شاهدخت
سطح
10
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Jun
- 12,865
- 39,291
- مدالها
- 25
کیدی از میان انبوهِ برگههای پهن شدهی روی قالی، نگاهی که پشتِ عینکِ خلبانیِ قهوهایاش مخفی بود را در چشمان کنجکاو حوری چرخاند. حین زیر و رو کردن افکار و اتفاقات چند روز اخیر در ذهن، برگههایی که در دستش بود را مرتب کرد و گفت:
- علیک سلام!
حوری قدم دیگری به سمت پدرش برداشت، با دست به بازار شامِ تشکیل شده اشاره کرد و چشمان گرد شدهاش را تاب داد.
- اینجا چهخبره؟
کیدی که سعی در کنترل حال زار خود داشت، به دختر سریش و پرحرفش گفت:
- دفتر رهبری اعلام کرده باید مدارک هستی و سرمایهمون رو چک کنه تا مطمئن بشه دزدی نیستن و دخل و خرج میسازه یا نه؛ ولی مدارک تکمیل نیستن.
حوری با دیدنِ نگاه ریزِ پدر که مادرِ سر به زیرش را مورد هدف قرار داده بود، تا ته ماجرا رفت و زمزمهی کشیدهاش بلند شد.
- اوه!
سریع چرخید و با نگاه تیزش کلثومی که در حال گردگیری کردنِ قفسههای چوبیِ سالن بود را شکار کرد. صدای آرامِ کلثوم در سالن پیچید.
- گفتم بیاین ببینین، نگاه کنین مال کیه، برای چیه. نیومدین، منم ریختم آشغالی... .
حوری برای اینکه خندهی بیوقتش را کنترل کند لب گزید و برای شنیدن غرهای زیر لبیِ مادرش گوش تیز کرد. وقتی تیرِ تلاشش به سنگ خورد، به سمت پدرش که درگیرِ جمع کردنِ برگهها بود چرخید. روی زانو نشست و گفت:
- حالا چیکار میکنین؟
صدایِ مریم از راهرویی که به آشپزخانه و اتاقها ختم میشد رسید.
- نمیشه از محضر مدارک رو دوباره بگیرین؟
نگاهِ حوری به سمتِ مریمی که با حولهی دورِ سرش ظاهر شده بود، کشیده شد. با دیدنِ سینیِ معدنیِ بزرگی که حاملِ نصف هندوانه بود، آب دهانش را قورت داد.
کیدی سر تکان داد و گفت:
- آره باباجان، فردا باید برم.
حوری که از حل شدنِ مشکل مطمئن شد، کشانکشان به سمت سینی رفت و در حالی که لبخند به لبش بود، گفت:
- انشاءالله که خیر میشه... .
کیدی انشاءاللهی گفت و دستان جستجوگرش را در جیب شلوار فرو کرد. نگاه چرخاند و با پیدا کردن سوئیچ که روی طاقچه بود، مریم را مخاطب قرار داد.
- مریم بابا؟
مریم همانطور که نگاهِ تهدیدآمیزش قفلِ چهرهی خبیثِ حوری بود، بلهای گفت. کیدی به سوئیچ اشاره کرد و گفت:
- برو ماشین رو بیار داخل بابا، حالا دیگه اذون میگن و نمیتونم جایی برم.
صدای ترکیدن حوری از خنده با صدایِ پنکهای که با قیژقیژِ چرخیدنش روی مخ همه بود، در خانه پیچید.
- علیک سلام!
حوری قدم دیگری به سمت پدرش برداشت، با دست به بازار شامِ تشکیل شده اشاره کرد و چشمان گرد شدهاش را تاب داد.
- اینجا چهخبره؟
کیدی که سعی در کنترل حال زار خود داشت، به دختر سریش و پرحرفش گفت:
- دفتر رهبری اعلام کرده باید مدارک هستی و سرمایهمون رو چک کنه تا مطمئن بشه دزدی نیستن و دخل و خرج میسازه یا نه؛ ولی مدارک تکمیل نیستن.
حوری با دیدنِ نگاه ریزِ پدر که مادرِ سر به زیرش را مورد هدف قرار داده بود، تا ته ماجرا رفت و زمزمهی کشیدهاش بلند شد.
- اوه!
سریع چرخید و با نگاه تیزش کلثومی که در حال گردگیری کردنِ قفسههای چوبیِ سالن بود را شکار کرد. صدای آرامِ کلثوم در سالن پیچید.
- گفتم بیاین ببینین، نگاه کنین مال کیه، برای چیه. نیومدین، منم ریختم آشغالی... .
حوری برای اینکه خندهی بیوقتش را کنترل کند لب گزید و برای شنیدن غرهای زیر لبیِ مادرش گوش تیز کرد. وقتی تیرِ تلاشش به سنگ خورد، به سمت پدرش که درگیرِ جمع کردنِ برگهها بود چرخید. روی زانو نشست و گفت:
- حالا چیکار میکنین؟
صدایِ مریم از راهرویی که به آشپزخانه و اتاقها ختم میشد رسید.
- نمیشه از محضر مدارک رو دوباره بگیرین؟
نگاهِ حوری به سمتِ مریمی که با حولهی دورِ سرش ظاهر شده بود، کشیده شد. با دیدنِ سینیِ معدنیِ بزرگی که حاملِ نصف هندوانه بود، آب دهانش را قورت داد.
کیدی سر تکان داد و گفت:
- آره باباجان، فردا باید برم.
حوری که از حل شدنِ مشکل مطمئن شد، کشانکشان به سمت سینی رفت و در حالی که لبخند به لبش بود، گفت:
- انشاءالله که خیر میشه... .
کیدی انشاءاللهی گفت و دستان جستجوگرش را در جیب شلوار فرو کرد. نگاه چرخاند و با پیدا کردن سوئیچ که روی طاقچه بود، مریم را مخاطب قرار داد.
- مریم بابا؟
مریم همانطور که نگاهِ تهدیدآمیزش قفلِ چهرهی خبیثِ حوری بود، بلهای گفت. کیدی به سوئیچ اشاره کرد و گفت:
- برو ماشین رو بیار داخل بابا، حالا دیگه اذون میگن و نمیتونم جایی برم.
صدای ترکیدن حوری از خنده با صدایِ پنکهای که با قیژقیژِ چرخیدنش روی مخ همه بود، در خانه پیچید.
آخرین ویرایش: