جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ماورای صفات] اثر «Yalda.Sh نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شاهدخت با نام [ماورای صفات] اثر «Yalda.Sh نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,295 بازدید, 22 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماورای صفات] اثر «Yalda.Sh نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,291
مدال‌ها
25
کیدی از میان انبوهِ برگه‌های پهن شده‌ی روی قالی، نگاهی که پشتِ عینک‌ِ خلبانیِ قهوه‌ای‌اش مخفی بود را در چشمان کنجکاو حوری چرخاند. حین زیر و رو کردن افکار و اتفاقات چند روز اخیر در ذهن، برگه‌هایی که در دستش بود را مرتب کرد و گفت:
- علیک سلام!
حوری قدم دیگری به سمت پدرش برداشت، با دست به بازار شامِ تشکیل شده اشاره کرد و چشمان گرد شده‌اش را تاب داد.
- این‌جا چه‌خبره؟
کیدی که سعی در کنترل حال زار خود داشت، به دختر سریش و پرحرفش گفت:
- دفتر رهبری اعلام کرده باید مدارک هستی و سرمایه‌مون رو چک کنه تا مطمئن بشه دزدی نیستن و دخل و خرج می‌سازه یا نه؛ ولی مدارک تکمیل نیستن.
حوری با دیدنِ نگاه ریزِ پدر که مادرِ سر به زیرش را مورد هدف قرار داده بود، تا ته ماجرا رفت و زمزمه‌ی کشیده‌اش بلند شد.
- اوه!
سریع چرخید و با نگاه تیزش کلثومی که در حال گردگیری کردنِ قفسه‌های چوبیِ سالن بود را شکار کرد. صدای آرامِ کلثوم در سالن پیچید.
- گفتم بیاین ببینین، نگاه کنین مال کیه، برای چیه. نیومدین، منم ریختم آشغالی... .
حوری برای اینکه خنده‌ی بی‌وقتش را کنترل کند لب گزید و برای شنیدن غرهای زیر لبیِ مادرش گوش تیز کرد. وقتی تیرِ تلاشش به سنگ خورد، به سمت پدرش که درگیرِ جمع کردنِ برگه‌ها بود چرخید. روی زانو نشست و گفت:
- حالا چی‌کار می‌کنین؟
صدایِ مریم از راهرویی که به آشپزخانه و اتاق‌ها ختم می‌شد رسید.
- نمیشه از محضر مدارک رو دوباره بگیرین؟
نگاهِ حوری به سمتِ مریمی که با حوله‌ی دورِ سرش ظاهر شده بود، کشیده شد. با دیدنِ سینیِ معدنیِ بزرگی که حاملِ نصف هندوانه‌ بود، آب دهانش را قورت داد.
کیدی سر تکان داد و گفت:
- آره باباجان، فردا باید برم.
حوری که از حل شدنِ مشکل مطمئن شد، کشان‌کشان به سمت سینی رفت و در حالی که لبخند به لبش بود، گفت:
- ان‌شاءالله که خیر میشه... .
کیدی ان‌شاءالله‌ی گفت و دستان جستجوگرش را در جیب شلوار فرو کرد. نگاه چرخاند و با پیدا کردن سوئیچ که روی طاقچه‌ بود، مریم را مخاطب قرار داد.
- مریم بابا؟
مریم همانطور که نگاهِ تهدیدآمیزش قفلِ چهره‌ی خبیثِ حوری بود، بله‌ای گفت. کیدی به سوئیچ اشاره کرد و گفت:
- برو ماشین رو بیار داخل بابا، حالا دیگه اذون میگن و نمی‌تونم جایی برم.
صدای ترکیدن حوری از خنده با صدایِ پنکه‌ای که با قیژقیژِ چرخیدنش روی مخ همه بود، در خانه پیچید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,291
مدال‌ها
25
مریم که سعی در کنترل اسب رم کرده‌ی حرصش بود، لب گزید و گرمای نگاه شعله‌ورش را از شیهه‌های مکرر حوری گرفت. با صدایی که در تلاشِ بلند نشدنش جان می‌داد گفت:
- من؟
حوری با دیدن انگشت لرزان مریم عربده‌ای کشید و گفت:
- مریم؟
کلمات به‌خاطر خنده‌ی مکرر مقطع شده بودند‌.
- آخ... عا... عامو... کجایی ببینی... .
با ‌به یاد آوردن خاطرات سال قبل خرخرکنان ادامه داد.
- بار قبل تخته گاز رفت توی کود و آشغال بس نبود؟ طفلک عامو چقدر حرص خورد... . کودهای کف طویله رو بعد از عمری جمع کرد تا به حسنک باغبون بچپونه، بعد... .
بشکنی زد و با خنده ادامه داد:
- مریم خانم توی یَه دِیکَت¹ گند زد بهشون... . عربده‌های گاو و گوسفندا از گریه‌های زلیخا بدتر بودن... .
موهای بلندش را از کنار لب خندانش کنار زد و با تک خنده‌ای به سمت هندوانه خم شد‌. با حرف کیدی دستش در هوا خشک شد‌.
- پس خودت برو دخترم.
نگاه رنگ باخته‌اش روی قرمزیِ هندوانه چرخید. پوفی کشید و در حالی که بلند میشد گفت:
- پس تا... .
با جدا شدن مغز هندوانه، با دهانی باز به مریم نگاه کرد. زمزمه‌ای سر داد.
- من که برمی‌گردم مریم‌جان.
تهدید جمله‌اش روی عشقی که مریم هنگام خوردن هندوانه‌ی شیرین و سرخش می‌کرد، تاثیری نگذاشت. برای از دست ندادن فرصت سمت طاقچه دوید، سوئیچ را برداشت و با قدم‌هایی بلند به سمت درب رفت که درب باز شد. با دیدن زهره و یوسف امیدش به فنا رفت، ناامید با لبخند سکته‌ای‌ِ کمرنگش، از بین رفت. با اخم شال نخیِ روی بالشت را برداشت و به سر کرد. از خانه خارج شد، زیر لب غر می‌زد و مریم را مورد عنایت قرار می‌داد. درب حیاط را کلا باز کرد و سمت ماشین رفت. به‌ لطف قوه‌ی فعال فضولی‌‌اش رانندگی را از عمو و پدر راننده‌اش یاد گرفته بود. سوار ماشین شد که بوی چرم نو در بینی‌اش پیچید‌. با عشق نفسی گرفت و روی صندلیِ نرم لم داد. با به یاد آوردن هندوانه‌ای که مغزش را توسط مریم از دست داده بود آهی کشید و ماشین را روشن کرد.
- ای اسهال بشی بلکه دیگه حقم رو نخوری. دختره‌ی شوش( شپش).
وقتی ماشین را زیر سایه‌بان پارک کرد، سوئیچ به دست از ماشین خارج شد.
دستی به شقیقه‌ی عرق کرده‌اش کشید، درحالی که درب حیاط را می‌بست نگاهی به کوچه انداخت. با دیدنِ مرتضی و دوستانش، آب دهانش را قورت داد. اخمی میان ابروهایش نشاند و درب خانه را بست. حرف‌های زن حاجی علی در گوشش پیچید.
- بچه‌های مش مَحمَد همه‌شون از دم قلدرن و راه و رسم باباشون رو ادامه میدن. مرتضی که یه عالم رو آباد کرده... .
پوفی کشید و شال را از سرش برداشت. لامپ جلوی درب را روشن کرد و به آسمانی که درحال تعویض لباسش بود نگاه کرد. با بلند شدن صدای خراشیده‌ی بلند موذن جیک‌جیک گنجشک‌ روی شاخه‌ خاموش شد. خنده‌ای کرد و گفت:
- بدبخت از شوک تخم گذاشت... .
شلپ‌شلپ صدای برخورد دمپایی‌های پلاستیکی سفید بزرگی که پوشیده بود در فضا پیچید. وارد خانه شد و نگاهش قفلِ آخرین تکه‌ی هندوانه که در دستان کوچک آمنه فشرده میشد، صورتش جمع شد. ماشاالله‌ی گفت و کیفش را برداشت. به سمت اتاقشان رفت و کیف را کنار دربِ چوبی اتاق انداخت. در آشپزخانه که فاصله‌ای تا اتاقشان نداشت، وضو گرفت. دستی که از وضو خیس مانده بود را به موهای کوتاه جلویش که در هوا معلق بودند کشید.
***
یَه دِیکَت¹: یه دقیقه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,291
مدال‌ها
25
جانماز سبزش را باز کرد که بوی عطر مشهدی‌اش در اتاق پیچید. با عشق چشم بست و نفس عمیقی کشید. بی‌توجه به زمزمه‌های پر از تمسخر یوسف برای بوی عطر همیشگی‌اش، چادر سفیدش را پس از این‌که آغشته به عطر کرد، پوشید.
سر از مهر برداشت و به ساعتی که روی دیوار سبز رنگ اتاق وصل بود، زل زد. همان‌طور که کتاب دعایش را کنار مهر می‌گذاشت، پچ‌پچ‌هایش را از سر گرفت.
- هشت؟ خدایا شکرت.
چادرش را تا کرد و جانمازش را روی طاقچه‌، کنار مفاتیح و کتاب‌های دیگر گذاشت. از اتاق که خارج شد صدای فریاد یوسف در سکوت خانه اکو شد.
- صلواتی برای ظهورش ختم بفرمایید. مسجد بست و حوری نمی‌بست.
دستی به موهای معلقش کشید، با لبی برچیده چشم از هیکل لاغر مردنی یوسف گرفت. آمنه‌ی دو ساله را که در حال کشتن مورچه‌های کنار دیوار بود، به بغل گرفت که باز هم یوسف به حرف آمد.
- نشکنی نی قلیون.
با حرص قدمی جلو گذاشت، همانطور که آمنه را در دست می‌چلاند گفت:
- می‌زنمت تا بشی‌ ها!
یوسف افسار زبانش را در دست گرفت و چیزی به حوری که همچون انبار باروتی منتظر تلنگر بود، نگفت. حوری همان‌طور که دستان کوچک و گندمیِ آلوده‌ی آمنه را پاک می‌کرد به سمت آشپزخانه که در انتهای راهروی اتاق‌ها بود قدم برداشت. پارچه‌ی نخی‌ پیراهن آمنه را به دستان کوچکش کشید و گفت:
- اَه‌اَه، دختر این‌قدر پچل؟ خجالتم خوب چیزیه والا!
با کشیده شدن گیسش از پشت، با حرص گردنش را به سمت دست آمنه کج شد.
- ول کن، آخ میگم ول کن چشم سفید، کارت به جایی رسیده که خنجر از پشت می‌زنی؟ ولت می‌کنم بیفتی خاکشیر بشی‌ ها!
با سریع‌تر شدن حرکت دست آمنه و کلمات نامفهومش وسط راه‌رو نشست. همان‌طور که با دستش طره‌ای از موهای نازک و براق آمنه را در دست می‌گرفت، گفت:
- چی‌ میگی زبون بسته؟
با جیغ آمنه صدا بالا برد و گفت:
- هیس! ول می‌کنی یا بیشتر بکشم؟!
با باز شدن گره انگشتان‌ِ آمنه راست نشست. با اخم سر انگشتش را به پیشانیِ آمنه زد که بغض دخترک با جیغی شکست. با چشمانی گرد دست به روی دهان بازش گذاشت و با سرعت وارد اتاق پذیرایی شد. تندتند با صدایی که سعی در بلند نشدنش داشت، گفت:
- هیس‌هیس! آمنه، ساکت... .
انگشت در دهانش کرد که با شکار شدن انگشتش توسط دندان‌های تیز آمنه، سرش را در بالشت‌های ستون شده‌ی کنج اتاق فرو کرد. فریادی که به وسیله‌ی بالشت‌ها خفه شده بود، خنده را روی لب‌های کوچک آمنه آورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,291
مدال‌ها
25
با صورتی جمع شده به انگشت سبابه‌ای که ردِ دندان‌های آمنه رویش نشسته بود، نگاه کرد. نفسش را رها کرد و با نگاهی به خون نشسته به آمنه گفت:
- سگ!
خم شد و آمنه را همچو گونی برنج به بغل گرفت. به صدای غرغرهای آمنه بها نداد و وارد آشپزخانه شد. دخترک را روی کمد‌ آلومینیومی کوبید و نگاهش را به سمت ماهیتابه‌ی درب بسته‌ی روی گاز کشید. قدمی به سمت ماهیتابه برداشت که صدای ترسیده‌ی مریم قبل از قدم‌های هول شده و بلندش در آشپزخانه پیچید.
- هین! چیکار می‌کنی؟ بچه رو چرا ول کردی، بیفته کی جواب میده احمق؟!
بی‌توجه به غرهای مریم و آمنه‌ی نق‌نقو درب ماهی‌تابه را باز کرد و با عشق سیب زمینی و تخم‌مرغ‌ها را بو کشید. «اوف»ی گفت و قبل از باز کردن چشمانش داد زد.
- موما! ( مامان)
نان لواش را روی محتوای بشقاب کوچک مقابلش پهن کرد و لقمه‌ی پرملاتش را همراه با تکه‌ای گوجه در دهان گذاشت.
- دنبالتن یا داری با کسی مسابقه میدی؟
چشم غره‌ای به زهره رفت. دستش را طلب‌کار سمت زهره‌ی مو پریشان گرفت و پدرش را که درگیر کندن نخ از پشتی‌ها بود مخاطب قرار داد.
- تحویل بگیر. یکی از یکی زبون درازتر.
مریم جای کیدی جوابش را داد.
- تو هم که سر دسته‌شون!
مبهوت لبی تکان داد، بدون معطلی آخرین تکه‌های سیب زمینی را در نان بقچه پیچ کرد و بلند شد. لقمه را در دهان چپاند و انگشتش را همان‌طور که عقب می‌رفت سمت مریم گرفت.
- نذار دو لقمه از این گلوم پایین بره خب؟
بغض نمایشی‌اش را قورت داد و گفت:
- اصلاً سیر شدم، دست شما درد نکنه شب بخیر.
دستانش را که شست سریع وارد اتاق شد که صدای مریم قبل از بسته شدن درب اتاق به گوشش رسید.
- تو که ته بشقاب رو هم در آوردی!
پوفی کشید و به انگشت دردناکش نگاه کرد. جای دندان‌های آمنه سرخ شده بود و پوست بلند شده‌ی انگشتش نقش بنزینی روی آتش حرصش را ایفا می‌کرد.
به کمد‌های قهوه‌ای تکیه زد و چشم بست، لحظه‌ای بعد به سمت کیفش که کنار درب چوبی اتاق افتاده بود حمله کرد. زیپش را باز کرد و کیف را وارونه کرد. خودش را روی زمین پهن کرد و مشغول خواندن شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,291
مدال‌ها
25
با صدای هیاهوی نخل‌هایی که برای مقدار بیشتری فضای آزاد با هم در جدال بودند چشم باز کرد. نگاه خمارش را در تاریکی اتاق چرخاند و گردنش را تکان داد. با دردی که در گردن و کمرش نشسته بود آخی گفت و به سختی نشست. دستی به گیسوان فرفری پریشانش که از گرما خیس از عرق شده بودند کشید. گیج و منگ کتاب‌هایش را جمع کرد و به قصد خارج شدن از اتاق بلند شد. چشمانش را باریک کرد و به سختی از یوسف و بنیامین که در نزدیکی درب اتاق زیر پتوهای پلنگیشان به خوابی عمیق فرو رفته بودند، گذشت. قبل از خارج شدن از اتاق، از کنار کمد تکه کاغذی کوچکی برداشت و در دهان باز یوسف انداخت. با بستن فلنگ و خارج شدن از اتاق لبخند شیطانی‌اش را از دیدِ چشمان ریز و سرخ کلثوم مخفی کرد.
-صبح بخیر.
کلثوم سری تکان داد، با صدایی که از خوابیدن گرفته بود، گفت:
-برو وضو بگیر، الان اذون می... .
با صدای سرفه‌های مکرر یوسف لب گزید و تندتند گفت:
-چشم‌چشم.
قبل از ورود کلثوم به اتاق، وسایلش ر کنار دیوار رها کرد. سمت درب آلومینیومی انتهی راهرو قدم تند کرد. چفت درب را باز کرد، وارد حیاط خلوت شد. تن لاغرش را اسیر دستان سرد خود کرد و با دمپایی‌های مشکی کلثوم، به سمت دست‌شویی کنج حیاط خلوت ۲۵ متری دوید و خودش را در محیط تاریکی که با لامپ کوچک زرد آویزان وسط سقف گچی‌ روشن مانده بود، انداخت. صدای اذان و برخورد ناشیانه‌ی درختان به یکدبگر فضا را اشغال کرده بودند... .
بعد از اینکه وضو گرفت، وارد خانه شد. از طاقچه‌ی داخل اتاق جانماز را برداشت و به اتق پذیرایی برای عبادت پناه برد.
بعد از خواندن نمازهایش که یوسف اسمش را جعفر طیار نهاده بود، مشغول خواندن درسش شد... .
با صداب عربده‌های خراشیده‌ی خروس بی‌محل حاج رحمان چشم از کلماتی که ورجه‌وورجه می‌کردند گرفت و به ساعت مستطیل شکل اتاق زل زد، با دیدن ساعت ۴:۳٠ از جا بلند شد و بعد از آماده کردن کیفش، از خانه جارو به دست خارج شد. همان‌طور که با چنگ و دندان چادر را چسبیده بود در حال کلنجار رفتن با برگ‌های ریز و درشت روی زمین بود. زیر لب برای کنترل حرصش صلوات می‌فرستاد و برای کمتر شدن سوزش چشمانش تندتند پلک میزد.
برای جمع کردن آشغال‌ها، نگاه از کوچه‌ی خلوت گرفت. پلاستیک را گره زد که با صدای تقی که از کنارش آمد متعجب، پلکی زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,291
مدال‌ها
25
با دیدن پسر بچه‌ی بدون پوششی که کنار خانه‌ی شمسی خانم با صورت اخمو و چشمان قهوه‌ای ایستاده بود، خجالت زده چشمان گرد شده‌اش را به زمین دوخت و زیر لب گفت:
- خاک به سرم، اینم بچه‌ی مش مَحمَد... .
با سری زیر جارو به دست وارد خانه شد. پس از شستن دست و صورتش از حوضچه‌ی مخصوص ظرف شستنشان در گوشه‌ی حیاط، با لبخندی که از صدای شلپ‌شلپ‌ دمپایی‌های پلاستیکی‌اش نشأت گرفته بود، وارد سالن شد که بوی نیمرو صدای شکمش را فعال کرد... .
چادر را دور قرص صورتش تنگ‌تر کرد و مشتاق گفت:
- واقعا راست میگی؟
راضیه تندتند سر تکان داد و گفت:
- آره، وقتی داشتم از رفتارت میگفتم و هنری که داری، خودش گفت دفترت رو ببرم.
با چشمانی که از ذوق برق می‌زدند و صدایی که از هیجان می‌لرزید گفت:
-ی... ی... یعنی د... د... داییت خو... خودش گفت؟
راضیه با خنده دستی به مقنعه‌ی مشکی خود کشید و گفت:
- آره دیگه!
حوری مشتاق از داخل کیف خود دفتر را بیرون آورد و گفت:
-بیا... عاقبت بخیر بشی به حق بی‌بی فاطمه.
راضیه با خنده دفتر را در کیفش گذاشت و گفت:
-احیاناً چیزهای عجیب و غریب که نکشیدی که سوژه بشی؟!
حوری با لبخندی دندان‌نما انگشتش را سمت خودش گرفت و گفت:
- من؟ نه بابا. فقط یه سری طرح‌های خیلی کوچیک... .
راضیه با تک ابروی بالایش متفکر سری تکان داد و به عاقبت فکر کرد. عاقبتی که... .
با خستگی تمام خودش را جلوی باد کولر انداخت و صدایش را بالا برد.
- زهره، مشق‌های منم بنویس... .
با نشنیدن جواب از سوی زهره، چشم راستش را باز کرد و باز داد زد.
- زهره!
با صدای فریاد زهره جستی کرد.
- لو میریم بدبخت.
برای آمنه چشمی نازک کرد و همان‌طور که کیف را از زیر تن نحیفش می‌کشید زیر لب گفت:
- سرت سلامت، فکر کرده منت می‌کشم... .
با چشمانی که از برق خباثت می‌درخشیدند به زهره که با سر وزوزی‌اش درحال حل کردن تکالیفش بود زل زد و با شرارت گفت:
- مامان خبر داره لقمه‌های صبحونه رو بعد از یه هفته می‌ندازی توی خونه‌ی حاجی دُری؟
زهره با قیافه‌ای سکته‌ای آرام سر بالا برد و به چشمان حوری نگاه کرد که با ادامه‌ی حرفش لبخندش رنگ باخت.
- یا خبر داره توپ پسر همسایه رو شما پاره کرده خانم‌خانما؟!
زهره نفس حرصی‌اش را همچو گاوی آماده‌ی حمله رها کرد، دستش را برای پیدا کردن مداد روزنامه‌ای‌اش به موهای سیاه خود نزدیک کرد و گفت:
- خب که چی؟
حوری با لبخند درحالی که شانه بالا می‌انداخت، گفت:
- که‌ چی رو که به کهره میگن.* ولی... .
***
پ.ن: در گویش محلی، مینابی‌ها برای هدایت بز و گوسفند از اصطلاح کِچی استفاده می‌کنند.
کهره²: بز.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,291
مدال‌ها
25
با طنازی طره‌ای از موهای مواجش را در انگشت تاب داد و لبش را خیس کرد. صدا صاف کرد و پچ زد:
- اگه مشق‌هام رو بنویسی... .
به گوش زهره که گوشواره‌ی طلای بزرگش به دلیل نفس‌های تند صاحب عصبانی و حرصی خود می‌رقصید، نزدیک‌تر شد و ادامه داد:
- به مریم نمیگم مقنعه و چادرش رو کش رفتی!
دستش را بیخیال در هوا تکانی داد و همان‌طور که از کنار زهره‌ی هاج و واج برمی‌خواست با شانه‌های بالا رفته گفت:
- جهنم و ضرر، از خیر اپل خودم و پول‌های پس‌انداز بنیامین و یوسف هم می‌گذرم.
با گم شدن حوری در راهرو تنها توانایی کشیدن کلمه‌ی «چطور» را از میان امواج پرتلاطم الفاظی که در ذهنش جنب و جوش می‌کردند را داشت. با نفس عمیقی که با محکم درآوردن مداد از بین گیسوان پریشان و درهمش در تضاد بود، برای آرامش از دست رفته‌اش تلاش کرد. مداد را کنار دامن گل‌گلی‌اش کوبید و خودکار بیک را در میان انگشتان کوتاه و ظریفش گرفت. روی زمین دراز کشید و همان‌طور که روح پرفتوح حوری را مورد عنایت قرار می‌داد، نوشتن انشاء را از سر گرفت.
خوش‌حال قر ریزی به دستانش داد و به‌سمت کمد رفت و پس از برداشتن ملافه‌ی زرد رنگی که نقش پرده را داشت، از پشت کتاب‌ها و کاغذ باطله‌هایی که
متعلق به امتحانات قبلی‌اش بودند، کلوچه‌ای که چند روز قبل از آمنه پنهان کرده بود را بیرون کشید.
کلوچه را از جلد سبزش بیرون آورد و نصفش را در دهان گذاشت. با لذتی که از مزه‌ی پرتقالی کلوچه در تنش نشسته بود کاغذی را از کمد برداشت و به خط
افتضاح و ضایع خودش لبخند زد. گاز دیگری به کلوچه زد و زیر لب گفت:
- پارسال که شانس باهام کج بود، امسال شانس بیارم خوب میشه!
به نمره‌ی هشت خود زل زد و زمزمه‌ی مملو از بدبختی‌اش اتاق سکوت اتاق را شکست.
حوری: من از شانس گذشتم، خود چهارده معصوم باید بیان و ضامنم بشن... !
با هیجان دفتر را در دستش چرخاند و با لبخندی که در تلاش پاره کردن لب‌هایش بود، طرح چشم درشتی که وسط دفتر نقش بسته بود را لمس کرد.
چشم! همان طرحی که همیشه در رسمش مشکل داشت و حال مرحله‌به‌مرحله‌ مقابلش بود.
شاد و خرم چشمان ستاره باران خود را روی مژه‌های نه‌چندان بلند و فرِ طرح، چرخاند. آشنا بودن طرح حس کنجکاوی و فضولی‌اش را فعال کرده بود. لب آویزان کرد و ورق زد.
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,291
مدال‌ها
25
چشمان مشکی تابناکش روی خطوط ظریف و صبیح نقاشی می‌چرخیدند. فاصله‌ی اندکی که از حیرت و شگفتی فراوان، میان لب‌های باریک و صورتی‌اش نشسته بود، به یک‌باره ناپدید شد. نفس حبس شده‌اش را با لذت رها کرد و سوت بلندی زد. با انگشتی که سیاهی مداد سرش نشسته بود، خطی که با پیچ و شکن گیسوان فرفری‌اش در رقابت بود را دنبال کرد. شگفت زده لب برچید:
- المرحبا، البارک‌الله، الاحسنت.
خنده‌ی سرخوش راضیه در ازدحام کلاس پیچید. حال دگرگون حوری را از حرکات عجیبش به خوبی می‌خواند. چانه‌اش را به روی دست تکیه زده‌ به صندلی نشاند و گفت:
- امروز امتحان انگلیسی داشتیم، عربی حرف زدن خیر سرت از کجا در اومد؟
دخترک خوشحال، لبخند مکش مرگ مایی زد، نگاه از دو قلبی که در هم قفل شده‌ بودند گرفت و دفتر را با تمام متانت بست. لبخندش را پررنگ‌تر کرد و پس از سرفه‌ای مصلحتی کلامش را رها کرد.
- ممنونم، خیلی ازت ممنونم، از داییتم تشکر کن، خیلی قشنگن. ماشاءالله ظرافت، دقت و هنر از طرح‌هاشون می‌باره. خدا عمرش بده ان‌شاءالله!
راضیه که در تلاش بیشتر کشیده نشدن لبخندش جان می‌داد، با «خواهش می‌کنم» کوتاهی به بحث ربع ساعته‌ی میانشان خاتمه داد. در دل به بی‌تابی دایی خوش‌خیال خود قهقهه میزد و تصور چهره‌ی مردانه‌اش وقتی از واکنش سوت و کور و نفهمی حوری خبردار شود، همچو شهدی شیرین جان به تنش می‌داد. باید به محمد از نگیر بودن حوری قبل از سکته کردنش از حرص می‌گفت. توقعات محمد، آن هم از حوری که برای عربی یک «اَل» به قبل کلمات می‌چسباند، تشخیص کلمه‌ی انگلیسی «عاشقتم» گم شده در طرح‌ها، زیادی بود. تک خنده‌ای کرد و کتاب را برای دوره‌ی مطالب جلوی خودش و حوری نهاد.
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,291
مدال‌ها
25
***
هر دو پایش را بالشت‌های ستون‌ شده‌ی کنج اتاق چسباند و بی‌حوصله‌تر از همیشه، با لب غنچه شده، دیده به کلمات کتاب دوخت و مطالب را بلندبلند خواند:
- به سرزمینی که کوه فراوان داشته‌باشد کوهستان یا کوهساران گفته می‌شود. به زنجیره‌ای از کوه‌های به‌هم‌پیوسته، رشته‌کوه گفته می‌شود.
کمر رگ‌به‌رگ‌ شده‌اش را برای رفع گرفتگی به کش و قوس درآورد و صدای بلد سراسر خستگی‌اش در فضای بزرگ اتاق پیچید.
- آی خدا... حالا اگه یه سرزمین پر از کوه باشه و زنجیره‌های پیوسته، اون‌وقت چی؟
با صدای متفکر زهره، دهانش که برای خمیازه‌ی بلند و بالایش باز شده بود، را بست و به‌سمت زهره چرخید.
- کوهستان رشته‌ای؟
بطری آب را از لب‌ خیس شده‌اش جدا کرد و با چشمانی ریز گفت:
- شایدم رشته‌ی کوهستانی... قضیه بدجور مشکوکه زهره!
زهره که مغزش منتظر تلنگری برای بافتن تخیلات و پرداختن به متفرقات بود، از دنیای جغرافیا خارج شد و همان‌طور که از لذت شکسته شدن قولنج انگشتانش در آسمان‌ها سیر می‌کرد، گفت:
- به‌نظرت جلگه‌ها، جلبک هم دارن؟ یا چرا به تگرگ نمیگیم تببر؟ یا... .
حوری که در ذهن، خودش را مورد عنایت و بدبختی قرار می‌داد، نشست و گفت:
- زهره دادا، این سؤال‌ها رو از کجا میاری؟
زهره کتاب قطور جغرافیا را در دست جنباند و گفت:
- ایناهاش، ب... .
با صدای زنگ تلفن رومیزی از سوی سالن، با چشمان گرد صدا بالا برد.
- صدای زنگه؟ آره. صدای زنگه.
به‌سرعت باد از جای بلند شد و به‌سمت تلفنی که در وسط راهرو قرار داشت دوید که کلثوم با کمال آرامش برایش چشم درآورد و با جواب دادن تلفن مهر سکوت را بر لب‌های نیمه‌باز حوری کوباند.
- الو... سلام، بله، درسته... شما؟
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,291
مدال‌ها
25
نگاه حرصی‌اش روی لبان نازک کلثوم که رفته‌رفته برای یک لبخند کشیده‌ می‌شدند، قفل بود و کنترلی روی شستشوی رختی که در دلش راه افتاده بود، نداشت!
همان‌طور که دستی به موهای سیاهش که از خشکی در هوا معلق بودند، می‌کشید، گوشش را به گوشی‌ِ سرخ تلفن چسباند. با شنیدن پچ‌پچ‌های ریز و به نتیجه نرسیدن، با لبی برچیده سرش را کج کرد و منتظر به لب‌های خشک مادرش برای اندکی جنبش و نجوا زل زد. بالاخره صدایی از ته گلوی کلثوم بلند شد و گردی چشمان حوری را بیشتر کرد.
- اوه خانم سلطانی، بله، برق؟ هست که! آب هم هست... .
با نگاه خیره و پوچش به لوزی‌های فرش قدیمی خانه، زیر لب گفت:
- برق؟ اگه نبود که تلفن زنگ نمی‌خوره! برای برق و آب زنگ زده؟
پس از کلی این‌پا و آن‌پا کردن، شانه‌ای بالا انداخت و بیخیال برای برگشتن در اتاق چرخید. قدم دوم را نگذاشته بود که با صدای کلثوم خشکش زد.
- حوری مادر؟ بیا راضیه باهات کار داره.
ابروهای نازکش از تعجب بالا پریدند. راضیه؟ تلفن؟ نه بابا! چه حدیث‌ها!
- بله؟
با پخش شدن صدای نفسی سنگین پس از خش‌خش‌های ریز، گرهی میان ابروهایش نشست.
- راضی؟
پلکی زد و به چهره‌ی مشکوک مادرش، لبخند نرمی زد.
- سلام خانم فراری!
با شنیدن صدای بم محمد، لبخند ملایمش، همچو دهان دایی سکته‌ای مادرش کج شد. اندازه‌ی چشمان گرد شده‌اش درست با مشتی که دامن چین‌چین را می‌چلاند، برابری‌ می‌کرد.
نفس‌های مقطع آن‌سوی تلفن خبر از خنده‌ را می‌داد، اما خنده‌ی یک نفر نبود، بود؟
گوشی را روی تلفن کوبید و در جواب نگاه سوالی کلثوم شانه خالی کرد و به بهانه‌ی درس، راهرویی که از نور خورشید عصرگاه بی‌نصیب نمانده را گذراند.
- خدا آدم مریض رو شفا بده.
نه... گویی توانایی مقابله با حرص صدایش را از دست داده بود.
- نمیدی هم نده، فقط از من دور باشن. بنده‌ی قانعیم، کنار میام... .
نگاه آخرش را به کلثوم خشک شده‌ی روبه‌روی‌ درب حیاط پشتی انداخت و وارد محیط خنک اتاق شد. زهره‌ای که لنگ به هوا چشم بسته بود را برای تخلیه‌ی حرصش مورد هدف قرار داد و صدایش را پس کله‌ انداخت.
- باور کنم خوابیدی؟
زهره «نه» گویان نشست، خیره به چهره‌ی ملتهب و سرخ‌ شده‌ی حوری، خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
- باز چی شده؟ عزرائیل دیدی؟
درحالی که به طرفین صورت استخوانی‌اش سیلی‌های آرامی‌ می‌زد، زمزمه کرد.
- صد رحمت به عزرائیل!
سپس با حسی غریب، گیج پچ زد.
- عزرائیل... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین