- May
- 362
- 2,007
- مدالها
- 3
#پارت شصت و چهار
آدارایل نیز در مقابل فریاد زد:
- باید بریم پرنسس! فقط برو، پرواز کن همین الان!
هایدرا سرش را تکان داد و چند قدمی به عقب رفت. بالهایش را گشود و خواست به آسمان صعود کند که فریاد یک زن او را لحظهای از پرواز وا داشت.
- شوهرم اون پایینه، لطفا وایسا، وایسا!
صدای بغضآلود مرد دیگری به گوش رسید.
- دخترم اونجاست، باید اونا رو هم ببریم!
کودکی گریه کنان زمزمه کرد:
- بابام و میخوره من مطمئنم!
هایدرا چشمهایش را از روی درد بست و نیم نگاهی به افراد پنهان شده در لابهلای درختان انداخت، نمیتوانست بیشتر صبر کند. این موجود شکست ناپذیر است، حداقل الان که تازه کشف شده، باید بروند وگرنه همین تعداد هم محال است زنده بمانند. پس به زجه ها و التماس آنها گوش نداد، بالهایش را محکم تکان داد و با یک پرش به آسمان صعود کرد. صدای گریه و جیغهای مردم به گوشم رسید اما به نظرم حق با هایدرا بود. ممکن نیست تا زمانی که نقطه ضعف این موجودات پیدا نشده بتوان با آنها مقابله کرد! آدارایل اندوهگین سرش را پایین انداخت و شرمنده فلسهای هایدرا را فشرد، به عنوان یک طبیب مردن مردم برایش خیلی سخت بود. زیرا کاری از دستش بر نمیآمد... .
هایدرا با شتاب به سوی مرز های پادشاهی کارتاژ در غرب آزتلان پرواز کرد، تا مرز تنها ساعاتی بیشتر نمانده بود. باید از دست این موجود فرار میکرد، گمان نکنم بتواند پرواز کند اما احتیاط او را وادار کرد تا هر لحظه به عقب نگاه کند، مبادا کلمت او را دنبال کرده باشد!
لحظهها شتابان گذشتند تا آنکه هایدرا بالاخره به مرز کارتاژ رسید. دوازده نفر سوارش بودند، مسافت زیاد نبود اما به دلیل وزن زیادی که تمام مدت تحمل کرده بود، به شدت خسته و بیحال شده بود. آدارایل با دیدن جایگاهی برای فرود در بین آنهمه درخت میوه، فریاد زنان به هایدرا مکان را نشان داد. هایدرا خسته به سرعت شتاب گرفت تا هر چه سریعتر فرود آید، زیرا مطمئن نبود بتواند بیشتر در آسمان بماند و سقوط نکند. با شدت زیادی پاهایش را بر زمین کوبید و بالهایش را برعکس حرکت داد تا سرعت را کاهش بدهد. همه با فرودش جیغ کشیدند اما خوشبختانه کسی از روی بدنش به پایین نیافتاد. آدارایل با نشستن هایدرا روی پاهایش بر زمین، سریع از گردنش پایین پرید و به بقیه کمک کرد تا از روی هایدرا پایین بیایند. زیرا ارتفاع بدنش تا زمین حدودا چهار متر بود. آدارایل همانطور که به کودکان و زنان کمک میکرد، بلند گفت:
- هرکس آسیب دیده بمونه زخمش رو بررسی کنم.
هایدرا با این حرف آدارایل غرغری کرد و سپس چشمهای بزرگش را بست. زیرا ترجیه میداد زودتر از مردم دور شود. نمیخواست آنها بفهمند او همان پرنسسی است که برایش جایره گذاشتهاند. آدارایل داشت به دختر کوچکی با موهای حنایی کمک میکرد تا از پشت هایدرا پایین بیاید که زنی به وی نزدیک شد. سپس با کمی خجالت گفت:
- اِلف جوان، ازت ممنونم. تو و اژدهات خیلی بهمون کمک کردین.
هایدرا با شنیدن این حرف، چشمهایش را کمی گشود و نامحسوس به زن نگاه کرد، گویا فکر کرده بود اژدهای سبز فاقد قدرت تبدیل شدن است. آدارایل لبخندی زد و آهسته سرش را تکان داد، سپس در پاسخ گفت:
- مادر جان همین که سالم هستین درود بر خالق حومورا.
سپس دستاش را به سمت هایدرا دراز کرد و با افتخار ادامه داد:
- ایشون اژدهای من نیستن. ایشون... .
هایدر نگران از واکنش مردم پس از فهمیدن هویتاش، چشمهایش را گشود و روی پاهایش ایستاد. بالهایش را کمی تکان داد و سپس خطاب به آدارایل خواست حرفی بزند که صدای آدارایل او را از گفتن چیزی وا داشت. زیرا کار از کار گذشته بود. آدارایل مفتخر با لبخندی پهن گفت:
- ایشون پرنسس آزتلان، هایدرا بریل... .
صدای جیغ و هیاهوی سر گرفته از جمله تمام نشدهی آدارایل، نشان از بد نامی شدید هایدرا میداد. پیرزن در کسری از ثانیه چهرهاش از شرمندگی به سوی ترس و وحشت سوق پیدا کرد و عقب-عقب رفت تا هرچه سریعتر از آدارایل و اژدهای پشت سرش دور شود. مردان جلوی زنان و کودکان ایستادند و نگران و خشمگین به آدارایل و هایدرا چشم دوختند. افسوس خوردم، این نتیجهی مطلوبی نیست واقعا.
هایدرا نفس عمیقی کشید و خطاب به آنان با صدای ضخمیاش گفت:
- من باهاتون کاری ندارم. نترسید.
آدارایل نیز در مقابل فریاد زد:
- باید بریم پرنسس! فقط برو، پرواز کن همین الان!
هایدرا سرش را تکان داد و چند قدمی به عقب رفت. بالهایش را گشود و خواست به آسمان صعود کند که فریاد یک زن او را لحظهای از پرواز وا داشت.
- شوهرم اون پایینه، لطفا وایسا، وایسا!
صدای بغضآلود مرد دیگری به گوش رسید.
- دخترم اونجاست، باید اونا رو هم ببریم!
کودکی گریه کنان زمزمه کرد:
- بابام و میخوره من مطمئنم!
هایدرا چشمهایش را از روی درد بست و نیم نگاهی به افراد پنهان شده در لابهلای درختان انداخت، نمیتوانست بیشتر صبر کند. این موجود شکست ناپذیر است، حداقل الان که تازه کشف شده، باید بروند وگرنه همین تعداد هم محال است زنده بمانند. پس به زجه ها و التماس آنها گوش نداد، بالهایش را محکم تکان داد و با یک پرش به آسمان صعود کرد. صدای گریه و جیغهای مردم به گوشم رسید اما به نظرم حق با هایدرا بود. ممکن نیست تا زمانی که نقطه ضعف این موجودات پیدا نشده بتوان با آنها مقابله کرد! آدارایل اندوهگین سرش را پایین انداخت و شرمنده فلسهای هایدرا را فشرد، به عنوان یک طبیب مردن مردم برایش خیلی سخت بود. زیرا کاری از دستش بر نمیآمد... .
هایدرا با شتاب به سوی مرز های پادشاهی کارتاژ در غرب آزتلان پرواز کرد، تا مرز تنها ساعاتی بیشتر نمانده بود. باید از دست این موجود فرار میکرد، گمان نکنم بتواند پرواز کند اما احتیاط او را وادار کرد تا هر لحظه به عقب نگاه کند، مبادا کلمت او را دنبال کرده باشد!
لحظهها شتابان گذشتند تا آنکه هایدرا بالاخره به مرز کارتاژ رسید. دوازده نفر سوارش بودند، مسافت زیاد نبود اما به دلیل وزن زیادی که تمام مدت تحمل کرده بود، به شدت خسته و بیحال شده بود. آدارایل با دیدن جایگاهی برای فرود در بین آنهمه درخت میوه، فریاد زنان به هایدرا مکان را نشان داد. هایدرا خسته به سرعت شتاب گرفت تا هر چه سریعتر فرود آید، زیرا مطمئن نبود بتواند بیشتر در آسمان بماند و سقوط نکند. با شدت زیادی پاهایش را بر زمین کوبید و بالهایش را برعکس حرکت داد تا سرعت را کاهش بدهد. همه با فرودش جیغ کشیدند اما خوشبختانه کسی از روی بدنش به پایین نیافتاد. آدارایل با نشستن هایدرا روی پاهایش بر زمین، سریع از گردنش پایین پرید و به بقیه کمک کرد تا از روی هایدرا پایین بیایند. زیرا ارتفاع بدنش تا زمین حدودا چهار متر بود. آدارایل همانطور که به کودکان و زنان کمک میکرد، بلند گفت:
- هرکس آسیب دیده بمونه زخمش رو بررسی کنم.
هایدرا با این حرف آدارایل غرغری کرد و سپس چشمهای بزرگش را بست. زیرا ترجیه میداد زودتر از مردم دور شود. نمیخواست آنها بفهمند او همان پرنسسی است که برایش جایره گذاشتهاند. آدارایل داشت به دختر کوچکی با موهای حنایی کمک میکرد تا از پشت هایدرا پایین بیاید که زنی به وی نزدیک شد. سپس با کمی خجالت گفت:
- اِلف جوان، ازت ممنونم. تو و اژدهات خیلی بهمون کمک کردین.
هایدرا با شنیدن این حرف، چشمهایش را کمی گشود و نامحسوس به زن نگاه کرد، گویا فکر کرده بود اژدهای سبز فاقد قدرت تبدیل شدن است. آدارایل لبخندی زد و آهسته سرش را تکان داد، سپس در پاسخ گفت:
- مادر جان همین که سالم هستین درود بر خالق حومورا.
سپس دستاش را به سمت هایدرا دراز کرد و با افتخار ادامه داد:
- ایشون اژدهای من نیستن. ایشون... .
هایدر نگران از واکنش مردم پس از فهمیدن هویتاش، چشمهایش را گشود و روی پاهایش ایستاد. بالهایش را کمی تکان داد و سپس خطاب به آدارایل خواست حرفی بزند که صدای آدارایل او را از گفتن چیزی وا داشت. زیرا کار از کار گذشته بود. آدارایل مفتخر با لبخندی پهن گفت:
- ایشون پرنسس آزتلان، هایدرا بریل... .
صدای جیغ و هیاهوی سر گرفته از جمله تمام نشدهی آدارایل، نشان از بد نامی شدید هایدرا میداد. پیرزن در کسری از ثانیه چهرهاش از شرمندگی به سوی ترس و وحشت سوق پیدا کرد و عقب-عقب رفت تا هرچه سریعتر از آدارایل و اژدهای پشت سرش دور شود. مردان جلوی زنان و کودکان ایستادند و نگران و خشمگین به آدارایل و هایدرا چشم دوختند. افسوس خوردم، این نتیجهی مطلوبی نیست واقعا.
هایدرا نفس عمیقی کشید و خطاب به آنان با صدای ضخمیاش گفت:
- من باهاتون کاری ندارم. نترسید.