جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,027 بازدید, 70 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,007
مدال‌ها
3
%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B3%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B3_%DB%B2%DB%B1%DB%B5%DB%B9%DB%B4%DB%B1-jpg.130013

%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B3%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B3_%DB%B2%DB%B1%DB%B5%DB%B9%DB%B4%DB%B1-jpg.130124

مجموعه: کابوس افعی

جلد دوم: وحشت در تنهایی

نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب ( سادات.۸۲ )

ژانر: #فانتزی #ترسناک #عاشقانه #هیجانی #معمایی

عضو گپ نظارت: (S.O.W (8

نکته: لطفا حتما جلد اول رمان رو مطالعه کنید. برای دانلود PDF جلد اول کلیک کنید.

خلاصه:

الان همه چیز رو می‌دونیم اما انگار هنوز هم حقیقت ماجرا تنها این نیست! پس از سقوط قصر آزتلان و تولد آن آتش سیاه سرنوشت آزتلان تغییر کرد. پرنسس به دنبال راهی برای فرار می‌گردد تا خود را از بار عذاب وجدان آزاد کند. اما این‌بار موجوداتی جدید به دنیا آمده‌اند و این شاید از قدرت تازه متولد شده هایدراست. پرنسسی ورتلس زاده که قدرتی بیشتر از بریل زادگان در اختیار دارد! اما چرا؟ به راستی او کیست؟ اصلاح می‌کنم، بهتر است بپرسیم او واقعا چیست!​
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,088
53,585
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4).png

باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,007
مدال‌ها
3
مقدمه:

تا ابد هیچ چیز پا برجا نمی ماند. می گویند از خاکستری که بقایای یک ققنوس است، ققنوس جدیدی متولد خواهد شد. اما اگر آن ققنوس من باشم و مرگ ابدیت من، آنگاه چه می شود؟

خالق حومورا می گوید: الدورادو پنهان شد زیرا طلا ارزش خود را از دست می داد. اسید خلق شد تا اتش مغرور نشود. پس بدانید هیرونا تا ابد در کنار شما باقی می ماند. به او اعتماد نکنید، زیرا او تنها یک پرنسس است، کسی که در تنهایی غرق گشته و مرداب ترس را در حومورا خلق کرده است!

اکنون حیوانات ترسناکی پای به حومورا نهاده اند. موجوداتی که خالق آن ها اینبار خدای حومورا نیست! گفت بدانید روزگاری او خواهد آمد. کسی که آتشی به رنگ مشکین و جنسی از اسید خواهد داشت!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,007
مدال‌ها
3
سخن نویسنده:

درود دوستان عزیز، امیدوارم توی این روز های بد حال دلتون خوب باشه. ممنون که دوباره همراه منید. تا به الان همه فهمیدید که جلد دوم با ژانر ترسناک اغشته شده اما نگران نباشید. عده ای گفتن ترسناک نمی خونن و از رها کردن کابوس افعی اندوهگین بودند. می خوام بگم ترس رمان در تعادل نوشته میشه. نه خیلی ترسناک که شما رو زده کنه و نه خیلی بی انرژی که شما رو خسته.

جلد دوم رو با استرس می خوام شروع کنم. نمی دونم چرا اما شاید چون حرف های زیادی برای گفتن توی این جلد هست ترسیده شدم. امیدوارم مثل جلد اول اینم سر و صدا کنه و توجهی که لایقشه رو دریافت کنه. خب حرف بسه بریم برای شروع رمان. یادتون نره نظر های مثبت و منفی همه به من انرژی میدن پس لطفا نظر یادتون نره.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,007
مدال‌ها
3
به نام خدا

پیشگفتار:

(تخیل من جای پیچیده ای است. همانطور که خنده بی انتهاست، تخیل سن و سال نمی شناسد و رویاها جاودانه هستند، پس بگذارید آسوده در آن‌ها غرق شوم.)

شش گوی معلق در خلعی سیاه رنگ، یکی آبی درخشان، دیگری بنفش بی جان و آن یکی قرمز تابان؛ زرد در کنارش شاداب است و در پهلوی آن سبز سوسو می زند. گویی دیگر در انتها ترین بخش دایره عناصر می چرخد. بزرگ است و خاکستر آن انرژی کمی دارد. اما گوی ششم کجاست؟ رنگی مطلق در این سیاهی که قابل شناسایی نیست. دایره عناصر می چرخد و با مرکزیت خاکستری همچون باد، حومورا را همراهی می کند. اما به راستی گوی ششم کجاست! افسوس او در این چرخه نیست اما جایگاهش کجاست؟!


***
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,007
مدال‌ها
3
#پارت-اول

#رمان-کابوس-افعی

#فاطمه-السادات-هاشمی-نسب

(سوم شخص)

انگار قصدی برای رهایی آن تکه چوب کج و ماوج ندارد. محکم آن را فشار می دهد و مدام لبش را گاز می‌گیرد. بدان هیچ میلی به ادوارد نگاه انداختم. همچنان به درخت تکیه داده و در افکارش شنا می کند. انقدر درون افکارش شلوغ و پر از هیاهوی است که می ترسم واردش شوم مبادا در ان اسیر شده و راهی برای ازادی نیابم.

صدای فریاد و جیغ مردم هنوز به گوش می رسد. به لا به لای درخت های جلویی نگاه می کنم. هنوز اتش خاموش نشده. اسید سیاه همچنان شعله ور است و مخروبه ای به نام قصر را در اغوش گرفته. اهی کشیدم و کنارش نشستم. به درخت اقاقیا تکیه دادم. چشم هایم را بستم و در افکارش شروع به پرسه زدن کردم.

حالش... نمی داتم بگویم خوش نیست یا بدخیم است. زیرا هیچ کدام از این دو را شامل نمی شود. نه بسیار خوب نه بسیار بد، گویی در بهت و خلصه ای عجیب غوطه ور گشته. حرف های ان زن در تالار افکارش می پیچد. به ان گوش می دهم. صدای نرم و زیبایی دارد.

" اون بخاطر من اینجاست! متاسفم... "

چه می گوید؟ که بخاطر او اینجا مانده؟ او کیست! باز هم سوالات عجیب و بی پاسخی که شکل میگرند. از ابتدای اشنایی با هایدرا به یاد ندارم سوالی که برایم ایجاد شده پاسخی داشته باشد. شاید هم دارد و من هنوز ان را نیافته ام. نمی دانم. به هر حال...

صدا باز اکو می شود. اینبار با حرف دیگری:

"من، من متاسفم. اما باید بذاری اون بره. وگرنه اسیب می بینه..."

می خواهم سوال دیگری برای خود مطرح کنم که آوای عجیبی به گوش می رسد. بهت زده از حرکت می ایستم. صدای اخرین قدمم در تالار اکو شده و با هق هق ان آوا اجین می شود. گریه می کند اما برای چه؟ مردد، بیشتر تمرکز می کنم. چشم که می گشایم خود را درون مرداب نیلوفر ابی می بینم. همان جایی که در افکار هایدراست. از روی مسیر سنگی حرکت کرده و به ان طاق گرد نزدیک می شوم. توجه ام به مرداب راکد جلب شده است. اژدهای سبز، کِروک (Croc) اینجا نیست!

با انزجار نزدیک تر شده و با رسیدن به طاق دو زن را می بینم. هر دو شبیه هم دیگر لباس پوشیده اند. تنها فرق شان ان است که یکی موهایش مشکی و دیگری موهایش بلوند است. جلو رفتم. باید همان کسی باشد که حضور مرا احساس می کند. کسی که قدرت بسیاری دارد! کنجکاوم بدانم او کیست و در اینجا چه می کند.

با رسیدن به ان ها کنار هایدرا ایستادم. چشم های خاکستریش به سیاهی می زنند. بهت زده به ان زن خیره است. با خستگی ای که در لحنش هویداست خیره به چشم های مشابه ان زن با خود، می پرسد:

- تو کی هستی؟ خیلی به من شبیهی!

زن با این سوال سرش را پایین انداخت و خندید. متعجب به او نگاه کردم. منظورش از این رفتار چیست؟ هرچند طولی نکشید که باز سرش را بالا اورد. به هایدرا خیره شد. درست در چشم هایش نگاه کرد و گفت:

- من تو نیستم و تو هم من نیستی، پرنسس!

هایدرا بیشتر تعجب کرد. نه تنها به سوالش پاسخی نداد بلکه حتی کنجکاویش بیشتر شد. خواست سوال دیگری بپرسد که ان زن زودتر به حرف امد. قدمی از هایدرا دور تر شد. سپس همانطور که رویش را به سوی مرداب می چرخاند گفت:

- وضعیت جسمانیت خوب نیست. باید برگردی. موندنت در این رویا با اگاهی کامل، انرژی زیادی ازت می گیره.

متعجب گشتم. یعنی منظورش این است او خود اینبار هایدرا را به وضوح و با هشیاری بسیار به اینجا اورده؟ برای همان قبلا هایدرا چیزی را به یاد نمی اورد! گوش هایم را تیز کردم. باید بدانم او کیست و چرا هایدرا با اگاهی کامل اکنون در اینجا کنار من ایستاده است.

کمی مکث و مجدد ادامه داد:

- باید قبل برگشتنت یه چیزی رو بدونی. چون اونی که تو داری، برای منه.

هایدرا ابرویش را بالا برد. منظورش چیست؟ او کیست که باید چیزی در نزد هایدرا داشته باشد؟ خواست سوالش را بپرسد که زن دستش را بالا اورد. سپس رنجیده زمزمه کرد:

- کسی که برای تو جونش رو به خطر می اندازه، در واقع برای من اینکار رو می کنه. پس...

سکوت کرد. رویش را برگرداند و اهسته خطاب به هایدرا با خواهش و تمنای بسیار که تا به حال در او ندیده بودم گفت:

- ازش دور شو. اون اینطوری به خودش اسیب می زنه. نمی خوام مردنش رو ببینم.

هایدرا کمی گیج است. این زن در مورد که حرف می زند؟ از کدام عشق سخن... ناگهان پلک رد و سریع پرسید:

- هایمون؟!

زن با شنیدن نام معشوقه اش بغض کرد. هایمون، شنیدن نام ان با این احساس بسیار از زبان زن دیگری حسادت را به او تزریق می کند. هرچند این درست نیست. نه... زن لبخند غم الودی زد و زمزمه گویان گفت:

- اون بخاطر من کنار تو مونده. پرنسس ازتلان، ازت می خوام اون رو رها کنی. ازش دور شو. هایمون هزاران سال برای من صبر کرد، تو اون رو به یاد من می اندازی. پس...

هایدرا انقدر شوکه گشته است که نمی داند باید چه پاسخی بدهد. اصلا این زن دیوانه در مورد چه حرف می زند؟ هایمون معشوقه اوست؟ هایمون به خاطر او کنارش مانده؟ این چرت و پرت ها دیگر چیست! خشمگین به اطراف نگاه کرد، گویی تازه متوجه مکانی که در ان ایستاده است شده. ناباور به نیلوفر های عجیب چشم دوخت، باورش سخت است اما با اندکی تنفس عمیق می شود عطر نیلوفری که همیشه می زند را فهیمد. بهت زده پرسید:

- اینجا کجاست؟ این بو...

سپس با خشم به سوی ان زن روی برگرداند فریاد زد:

- تو کی هستی؟

زن سرش را پایین اورد. برخلاف خشم بسیار و تنش زیاد هایدرا، با خونسردی تمام زمزمه گویان پاسخ داد:

- من، منم مثل توهم. ما همه قربانی هستیم.

هایدرا ارام گرفت. این زن... اندوه اشنایی دارد. با بغض ادامه داد:

- خالق حومورا عادل نیست. هیچ وقت نبوده...

سپس با این حرف سرش را بالا اورد و به هایدرا خیره شد. سپس با به کارگیری قدرت درونیش، تمام گذشته اش را به هایدرا نشان داد. معاشقه هایشان هایدرا را خشمگین کرد، بوسه هایشان هایدرا را ناامید و روابطشان هایدرا را دل مرده کرد. افسوس این دختر دیگر ادم سابق نمی شود. هر زخمی بهبود پیدا کند زخم عشق مرهمی نخواهد داشت. تا ابد.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,007
مدال‌ها
3
#پارت-دوم

#رمان-کابوس-افعی

#فاطمه-السادات-هاشمی-نسب


دیدن خاطرات ان عاشق و معشوق تنها چند ثانیه طول کشید اما برای هایدرا گویی تحمل ان ثانیه ها هزاران سال گذشت. با باز شدن چشم های زن، هایدرا فرو ریخت. بر روی زمنین سقوط کرد و دامن سیاه رنگش خاکی شد. با قلبی ناارام و متشنج، دستش را روی سی*ن*ه اش نهاد. با چشم های گشاد شده به سنگی روی زمین خیره شد.

باورش نمی شود همه‌ی ان چیزی ک دید حقیقت باشد! نه خواهش می کنم حقیقت نداشته باشد لطفا!

لب هایش می لرزند، چشم هایش به چپ و راست می رقصند و قلبش انقدر سریع می زند که هر ان ممکن است بایستد. با نفس های عمیقی که می کشد، خطاب به زن گفت:

- چرا... اگر اینا واقعا درستن، چرا بهم نشون میدی؟ چرا الان؟ بعد از این همه سال...

زن با این سوال به اسمان نگاه کرد. خلعی سیاه رنگ که عمق ندارد و گویی تا بی نهایت ادامه دارد. اشکی از گوشه چشمش بیرون غلتید و بر روی گونه اش جاری شد. با حسرت روز های گذشته پاسخ داد:

- چون تا زمانی که قدرتت فعال نشده بود نمی تونستم با اگاهی تموم باهات اینجا حرف بزنم.

هایدرا با این پاسخ، لب هایش را گاز گرفت. انتظار پاسخ دیگری داشت، شاید انکه او دروغ می گوید. شاید هایمون ان را فراموش کرده و شاید اصلا ماندگار نیست. یعنی تمام این سال ها او کنارش بوده؟ در ذهنش زندگی می کرده و تمام معاشقه هایش را با چشم های عاشق خود دیده است؟ این دردناک و بدتر از نفرین است...

اشکی از گوشه چشمش چکید. دومین قطره نیز رهایی یافت و به ترتیب قطرات بعدی ازاد گشتند. شانه هایش لرزیدند و کمی بعد صدای ارام هق هق اش به گوش رسید. شرمسار به وی خیره ماندم. کاش میشد کاری کنم ارام شود. کاش کاری از دستم بر می امد... کاش!

زن قدمی نزدیک شد. دستش را به سوی هایدرا دراز کرد و ان را روی شانه اش نهاد. با درد گفت:

- باید برگردی پرنسس. احساست رو درک می کنم فقط یه چیزی رو فراموش نکن، هایمون تنها یه عاشقه. فقط یه عاشق متوجهی؟

هایدرا اب دماغش را بالا کشید و با فین های زیاد، سرش را بالا اورد. چشم هایش قرمز هستند و گونه هایش متورم، به سختی سعی کرد از روی زمین بلند شود. دامن سیاه رنگ مخملیش کثیف شده و موهایش اشفته در اطراف ریخته اند. به زن خیره شد. سپس با کمی تردید پرسید:

- پس من چی؟ من دوستش داشتم. من...

مجدد بغض کرد. باورش نمیشد کسی که انقدر دوستش داشت در حقیقت عاشق شخص مشابه او بوده است! این... این دردناک است. زن سرش را تکان داد. با شرمندگی زمزمه کرد:

- متاسفم. واقعا متاسفم.

هایدرا میان بغض سنگینی که سعی در کنترل کردن ان داشت، پاسخ داد:

- با تاسف تو هیچی درست نمیشه...

سرش را بالا اورد و با زل زدن در چشم های مشکینش پرسید:

- بهم بگو. تو کی هستی؟ تموم این مدت...

به هایدرا نگاه کردم. افکارش در هم است اما سعی دارد در کمترین زمان حقایق زیادی را بفهمد. با خود می گوید برای گریه کردن بعدا هم وقت است. باید بفهمد این جهانی ک در ذهنش است ایا از قدرت این زن نشات می گیرد یا خیر، اگر باشد به حتم قدرت بسیاری دارد!

زن لبخند گرمی زد، به اطراف نگاه کرد و اهسته گفت:

- بهت گفتم، من تو نیستم. همین.

مجدد به هایدرا نگاه کرد و با احتیاط گفت:

- نمی تونم بیشتر از این بهت بگم. تنها بدون جای رزالین و اکشی امنه. اونا پیش گریس هستند.

هایدرا با شنیدن این حرف ابرو هایش را بالا داد و نگران پرسید:

- اونا واقعین؟ وجود دارن؟

سرش را تکان داد، به گرمی گفت:

- خیلی نگرانشون بودی، تنها کمکی که می تونستم بهت بکنم، همین بود.

هایدرا خوشحال شد. بالاخره لبخند خسته ای زد و سرش را تکان داد. همین که ان ها واقعی هستند یعنی امید، حرف هایشان را به یاد اورد. سفری که رفته بودند، خوب است. همین...

با نگاهی شوکه به زن خیره ماند. بهت زده در حالی که تمام اندام او را از نظر می گذراند زمزمه کرد:

- یهو چی شد؟ چرا داری پودر میشی؟

به ذرات معلق نور که از بدنش جدا میشد چشم دوخت. سپس شاد و راضی خندید. به هایدرا که بسیار تعجب کرده بود نگاه کرد و خونسرد گفت:

- دیگه وقتش رسیده تا به خونه برگردم، پرنسس خوب گوش کن.

نزدیک تر شد، در حالی که سرعت تبدیلش به ذرات نور بیشتر میشد، خیره در چشم های هایدرا گفت:

- بهش بگو باید به الدورادو برگرده، بهش بگو من رو فراموش کنه. بگو ادورینا بالاخره اونجا رو دید!

در حالی که تا سی*ن*ه اش بیشتر نمانده بود، با بغض سنگینی که گلویش را گرفته بود با دلتنگی بسیار فریاد زد:

- بهش بگو راست می گفت. اونجا مثل رویا می مونه...

هایدرا بهت زده به جلو خیره شد. دیگر کسی جز او در اینجا نیست. نور های سبز و طلایی اطراف پخش شده و ناگهان به کل ناپدید گشتند. حیران تکان خورد و چرخید. او رفت! او واقعا... ناپدید شد! هایدرا متعجب و شوکه نگاهی به مرداب نداخت، مرداب راکد سبز رنگ با ان نیلوفر ها نیز داشت ناپدید می شد. گل ها پژمرده شده و رنگ زیبایشان را از دست دادند. اب به مایعی سیاه رنگ و سپس به فضایی خالی که گویا اصلا وجود نداشته است تبدیل شد. گل ها تکه تکه شدند و هیچ چیز جز ان دایره سنگی که هایدرا رویش ایستاده بود باقی نماند. حتی طاق سنگی نیز در هم شکست و پودر شد. با بهت به اطراف خیره شده بود که ناگهان سر و صدای بسیاری در افکارش اکو شد. جیغ کشید، دست هایش را روی گوش هایش نهاد و متوالی فریاد زد. چه شد؟ ناگهان چه...

***
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,007
مدال‌ها
3

#پارت-سه


#رمان-کابوس-افعی

#فاطمه-السادات-هاشمی-نسب


با گشودن چشم‌هایش خود را در اتاقی که قبلا در کاخ شورا درون آن مستقر شده بود، دید. اینجا همان اتاقی است که به همراه کاترین در ان به سر می بردند. گیج و با سر دردی بسیار نگاهش را به اطراف داد، کسی در اتاق نیست و هوا به شدت گرم است. عرق تمام بدنش را پوشانده اما چرا او گرما را احساس نمی کند؟ بیشتر انگار عرقش بخاطر ان رویا و فشاری که تحمل کرده، است.

بی جان از روی تخت بلند شد، نشست و سعی کرد کمی خود را ارام کند. ان زن، اسمش که بود؟ کمی به خود فشار اورد، در لحظات اخر نام فردی را گفت؛ کسی به اسم آدورینا (Adoryna)، نامی که مطمئنن مردم این اطراف ان را برای فرزندانشان انتخاب نمی کنند! کمی بیشتر به خود فشار اورد، او که بود؟ ایا آدورینا نام خودش است؟ یا...

با انفجار بزرگی در سمت شرق، سرش را بالا اورد. صدای چه بود؟! در این قصر چه خبر است؟ با شتاب از روی تخت بلند شد که لحظه ای سرش گیج رفت. او هنوز کامل بهبودی خود را به دست نیاورده. خرامان به سمت درب رفت. ان را با دست های لرزانش گشود که با دیدن صحنه جلویش شوکه گشت. کاخ شورا دارد در اتشی سیاه رنگ می سوزد، اهن های اطراف داغ شده و به حالت ذوب در امده اند، کاشی ها پخته و سرامیک ها جزغاله شده اند اما چرا او گرمایش را احساس نمی کند؟

بهت زده یک قدم از اتاق بیرون امد، سرش را به چپ و راست چرخاند تا همه چیز را به وضوح ببیند. کسی در راهرو ها نمانده اما صدای جیغ و فریاد بسیاری به گوش می رسد. با ترس به سمت درب ورودی رفت، باید خود نیز زودتر قبل از انکه تمام کاخ روی سرش اوار شود بیرون بیاید. در راه با گذر از یک ستون بزرگ که مرکز سقل ساختمان کاخ بود، صدایی شنید. ایستاد، از حرکت ایستاد و گوش هایش را تیز کرد، اوای دردناکی که طلب کمک می کند، از زیر ستونی که ریخته و در استانه فروپاشی کامل ساختمان است به گوش می رسد. به سویش رفت، با دیدن زنی میانسال در زیر ستون سنگی ترسیده قدمی به عقب رفت. زن هنوز زنده است و خوش بختانه اسیب شدیدی ندیده اما اگر این زیر بماند به حتم تمام بدنش در کسری از ثانیه انقدر له می شود که با زمین صاف یکی خواهد شد.

هایدرا به سختی از روی اوار گذشت و نزدیک شد. ان خدمتکار بیچاره را به سختی بیرون کشید، خوشبختانه تنها چند سنگ نسبتا بزرگ روی بدنش افتاده بود که هایدرا توانست به سختی ان ها را کنار بزند. با بیرون امدن زن از لا به لای اوار، نگران به چشم های سیاه شده اش نگاه کرد و گفت:

- سریع از اینجا برو هر لحظه ممکنه کل کاخ فرو بریزه!

زن به سرعت تعظیم کرد و با تشکر از پرنسس و بهتی که در نگاهش بود، دور شد. زیرا همه گمان می کردند پرنسسشان مرده است. چه کسی انتظار دارد ناگهان در استانه مرگ پرنسس مرده از گور برخواسته و برای نجات جان وی شرف یاب شود؟

با دور شدنش، هایدرا بی تعلل به سمت انتهای راهرو دوید، مکانی که به درب تالار شیوا ختم شده و در سمت راستش راهروی طویلی به سمت خروجی کاخ قرار دارد. با تمام توان می دودید که با رسیدن به جلوی کاخ شیوا ایستاد، درون کاخ مردی مقتدر اما نسبتا زخمی را دید. نزدیک می شود و با بهت و شوک به چشم های خاکستر مانندش خیره می ماند.

هایدرا سعی کرد به خود بیاید. نباید اکنون در این وضعیت به حرف های ان زن یا آدورینا فکر کند. باید با هایمون حرف بزند. اما بعدا. باید...

هایمون بی توجه به چهره اشفته هایدرا، جلو امد. او را بی معطلی در اغوش خود فرو برد و با بوییدن عطر نیلوفر ابیش، هرچه در توان داشت خود را به او فشرد. هایدرا که از کار هایمون متعجب شده بود، ابتدا لبخند گرمی زد و سپس دستش را حرکت داد تا او نیز هایمون را در اغوش بکشد که ناگهان صدای مبهمی در افکارش پیچید.

" باورم نمیشه هایدرا هنوز زندست! آدورینا معشوقه من فکر کردم برای دومین بار هم از دستت دادم..."

هایدرا با تحلیل و تفکر بر روی این جمله که در سرش پیچید دست هایش را در هوا نگه داشت. دور کمر هایمون قفل نکرد و سعی نکرد او را از خود جدا کند. این صدا از کجا امد؟ چه کسی گفت؟ خطاب به که بود و...

گویی تازه به خود امده باشد، هایمون را با خشم عقب زد. از او جدا شد و با عصبانیتی بسیار در صورتش غرید:

- ازم دور شو شاهزاده!

هایمون که انقدر از دیدن و زنده موندن هایدرا خوشحال شده بود، توجهی به واکنش عجیب هایدرا نکرد و بلافاصله دستش را گرفت. سپس همانطور که به سمت راهرو طرف راست می دوید و او را می کشید سرخوش گفت:

- عزیزم باورم نمیشه زنده ای! پرنسس من...

هایدرا با این پاسخ مجدد شوکه شد. به جمله ای که درون ذهنش پیچیده بود توجه کرد، "باورم نمیشه هایدرا هنوز زندست!" چرا اینقدر جمله و کلمات، حتی احساس درون ان ها مشابه است! هایدرا که کم کم باورش شده بود صدایی که درون افکارش پیچیده در واقع افکار هایمون بوده است، با جیغ بلندی از حرکت ایستاد و با شتاب دستش را از دست هایمون بیرون کشید. با این کارش تالار شیوا به ناگاه بر اثر شدت بسیار زیاد اتش و تخریب ناگهانی سقوط کرد و همه جا را دود، خاک و اتش فرا گرفت.

هایمون که انقدر از رفتار و جیغ هایدرا شوکه شد بود، تنها نیم نگاهی به غبار اطرافش انداخت. سپس به چشم های خاکستر نشان معشوقش خیره شد. با ابروانی بالا پریده و چشم های متورم قدمی جلو نهاد. مچ دست اسیب دیده هایدرا را گرفت و مضطرب گفت:

- هایدرا عزیزم، باورم نمیشه زنده موندی! اینکه زنده ای یه نعمته، بیا زود باش، باید بریم. کاخ داره می سوزه این آتیش خیلی داغه...

هایدرا با عصبانیت و واکنش سریعی که مرا بسیار شوکه کرد، دست‌اش را از چنگ انگشت‌های هایمون بیرون کشید. چشم‌هایش از همیشه خشمگین‌تر بودند. با لحنی عجیب که تا به حال از او ندیده بودم همان‌طور که دستش را عقب می‌برد و به چشم‌های هایمون خیره شده بود با تنفر گفت:

- ولم کن عوضی! دیگه بهت اعتماد نمی‌کنم. هیچ وقت نباید می کردم!

هایمون بهت‌زده به هایدرا خیره ماند. چه می‌گوید؟ از چه حرف می‌زند؟ چرا انقدر تغییر کرده. هایمون دست‌هایش را بالا آورد و به نشانه حفظ آرامش، بالا و پایین کرد. سپس با تعجب و استرس پرسید:

- هایدرا چی داری میگی؟ آروم باش، از چی حرف می‌زنی؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,007
مدال‌ها
3
#پارت-چهار

#رمان-کابوس-افعی

#فاطمه-السادات-هاشمی-نسب


لحظه‌ای سکوت کرد، زیرا گمان می کند هایدرا بخاطر نجات ندادنش از دست آیوشی عصبانی است. پس لبخند گرمی زد و به سرعت در حالی که چشم‌هایش را خمار می‌کرد تا داغی آتش اذیت‌اش نکند زمزمه گویان گفت:

- ببین می‌دونم ناراحتی اما آیوشی رو خودم کشتم. انتقامت رو ازشون گرفتم، ملکه آرونا الان توی...

هایدرا بغض کرد. ناباور به هایمون خیره ماند و سرش را به چپ و راست تکان داد. باورش نمی شود ان حرف ها واقعی باشند. ممکن است طبق انتنظارش دورغ باشند؟ اما نه، ای کاش بودند. ای کاش دروغ بود اما نیست زیرا... زیرا نمی داند... حسی به او می گوید همه چیز واقعیست. ایا باید به ان اعتماد کند؟ نیرویی که قدرت زیادی درونش به جریان انداخته. هایمون که از این واکنش او متعجب شده بود، با تردید خیره به خاکستر چشم‌هایش پرسید:

- هایدرا ببین، بیا بریم بعدا...

هایدرا با همان بغض بزرگی که به گلویش چنگ می‌انداخت، زمزمه گویان میان حرفش با ناامیدی همان‌طور که سرش را به چپ و راست تکان می‌داد زمزمه کرد:

- هایمون، چرا دوستم داری؟

هایمون با این سوال ناگهان بهت زده به او خیره شد. نمی دانست چه پاسخی بدهد. چه بگوید؟ چه چیزش دوست داشتی بود؟ یادش نمی اید. اما عطرش، عطری که می زند او را راضی نگه داشته تا در کنارش بماند. پس نفس عمیقی کشید و با لبخند ظاهری پاسخ داد:

- همه چیزت برای من خواستنیه پرنسسم. از عطری که می زنی تا گل های روی موهات که...

هایدرا به سرعت سرش را پایین انداخت و با درد چشم بست. عطر نیلوفر ابی؟ گل هایی که توی موهایش هستند؟ اما هایدرا هیچ وقت گلی توی سرش نمی زند! موهایش همیشه تنها با تاج های ساده و براق زینت بخشیده می شوند! با فرو دادن بغض سنگینش به حرف های ان زن فکر کرد، عطر نیلوفر ابی را دوست دارد زیرا ان زن نیز دوست داشت. مرداب نیز پر از نیلوفر ابی بود. حتی خود زن بوی این عطر را می داد! پس...

سرش را بالا اورد. همانطور که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکید، با حسرت زمزمه کرد:

- حتی الان هم، اعتراف نمی‌کنی. عوضی کثافت!

هایمون ناگهان سکوت کرد. هایدرا از چه حرف می‌زند؟ هر دو در سکوت به هم‌دیگر خیره شدند و دقایقی بعد که اندازه ده سال گذشت، هایمون با شَک و تردید خطاب به هایدرا و لب‌های لرزانش پرسید:

- از چی حرف می‌زنی، عزیزم؟

هایدرا ناگهان خندید. صدای خنده‌هایش بر روانم چنگ انداخت. دیوانه شده است؟ در این وضیعت چرا می‌خندد! هایمون اخم کرد و به او خیره شد. هایدرا میان خنده‌های بلندش این چنین پاسخ داد:

- از چیزی که خودت خوب می‌دونی شاهزاده. همه چیز رو، بهم گفت. لعنتی همه چیز رو می‌دونم!

جیغ اخرش خنده را از روی لب‌هایش زدود. با فریاد به سوی هایمون حمله کرد و با نفرتی که تا به حال در چشم‌هایش آن هم برای هایمون ندیده بودم، مشت‌هایش را روانه سی*ن*ه پهن و مردانه او کرد. سپس با بغضی که شکسته بود میان گریه گفت:

- عوضی، م..من بهت اعتماد د..داشتم. چ..چرا؟ چر..را باید این‌طوری ب..باشه. چرا باید بفهم..م؟ کاش ه..هیچ وقت نمی‌فهمیدم، ای..ینطوری مرگ راحت‌تری د..داشتم. اون وقت زندگیم از ای.اینی که بود دردناک تر ن..نمیشد...

میان هق-هق و گریه‌ کمی مکث کرد و با درد ادامه داد:

- هایمون، ک..کاش هیچ وقت نمی‌دیدمت. کاش ه..هیچ وقت به دنیا نمی‌اومدم...

صدایش تحلیل رفته و در آغوش هایمون آرام گرفت. به دست‌های مردانه‌اش نگاه کردم که دور کمرش پیچیده و سعی دارد به اجبار او را نگه دارد. بدنش می‌لرزد، او دیگر چرا؟ مگر می‌داند هایدرا از چه حرف می‌زند؟ هایمون با آرام گرفتن پرنسس، با بغضی که سعی در کنترل کردنش داشت چانه‌اش را روی شانه او نهاد و با درد زمزمه کرد:

- عزیزم. من رو ببخش، همه چیز رو بهت توضیح میدم. من...

باورم نمی شود، او انکار کرد! هایدرا که گویی ناگهان قدرت عجیبی به او تزریق شده بود، هایمون را محکم به عقب هل داد. با این کارش مهر اسباتی بر تمام شک و تردید ها زد. هایمون پسر، تو چه کرده ای؟!

هایدرا به قدری محکم هایمون را به عقب هل داد که دست‌هایش باز شدند و چند قدمی به عقب برداشت تا نیفتد. هایدرا با همان نفرتی که در چشم‌هایش دیده بودم، اشک‌هایش را زدود و سپس دستش را به سمت دامن پاره شده لباس خود برد. با برق تیغه خنجری طلایی که زمردی سبز رنگ روی دسته آن خودنمایی می‌کرد، شوکه به صورتش نگاه کردم. می‌خواست چه کند؟ اصلا کی ان خنجر را برداشت؟ آه به یاد می اورم. ان زن این را درون دامنش گذاشته! اما هایدرا از وجودش خبر نداشت پس چگونه ان را برداشت؟ این نیز به احساسش و ان نیروی مبهم باز می گردد؟

هایمون بهت‌زده به هایدرا و آن خنجر نگاه کرد. نگران جلوتر آمد و با آرامش ظاهری گفت:

- هایدرا، اون رو بذار زمین برات خطرناکه. گوش کن. بهم گوش کن عزیزم همه چیز رو بهت توضیح میدم. موضوع اون طور که فکر می کنی نیست. پرنسسم...

کلمه پرنسسم دیگر حال هایدرا را بهم می زند. انقدر که او را بیشتر از خود متنفر می کند. لحظه به لحظه شعله‌های آتش بیشتر جان می‌گیرند و این گویی به هایدرا ربط دارد! این‌گونه که متوجه شده ام وقتی او آرام می‌گیرد شعله‌ها کم می‌شوند و وقتی عصبانی می‌شود شعله‌ها بیشتر شدت خواهند گرفت. اما این چه معنایی دارد؟ برای چه او باید به این آتش سیاه مرموز ربط داشته باشد؟ نه به حتم اشتباه می‌کنم. این نمی‌تواند... با پاسخ هایدرا بهت‌زده سکوت کردم و سعی در تحلیل پاسخ داشتم.

- از این به بعد، هایمون آدونیس من هیچ ارتباطی با تو ندارم. گذشته به خاکستر تبدیل می‌شه، برای همیشه. همه چیز رو فراموش می‌کنم. انگار که هیچ‌وقت نبودی. ام..ما، این رسمش ن..نبود!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین