گرگ درون
گفت دانایى که: گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جارى است پیکارى سترگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجورِ پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
وى بسا زورآفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته مى شود انسان پاک
و آنکه از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان مى نماید، گرگ هست