جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [مجسمه‌ای که نمی‌خواست بمیرد.] اثر «Yalda.Sh نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط SHAHDOKHT با نام [مجسمه‌ای که نمی‌خواست بمیرد.] اثر «Yalda.Sh نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 481 بازدید, 12 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [مجسمه‌ای که نمی‌خواست بمیرد.] اثر «Yalda.Sh نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع SHAHDOKHT
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SHAHDOKHT
موضوع نویسنده

SHAHDOKHT

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,818
39,051
مدال‌ها
25
"اثر مربوط به مسابقه پیشواز"
عنوان: مجسمه‌ای که نمی‌خواست بمیرد.
ژانر: روانشناختی، جنایی
نویسنده: Yalda.Sh
خلاصه:
سفری است به درون ذهن یک هنرمند دیوانه که تنفر با تنفر را در هم می‌آمیزد و در نهایت، سؤالاتی را درباره‌ی انتقام و هنر، و اینکه چه بهایی برای بیان احساسات باید پرداخت، مطرح می‌کند. آیا او می‌تواند از این دایره‌ی باطل فرار کند یا اینکه هنر او را به سمت نابودی می‌کشاند؟
این‌بار مقتول است که قاتل خود را با زخم زبان خویش انتخاب می‌کند و... .
پایانی برای رقم زدن آغاز!
 
آخرین ویرایش:

BardiA

سطح
4
 
● سرپرست کتاب ●
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,091
3,070
مدال‌ها
3
1740121493438.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»
پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

SHAHDOKHT

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,818
39,051
مدال‌ها
25
مقدمه: دست‌هایش که همچون رقصنده‌ای در آتش می‌چرخند، هر ضربه‌ی چکش بر روی ماده را به یک فریاد تبدیل می‌کند. این اثر، تکه‌ای از جهنم درون اوست؛ جایی که زندگی و مرگ در هم آمیخته می‌شوند آیا این مجسمه فقط نمادی از هنر است یا تجسمی از خشم و تنهایی‌اش؟
 
موضوع نویسنده

SHAHDOKHT

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,818
39,051
مدال‌ها
25
مارس 2024، ساعت 15
سیدنی_ایتالیا
فصل اول: خاموشی انسانیت

ابروان مشکی کم‌پشتش را در هم پیچید و سرمای مداد طراحی را بیشتر فشرد. خاکستری نگاهش بی‌قرار از خطی به خط دیگر می‌پرید و فشار انگشتانش هر لحظه بیش از پیش می‌شدند.
- اون کودن‌ فقط بلده چیزی رو خرج کنه که از خودش نیست الیسا، اون... .
شکسته شدن نوک درشت مداد و سیاه‌تر شدن کاغذ با برخاستنش یکی شد. دست لرزانش را برای اینکه به دیوار نکوبد در جیب هودی سرمه‌ای‌رنگش حبس کرد و با قدم‌های کوتاه درحالی که تلاش می‌کرد عصبانیتش را کنترل کند، خودش را به درب اتاق رساند.
دسته‌ی طلایی درب را در دست راستش گرفت. همان قبل از اینکه دسته را به‌سمت پایین بکشد، دست دیگرش از جیب خارج شد و جلویش را گرفت. « نه جردن، تو نباید این کار رو بکنی!» قدم‌های راه رفته را برگشته و دستانش برای کمتر شنیدن ناسزاهای راسل گوش‌هایش را پوشاندند، اما توانایی مقابله با نفوذ منت‌های راسل را نداشتند.
- اون احمق ما رو با نمراتش انگشت‌نمای عالم و آدم کرده، الیسا چرا نمی‌خوای قبول کنی که اون جز کسر شأن چیزی برامون نداشته؟!
نفس‌های نامنظمش با نشستن نگاه به خون نشسته‌اش روی کاغذهای مچاله‌ی طراحی که دور و اطراف میز چوبی‌اش را پر کرده‌بود، قطع شدند.
او یک هنرمند به تمام معنا بود، اینکه زمان افعالِ هنر و موفقیتش مربوط با گذشته بودند را مغزش قبول نمی‌کرد. یک هنرمند قهار که با ترکیب و در هم تنیدن دست و مدادش و رقص دونفره‌اشان بهترین‌ها را خلق می‌کرد.
صدای آرام و عاجز الیسا سکوت لحظه‌ایِ خانه را شکست.
- راسل، اون پسرمونه، پسر من و... .
صدای ضربه‌ایْ ریسمانِ کلام الیسا را پاره کرد و همان لحظه، خشم جردن را در بر گرفت. « اون لیسا رو زد؟ اون الیسا رو به‌خاطر من زد. به‌خاطر تو جردن. به‌خاطر تو احمق!»
 
موضوع نویسنده

SHAHDOKHT

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,818
39,051
مدال‌ها
25
مداد شکسته‌اش را از روی کاغذ سراسر خطوط ناموزون به دست چپ گرفت و در تلاش کنترل لرزش عصبی دستش، نوک مداد را گوشه‌ی کاغذ نگه داشت.
« نه جردن، اونی که مقصره تو نیستی.» به ناخودآگاهش که گوشه‌ی میز را با ناخن خراش می‌انداخت نهیب زد. مداد را بر روی کاغذ بیشتر فشرد و صدای راسل همچو مداد که کاغذ را به بازی گرفته‌بود، روانش را خط‌خطی می‌کرد.
- پسر ما نه الیسا، پسر تو. اون کودن پسر تو و اون مردکه، پسر من همچین هفت‌خط بی‌سروپایی نمی... .
ناسزاهایش با صدای پرت شدن راک، که از نوشیدنی دیشب کنج میز مانده‌بود، به سمت درب بسته‌ی اتاق خاموش شد. « جردن؛ تو نباید باز دردسر بتراشی!»
دستش را محکم به میز کوبید و کاغذ را طوری در دست فشرد که گویا گردن راسل را گرفته.
- اون... اون مسبب همه‌ی این بدبختی‌هاست... .
نگاه لرزانش را از خطوط رنگ‌ورو رفته‌ی روی دیوار سبز اتاقش گرفت. پرده‌ی خاکستری اتاق را کنار زد، چشم برای باریکه‌ی نور تنگ کرد. فندک را میان انگشتانش گرفت و دوباره روی صندلی‌ پلیمری‌اش لم داد. حین فندک زدن و چرخاندن فندک اتمی‌اش میان انگشتان بلند و بی‌نقص دست راستش، به انگشت معیوب دست چپش خیره شد. با صدای مشت‌های پیاپی که درب اتاقش را مورد حمله قرار داده‌بودند، چشم بست و به فریادهای راسل گوش سپرد.
- باز چه خرجی روی دستمون انداختی مفت‌خور؟ این در رو باز کن!
فندک را روشن و به برگه‌های طراحی و خط‌خطی شده‌ی روی میز نزدیک کرد. صدای فریادش پنجره‌ی پرده و حصار کشیده را لرزاند.
- نمی‌خوام با کسی حرف بزنم راسل.
چشم به شعله‌ای که هر لحظه‌ وسیع‌تر میشد دوخت.
- تو من رو با احمق‌های فامیلت مقایسه کردی راسل؟ کسایی که چیزی از دنیای خارق‌العاده‌ی هنر نمی‌دونن و فقط غرق یک‌سری کتاب فرمالیته شدن؟ آره راسل؟
خشمش ثانیه‌ای کمتر نمیشد و او را همچون اسپندی روی آتش بی‌قرار کرده‌بود.
 
موضوع نویسنده

SHAHDOKHT

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,818
39,051
مدال‌ها
25
دقیقاً اوضاعش طوری بود که با جمله‌ی «باران بدبختی» هیچ فرقی نداشت. حرف‌های اطرافیان و از همه مهم‌تر سکوت الیسا او را به آتشی زیر خاکستر تبدیل کرده‌بود. حال و هوایش مثل هندزفری درهمی بود که در کنج اتاق خاک می‌خورد و او توانایی استفاده از آن را نداشت. کلمات زهرآگین راسل مانند تیرهایی از کمان خشم به هدفی از جنس قلب جردن می‌نشستند. کلماتی که توهینی مستقیم به جردن و پدرش بودند.
- تو تنها چیزی که بلدی، نشستن و تماشا کردنه جردن! که همین کار رو هم مدت‌هاست با نشستن کنج این اتاق رها کردی. درست مثل پدرت. اون هیچ‌وقت نمی‌تونه برای اینکه تو پسرشی یا نه شک کنه پسر.
چشمانش مانند دو آتش‌فشان خشمگین هر لحظه ممکن بود فوران کنند و آتش کلمات سوزان را به هر سو بپاشند. و آن لحظه نزدیک بود... .
- این شباهت عالیه پسر!
صدایش مانند رعد و برق ناگهان و بی‌خبر، همه چیز را در اطرافش به لرزه در آورد. او به ته خط رسیده‌بود، درست مثل آتشی که تمام هنر چندین ساله‌اش را خاکستر کرده‌بود و با خیال راحت میدان را ترک می‌کرد.
- راسل.
صدای عربده‌اش قبل از صورت استخوانی سرخ شده‌اش برای راسل اعلام حضور کرد.
ثانیه‌ای بعد همچون تیری از کمان آزاد شده در چارچوب درب اتاق یقه‌ی تیشرت نارنجی راسل را در مشت گرفت و با دندان‌های چفت شده غرید.
- لعنت به روزی که الیسا برای نجات خودش رو از چاله به چاه انداخت.
به تذکر الیسا بهایی نداد و خیره به چشمان سبز و بی‌پروای راسل، فشار دستش را بیشتر کرد و او را به‌سمت راست مایل کرد.
- بفرما، اونم چیزی که خواستی.
نفسی گرفت و بوی تند کاغذ سوخته را به جان خرید.
- مطمئن باش موفق میشم، نه به‌خاطر تو و الیسایی که مسبب بدبختیه.
نگاه دلخورش را قفل مردمک‌های کهربایی حرصی و لرزان الیسا کرد.
- به‌خاطر خودم.
پس از لحظاتی، درحالی که یقه‌ی راسل را مرتب می‌کرد، زمزمه کرد.
- اما قول میدم اوج موفقیتم به‌خاطر شما باشه.
 
موضوع نویسنده

SHAHDOKHT

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,818
39,051
مدال‌ها
25
قدمی عقب رفت و نگاهی گذرا به الیسا انداخت. قیافه‌ی سرخ و چشمان دلخورش با مشتی که دامن باکس پلیت طلایی‌اش را می‌چلاند در تضاد بود. یا هم دودو زدن چشمانش از دلخوری نبود، از حرص و عصبانیت نهفته‌ای بود که چشم انتظار برای تنها شدن با پسر ناخلفش لحظات را می‌گذراند... .
پلکی زد و بی‌توجه به راسل که دهانش را برای نطقی دیگر باز کرده‌بود، درب اتاق را کوبید و خودش را روی تخت یک‌ نفره‌ای که وسط اتاق دوازده متری‌اش قرار داشت، انداخت. روکش سبز زمردی‌ رنگ رفته‌ی تخت را در مشت فشرد و چشم به خاکستر زحمات و علاقه‌اش دوخت. هنری که برایش نقش انعکاس زیبایی‌های زندگی را ایفا می‌کرد را با دست خویش سوزانده بود و در منجلاب افکاری که به آتش کشیدن گذشته‌ی تلخش ختم میشد تقلا می‌کرد. تقلایی که او را بیشتر در بدبختی و افکار ویرانگرش می‌کشید.
صدای سرزنش‌ و بدگویی راسل هرلحظه دورتر شد و بعد از دقایقی کوفته شدن درب اصلی خانه را در پی داشت. خیره به سیاهی پشت پلک‌هایش، زیرلب شروع به شمردن کرد.
- یک، دو، سه، چهار، پ... .
با اصابت درب اتاق به دیوار و پیچیدن صدا در خانه لبخند کجی روی لبش نقش بست.
- ـَنج. سرعتت بیشتر شده لیسا، رکورد خودت رو شکستی.
به‌سمت راست چرخید و چشم باز کرد و با مردمک‌های خشمگین و ابروهای عسلی در هم الیسا روبه‌رو شد. تک ابرویی بالا انداخت و کنایه‌آمیز گفت:
- چیه باز ع... .
الیسا مانند یک هنرمند تاریک، کلمات زشت را با دقت و قدرت آفرید و توجهی به کلام جردن نکرد.
- این بود تشکر و قدردانی از کسی که بزرگت کرد؟ قدردانی از کسی که شد سقف بالا سرت؟ آره جردن؟ این چیزی بود من یادت دادم؟ شکستن حرمت‌ها؟
با یک حرکت روی تخت نشست و مشتش را به تشک فنری‌اش کوبید و صدایش را بلند کرد.
- لیسا تا کی می‌خوای با این حرف‌ها از زیر بار گندی که زدی شونه خالی کنی؟ الیسا! بیست سال چیز کمی نیست... .
 
موضوع نویسنده

SHAHDOKHT

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,818
39,051
مدال‌ها
25
با برخورد پشت دست الیسا به صورتش و کشیده شدن انگشتر روی پوست سبزه‌اش، دندان فشرد.
- حد و حدودت رو فراموش نکن جردن. من مادرتم و اون اخلاقش هر مشکلی داشته‌باشه... .
انگشت اشاره‌ی کشیده‌ و سفیدش را مقابل چشمان بی‌قرار جردن تکان داد.
- کسی بود که زیر بال و پر تو رو گرفت و به اینجا رسوندتت. این رو فراموش نکن.
جردن با دندان‌های چفت شده، چشمان به خون‌ نشسته‌اش را بین اجزای صورت گرد الیسا چرخاند و زمزمه کرد.
- هیچ حس مادرانه‌ای از سمتت دریافت نمیشه الیسا... .
همین‌که لبان غنچه‌ای برق لب خورده‌اش را برای جواب جنباند، جردن امانش نداد.
- هیش! هنوز حرف دارم.
دست چپش را بالا آورد و دو انگشت سبابه و وسطش را مقابل چشمان حیران الیسا گرفت.
- دوم، اونی که درموردش حرف میزنی وجود خارجی نداره لیسا، اون تفکرات تو هستن.
با دستش به درب اتاق و دور دست‌ها اشاره کرد.
- وگرنه راسل کاری نکرد برام جز قیچی کردن بال و پرم. اون منو سوزوند الیسا.
انگشتش را چندبار روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی الیسا که با پلاک زنجیر نقره مزین شده‌بود کوبید و ادامه داد.
- و تو فقط دست‌هات رو چفت کردی و بی‌هیچ حرفی زل زدی به خاکسترم الیسا.
دستی به محل سوزش روی صورتش کشید و زمزمه کرد.
- اگه مادری بلد بودی، حد و حدودی شکسته نمیشد الیسا. مشکل از من نیست، مشکل از ریشه‌ست.
از عمد هرلحظه اسمش را تکرار می‌کرد تا نشانش دهد که او فقط برایش الیساست، نه مادر.
از کنار جسم خشک شده‌اش گذشت و قبل از ترک کردن اتاقی که با جهنم تفاوتی نداشت، موبایل و سوئیچ را از روی میز برداشت.
- یه دست این همه بلبشو راه انداختن نداره. اون هم نه یه دست، فقط یه انگشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SHAHDOKHT

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,818
39,051
مدال‌ها
25
گوش‌هایش با پیچیده شدن نوای سین به نرمی فشرده شدند و احساساتی چون ناآرامی و تلخی را به همراه آوردند. گویی که صداها در دنیای بیرون به تلاطم افتاده‌اند و او در میان طوفان، به آرامش نیاز داشت اما الیسا و آرامش در کنار هم دو چیز ناسازگار بودند.
نگاه از آویز چوبی سوئیچ گرفت و چندبار زیرلب زمزمه کرد.
- فقط یه انگشت، فقط یه انگشت، فقط یه انگشت؟
به‌سمت الیسای نیشخند به لب چرخید و چارچوب مشکی درب را در دست فشرد.
- چه یه انگشتی؟ ها، چه یه انگشتی؟ همه خوب می‌دونن که زندگی، آینده و هنر من بند همین یه انگشت بود الیسا.
با سوئیچ به الیسا که با بی‌پروایی به تیک عصبی‌اش خیره بود اشاره کرد و گفت:
- منتها تو نخواستی توجه کنی، چرا؟ چون من بچه‌ی راسل نبودم. بچه‌ی راسل نبودم که به‌خاطر تب کردنم بیمارستان رو روی سر بذارین.
دستی به گردنش که هرلحظه ناخواسته تکان می‌خورد کشید و گفت:
- حالا می‌تونی با خیال راحت به خاکسترشون نگاه کنی و به زحماتت آفرین بگی و کف بزنی.
انگشت اشاره‌ی دست چپش را بالا آورد و چندبار تکان داد.
- الیسا، تو می‌تونستی از این اتفاقات و حتی اتفاق‌های بعدش هم جلوگیری کنی، اما نخواستی.
قبل از اینکه پتک دیگری با حرف‌های الیسا بر سرش فرود آید، درب اتاق را کوبید و راهروی اتاق‌ها را گذراند. موبایل و سوئیچش را در جیب هودی‌اش گذاشت و کلاه کاسکت را از داخل کمد کنار درب سالن برداشت و از خانه خارج شد. وارد فضای کوچک اتاقک آسانسور که لامپ‌های کوچک زرد چشمک‌زن محیطش را روشن نگه‌‌داشته‌بودند، گذاشت و بعد از فشردن دکمه‌ی طلاییِ سرد طبقه‌ی همکف برای بستن بندهای کفش‌های لژدار مشکی‌اش خم شد. با توقف آسانسور برای آخرین بار بوی خاک را استشمام کرد، بند لنگه‌ی دوم را محکم کرد و با برداشتن کلاه از روی زمین، با گام‌های بلند خودش را به موتور رساند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SHAHDOKHT

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,818
39,051
مدال‌ها
25
حین سوار شدن دستی به بدنه‌ی سرد موتور که همچون سیب قرمزی در نوک درخت می‌درخشید کشید. دوکاتی قرمز و دلربایش حاصل زحمات چندین و چند ساله‌اش بود و لذت فتح کردن زمین با آن، او را به وجد می‌آورْد. فرمانش را نوازش کرد و لب زد:
- بالا برم پایین بیام، تنها داراییم تویی دختر.
دکمه‌ی ریموت را فشرد و صدای غرش موتور پس از روشن کردنش در ساختمان، مانند آوای زندگی بود که همه چیز را بیدار می‌کرد. او را به یاد خاطراتی کهنه و خاک خورده‌ی آلوده به درد و تنهایی می‌انداخت. خاطراتی که آمیزششان با هنر، روزی تنها دلیل ادامه دادن زندگی نکبت‌بارش بودند.
کلاه کاسکت را روی سرش محکم کرد و پس از زدن دوباره‌ی دکمه‌ی ریموت، صدای موتور همچون نعره‌ای از یک جنگل تاریک، در دل کوچه پیچید و سکوت سطحی‌ را شکست. دندان بر هم فشرد و با نفس‌های تند بیشتر خم شد و سرعتش را به‌سمت مقصد نامعلوم بیشتر کرد. بوی تند نعنا و دانه‌های درشت روان عرق روی پیشانی‌اش او را برای کندن کلاه کاسکت اغفال می‌کردند. خیابان‌ها را یکی پس از دیگری می‌گذراند و سرخی‌ موتور همچو قطره خونی روان همه‌جا را طی می‌کرد... .
پس از ساعت‌ها، وقتی سرخی و سیاهی برای سلطنت بر آسمان در جدال بودند، کنار دیوار پر از نوشته‌های در هم که تا ریل قطار فاصله‌ی کمی داشت موتور را نگه‌داشت و از ناله‌ی سنگ‌ریزه‌ها زیر چرخ عظیم موتور لبخند کوچکی زد. سیاهی کلاه کاسکت را از سرش جدا کرد و با چشمان بسته به سکوتی که هرازگاهی با صدای بوق ماشین‌ها از دور دست‌ها می‌شکست گوش سپرد و دستی به صورت سرخ شده‌اش کشید. دستی به لشکر به هم ریخته‌ی موهای خرمایی‌اش کشید و از میان نوشته‌های نامرتب، چشمش قفل متن کوتاه سفیدرنگی که میان سیاهی‌های در هم دیوار می‌درخشید، شد. درحالی که کلاه را روی موتور می‌گذاشت آرام متن را خواند.
- به ناگاه در بَرِمان می‌گیرد شامگاه.
زمزمه‌کنان تکیه بر دیوار زد و خودش را بر روی سنگ‌ریزه‌ها انداخت و خیره به خورشید که بند و بساطش را جمع می‌کرد گفت:
- به ناگاه در بَرِمان می‌گیرد شامگاه؟ لعنتی چقدر با اوضاع من متناسبه.
انگشتش را بالا آورد و مقابل پرتوهایی که نفس‌های آخرشان را می‌کشیدند گرفت و پر از خشم گفت:
- نه ببین، به‌خاطر همین یه انگشت زندگیم به خاک نشست.
انگشتش را با تلاش فراوان تنها توانست کمی خم کند.
- باز میگن یه انگشته، بلبشو نداره.
هستریک سرش را بالا و پایین کرد و ادامه داد.
- آره، زندگیم بند همین یه انگشت بود. با همین انگشت زندگیشون رو بند میارم. (تموم می‌کنم)
با شنیدن صدای کشیده شدن چیزی از طرف دیگر دیوار مشت راست پر از سنگش را خالی کرد. با صورتی که از سوزش کف دستش مچاله شده‌بود، چشمان تنگ شده‌اش را به‌سمت‌ صدا چرخاند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین