جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [متلاشی شده] اثر «joke کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [متلاشی شده] اثر «joke کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 524 بازدید, 12 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [متلاشی شده] اثر «joke کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ امیرعلی ]

دستم رو، روی شقیقه‌م قرار دادم که همون موقع صدای زنگ خونه شنیده شد، با تعجب توی جام نیم خیز شدم، نگاهی به ساعت سفید روی دیوار که روی یک و نیم ثابت نگه داشته شده بود انداختم و با تعجب به طرف در رفتم.

دستی به چشم‌هام کشیدم و آیفون رو برداشتم، با دیدن قیافه مهران که با لبخندی ژکوند گوشه‌ی لبش و در حالیکه به دیوار تکیه داده بود بهم زل میزد، پی به همه چیز بردم و با صدایی پر از حرص گفتم:

- اینجا چه غلطی می‌کنی؟

صدای کشیده شده‌ش که نشون می‌داد زهر ماری خورده شنیده شد.

- داداش خوبه، در رو باز کن، تو که نمی‌خوای امشب توی خیابون بمونم.

عصبانی چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و اینبار آروم تر لب زدم:

- چرا خونه خودت نرفتی؟ من اینجا آبرو دارم، اگه یکی تو رو توی این وضعیت ببینه میدونی چه چیزهایی که پشت سرم نمی‌گن؟

- شنیدم قراره داماد شی، مبارک باشه خوشگل پسر، یه شیرینی بهمون نمی‌دی؟

با کلافگی دستی بین موهام کشیدم، انگار که بحث با این موجود اصلا فایده نداشت، پس برخلاف میل باطنیم گفتم:

- الان میام دم در، منتظر بمون.

لبخندش پهن‌تر شد و گفت:

- اوکیه سلطان.

با عجله به طرف در رفتم و بعد از باز کردن قفل با چهره شلخته‌ش رو به رو شدم.

موهای فرش روی صورتش ریخته شده بود، بر خلاف من پوستش سفید و چشم‌های قهوه‌ای روشن با لب‌های نازک و کشیده و بینی که از من کمی بزرگتر و تا حدودی حالت عقابی داشت بود، پوف کلافه‌ای کشیدم و زر بغلش رو گرفتم، بوی بد الکل باعث شد با انزجار روم رو ازش برگدونم که توی همون حالت گفت:

- امشب زود از مهمونی برگشتی، با کسی دعوا کردی؟

بدون اینکه جوابش رو بدم داخل آوردمش، تلو_تلو می‌خورد و با هزار زحمت کفش‌هاش رو در آورد و داخل شد.

با رسیدن به مبل یک نفره خودش رو ، روی اون انداخت و چشم‌هاش رو بست.

نگاه غمگینی بهش انداختم، تا کی می‌خواست به این زندگی ادامه بده؟ این همه حاشیه برای پسر بزرگترین سرمایه دار تهران خیلی زیادی بود.

- چایی میخوری؟

با شنیدن این حرف از زبون من چشم‌هاش رو باز کرد و دستش رو بالا آورد، باز هم صداش حالت کشیده‌تری به خودش گرفت و گفت:

- نه داداش جون، تا فیها خالدونم خوردم، دیگه هیچی نمی‌خوام.

دستی دور دهنم کشیدم و گفتم:

- پس من میرم برات پتو بیارم، بهتره که استراحت کنی.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
آروم سری تکون داد که وارد اتاق شدم، بعد از برداشتن پتو از کمد دیواری‌های چوبی سفید رنگ خواستم بیرون بیام که صدای زنگ گوشیم که روی میز کوچیک کنار تختم بود شنیده شد.

با کلافگی جلو اومدم، پتو رو زیر بغلم زدم و گوشی رو برداشتم، با دیدن شماره خاله لیلا با تعجب روی دکمه اتصال زدم، می‌دونستم که اتفاقی افتاده، وگرنه چرا این وقت شب باید بهم زنگ میزد؟

گوشی رو کنار گوشم گذاشتم که صدای گریه‌ش شنیده شد، با ترس و نگرانی لب زدم:

- الو خاله، چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟

صدای گرفته‌ش شنیده شد.

- امیر علی، آقاجون... آقاجون حالش بد شده!

روی لبه تخت نشستم و با کلافگی گفتم:

- چه اتفاقی افتاده، بابا بزرگ که حالش خوب بود.

- آره خوب بود، تا زمانی که جنابعالی اون‌طوری جلوی جمع باهاش صحبت نکردی.

دستی به شقیقه‌م کشیدم و زمزمه کردم:

- آدرس رو بفرست، الان خودم رو می‌رسونم.

- باشه زود خودت رو برسون.

بدون اینکه حرفی بزنم تلفن رو قطع کردم، اوضاع از این بدتر نمی‌شد، با عجله از اتاق بیرون اومدم و سوئیچ رو از روی جا کلیدی برداشتم که صدای مهران شنیده شد که کمی حالت نگران به خودش داشت.

- چیزی شده امیرعلی؟

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

- حال بابا بزرگ بد شده، من الان میرم توام همینجا استراحت کن.

با شنیدن این حرف پوزخندی زد و باز هم به حالت ریلکس خودش برگشت.

- اوکی.

کمی نگاهش کردم و بعد سری به نشونه تاسف براش تکون دادم و از خونه بیرون اومدم، تا رسیدن به بیمارستان دل تو دلم نبود و از نگرانی بارها از ماشین های دیگه سبقت گرفتم. به هرحال بابا بزرگ آدم جدی و مغروری بود، اما همیشه من رو به چشم دیگه‌ای می‌دید.

از راهروی سرد بیمارستان رد شدم و توی نگاه اول خاله ریحانه و لیلا، با مامانم که به دیوار تکیه داده بودن و زیر لب چیزهایی که بی شباهت به دعا نبود رو زمزمه می‌کردن دیدم
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین