاه از سر گرفته شدند.
- اللهم صل علی محمد و آل محمد. به حرمت لااله‌الا‌الله... لعنت به شیطون. خب سوال یک. این چرا پیچیده به هم؟ به حرمت یگانگی خدا با سوره‌ی توحید یه شانسی میریم. قل هو... .
به همین ترتیب سوالات تستی را به اتمام رساند و برای سوالات تشریحی، تمامی اتفاقات را اول به خاک، هوا و بعد به آب و شرایط زمین و فرو نشستش مرتبط کرد.
- خدایا به امید خودت. وگرنه به من که امیدی نیست.
پس از تحویل برگه‌ای که خودش هم امیدی به پاس کردنش نداشت، با فرار از زیر ساطور نگاه زعیمی، با کبکی خروس خوان، دستانش را از هم باز کرد و با کمال میل نسیم شرجی را به جان خرید.
- تموم شد. اینم آخریش.
- خسته نباشی سر پَلال*!
با چشمانی گرد شده، لبش را که برای یک لبخند گسترده می‌رفت را گزید و به سمت صدای مملو از شیطنت چرخید.

پ.ن: صُمُّۢ بُكۡمٌ: کر و لال.
سر پلال: گیسو پریشان، یکی از صفاتی که برای تمسخر استفاده می‌شود.
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,864
39,287
مدال‌ها
25
با دیدن قیافه‌ی اخموی زهره با مقنعه‌ی مشکی بلند و مرتبش، پشت سر راضیه‌ی خندان، لپ خود را گاز گرفت و دستی به راضیه تکان داد.
- سلامت باشی.
از سه پله‌ بتنی با سرخوشی پایین پرید، از صدای کشیده شدن کتانی‌های مشکی‌اش به زمین خاکی که با صدای گنجشک‌های رهگذر در هم آمیخت، نیشش را باز کرد. در مسیر رسیدن به راضیه و زهره، دستی به تنه‌ی استوار درخت کهوری که سنگینی‌اش را تقریبا روی دیوار انداخته بود، کشید و گفت:
- خسته نباشی رفیق.
- گنوغ*، چیکار می‌کنی؟
با صدای راضیه نگاه مشتاقش را از برگ‌های سبزی که با تازه بودنشان، قدرت و گرمای نور خورشید را زیر سوال می‌بردند و تیری به چشم هیز پرتوهای خورشید بودند، کشید و گفت:
- ببین، نه تو ببین قدرتش رو! من و تو نیم ساعت زیر آفتاب باشیم به هَل‌هَل میفتیم، این درخت یَک‌سَرَه همین‌جاست. نه حالا، بارک‌الله نداره؟
مقابل راضیه ایستاد.
- حالا بیخیال، چطور بود؟ هه، چه سوالایی می‌پرسم ها! بیا، بیا بریم دیگه. تو که بیستت رو پس‌کله‌ت چسبوندن.
دست راستش را پشت سر راضیه، و دست دیگر را دور بازوی زهره حلقه کرد. درب آبی رنگ پریده‌ی مدرسه را برای رد شدن بیشتر باز کرد از فضای بزرگش که به زور چند بن درخت بی‌ثمر به زور داشت، خارج شدند. با اینکه اواخر آبان‌ماه بودند، اما هنوز خورشید دلیلی برای کم کردن قدرت تابشش نداشت.
- سر پلال، گنوغ! وای خدا، چه حرف‌ها! ولله ما که آبجیشیم جرعت نداریم این چیزا بگیم، وگرنه جفت پا میاد توی حلقمون... .
چشم‌ غره‌ای به نجواهای حرصی زهره رفت و حین خشک کردن عرق صورت سرخ شده‌اش با آستین قهوه‌ای فرم مدرسه، نگاه از خزعبلاتی که روی آجرهای مدرسه نوشته شده بود گرفت و خنده‌ی ضایع بی‌صدایی سر داد.
- ههه، خب راضیه، دیگه چخبر.
راضیه، چشمان درشت سیاهش را از دانه‌های درشت سنگ‌هایی که زیر پایشان خرچ‌خرچ‌ صدا می‌دادند گرفت و گیج زمزمه کرد.
- خبر سلامتیت، دیگه‌ای در کار نبود، آخه حرفی نمی‌زدیم.
حوری، سعی در نشان ندادن کنف شدنش، ردیف دندان‌های صدفی‌اش را به نمایش گذاشت.
- اِ، آره. عجب چیزی.
با سلقمه‌ی زهره، دندان قروچه‌کنان، شمشیر برّان نگاهش را چشمان حرصی زهره مورد هدف قرار داد.
- من جلوتر میرم، هیچ از این دختره خوشم نمیاد.
و لب خشکیده پوست‌پوست شده‌اش را کج کرد و با لحنی لوس که از تمسخر نحفته‌اش فقط حوری خبر داشت، گفت:
- خدانگهدار راضیه‌جان.
راضیه با لبخندی ملوس که گونه‌های گلگونش را برجسته‌تر می‌کرد، با مهربانی گفت:
- تنها میری؟
زهره کوله‌ی سبز رنگش را روی شانه جابه‌جا کرد و بدعنق و ناراضی از ادامه یافتن مکالمه گفت:
- آره، از شلوغی خیابون خوشم نمیاد، از کوچه‌ها میرم.
و سپس بدون توجه به عدم دریافت جواب، راه آمده را برگشت و در پس‌کوچه‌ای پیچید که راضیه هاج و واج، «خداحافظ»ی زمزمه کرد که میان بوق‌های ترافیک سنگین جلوی مدرسه گم شد.
دستی به چند تار از خرمایی‌های موی شلاقی خودش کشید که با یادآوری موضوعی، با انگشت سمت ابتدای کوچه‌ای که زهره در آن گم شد اشاره کرد.
- این کوچه که بن‌بست بود! زهره کجا رفت؟
حوری که از سوتی زهره کم مانده بود خودش را از پلک چشم اعدام کند، خیره به کامیونی که از کوچه رد میشد، نفس عمیقی کشید و شانه‌ای بالا انداخت.
- لابد از پس‌کوچه‌ها میره، بیخیالش.

پ.ن: گنوغ: دیوانه.
 
بالا پایین