[ امیرعلی ]
دستم رو، روی شقیقهم قرار دادم که همون موقع صدای زنگ خونه شنیده شد، با تعجب توی جام نیم خیز شدم، نگاهی به ساعت سفید روی دیوار که روی یک و نیم ثابت نگه داشته شده بود انداختم و با تعجب به طرف در رفتم.
دستی به چشمهام کشیدم و آیفون رو برداشتم، با دیدن قیافه مهران که با لبخندی ژکوند گوشهی لبش و در حالیکه به دیوار تکیه داده بود بهم زل میزد، پی به همه چیز بردم و با صدایی پر از حرص گفتم:
- اینجا چه غلطی میکنی؟
صدای کشیده شدهش که نشون میداد زهر ماری خورده شنیده شد.
- داداش خوبه، در رو باز کن، تو که نمیخوای امشب توی خیابون بمونم.
عصبانی چشمهام رو روی هم گذاشتم و اینبار آروم تر لب زدم:
- چرا خونه خودت نرفتی؟ من اینجا آبرو دارم، اگه یکی تو رو توی این وضعیت ببینه میدونی چه چیزهایی که پشت سرم نمیگن؟
- شنیدم قراره داماد شی، مبارک باشه خوشگل پسر، یه شیرینی بهمون نمیدی؟
با کلافگی دستی بین موهام کشیدم، انگار که بحث با این موجود اصلا فایده نداشت، پس برخلاف میل باطنیم گفتم:
- الان میام دم در، منتظر بمون.
لبخندش پهنتر شد و گفت:
- اوکیه سلطان.
با عجله به طرف در رفتم و بعد از باز کردن قفل با چهره شلختهش رو به رو شدم.
موهای فرش روی صورتش ریخته شده بود، بر خلاف من پوستش سفید و چشمهای قهوهای روشن با لبهای نازک و کشیده و بینی که از من کمی بزرگتر و تا حدودی حالت عقابی داشت بود، پوف کلافهای کشیدم و زر بغلش رو گرفتم، بوی بد الکل باعث شد با انزجار روم رو ازش برگدونم که توی همون حالت گفت:
- امشب زود از مهمونی برگشتی، با کسی دعوا کردی؟
بدون اینکه جوابش رو بدم داخل آوردمش، تلو_تلو میخورد و با هزار زحمت کفشهاش رو در آورد و داخل شد.
با رسیدن به مبل یک نفره خودش رو ، روی اون انداخت و چشمهاش رو بست.
نگاه غمگینی بهش انداختم، تا کی میخواست به این زندگی ادامه بده؟ این همه حاشیه برای پسر بزرگترین سرمایه دار تهران خیلی زیادی بود.
- چایی میخوری؟
با شنیدن این حرف از زبون من چشمهاش رو باز کرد و دستش رو بالا آورد، باز هم صداش حالت کشیدهتری به خودش گرفت و گفت:
- نه داداش جون، تا فیها خالدونم خوردم، دیگه هیچی نمیخوام.
دستی دور دهنم کشیدم و گفتم:
- پس من میرم برات پتو بیارم، بهتره که استراحت کنی.
دستم رو، روی شقیقهم قرار دادم که همون موقع صدای زنگ خونه شنیده شد، با تعجب توی جام نیم خیز شدم، نگاهی به ساعت سفید روی دیوار که روی یک و نیم ثابت نگه داشته شده بود انداختم و با تعجب به طرف در رفتم.
دستی به چشمهام کشیدم و آیفون رو برداشتم، با دیدن قیافه مهران که با لبخندی ژکوند گوشهی لبش و در حالیکه به دیوار تکیه داده بود بهم زل میزد، پی به همه چیز بردم و با صدایی پر از حرص گفتم:
- اینجا چه غلطی میکنی؟
صدای کشیده شدهش که نشون میداد زهر ماری خورده شنیده شد.
- داداش خوبه، در رو باز کن، تو که نمیخوای امشب توی خیابون بمونم.
عصبانی چشمهام رو روی هم گذاشتم و اینبار آروم تر لب زدم:
- چرا خونه خودت نرفتی؟ من اینجا آبرو دارم، اگه یکی تو رو توی این وضعیت ببینه میدونی چه چیزهایی که پشت سرم نمیگن؟
- شنیدم قراره داماد شی، مبارک باشه خوشگل پسر، یه شیرینی بهمون نمیدی؟
با کلافگی دستی بین موهام کشیدم، انگار که بحث با این موجود اصلا فایده نداشت، پس برخلاف میل باطنیم گفتم:
- الان میام دم در، منتظر بمون.
لبخندش پهنتر شد و گفت:
- اوکیه سلطان.
با عجله به طرف در رفتم و بعد از باز کردن قفل با چهره شلختهش رو به رو شدم.
موهای فرش روی صورتش ریخته شده بود، بر خلاف من پوستش سفید و چشمهای قهوهای روشن با لبهای نازک و کشیده و بینی که از من کمی بزرگتر و تا حدودی حالت عقابی داشت بود، پوف کلافهای کشیدم و زر بغلش رو گرفتم، بوی بد الکل باعث شد با انزجار روم رو ازش برگدونم که توی همون حالت گفت:
- امشب زود از مهمونی برگشتی، با کسی دعوا کردی؟
بدون اینکه جوابش رو بدم داخل آوردمش، تلو_تلو میخورد و با هزار زحمت کفشهاش رو در آورد و داخل شد.
با رسیدن به مبل یک نفره خودش رو ، روی اون انداخت و چشمهاش رو بست.
نگاه غمگینی بهش انداختم، تا کی میخواست به این زندگی ادامه بده؟ این همه حاشیه برای پسر بزرگترین سرمایه دار تهران خیلی زیادی بود.
- چایی میخوری؟
با شنیدن این حرف از زبون من چشمهاش رو باز کرد و دستش رو بالا آورد، باز هم صداش حالت کشیدهتری به خودش گرفت و گفت:
- نه داداش جون، تا فیها خالدونم خوردم، دیگه هیچی نمیخوام.
دستی دور دهنم کشیدم و گفتم:
- پس من میرم برات پتو بیارم، بهتره که استراحت کنی.